Chapter(12)

58 22 14
                                    

روبروی در ایستاد. نگاهی به تابلوی نقره‌ای که روش دمور نوشته شده بود انداخت و بالا رفتن ضربان قلبش رو احساس کرد. برای چند لحظه احساس کرد تمام افکار توی ذهنش که تا اون لحظه دست از سرش برنمیداشتن، حالا تنهاش گذاشتن و هیچ صدایی توی ذهن و البته اطرافش نمیشنوه. هیچ چیز در اون لحظه بجز جونگین كه تنها روبروی دمور ایستاده بود وجود نداشت. نگاه سرسری به اطراف انداخت. هیچکس اون نزدیکی نبود و این بزرگترین شانس زندگیش بود. نفس راحتی کشید و دوباره به در روبروش خیره موند. میدونست با باز کردن در اتاق چه اتفاقی براش میوفته؛ اما برای هرچیزی که در انتظارش بود خودش رو آماده کرد.
دستشو روی دستگیره‌ی در گذاشت؛ اما اتفاقی که افتاد شوکه‌اش کرد. دستیگره‌ی در زیر دستش به آرومی چرخید، انگار که کیونگسو هنوز هم تلاش‌های بی فایده‌ای برای فرار میکرد. چند ضربه‌ی آروم و بی‌جون از پشت، به در خورد و صدای ضعیفی به گوشش رسید.
پلک‌هاشو روی هم فشرد و نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد. دستگیره‌ی در رو چرخوند و به آرومی قفل در رو باز کرد. در رو به آرومی روبه داخل هول داد اما انگار چیزی به در تکیه داده شده بود که مانع باز شدنش میشد. بار دیگه هول آرومی بهش داد و اینبار در بیشتر از قبل باز شد. سرش رو از در نیمه باز داخل برد و نگاهی به فضای آشنا و البته خالی اتاق انداخت و ناگهان یچیزی توی سینه‌اش فروریخت. خیره شدن یک جفت چشم رو روی خودش احساس کرد و نگاهشو چرخوند و روی کیونگسو که پشت در نشسته بود و خیره بهش نگاه میکرد متوقف شد.
جونگین بدون اینکه چیزی بگه وارد دمور شد و بلافاصله کیونگسو جلوی پاش زانو زد و دستاشو روی زمین گذاشت و چیزی نمونده بود پیشونیش با زمین برخورد کنه. تمام خون بدنش به صورتش هجوم آورد و بغض خفه کننده‌ای که توی گلوش بود فرصت حرف زدن رو ازش میگرفت و فقط نفس‌های داغش به زمین برخورد میکرد و باز به سمت صورتش برمیگشت.
سایه‌ی قدم‌های جونگین از کنارش عبور کرد و جایی به دور از کیونگسو رفت.
نگاهی به دیوارهای آشنای اتاق انداخت. احتمالا توی کمد هنوز همون لباس‌ها بودن و وسایل توی کشو دست نخورده مونده بودن. قلبش برای بار چندم در سینه‌اش فرو ریخت و تابلوهای روی دیوار آخرین تیر رو به پایه‌های مقاومتش زد. نگاهی به دستای لرزونش که بی‌اختیار شروع به کندن پوست گوشه‌ی ناخنش کرده بودن انداخت و بلافاصله اونا رو پشت بدنش قایم کرد و سعی کرد قدرت همیشگیش رو به دست بیاره؛ اما چطور میتونست توی مکانی که قبلا قدرتش رو تا درجه‌ی آخر پایین آورده بود تا این حد مقاومت کنه؟
قدم‌هاشو برداشت و روبروی پنجره‌ای که تخته شده بود ایستاد و با رضایت نگاهش کرد، سپس روی پاشنه‌ی پا چرخید و سمت کیونگسویی که هنوز توی همون حالت بود برگشت:
-نمیخوای چیزی بگی؟
و قدم‌هاش رو به آرومی برداشت و به کیونگسو نزدیک شد. کیونگسو با حس نزدیک شدن قدم‌های جونگین سرشو بیشتر به پایین خم کرد و با لکنت گفت:
-اشـ... اشتباه از من بو... بود لرد.
جونگین با شنیدن لحن فرمانبرداری اون پسر با رضایت سر تکون داد، هرچند که بودن در اون فضا و صورت پوشیده‌ی کیونگسو شدیدا اونو به گذشته میبرد و تپش‌های توی سینه‌اش رو بالا برده بود:
-بلند شو.
-ولی لرد...
جونگین فریاد زد:
-بهت گفتم بلند شو!!
نفس کیونگسو توی سینه‌اش حبس شد. به آرومی سرش رو بالا گرفت و دستاش رو ستون بدنش قرار داد و سعی کرد بلند بشه؛ اما زانوهاش سست شده بودن و هیچ توانی براش نمونده بود، ولی در نهایت به سختی با درد زانوهاش بلند شد و روبروی جونگین ایستاد و نگاهش رو به جایی بجز چشم‌های جونگین دوخت.
جونگین فاصله‌ی بینشون رو پر کرد و دستشو زیر چونه‌ی کیونگسو گذاشت و وادارش کرد تا نگاهش کنه:
-وقتی باهام حرف میزنی سرتو بگیر بالا.
کبودی روی گونه‌ی کیونگسو که ناشی از برخورد صورتش با دیوار کلبه بود هنوز روی صورتش دیده میشد. سر کیونگسو رو کج کرد و نگاهی به کبودی بنفشش انداخت:
-میدونی کاری که کردی چه عواقبی داره؟
برای بار چندم بغض به گلوی اون پسر راه آورد و به سختی زمزمه کرد:
-هر... هر مجازاتی که باشه...
نتونست کامل بگه و تمام تلاشش رو برای فرو بردن بغضش کرد:
-می... میپذیرم.
پوزخندی روی صورت جونگین کش اومد و دستش نوازش وار روی صورت کیونگسو حرکت کرد و درست زمانی که کیونگسو کمی آروم شد، کبودی گونه‌اش رو فشرد و با حرص از بین دندوناش غرید:
-هر مجازاتی؟
صورت کیونگسو از درد توی هم جمع شد و چونه‌اش بخاطر بغضی که هرلحظه بیشتر بالا میومد می‌لرزید. سرشو به آرومی تکون داد، اما جونگین ابرویی بالا انداخت و با شک گفت:
-متوجه نشدم.
کیونگسو بغضشو به سختی قورت داد:
-هر... مجازاتی.
جونگین سر تکون داد و به تندی موهای کیونگسو رو توی چنگش گرفت و سرش رو عقب برد و روش خم شد. با حرص خنده‌ای سر داد؛اما عطری که از لباس کیونگسو به مشامش رسید تمام قدرتش رو از وجودش بیرون کشید. با حرص موهای کیونگسو رو بیشتر توی مشتش فشرد و از بین دندوناش غرید:
-پس دوست داری اینجا رو برات جهنم کنم، هوم؟
هر ثانیه براش طولانی‌تر شده بود. انگار زمان ایستاده بود تا ببینه جونگین با بوییدن عطر لباس کیونگسو چطور می‌تونه خودش و احساساتش رو کنترل کنه، احساساتی که هر لحظه بیشتر از قبل در قلب و مغزش ریشه میزدن و جونگین رو تحت سلطه میگرفتن.
کیونگسو که به سختی نفس‌هاش رو بیرون میداد و قفسه‌ی سینه‌اش به تندی بالا و پایین میشد به سختی جواب داد:
-متاسفم.
جونگین در تلاش برای بیدار کردن وجه ترسناک و سلطه‌گرش صدادار خندید و زمزمه کرد:
-همین الان...
مدام چیزی خلاف خواسته‌اش از اعماق قلب تاریکش بالا میومد و مانعش میشد. با کلافگی پلک‌هاشو روی هم فشرد و به تندی موهای کیونگسو رو رها کرد و بلافاصله نفس راحتی وارد ریه‌های کیونگسو شد. جونگین کمی عقب رفت و با لحن دستوری گفت:
-همین الان لباستو در بیار.
کیونگسو که درخواست چند ثانیه استراحت میخواست با چشم‌هایی که دوبرابر سایز عادیشون شده بود به جونگین خیره شد و ناگهان چشم‌هاش لبریز از اشک‌هایی شد که توانایی مهار کردنشون رو از دست داده بود. اولین قطره از گونه‌اش به پایین چکید و بلافاصله به شدت روی زانوهاش افتاد و جلوی پای جونگین التماس کرد:
-خوا... خواهش میکنم..
درحالی که دونه‌های درشت اشک از گونه‌اش سرازیر میشد، خودشو جلوتر کشید؛ اما جونگین که بیشتر از هر زمان دیگه‌ای کنترل خودشو از دست داده بود با تمام توانش فریاد کشید:
-مگه نشنیدی چی گفتم؟؟؟
کیونگسو سرشو پایین انداخت و اشکاش روی سرامیک‌های تیره‌ی کف اتاق چکیدن و کمی مکث کرد تا به خودش بیاد؛ اما جونگین بار دیگه فریاد زد:
-در بیار!!!
کیونگسو به تندی گونه‌های خیسش رو پاک کرد و بلافاصله دستشو به سمت دکمه‌های پیراهنش برد و یکی یکی بازشون کرد. نگاه خیره‌ی جونگین روی خودش معذبش میکرد، ولی چاره‌ی دیگه‌ای نداشت.
یه سمت پیراهنش از روی شونه‌هاش سر خورد و پوست سفید کیونگسو رو به نمایش گذاشت. نفس جونگین در سینه‌اش حبس شد و وقتی کیونگسو پیراهنشو کاملا درآورد، جونگین تمام تلاشش رو برای پیدا کردن تفاوت‌هایی بین اون و جونسو کرد، اما تلاشش بی‌نتیجه موند و بدون اینکه خودش متوجه بشه برای چند ثانیه‌ی کوتاه اما طولانی به بدن لاغر اندام و بی‌نقصش خیره شد. فورا سرشو تکون داد و تمام توانش رو برای مخفی کردن لرزش توی صداش به کار برد:
-بدش به من.
کیونگسو بدون اینکه کوچک‌ترین حرفی بزنه، همون‌طور که سرشو پایین انداخته بود پیراهنش رو به سمت جونگین گرفت و بلافاصله از بین انگشتاش کشیده شد. جونگین بدون لحظه‌ای مکث، پیراهن قدیمی رو توی شومینه انداخت تا برای همیشه از شر اون عطر خلاص بشه. شونه‌های کیونگسو از ترس شروع به لرزیدن کردن و مدام لب‌هاشو گاز می‌گرفت تا جلوی خودشو بگیره:
-همه‌ی لباسا رو بنداز بیرون تا بشورن، بوشون حال بهم زنه.
صدای جونگین اینبار با ضعف به گوش رسید، اما کیونگسو بخاطر ترسی که وجودش رو فرا گرفته بود متوجهش نشد.
جونگین که حتی یک ثانیه هم نمیتونست بیشتر از این بودن توی دمور روتحمل کنه، با قدم‌های بلند خودشو به در رسوند و به محض باز کردن در، بکهیون رو پشت در دید که با تعجب بهش خیره شده بود. بدون توجه به بکهیون فورا از کنارش گذشت و سر اولین پیچ راهرو از دیدش خارج شد.
بکهیون نگاهشو از جونگینی که بیشتر از همیشه درش ضعف دیده میشد گرفت و از در نیمه باز اتاق به داخل نگاهی انداخت. با دیدن وضعیت کیونگسو چشم‌هاش گرد شدن و به سمتش رفت:
-کیونگسو..
کنار اون پسر نشست و متوجه گریه‌های بی‌صداش شد:
-ببینمت! اون چکار کرد؟
خم شد و نگاهی به سراسر بدن کیونگسو انداخت تا اثری از کبودی و زخم روی بدنش پیدا کنه؛ اما تنها چیزی که نظرش رو جلب کرد آتیش شومینه بود که بیشتر از حد معمول زبانه می‌کشید.
کیونگسو که در اون لحظه فقط نیاز به پناهگاهی امن داشت تا بهش تیکه کنه و اشک بریزه، فورا دستاشو دور بدن بکهیون حلقه کرد. از همون اول باید به حرف بکهیون گوش میداد و فکر فرار رو از سرش بیرون میکرد.
بکهیون با استشمام بوی آشنایی از طرف کیونگسو، تازه متوجه رفتار جونگین و اوضاع داغونش شد. لبخندی از روی رضایت روی لباش نشست که از دید کیونگسو مخفی موند. دستشو نوازش وار روی کمر سرد و برهنه‌ی کیونگسو کشید و به آرومی زمزمه کرد:
-با من بیا بریم، بهت لباس میدم.
بلاخره زمانش رسیده بود که جونگین دوباره به حالت قبلیش برگرده و بکهیون از این بابت سرشار از لذت بود.
* * *
بعد از رسیدگی به اوضاع کیونگسو و آروم کردنش، رفتن به تپه‌ای که همراه با چانیول بهترین خاطراتشون رو رقم زده بودن، برای به یاد آوردن تمام اتفاقات خوب و بدشون تنها کاری بود که میتونست حالش رو خوب کنه؛ ولی براش اهمیتی نداشت اگه قلبش فرو میریخت و احساساتش خدشه دار میشد، اون فقط میخواست با دیدن متنی که سال‌ها پیش چانیول روی تنه‌ی درخت پیر نوشته بود آروم بگیره و به این فکر کنه که ممکنه هنوز هم نقطه‌ی کوچکی توی وجود چانیول باشه که با یاد آوری بکهیون دلش برای گذشته تنگ میشه.
باد سردی وزید و مثل تیر توی زخم زانوش فرو رفت. اخماش توی هم جمع شد و لعنتی به سنگ مزاحمی که چند دقیقه‌ی پیش زمین انداخته بودش فرستاد. که البته خودش خوب میدونست اون لعنت رو باید نثار بی‌حواسی خودش میکرد نه سنگ بیچاره. به محض اینکه گرمای مایعی رو از بریدگی تازه بوجود اومده‌ی روی زانوش احساس کرد، چهره‌اش در هم جمع شد و دستشو روی زانوش گرفت. با اینکه زخمش خیلی اذیتش میکرد اما هر طور که شد خودش رو به سختی به بالای تپه رسوند.
وقتی درخت پیر قدیمی رو دید لبخند تلخی روی لبش نشست. به قدم‌هاش سرعت بخشید و لنگ لنگان خودشو به درخت رسوند؛ اما با دیدن صحنه‌‌ی روبروش  لبخندی که تا ثانیه‌ی پیش روی لب‌هاش بود محو شد و فقط با بهت به تنه‌ی درختی که خالی از هر نقشی بود خیره شد. دستشو روش کشید و به جای سوختگی که ایجاد شده بود نگاه کرد. نمیتونست چیزی رو که میدید باور کنه؛ اما حقیقتی بود که روی زخم‌های روحش نمک میریخت.
با حرص دندون‌هاشو روی هم فشرد و نور امیدی که توی سینه‌اش بود حالا خاموش شد و قلبش رو تبدیل به یه کلبه‌ی سرد کرد. برای چند دقیقه همون‌طور خیره به جای سوختگی موند و نفس‌های نامنظمش رو بیرون فرستاد. خاطراتشون مثل فیلم از جلوی چشم‌هاش رد میشد و از اینکه نمیتونست برای درست کردن قلبش کاری انجام بده حسابی کلافه بود.
همون‌طور که دستش روی تنه‌ی درخت بود چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا خودشو آروم کنه؛ اما ناخناش با حرص به جای سوختگی چنگ زد و رد باریکی از خون بجا گذاشت و نتیجه‌اش پوسته شدن انگشتای بکهیون و شکسته شدن ناخناش بود؛ ولی این موضوع اونقدر براش اهمیت نداشت، حداقل نه به اندازه‌ی زخم روحش.
لایه‌ی نازکی از اشک جلوی چشم‌هاش رو پوشوند و دیدش رو تار کرد، ولی هنوز اونقدری ضعیف نشده بود که به خودش اجازه بده اینطور اشک بریزه. لبش رو از داخل گزید و بغضش رو فرو داد. بار دیگه به تنه‌ی درخت چنگ زد و اینبار سوزش ناخن‌هاش تا عمق وجودش به درد اومد و به بقیه‌ی دردهاش پیوست.
دیگه براش مهم نبود، هیچ چیز براش مهم نبود! مهم نبود اگه ناخناش میشکستن، مهم نبود اگه دستاش غرق در خون شده و چشم‌هاش قرمز از اشک‌هایی بودن که به سختی جلوی باریدن خودشونو گرفتن، دیگه حتی رفتارای چانیول هم براش مهم نبود.
بلاخره از خیره شدن به جای سوختگی که حالا با رنگ قرمز نقاشی شده بود دل کند و به آرومی کنار درخت پیر نشست. به سختی زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد و بخاطر باد سردی که وزید و زخم روی زانوش رو لمس کرد، اخمی فاصله‌ی بین ابروهاش رو پر کرد.
سرشو به تنه‌ی درخت تکیه داد و نگاهی به ناخن‌های شکسته‌اش انداخت. خنده‌ی احمقانه‌ای سر داد و با دستش صورتشو پوشوند. در اون لحظه برگشتن به قصر آخرین کاری بود که دلش میخواست انجام بده و ترجیح میداد تنها باشه و اجازه بده اونقدر توی افکارش غرق شه تا توسطشون بلعیده بشه.

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now