Chapter(19)

54 20 11
                                    

قدم‌های سریعشو از پله‌های مارپیچ بالا کشید و دوتا یکی بالا میرفت. نفس نفس میزد و عضلات پاهاش منقبض شده بود؛ اما دلیل محکمی برای متوقف شدن نداشت. حالا که بعد از چندین روز جادوگر توی قصر رو پیدا کرده بود نباید اجازه میداد به این سادگی‌ها از چنگش بیرون بره.
بدون اینکه متوجه بشه به طبقه‌ی چهارم و آخرین طبقه از قصر رسیده بود، حالا دیگه اون جادوگر راهی برای فرار نداشت. سر جاش ایستاد و قبل از اینکه زانوهای سستش زمینش بزنن دستشو تکیه‌گاه بدنش روی نرده‌ها قرار داد و نگاه خسته‌اش بین ده‌ها اتاق خالی از سکنه چرخید و درنهایت در نیمه بازی که در آستانه‌ی‌ بسته شدن بود نگاهشو اسیر خودش کرد.
قدم‌های لرزونش رو کف سالن کشید و خودشو به اتاق رسوند. ترس جنون واری اختیار بدنش رو به دست گرفته بود و نمیتونست ذهنشو از افکار منفی پاک کنه.
در رو به آرومی هل داد و وارد شد؛ اما قبل از اینکه اون اتاق رو که معمولا به عنوان انبار ازش استفاده میشد و تنها اتاقی بود که درش قفل نمیشد کاملا از نظر بگذرونه، بازوهاش بین دست‌های بزرگی اسیر شد و درست موقعی که هیچ درکی از وضعیت نداشت به دیوار سرد پشت سرش کوبیده شد و درد ناشی از برخوردش مثل تیر توی ستون فقراتش پیچید.
از بین پلک‌های نیمه بازش که از درد جمع شده بود به شخص روبروش نگاه کرد. نقاب مشکی رنگِ بدون چهره‌ای روی صورتش بود و درحالی که فشار انگشتاش دور بازوی بکهیون بیشتر میشد، صدای نفس‌های خشمگینش از پشت نقاب شنیده میشد و مو به تنش سیخ میکرد و آخرین چیزی که میتونست اوضاع رو بدتر کنه صدای آشنای شخصی بود که توی اتاق خلوط طنین انداخته شد:
-خیلی شجاع شدی بیون بکهیون.
فرو ریختن قلبش رو به وضوح توی سینه‌اش احساس کرد و تیله‌های مشکی و لرزونش بالاتر کشیده شد و روی موهای اون شخص نشست و به سختی آب دهنش رو فرو داد و متوجه شد که چقدر تشنه‌ست. لب‌های خشکیده‌اش رو با تردید و شک از هم فاصله داد و تنها چیزی که به فکرش میرسید رو زمزمه کرد:
-چـ... چانـ...
اما قبل از اینکه بتونه کلماتش رو کنار هم بچینه، بازوی چپش آزاد شد و دست راست اون شخص نقابش رو پایین اورد و همراه با پوزخند ترسناکی، درخشش چشم قرمزش توی اون فضای تاریک بیشتر از قبل ترس رو توی قلبش جا کرد.
قلبش دیوانه‌وار به قفسه‌ی سینه‌اش کوبیده میشد و چیزی نمونده بود که جلو پاهاش بیوفته، سینه‌اش به تندی بالا و پایین میشد و آخرین پایه‌های مقاومت ذهنش شکسته شده بود.
هیچ دلیلی وجود نداشت که چانیول اون جادوگر ترسناکی باشه که بی‌رحمانه کانگدا رو خفه کرده و جلوی پاهاشون انداخته و تونسته در ممنوعه رو باز کنه. شاید این ذهن خسته‌اش بود که بر علیه‌اش نقشه میکشید و توهمات غیر قابل باوری رو توی ذهنش میگنجود.
سرشو پایین انداخت و سعی کرد بازوی دیگه‌اش رو هم آزاد کنه و هرچه سریعتر از اونجا دور بشه، چانیول رو توی اتاقش پیدا کنه و کابوس وحشتناکش رو براش تعریف کنه. انگشتای ضعیف و سردش به دستای چانیول چنگ میزد تا از خودش دورش کنه؛ اما تلاش‌هاش اونقدری بی‌فایده بود که چانیول میتونست بابتش سال‌ها مسخره‌اش کنه.
وقتی بار دیگه به دیوار پشت سرش کوبیده شد و چونه‌اش بین انگشتای بزرگ چانیول بالا اومد، ذهنش تازه تونست اون حقیقت دردناک رو درک کنه.
لب‌هاش بدون اینکه کلمه‌ای رو ارائه بدن حرکت میکردن و داغی دستکش چانیول زیر چونه‌اش آزارش میداد.
نگاه چانیول بین اون چشمای ترسیده و لب‌های نیمه بازش در گردش بود و درنهایت وقتی پوزخندشو خورد، روی صورت بکهیون خم شد و اونو در گناه خودش شریک کرد. پلکاش به آرومی روی هم قرار گرفتن و وقتی لب‌های خوش فرم بکهیون رو اسیر لب‌هاش کرد، چشم‌های اون پسر تا حد ممکن گشاد شد و درحالی که به پلک‌های بسته شده‌ی چانیول خیره مونده بود، حرکات لب‌هاش بدنش رو سست میکرد. باید پسش میزد یا اجازه میداد روحش در اون گناه لذت بخش غرق بشه؟ شاید سخت‌ترین دو راهی زندگیش بود.
زبون چانیول لب‌های خشک شده‌اش رو تر کرد و پروانه‌هایی که سال‌ها توی دل بکهیون مرده بودن جون تازه گرفتن و شروع به پرواز کردن.
نفس حبس شده‌اش رو با ناله‌ی کوتاهی بیرون فرستاد و قبل از اینکه بتونه به اندازه‌ی کافی از وضعیت لذت ببره، چانیول بی‌رحمانه بینشون فاصله انداخت و روی لب‌های خیسش زمزمه کرد:
-تو قرار نیست چیزی به کسی بگی، درست میگم؟
و سپس به چشم‌های بلوری بکهیون که هنوز اثری از تعجب توشون دیده میشد نگاه کرد:
-لال شدی؟
بکهیون لب‌هاشو توی دهنش کشید و نگاه چانیول رو روی لب‌هاش گیر انداخت:
-بیشتر میخوای؟
پوزخندی چاشنی کنایه‌اش کرد وقتی لب‌های چانیول به دنبالش اومد سرشو بیرحمانه به طرف دیگه‌ای چرخوند:
-ت... تو تمام این مدت...
-کسی بودم که در ممنوعه رو باز کرده.
بی اختیار قطره اشکی از گونه‌ی بکهیون به پایین سر خورد و طوری که انگار میخواست چیز کثیفی رو از اطرافش کنار بزنه سر تکون داد و زمزمه‌اش به گوش چانیول رسید:
-امکان نداره..
با سر دادن دستاش از روی شونه‌های جمع شده‌ی بکهیون خودشو عقب تر کشید و کمی فضای خالی به پسری که هنوز نمیتونست باورش کنه داد. اونقدری نسبت به این موضوع خنثی بود که شک داشت شخصی که جلوش ایستاده همون چانیولیه که دیشب باهاش وقت گذرونده:
-خودت انتخاب کردی که هویت قاتل کانگدا رو کشف کنی.
چانیول گفت و بکهیون که تمام تلاشش رو میکرد روی زمین نیوفته به سمت در حرکت کرد تا از اون مکان نفرین شده خارج بشه که صدای چانیول متوقفش کرد:
-اگه نمیخوای جنازه‌ی توام بیوفته کنار کانگدا پس به نفعته...
-کیو تهدید میکنی چانیول؟؟
بکهیون فورا به سمت چهره‌ی بی‌حسش برگشت و به آرومی نالید:
-کسی که یه عمر دوست داشته؟ جدی میگی؟
سپس تک خنده‌ی تلخی سر داد:
-اشتباه شناختیم.
و قدم‌های نامنظمش رو که انگار تمام مدت منتظر ترک کردن اونجا بودن فورا برداشت و جسمش پشت در گم شد.
مردمک‌هاشو تو هوا چرخوند و با آستین پیراهنش گونه‌هاش رو کاملا خشک کرد تا مبادا کسی متوجه رد خیس اشک‌هاش بشه.
به آرومی پایین رفت و بلافاصله بعد از اینکه تو زاویه دید قرار گرفت، جونگین که کنار کیونگسو روی زمین زانو زده بود به سمتش برگشت و با نگاه منتظرش دنبالش کرد. دستاشو به لباسش کشید تا عرق کف دستاشو پاک کنه و بعد از اینکه آب دهنش رو به سختی فرو داد به آرومی نالید:
-پیداش نکردم.
اخم‌های جونگین توی هم رفتن و سرشو با تأسف تکون داد. همهمه‌ی خدمه‌های اطراف جنازه‌ی کانگدا بالا رفت و اضطراب بکهیون رو دو برابر میکرد و ترس از اینکه کسی متوجه دروغش شده باشه تمام بدنش رو به لرزه انداخت.
کیونگسو همونطور که روی زمین زانوهاش رو بغل کرده بود و ناخناش رو بی‌رحمانه میجوید خیره به کانگدا بود و از پچ پچ‌های اطرافش بجز زمزمه‌های مبهم چیزی نمیشنید. نگاه مضطربشو به جونگین داد و برای اولین بار ترس رو تو چشم‌های براقش دید.
* * *
نگاهش به سردی روی پارچه‌ی سفید رنگی که بدن یخ زده‌ی کانگدا رو در خودش مخفی کرده بود ثابت موند و وقتی مورگن‌ها به سمت دره‌ی مرگ حرکت کردن تا اونو به اعماق دریای سیاه بفرستن و خوراک پری‌های دریایی کنن، سمت دیگه‌ای رو نگاه کرد تا خدمتکار وفادارش رو تو اون وضعیت حقیرانه نبینه. در اون لحظه آرزو میکرد بجای کیونگسو توی دمور زندانی باشه تا هیچ چیز رو نبینه.
صدای افتادنش توی دریا مو به تنش سیخ کرد و پلک‌هاشو روی هم فشرد. حالا بیشتر از قبل توی لازاروس احساس تنهایی میکرد و نمیتونست منکر این بشه که کانگدا شخص مورد اعتماد و مهمی براش بوده. وقتی آخرین برخوردشون رو به یاد میاورد بابت تهمتی که بهش وارد کرده بود احساس بدی بهش دست میداد. نیم نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی بکهیون انداخت و اون پسر رو درحال دید زدن چانیول گیر انداخت.
بکهیون به محض اینکه سنگینی نگاه جونگین رو روی خودش احساس کرد فورا نگاهشو از چانیول گرفت و دست از کندن پوست گوشه‌ی ناخناش برداشت. نفسشو با هوفی بیرون داد و براش سخت بود که رفتار عادی داشته باشه، اونم وقتی که چانیول درست چند قدم جلوتر ایستاده بود و خورده شدن بدن کانگدا توسط پری‌‌های دریایی رو نگاه میکرد. وقتی پوزخند ناخواسته‌ی چانیولو روی لب‌هاش دید و چشم قرمزش درخشید، از ترس اینکه مبادا جونگین متوجهش بشه فورا جلو رفت و کنارش قرار گرفت تا جلوی دید جونگین رو بگیره.
به دریای سیاه که حالا از خون کانگدا رنگ گرفته بود نگاه کرد و قلبش به تپش افتاد و نفس‌هاش کوتاه شد؛ اما قبل از اینکه فرصتی برای بروز دادن اضطرابش داشته باشه، صدای جونگین بقیه‌ی صداها رو کنار زد تا به گوششون برسه:
-اون عوضیو پیداش میکنم.
چانیول پوزخندشو خورد و با چهره‍ی خنثی‌اش به دست مشت شده‌ی جونگین نگاهی انداخت. نمیتونست بابت به قتل رسوندن کانگدا خودشو سرزنش کنه، این آینده‌ی کسی بود که بیش از حد توی کاراش دخالت میکرد. چانیول از اولش هم میدونست اون پیرمرد بهش شک داره و بیشتر از روزهای عادی دوروبر سرافینا میپلکه و کنایه‌هایی روونه‌اش میکنه، برای همین در آخر کنجکاوی بیش از حد سرشو به باد داده بود:
-به نظر میرسه که خیلی از کارش مطمئنه، شاید برای همینه که ه‍یچکس تا زمان مرگش نمیتونه ببینش.
گفت و نگاه جونگین و بکهیون فورا به سمتش کشیده شد و به وضوح متوقف شدن نفس‌های بکهیون رو کنار گوشش شنید.
اخمی بین ابروهای جونگین نشست و نگاهش بین دو پسر روبروش ردو بدل شد و تمام تلاشش رو برای دور کردن افکار منفیش به کار برد.
بکهیون دزدکی نگاه خیره‌ی جونگین رو زیر نظر گرفت و میدونست هر چیزی از نظرش مشکوکه؛ اما نمیتونست دست از کندن پوست گوشه‌ی ناخن‌هاش بکشه و نفس‌هاشو منظم کنه.
جونگین نفس عمیقی کشید و کلافه به سمت قصر قدم برداشت و درنهایت نگاه‌های چانیول و بکهیون که از هم فرار میکردن گیر هم افتادن و مثل احساس تأسف مشترک سر تکون دادن.
قدم‌های جونگین به سختی روی چمن‌ها تا سنگ‌های توی محوطه کشیده شد و اونقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید کی وارد سالن قصر شده و گرمای سالن اون رو به خودش آورد.
با کوله باری از خستگی قدماشو از پله‌ها بالا کشید تا هرچه زودتر بدن بی‌جونش رو توی اتاقش بندازه و ذهنشو با خوابیدن از همه چیز دور کنه؛ ولی انگار لازاروس به هیچکس این اجازه رو نمیداد که با خیال راحت به خواب بره و همین اتفاق برای جونگین هم افتاد. درست وقتی که از جلوی دمور رد شد، صدای افتادن چیزی از توی اتاق به گوش‌های تیزش رسید و متوقفش کرد.
با بی‌حوصلگی به در اتاق نزدیک شد و وقتی بار دیگه صدایی شبیه به همون قبلی رو شنید که با صدای نفس‌های بلند کیونگسو مخلوط شده بود، در اتاق رو به آرومی باز کرد. با دیدن صحنه‌ی روبروش چشم‌هاش درشت شد و به تندی در اتاق رو کوبید و توجه کیونگسو که یه پاش رو لبه‌ی پنجره گذاشته بود و میخواست بالا بره به خودش جلب کرد:
-داری چه غلطی می‌کنی؟
نگاهش بین کیونگسو و سپس تخته چوب‌هایی که روی زمین افتاده بودن در گردش بود و ناخواسته انگشت‌های خونی اون پسر توجه‍ش رو جلب کردن. لعنتی به لجاجتش فرستاد و در کمال تعجب از طرف کیونگسو جواب شنید:
-زندگی کردن توی این خراب شده به چه دردی میـ... میخوره؟
صدای لرزون کیونگسو به سختی از توی گلوش بیرون اومد و تلاش کرد تا پای دیگه‌اش رو هم لبه‌ی پنجره بزاره. جونگین که به تندی نفس نفس میزد بی‌درنگ به سمتش حمله ور شد؛ اما قبل از اینکه بهش برسه صدای فریاد کیونگسو متوقفش کرد:
-جلو نیا!!!!!
جونگین سر جاش ایستاد و درحالی که هنوز گاردشو پایین نیاورده بود با مردمک‌های لرزونش به اون پسر خیره شد:
-اگه جلو بیای زودتر خودمو میندازم.
جونگین نفسشو با هوفی بیرون داد و سعی کرد با آرامش خاطر کیونگسو رو از لبه‌ی پنجره پایین بیاره؛ اما باد شدیدی که اون لحظه تصمیم به وزیدن گرفته بود بیشتر نگرانش میکرد. اگه اتفاقی برای کیونگسو میوفتاد مثل این میموند که برای بار دوم جونسو رو از دست بده و این حتی برای قلبی که مدت‌ها از دستش داده بود هم زیادی بود:
-بیا پایین کیونگسو... خطرناکه.
قلب کیونگسو آروم و قرار نداشت و تمام تلاششو میکرد تا جلوی دستورات احمقانه‌ی مغزشو بگیره. کم کم لایه‌ی نازکی از اشک جلوی چشم‌هاش کشیده شد و چهره‌ی مضطرب جونگین از نظرش تار شد:
-اول تا آخرش منم میـ... میرم، پس ترجیح میدم... خودم انجامش بدم
جونگین خنده‌ی عصبی سر داد و چنگی به موهاش کشید:
-... من مراقبتم... نمیزارم بمیری.
با لرزش و اضطرابی که ازش بعید بود گفت و قدمی به جلو برداشت اما بار دیگه فریاد کیونگسو از ته دلش بیرون اومد:
-دروغ میگی!!!
سپس درحالی که نفس نفس میزد به تندی ساعدشو روی چشم‌های داغ از اشکش کشید و چهره‌ی جونگین براش واضح‌تر شد. ترسیده بود درست مثل اون شب که کیونگسو رو توی اتاقش ندید:
-اون پیرمرد نزدیک‌ترین ادم بهت بود و الان مرده... من چی؟ فکر کردی دووم میارم؟
به سختی نفس میکشید و باد سردی که میوزید بدنشو به لرزه درمیاورد و پاهای برهنه‌اش رو سست میکرد.
جونگین به سختی آب دهنشو قورت داد و بین هیاهوی ذهنش به دنبال جواب مناسبی میگشت؛ اما مثل اینکه کیونگسو کلافه تر از اون حرفا بود:
-حتی نتونستی ازش مراقبت کنی‌.
حرفای کیونگسو راه شک رو به دل جونگین باز کرد؛ اما نمیخواست حرفاشو قبول کنه و بهش حق بده، کسی که بیشتر از همه توی لازاروس زیر فشار بود قطعا خود جونگین بود، ولی با این حال کاری از دستش بر نمیومد تا برای بهتر شدن اوضاع انجام بده:
-اینبار نمیزارم کسی بمیره، قول میدم... بیا پایین فقط.
درحالی که خیره به لباس و موهایی بود که بخاطر باد حرکت میکرد گفت و انتظار داشت حرفاش ذره‌ای حتی  شده خیلی کم روی اون تاثیر بزاره، ولی درنهایت فقط بیشتر بهش استرس وارد کرد:
-بازم داری دروغ میگی.
درحالی که اشک‌هاشو از روی صورتش پاک میکرد نالید، سپس با چشم‌هایی که دیدشو تار کرده بود پایین رو نگاه کرد و با دیدن ارتفاعش تا زمین، سرش گیج رفت و انگار زمین زیر پاهاش به حرکت درومده بود و دمور میخواست هرچه زودتر از شرش خلاص بشه.
جونگین که متوجه حال بد کیونگسو شده بود، بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن بهش بده به سمتش دوید و درست وقتی که پای کیونگسو از لبه‌ی پنجره سر خورد، دستاشو دور بدن کیونگسو كرد و با تمام نیرویی که داشت اونو عقب کشید و ثانیه‌ی بعد هردوی اونها به شدت کف اتاق افتادن و ناله‌ی دردمند کیونگسو رو زیر گوشش شنیده شد.
صدای نفس‌های تندشون باهم مخلوط شده بود و خستگی اونقدر به جونگین فشار آورده بود که حتی نمیتونست بدنشو از روی کیونگسو جمع کنه؛ اما در نهایت تمام توانش رو جمع کرد و دستاشو دو طرف سر کیونگسو تکیه‌گاه بدنش قرار داد و نیم خیز شد:
-تو میای خدمتکارم میشی و من در عوضش ازت محافظت میکنم... معامله‌ی خوبیه، نه؟
کیونگسو درحالی که هنوز نفس نفس میزد به مردمک‌های لرزون جونگین در اون فاصله‌ی کم خیره شد و انگار کلمات برای جواب دادن بهش ناتوان شده بودن.

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now