Chapter(2)

136 34 15
                                    

پلک‌هاش رو به آرومی از هم فاصله داد. هنوز همه جا تاریک بود و این باعث میشد کیونگسو فکر کنه هنوز چشم‌هاش بسته‌ست، برای همین پلک‌هاش رو تا حد امکان از هم فاصله داد اما چیزی جز سوزش چشم‌هاش نسیبش نشد.
به ارومی و به کمک دستاش بلند شد و سرجاش نشست. دستشو بالا اورد و روی صورتش کشید، ناخودآگاه لب‌هاش کش اومدن و لبخند احمقانه‌ای زد:
-من... زِن.. زنده‌ام؟؟
با لحن آرومی زمزمه کرد و تک تک اجزای صورتش رو با دستاش لمس کرد، اما این لبخند احمقانه‌اش فقط چند ثانیه بیشتر طول نکشید و با به یاد اوردن اینکه الان دقیقا کجا میتونه باشه از روی صورتش محو شد.
از جاش بلند شد و بی‌هدف چند قدم جلو رفت، هنوز همه جا تاریک بود و هیچ چیز رو نمیتونست ببینه. دستاشو جلوی بدنش گرفت و به آرومی توی هوا تکونشون داد تا بتونه قبل از برخورد کردن به چیزی، جلوشو بگیره. وقتی دستاش به میله‌های آهنی سردی برخورد کردن، با تعجب چند بار لمسشون کرد و متوجه شد که چیزی مثل میله‌های زندانن؛ ولی چرا به همچین جایی آورده بودنش؟ مگه اون چکار کرده بود؟ اصلا مگه آخرین بار درحال دویدن داخل جنگل نبود.
در همین فکرها بود که صدای قدم‌های چند نفر باعث شد سرشو بالا بگیره و چشم‌هاش رو برای پیدا کردن منشا صدا ریز کنه. وقتی گوله‌‌ی آتشی رو روی هوا معلق دید، چشم‌هاش بلافاصله دوبرابر سایز عادیشون شدن و انگار که ینفر با بی‌رحمی یه سطل پر از آب یخ روی سرش خالی کرد.
آب دهنش رو به سختی از گلوی خشک شده‌اش پایین فرستاد و کف دستای عرق کرده‌اش رو به هم رسوند و سعی کرد با لباسش اونا رو خشک کنه. با اینکه نمیدیدشون و نمیدونست کی هستن، اما از همین الان میتونست انرژی منفی که دورشون پرسه میزد رو حس کنه.
چند تا مشعل که اون نزدیکی بودن توسط گوی آتشی معلق روشن شدن و کیونگسو تونست چهره‌ی اونا رو ببینه. پسر قد بلندی که روبه‌روش متوقف شده بود و کمی عقب‌ترش پسر کوتاه‌تری ایستاده بود، توان فکر کردن رو ازش می‌گرفتن. با دیدن پسر کوتاه‌تر، چشم‌هاش گشاد شدن. کیونگسو تقریبا شک نداشت که اون شخص، همون پسری بود که داخل جنگل گریه میکرد.
به سختی سعی کرد نفس عمیقی بکشه، اما وقتی نگاهش به پسر قد بلند افتاد نفسش برای لحظه‌ای بند اومد و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت.
قد بلند، موهای شرابیش، کت چرم بلندش و دستی که منبع به وجود اومدن اون گوی آتشی بود، همه‌ی این ویژگی‌ها به ترسی که کیونگسو داشت دامن میزدن و بیشتر به درونش نفوذ میکرد. نگاه کیونگسو روی چشم‌های اون پسر متوقف شد. یکی از چشم‌هاش حالت عادی داشت ولی دیگری به رنگ قرمز بود و همین موضوع باعث شد ته دل کیونگسو یهو از ترس خالی بشه و برای چند لحظه هیچ چیز بجز پوچی احساس نکنه.
زانوهاش سست شدن و وقتی برای عقب رفتن اقدام کرد پاهاش نتونستن وزنش رو تحمل کنن و روی زمین افتاد.
اون پسر دستش رو مشت کرد و همزمان باهاش آتش داخل دستش خاموش شد، سپس دستکش چرمش رو از پسر کوتاه‌تر گرفت و دستش کرد:
-او... اون!
کیونگسو با خودش زمزمه کرد و به یاد اورد زمانی رو که توی جنگل، چشم‌هاش توسط دست پر حرارت کسی پوشیده شد و میتونست دستکش چرمش رو روی پوستش احساس کنه:
-بیاریدش بیرون.
هنوز به ظاهرش عادت نکرده بود که صدای بم و لحن سردش داخل گوش‌هاش پیچید و کیونگسو توی جاش کمی جابه‌جا شد و خودشو روی زمین به سمت عقب کشید؛ اما پشتش با دیوار سرد و سنگی زندان برخورد کرد و یکباره خارج شدن روح از بدنش رو احساس کرد.
همزمان با صدای اون پسر دو موجود عجیب و غریب که نمیتونست اسمی براشون انتخاب کنه، توی دیدش قرار گرفتن. نزدیک اومدن و درِ میله‌ای رو باز کردن. پوست تیره‌اشون به سیاهی میزد و موهاشون سفید و به هم ریخته بود، قدشون از آدمای عادی کوتاه‌تر بود و از همه عجیب‌تر، چشم‌های زرد رنگشون و مردمک چشم‌هاشون که شبیه چشم‌های مار بود، همراه با ناخن‌های بلند و سیاهشون، باعث میشد کیونگسو مدام از خودش بپرسه که اونا چه موجوداتی هستن؟ تا همین جا هم کلی چیز‌های عجیب دیده بود، از اتفاقات داخل ویلا گرفته تا دیدن یه پسر با دستایی که آتش تولید میکردن.
صدای باز شدن در، کیونگسو رو به خودش اورد.
اون موجودهای لعنتی جلو میومدن و کیونگسو در یک لحظه تونست نوشته‌ی روی پلاکی که به گردنشون آویزون بود رو ببینه که با خط شکسته نوشته شده بود، "مورگن"! یه جور اسم به نظر میومد، ولی کیونگسو نمیتونست به چیزهایی که اخیرا دیده اعتماد کنه، پس چشم‌هاش رو به دنبال پلاک موجود بغل دستش حرکت داد و وقتی همون اسم رو با همون خط، روی پلاک دید، بدون شک مطمئن شد که اونا رو مورگن صدا میزنن؛ ولی در اون شرایط اسم اون موجودات چه اهمیتی داشت تا زمانی که قلبش به تندی به در و دیوار قفسه‌ی سینه‌اش کوبیده میشد؟
دستای اسکلتی و لاغر اون‌ موجودات، دور هردو بازوی کیونگسو حلقه شدن و با قدرت غیر قابل باوری که از هیکلشون بعید بود، اونو از روی زمین بلند کردن و با خودشون به دنبال پسر قد بلند کشوندن.
کیونگسو به وضوح میتونست صدای نفس‌های عجیب اون موجودات رو کنار گوش‌هاش حس کنه، خزخز‌هایی که در اثر نفس کشیدن‌های بی‌وقفه‌اشون به گوشش میرسید، دیوونش میکرد و باعث میشد که هر لحظه بخواد آرزوی مرگ کنه.
به دنبال اون دوتا پسر، از اون سیاهی مطلق خارج شدن و کیونگسو تونست یه سالن سلطنتی که وجودش توی فیلما هم تقریبا غیر ممکن بود رو ببینه.
اونقدر محو اون مکان شده بود که برای چند لحظه به کل فراموش کرد که اون تاریکی و حصارهای خوفناکش جزوی از این کاخ سلطنتین.
نگاهش با کنجکاوی روی دیوارهای مشکی و تیره کاخ و تابلوهایی با نقش‌های مبهم می‌نشست و همه‌ی اونا رو برانداز میکرد. همه چیز فوق العاده زیبا بود اما ترس عجیبی رو به کیونگسو منتقل میکرد، به طوری که انگار این آرامش عادی نبود و هر لحظه منتظر بود اتفاق ناگواری براشون پیش بیاد.
از پلکان مرمری روبروشون بالا رفتن و صدای قدم‌های متعددشون سکوت سالن رو می‌شکست. با هر قدمی که برمی‌داشت صورتش بی روح تر، بدنش سردتر و زانوهاش شل‌تر میشد. به طبقه‌ی بالا که رسیدن، با سالن بزرگ و مجللی روبرو شدن. در نسبتا بزرگ و با شکوهی جلوشون قرار داشت و کیونگسو تقریبا مطمئن بود که مقصد نهاییشون همونجاست.
با متوقف شدن اون پسر قد بلند، موجودات عجیبی هم که کیونگسو رو همراه با خودشون حمل میکردن، متوقف شدن و این باعث شد کیونگسو به خودش بیاد. درِ بسته‌ای که روبروشون قرار داشت با الماس‌های کوچک و درخشانی تزیین شده بودن و با ظرافت تمام نوشته شده بود، "سالن کریستال":
-درو باز کن مورگن!
پسر مو شرابی با صدای نسبتا بلندی گفت و دو موجود عجیب دیگه که شباهت باور نکردنی به همون دوتای قبلی داشتن، تعظیم کوتاهی کردن و در رو باز کردن.
با باز شدن در، باد ملایم و سردی به سمتشون وزید و بدن کیونگسو رو به لرزه انداخت.
وارد سالن که شدن، کیونگسو نگاهش رو توی اون مکان چرخوند. سالن بزرگی که دیوارهاش مثل بقیه‌ی دیوارهای قصر مشکی بودن، تمام کیونگسو رو در تیرگی فرو میبرد. پنجره‌های بزرگی از روی زمین تا سقف کشیده شده بودن و پرده‌هایی که از جنس حریر مشکی رنگ روشون کشیده شده بود، وجه زیبایی رو به اون مکان میداد؛ اما چیزی که بیشتر از همه توجه کیونگسو رو جلب کرد، دیوار انتهای سالن بود. دیواری که پشت تخت سلطنتی قرار داشت، با نقش‌های برجسته‌ی عجیبی تزیین شده بود و اونقدر واقعی بنظر می‌رسید که کیونگسو برای لحظه‌ای اعتمادش رو به چشم‌هاش از دست داد و قلبش فرو ریخت. انگار که ده‌ها آدم سعی داشتن از دل دیوار بیرون بیان و به طرز شگفت ‌انگیزی دیوار سنگی و مستحکمی که مثل پلاستیک کش اومده بود و جلوی فرار اون اشخاص رو میگرفت، در آستانه‌ی پاره شدن بود. اونا دستاشون رو برای کمک دراز کرده بودن و دهنشون تا حد امکان باز مونده بود و کیونگسو احساس میکرد که می‌تونه صدای فریادشون رو بشنوه.
در آخر از اون قاب دل کند و نگاه‌های کنجکاوش روی شخص جدیدی که مقابلش قرار داشت، متوقف شد. پسری که روی تخت سلطنتی نشسته بود و جامی پر شده از شراب مرغوب و تیره رنگ بین انگشتاش گرفته، و به کیونگسو خیره مونده بود. از اینکه تا اون لحظه متوجه اون پسر نشده بود تعجب کرد؛ اما قبل از اینکه بتونه نظری در موردش بده، بچه اژدهای کوچکی از پنجره داخل اومد و پرواز کنان روی شونه‌ی چپ اون پسر نشست و اون شخص طوری که انگار به این موضوع عادت داشت بی‌تفاوت نیم نگاهی به بچه اژدها انداخت و چشمکی روونه‌اش کرد:
-لرد... اون اینجاست.
پسر قد بلند گفت و با سرش تعظیم کوتاهی کرد، سپس با علامت دادن به موجودات کوتاه قد، کیونگسو رو بدون در نظر گرفتن زمین سرد و خشک، رها کردن و از اونجا خارج شدن. با افتادن کیونگسو روی زمین، صورتش از درد توی هم جمع شد و لباشو روی هم فشرد تا کوچک‌ترین صدایی از دهنش خارج نشه.
دو پسری که جلوتر از کیونگسو بودن هم اونو ترک کردن و هر کدوم طرفی از تخت سلطنتی ایستادن.
کیونگسو از اینکه سرشو بلند کنه و به اونا خیره بشه میترسید؛ اما چاره‌ای نداشت، باید دقیقا میدید که دور و برش چه اتفاقی داره میوفته. همونطور که روی زمین افتاده بود به آرومی سرشو بلند کرد و نگاهی به اونا انداخت؛ اما بلافاصله بعد از اینکه نگاهش با پسری که روی تخت سلطنتی نشسته بود تلاقی پیدا کرد، سرش رو دوباره پایین انداخت و ترجیح داد همونطور بمونه و از همه اتفاقات بی‌خبر باشه.
نگاه سنگین و سرد اون پسر به کیونگسو باعث میشد با وجود خنک بودن هوا، عرق کنه و گرمش بشه.
به آرومی از روی تختش بلند شد و چند قدم جلو اومد. جام مشروبش رو که حالا کاملا خالی شده بود، به پسر کوتاه‌تر و رنگ و رو پریده‌ای که کنار تختش ایستاده بود داد تا نگهش داره. صدای پای اون پسر توی فضا پخش میشد و لرزه به تن کیونگسو مینداخت. با هر قدمی که به سمتش برمیداشت، قلب کیونگسو تندتر به قفسه سینه‌اش میکوبید و بیشتر از قبل بی‌قراری میکرد. به طوری که کیونگسو میتونست صدای قلبش رو به وضوح بشنوه، انگار که تلاش میکرد تا قفسه سینه‌اش رو بشکافه و به بیرون پرت بشه.
اون پسر جلوی کیونگسو خم شد و یه زانوش رو کنار بدن کیونگسو به زمین زد، سپس با دست راستش، چونه‌ی کیونگسو رو گرفت و سرشو بالا اورد. کیونگسو نگاهش رو به پرده‌های مشکی رنگ و طرح‌های روی دیوار میچرخوند و سعی میکرد هر جایی رو نگاه کنه بجز چشم‌های اون شخص؛ اما از گوشه چشمش میتونست به وضوح نگاه سنگین اون پسر رو روی خودش احساس کنه:
-چرا پاتو توی جنگل من گذاشتی؟
صدای اون پسر سکوت سنگین بینشون رو شکست و باعث شد کیونگسو ناخودآگاه به اون نگاه کنه:
-جنگل تو؟ فکر نمیکنم اون جنگل برای تو باشه!
این کلمات نا‌خواسته از بین لباش آزاد شد، به طوری که حتی خودش هم از لحنش یکه خورد و برای لحظه‌ای ترسید، ترسید که شاید اون پسر رو خشمگین کنه:
-اوه... تو خیلی گستاخی، البته که زمان زیادی نمیتونی به اینطور حرف زدن ادامه بدی.
اون پسر با اعتماد به نفس گفت و صورتشو به کیونگسو نزدیک‌تر کرد و باعث شد موهای تن کیونگسو با حس بخار نفس‌هاش که بوی مشروب رو به همراه داشت، سیخ بشه:
-تو وارد جنگل من شدی و حالا هم قراره قربانی باشی!
قلب کیونگسو به شدت به قفسه سینه‌اش کوبیده میشد و ترس کل وجودش رو دربر گرفته بود، منظورش از قربانی دقیقا چی بود؟
هیچ دلیل منطقی براش وجود نداشت؛ ولی چرا کیونگسو داشت حرف‌های اون پسر رو باور میکرد درحالی که هنوز هیچکدوم از این اتفاقات رو نپذیرفته بود؟:
-شاید باید به حرفای اون زن بیچاره گوش میدادی!!
با حرف‌های اون شخص بدن کیونگسو لرزه کوچکی کرد. منظورش از اون زن کی بود؟ مادرش؟ ولی اون که خودش گفته بود براش کمک بیاره. جدا از این موضوع، اون پسر چطور از این قضیه‌ی کوچک خبر داشت؟:
-تو؟ تو کی هستی؟
بدون اینکه سوالات دیگه‌اش رو بیرون بریزه، فقط همین رو پرسید و باعث شد پسر مقابلش با بی‌حوصلگی نگاهش رو توی هوا بچرخونه و با لحن آرومی به حرف بیاد:
-کسل کننده‌تر از چیزی هستی که فکرشو میکردم.
این واقعیت نداشت، همه چیز مثل فیلما بود، یا شاید یه خواب که فقط تا چند دقیقه‌ی دیگه طول میکشید. بعدش هم قرار بود بیدار بشه و کلی به خواب مزخرفش بخنده:
-ولی هیچکس توی خواباش نمیمیره!
با پررویی تمام گفت و خودش هم متوجه نشد که چطور افکارش رو به زبون اورده. بعد از چند ثانیه سکوت، پسر مقابل با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و کیونگسو رو به شک انداخت؛ ولی یکباره چهره‌ی جدی به خودش گرفت و چونه‌ی کیونگسو رو بین انگشتاش فشرد:
-پس منتظر بمون تا بیدار بشی.
از بین دندون‌هاش غرید و چونه‌ی کیونگسو رو به شدت رها کرد و از روی زمین بلند شد. کیونگسو فقط به زمین خیره شده بود و به سختی نفس میکشید، جای انگشتای اون پسر روی چونه و فکش درد میکرد و دلش میخواست به هزاران دلیل مختلف گریه کنه و سیل اشک به راه بندازه، درست برخلاف چیزی که همیشه بود:
-برش گردونید به سیاه چاله‌ی مرگ.
اون پسر با صدای بلند گفت و چند ثانیه بعد، دوباره همون موجودات عجیب داخل اومدن و بازو‌های کیونگسو رو دوباره اسیر انگشتای باریک و استخوانیشون کردن و وادارش کردن تا از جاش بلند بشه. کیونگسو هم بدون اینکه مخالفتی کنه از روی زمین بلند شد و به خارج از سالن سلطنتی با اونا همراه شد.
پسری که روی تخت سلطنتیش پادشاهی میکرد، روبروی پسر رنگ پریده ایستاد و دستشو روی شونه‌اش گذاشت و چند ضربه‌ی آروم بهش زد:
-آفرین بکهیون اینبارم کارتو خوب انجام دادی.
سپس خنده‌ای کرد و به صورت بی‌حس بکهیون خیره موند. بی‌احساسیِ اون پسر نسبت بهش همیشه متعجبش میکرد و بعد از چندین سال هنوز هم به رفتارش عادت نکرده بود:
-وقتی ازت تعریف میکنم خوشحال نمیشی؟
بکهیون بدون اینکه چیزی بگه دست اونو از روی شونش پایین انداخت و با قدم‌های بلندش از اونجا خارج شد.
بعد از صدای بسته شدن در، با خشم به جای خالی اون پسر خیره شد و با حرص لباشو روی هم فشرد، که صدای جیغ مانند اژدهای کوچکش اونو به خودش آورد. نگاهشو سمت در چرخوند و آروم خندید:
-پسره‌ی احمق.
زیر لب گفت و نگاهش رو به تنها شخص حاضر در اونجا داد:
-چانیول تو میدونی اون چش شده؟
پسر شونه‌ای بالا انداخت:
-هروقت ازش میپرسم، حرفای همیشه‌اشو میزنه.
پسر سری تکون داد و سمت تخت سلطنتیش قدم برداشت:
-جونگین...
با صدایی که از طرف پسر قد بلند به گوش رسید، متوقف شد و از بالای شونش به اون پسر نگاهی انداخت:
-اگه دوباره موفق نشیم چی؟
چانیول با نگرانی گفت و حالا دیگه لحن رسمی و خکشش رو کنار گذاشته بود. جونگین بعد از کمی مکث سمتش برگشت:
-تو از این طور زندگی کردن بدت میاد؟
پرسید و ابرویی بالا داد و منتظر جواب موند. چانیول هوفی کشید و مردمک‌ چشم‌هاش رو با کلافگی توی هوا چرخوند:
-شاید اینطور زندگی کردن فقط برای تو آسون باشه جونگ.
با لحن صمیمانه‌ای گفت و قبل از اینکه بحث توسط جونگین به درازا بکشه، قدم‌هاش رو سمت در برداشت و تا خواست از اون مکان خارج شه با صدای جونگین متوقف شد:
-هواست به اون پسره کیونگسو هم باشه.
با لحن دستوری گفت و چانیول بی‌اهمیت، از اونجا خارج شد و جونگین رو تنها گذاشت.
نگاهی به بچه اژدهایی که روی شونه‌اش نشسته بود و هر چند دقیقه یکبار تکونی به خودش میداد انداخت، سپس تک خنده‌ای کرد و دستشو نوازش‌وار روی بالهای خوش فرمش کشید:
-تو هم از این وضع ناراضی هستی دنیس کوچولوی من؟
خنده‌ی کوتاهی کرد:
-امیدوارم بهم خیانت نکنی.
و طولی نکشید که صدای خنده‌های بلند و شیطانیش فضا رو پر کرد. خنده‌هایی که شاید از روی عصبانیت و فشار روحی بودن که هیچکس بجز چانیول و بکهیون دلیلش رو نمیدونست. شاید جونگین هم برخلاف چیزی که تظاهر میکرد، دلتنگ زندگی عادی و رفاقت قشنگشون بود. کسی چه میدونست؟!
* * *
یه گوشه توی زندان تاریک و کوچکش نشسته بود و درحالی که زانوهاش رو توی بغلش جمع کرده بود، به نقطه‌ی نامعلومی نگاه میکرد. مکانی که جونگین اون رو«سیاه چاله‌ی مرگ» صدا کرده بود ترسناک‌تر از سری قبل به نظر می‌رسید. انگار که بعد از شنیدن اسمش تونسته بود بهتر متوجه جزئیات اون مکان بشه. بخصوص حالا که تعدادی از مورگن‌ها همراه با مشعل‌هایی توی دستاشون در طول سالن حرکت میکردن.
سیاه‌چاله‌ی مرگ شبیه گودال عمیقی بود که توسط پلکان مارپیچ سنگی به پایین راه داشت و در دیواره‌های اطراف اون، سلول‌های زندانی دیده میشد که کیونگسو به سختی می‌تونست آدم‌های داخلشون رو ببینه و هروقت هم تلاش میکرد تا انتهای گودال رو نگاه کنه، چیزی نصیبش نمیشد و تنها چیزی که باهاش مواجهه میشد فقط سیاهی مطلق بود.
در اون لحظه، هیچ درکی از اتفاقاتی که براش میوفتاد نداشت و نمیدونست دقیقا خوابه یا بیدار. دستشو به آرومی بالا اورد و سیلی آرومی نثار صورتش کرد:
-بیدار شو لعنتی!
زیر لب گفت و ضربه‌ی بعدیش رو محکم‌تر زد:
-این فقط یه خوابه.
ضربه‌ی دیگه‌ای به صورتش زد و اینبار دردش رو بیشتر از دو سری قبل احساس کرد:
-اونوقت مامانمو بغل میکنم و میگم که یه کابوس دیدم و باهم بهش می‌خندیم.
صورتش از ضربه‌های محکمی که به خودش میزد قرمز شده بود:
-پس چرا بیدار نمیشم؟!
بغض سنگینی توی گلوش نشسته بود و مانع درست نفس کشیدنش میشد. به سرعت اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و نگاهشو به اطراف چرخوند، اما چیزی بجز تاریکی و نور ضعیف مشعل‌ها به چشم نمیخورد:
-لعنت بهش.
با خودش زمزمه کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت و چشم‌هاش رو بست. امیدوار بود وقتی چشم‌هاش رو باز میکنه پدر و مادرش بالای سرش باشن و به گرمی ازش استقبال کنن. مهم نبود اگه زندگیش به روال عادی و کسل کننده‌ی خودش برمیگشت، اون فقط میخواست از این کابوس بیدار بشه:
-هی!
صدای ظریف و ملایم شخصی گوش‌های کیونگسو رو نوازش کرد. ناگهان قلبش از ترس فرو ریخت، سر جاش تکونی خورد و فورا سرشو بالا گرفت. به اطرافش نگاهی انداخت تا اینکه منبع صدا رو از پسری که موهای شیری رنگ داشت و توی جنگل گریه میکرد، پیدا کرد که پشت میله‌ها ایستاده بود و توی دستش سبد کوچکی به همراه داشت:
-تو...
کیونگسو با تردید گفت و اون پسر دستش رو به سمتش دراز کرد و به ارومی تکون داد:
-بیا نزدیک‌تر.
آهسته گفت و مشتاقانه منتظر جواب موند. کیونگسو نگاهی به اون پسر و لبخند مهربونش انداخت چشم‌هاش رو ریز کرد. یعنی اون باز هم داشت کیونگسو رو گول میزد و قصد داشت بخاطر گستاخ بودنش مجازاتش کنه؟ یا یه روش دیگه برای ترسوندن و اذیت کردنش پیدا کرده بود؟ به اون پسر نمیومد مثل ظاهرش مهربون باشه و بخواد به کیونگسو کمک کنه. شاید فقط بازیگر خوبی بود و میتونست متناسب با شرایط، شخصیتش رو عوض کنه:
-بیا دیگه.
بار دیگه گفت و کیونگسو اینبار تمام افکارش رو دور ریخت و با شک و تردید همونطور که نشسته بود خودشو روی زمین کشوند و بهش نزدیک شد.
بکهیون با دیدن چهره‌ی نگران کیونگسو، فورا دستش رو داخل سبد برد و ثانیه‌ی بعد نون برشته‌ی دایره‌ای شکلی روبه‌روی کیونگسو قرار گرفت:
-وقت شامه.
کیونگسو نگاهی به بکهیون و تیکه نون توی دستش که از بین میله‌ها رد شده بود انداخت، سپس با کمی تردید اونو ازش گرفت:
-مم... ممنونم.
کیونگسو گفت و اون پسر با لبخند پهنی ازش استقبال. کیونگسو هم متقابلا لبخند ساختگی زد و به تیکه نونِ توی دستش نگاهی انداخت:
-تو نمیخوری؟
بکهیون سری به دو طرف تکون داد:
-نه... من غذا خوردم.
کیونگسو تایید کرد و بدون معطلی گاز بزرگی به نون برشته زد؛ ولی با شکی که یکدفعه به دلش افتاد، متوقف شد. یعنی ممکن بود مثل فیلم‌ها اون رو به بهانه غذا مسموم کنن و به کشتنش بدن یا کلی نقشه‌های دیگه براش داشته باشن؟
اما کیونگسو گرسنه‌تر از چیزی بود که بتونه از اون تیکه نون بگذره، برای همین با خیال راحت قورتش داد. با اینکه مزه‌ی چندان خوبی نداشت ولی به هرحال از هیچی بهتر بود.
هنوز میتونست نگاه خیره‌ی بکهیون رو روی خودش حس کنه برای همین دوباره سمتش برگشت و با دهن پر به سختی زمزمه کرد:
-به چی نگاه میکنی؟
بکهیون روی زمین نشست و انگشتاشو دور میله‌ها حلقه کرد:
-تو خیلی بامزه غذا میخوری!
کیونگسو لبخندی زد و به سختی لقمه‌اش رو قورت داد:
-تو هم از همین میخوری؟
میدونست سوالش احمقانه‌اس ولی دیگه هیچ ایده‌ای برای ارتباط گرفتن با اون پسر در نظر نداشت. بکهیون سرش رو به نشونه منفی تکون داد و لب زد:
-نه... غذای ما خیلی بهتر از اینه.
کیونگسو سری تکون داد و به تیکه نون برشته‌ی توی دستش نگاهی انداخت:
-اون تو اذیت نمیشی؟
بکهیون با نگرانی پرسید و صورتش رو بین میله‌های زندان قرار داد و به کیونگسو نزدیک‌تر شد:
-اینجا خیلی تاریک و سرده.
-متاسفم که توی دردسر انداختمت.
بکهیون با لحن ارومی گفت و سرشو پایین انداخت. کیونگسو که تا اون لحظه بدون پلک زدن به رفتارهای بکهیون خیره مونده بود، یکدفعه به حرف اومد:
-تاسفِ تو زندگی منو درست نمیکنه.
بکهیون حرف اون پسر رو تایید کرد و ترجیح داد ساکت بمونه و در این باره حرف اضافه‌ای نزنه:
-اسمت چیه؟
کیونگسو با کنجکاوی پرسید و سعی کرد به چیزهای منفی فکر نکنه چون نمیخواست با تصورهای وحشتناکِ توی ذهنش جلوی اون پسر گریه کنه:
-بکهیون
-منم کیونگسوام
گفت و لبخند دندون نمایی به چهره‌ی مهربون اون پسر زد. شاید اگه فقط یکم با بکهیون راه میومد، میتونست خیلی چیزها رو به دست بیاره و کلی اتفاقات خوب رو برای خودش رقم بزنه که مهمترینشون فرار کردن بود:
-بکهیون... میتونی بهم بگی اینجا کجاست؟
گفت و با نگرانی به پسر مقابلش خیره شد. بکهیون دستی پشت گردنش کشید:
-خب... الان زمان منا...
حرفش با صدای کوبیده شدن در اصلی سیاه چاله، نصفه موند و طولی نکشید که صدای عصبانی چانیول گوش‌های هردوشون رو پر کرد:
-بکهیون!!!
با صدای بلند غرید و شونه‌های بکهیون بالا پریدن و اخم کمرنگی فاصله بین ابروهاش رو پر کرد.
صدای قدم‌های محکم چانیول تو فضا می‌پیچید و هر لحظه که نزدیک‌تر میشد، قلب زندانی‌های بیشتری رو به تپش‌های نامنظم مینداخت و هرکدوم از اونها با وحشت تا جایی که میتونستن خودشون رو به ته سلولشون میکشوندن؛ کیونگسو هم که به اندازه‌ی بقیه به وحشت افتاده بود کمی عقب رفت و حس میکرد که قرار نیست اتفاق‌های خوبی برای بکهیون بیوفته.
چانیول توی دیدشون قرار گرفت و نگاه ترسناکش رو بین اون دونفر چرخوند. کیونگسو واضحا میتونست چشم قرمز رنگش رو موقع درخشیدن زیر نور مشعل ببینه.
در اون لحظه، بکهیون فرصت نکرد چیزی بگه چون همون موقع چانیول به تندی بازوی ظریفش رو گرفت و بی‌توجه به اینکه بلند شده یا نه اونو با سرعت روی زمین کشید. بکهیون هم بعد از چندبار تلاش کردن، بالاخره موفق شد بایسته و به دنبال چانیول حرکت کنه.
بکهیون هیچ درکی از این رفتار چانیول نداشت و نمیدونست داره کجا میبرتش، فقط بدون اینکه چیزی بگه دنبالش راه افتاده بود. بخاطر قدم‌های بلند چانیول، بکهیون تقریبا دنبالش میدوید تا بیشتر از این به بازوش فشار نیاد و از درد گرفتن‌های احتمالی، جلوگیری کنه.
بالاخره داخل یکی از سالن‌های باریک و فرعی قصر، چانیول از حرکت ایستاد و بکهیون رو به دیوار پشت سرش چسبوند:
-چندبار بهت گفتم با زندانی‌ها حرف نزن؟ هااا؟!!
بخش آخر جمله‌اش رو محکم تو صورتش فریاد زد و بکهیون هم که تا اون لحظه ساکت مونده بود، سرشو پایین انداخت تا از چشم‌های خشمگین اون پسر فرار کنه:
-اگه باز هم تکرار بشه، دیگه نمیتونم کاری برات بکنم و اجازه میدم که جونگین هرکاری که دلش خواست باهات انجام بده.
گفت و بازوی بکهیون رو دوباره بین انگشتاش گرفت و از عمد اونو به عقب هول داد و بکهیون با صدای ناله‌ی آرومی روی زمین افتاد. از دردی که یکدفعه توی پهلوش پیچید صورتش رو توی هم جمع کرد و بار دیگه ناله‌ی آرومی از روی درد سر داد:
-جرعت نکن که دوباره باهاشون هم صحبت بشی.
با حرص گفت و چند قدم ازش فاصله گرفت تا اونو تنها بزاره؛ ولی در آخرین لحظه متوقف شد.
سکوت بکهیون و اعتراض‌هایی که نمیکرد حرص چانیول رو در میاورد و این یکی از هزاران دلایلی بود که باعث میشد سرش داد بزنه و مراعات قلبش رو نکنه.
وقتی دوباره سمتش برگشت، به پسری که سرشو پایین انداخته بود و به زمین خیره شده بود، نگاه کرد و برای چند لحظه قلبش فشرده شد و مغز خسته‌اش به گذشته سفر کرد.

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now