Chapter(42)

46 17 17
                                    

«فلش بک»

قدم‌های منتظر و سریعش به سمت دمور کشیده میشد و هر لحظه قلب بی‌قرارش بیشتر از قبل به خودش میلرزید و دلتنگی که تمام مدت در خودش پنهان کرده بود رو به تک تک سلول‌های بدن جونگین منتقل میکرد.
چند روزی از آخرین دیدارشون میگذشت و نمیتونست بیشتر از این روی غرورش بایسته و با دوری جونسو شب‌ها رو به سختی به صبح برسونه، برای همین چند دقیقه از جلد لرد لازاروس بیرون اومد تا در غالب یه انسان عادی اون مسیری که از همیشه طولانی‌تر بنظر میرسید رو طی کنه.
بی‌مقدمه دستگیره رو چرخوند و در اتاق رو به داخل هول داد؛ اما چیزی که انتظارش رو داشت دور از تصوراتش بود که مثل یه خواب جلوی چشم‌هاش به نمایش گذاشته شده بود. با دیدن خدمه‌ای که روی جونسو خیمه زده و با ولع اون لب‌هایی که متعلق به جونگین بودن رو توی دهنش میکشید و می‌بوسید سر جاش متوقف شد و ظاهرا اون دونفر چند ثانیه دیرتر متوجه حضور جونگین شدن و قبل از اینکه بتونن اوضاع رو جمع کنن کار از کار گذشته بود.
اون خدمه به تندی خودش رو عقب کشید و وقتی به سمت جونگین برگشت با دو چشم سرخ شده از خشم مواجه شد و سر جاش خشکش زد و آب دهنش رو به سختی از گلوی خشکیده‌اش پایین فرستاد.
انگشت‌های جونگین مشت شدن و دندون قروچه‌ای کرد. کاملا مطمئن بود که سری قبلی راجبه این موضوع به اون مرد هشدار داده، اما مثل اینکه باز هم گوشش به تهدید‌های جونگین بدهکار نبود و باز هم پاش رو به دمور باز کرده بود، و این موضوع باعث شد تمام خونی که جونگین توی بدنش داشت به سرعت به سر و صورتش هجوم بیاره و فکر کشتن اون خدمه‌ی بی‌سر و پا حتی لحظه‌ای هم از ذهنش بیرون نره.
اون مرد به آرومی قدمی به عقب برداشت و با نزدیک شدن قدم‌های آروم جونگین چند باری تلاش کرد تا در دفاع از خودش چیزی بگه، اما چی بدتر از این بود که توی لازاروس اشتباهی رو دوبار تکرار میکرد و محکوم به پذیرش عواقب کارش بود؟
خیلی زود اون مسیر با قدم‌های بلند جونگین طی شد و حالا نفس‌های داغ و خشمگینش به صورت خدمه برخورد میکرد و جونگین میتونست به وضوح پر شدن چشم‌هاش رو در اون فاصله ببینه. بدون اینکه  کلمه‌ای به زبون بیاره یقه‌ی مرد رو چسبید و درست وقتی که دست‌هاش رو بالا آورد تا به دست‌های جونگین چنگ بزنه و خودش رو رها کنه، مشتی که هر لحظه برای فرود اومد روی اون صورت التماس میکرد بلاخره راه خودش رو به سمت صورت اون مرد پیدا کرد و لحظه‌ی بعد همزمان با پیچیده شدن مزه‌ی خون توی دهنش روی زمین افتاد، و جونسو که تا اون لحظه کنار تختش در سکوت ایستاده بود به حرف اومد:
-نکن جونگین.
ولی در اون لحظه برخلاف همیشه درخواست جونسو آخرین اولویتش بود و ذره‌ای هم براش اهمیت نداشت، فقط میخواست صورت اون خدمه رو زیر مشت‌هاش خرد کنه تا درس عبرتی بشه برای تمام کسایی که فکر نزدیک شدن به جونسو رو توی ذهنشون پرورش میدادن.
کنار بدن اون مرد زانو زد و به یقه‌ی پیراهنش چنگ زد و با حرص از بین دندوناش غرید:
-سری قبل که اومدی بهت گفتم دیگه اینورا پیدات نشه، نگفتم؟
اون مرد به تندی سر تکون داد و جونگین خنده‌ی عصبی سر داد. هر تلاشی برای مهار کردن خشمش نه تنها چیزی رو تغییر نمیداد بلکه مثل نفت روی آتیش عمل میکرد.
درحالی که یقه‌ی اون خدمه بین انگشت‌هاش چروک شده بود از روی زمین بلند شد و بدون اینکه فرصتی برای بلند شدن بهش بده قدم‌هاش رو به سمت در برداشت، و اون مرد رو که حالا به سختی چهار دست و پا سعی میکرد خودش رو به جونگین برسونه رو از اتاق بیرون انداخت و با صدایی که چیزی جز خشم و نفرت توش حس نمیشد غرید:
-برو سالن کریستال تا تکلیفمو باهات مشخص کنم.
و سپس بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشه در رو به تندی کوبید و ثانیه‌ی بعد صدای گریه‌ و لحن سرشار از التماسش به صورت محوی توی سکوت اتاق شنیده شد.
جونسو لب‌هاش رو داخل کشید و خیره به جونگین که توی همون حالت پشت بهش ایستاده بود بین شیارهای مغزش سیر میکرد تا بتونه بدون اینکه لرد لازاروس رو بیشتر از این عصبانی کنه حرفی بزنه؛ اما بعد از چندین ثانیه فقط تونست یک چیز به زبون بیاره:
-جونگین... بهت توضیح میدم.
و همونطور که انتظارش رو داشت جونگین فورا به سمتش برگشت و فریاد زد:
-چی مونده که بخوای توضیح بدی؟
شونه‌های جونسو بالا پریدن و اخم کمرنگی بین ابروهاش جا خوش کرد، نمیتونست دربرابر جونگین سکوت کنه، برای همین متقابلا صداش رو بالا برد:
-من زندانیت نیستم جونگین!
جونگین از دیدن وجه جدید و خشمگین اون پسری که همیشه آروم و با ملاحظه رفتار میکرد یکه خورد و جونسو ادامه داد:
-نمیتونی هروقت خواستی منو بازی بدی.
جونگین با حرص چنگی توی موهاش کشید و بدون اینکه تلاشی برای آروم کردن خودش بکنه درحالی که با چند قدم بلند خودش رو به اون پسر میرسوند فریادش رو از سر گرفت:
-من دارم بازیت میدم؟ فکر میکردم تا الان متوجه همه چیز شده باشی.
لحن تندش باعث شد اخم جونسو پررنگ‌تر بشه و با صدایی که انگار از عمق وجودش بیرون میومد جواب بده:
-من متوجه نیستم، هنوزم نمیدونم چرا اینجام.
جونگین تکخنده‌ی عصبی سر داد و کمی خم شد، سپس در فاصله‌ی چند سانتی متری از صورتش غرید:
-اینجایی چون من میخوام.
-من نمیخوام تو این خراب شده باشم، چرا نمیفهمی؟
با نهایت توانی که داشت فریاد کشید و مشت بی‌جونش رو به سینه‌ی جونگین کوبید بلکه اون پسر دست از سرش برداره و تنهاش بذاره، اما خنده‌ی هیستریک جونگین باعث شد از ادامه دادن منصرف بشه و درحالی که نفس نفس میزد نگاهش کنه:
-ولی اینطور که معلومه خیلی بهت خوش میگذره.
جونگین تمسخرآمیز گفت و صحنه‌ی چند دقیقه پیش رو بهش یادآوری کرد و ثانیه‌ی بعد با پوزخندی که گوشه‌ی لبش نشست تیر آخر رو توی زانوهای جونسو زد و اون پسر رو وادار کرد تا خنده‌ی ساختگی سر بده:
-اره همینطوره! البته اگه یه آدم مثل تو که هیچی از احساسات سرش نمیشه کنارم نباشه.
جونگین دندون‌هاش رو روی هم فشرد و فکش منقبض شد. اون پسر چطور میتونست تمام از خود گذشتگی‌ها و اهمیتی که جونگین بهش داده بود رو فراموش کنه و اینطور خطابش کنه؟
یکدفعه فریادی از سر خشم کشید و بدون اینکه توجهی به عواقب کارش کنه به تندی دستی روی میز کشید و تمام محتویاتش روی زمین پخش شد و همزمان از بین صداهای ناخوشایند شکستن و افتادن وسایل با بلندترین لحنی که ازش برمیومد گفت:
-دهنتو ببند!!!
و درحالی که نفس نفس میزد به سمت جونسو برگشت، اما برخلاف انتظارش اون پسر کوچیکترین واکنشی نسبت بهش نشون نمیداد و نگاه بهت‌زده‌اش فقط خیره به گلدونی بود که گیاه سبز کوچیکش توی تاریکی لازاروس تنها بخش رنگی زندگیش و همدمش بود که با دست‌های خودش توی این خراب شده ازش محافظت میکرد، ولی حالا بین تیکه‌های شکسته‌ی گلدون  به سختی سر از خاکی که روی زمین پخش شده بود بیرون آورده بود و نفس‌های آخرش رو میکشید.
جونگین خط نگاه خیره‌ی اون پسر رو دنبال کرد و درنهایت بین وسایلی که روی زمین پخش شده بودن هدف مورد نظر جونسو رو پیدا کرد و برای چند لحظه پشیمونی راه خودش رو به قلب و ذهن جونگین باز کرد ولی حالا دیگه کاری جز بهم فشردن پلک‌هاش ازش برنمیومد. واضحا جونسو باعث شده بود به این روز بیوفتن، اما حالا ورق روزگار طوری برگشته بود که انگشتش رو مضحکانه به سمت جونگین گرفته بود و درحالی که تنها مقصر قضیه نشونش میداد به ريشش می‌خندید.
به سمت جونسو برگشت و نگاه اون پسر بالا اومد و چشم‌های خیسش ناباورانه چهره‌ی جونگین رو رصد کرد. لب پایینش رو توی دهنش کشید بلکه بتونه لرزش چونه‌اش رو متوقف کنه؛ اما هر تلاشی دربرابر پسری که حالا میدونست توی ذهنش تبدیل به یه هیولا شده بی‌نتیجه میموند.
جونگین کلافه دستی تو موهای آشفته‌اش کشید و زمزمه‌ی آروم جونسو توی اون سکوت دیوونه کننده به گوش رسید:
-تو جونگینی نیستی که شبا بهم پناه میده.
صدای لرزون و بغض‌آلودش جونگین رو عصبانی میکرد، اما خشمش این بار نه بخاطر رفتار جونسو بلکه بخاطر خودش بود. جونسو قدمی برداشت و خودش رو از بین حصار جونگین و دیواری که پشتش بود به آرومی بیرون کشید:
-دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت.
اولین قطره‌ی اشک روی گونه‌اش سر خورد و از زیر چونه‌اش روی زمین چکید. جونگین نفسش رو بیرون داد و سعی کرد به سمتش قدم برداره، اما اون پسر باز هم فاصله‌اشون رو حفظ کرد، برای همین سر جاش متوقف شد و تمام تلاشش برای آروم کردن پسری که چند دقیقه‌ی قبل عامل عصبانیتش بود به کار برد:
-جونسو..
قبل از اینکه حرفش کامل بشه صدای هق هق اون پسر به گوش رسید و بدون اینکه فرصتی بهش بده قدم‌هاش رو به تندی برداشت و از دمور خارج، و صدای فریاد ملتمسانه‌ی جونگین که ازش میخواست برگرده پشت در بسته‌ی اتاق به سمت خودش برگشت و بار دیگه نفرتی که از خودش داشت ریشه‌اش رو تا عمیق‌ترین بخش وجودش کشید.
با حرص چنگی توی موهاش کشید و زیر لب لعنتی فرستاد. لبه‌ی تخت نشست و با دست‌هاش صورتش رو پوشوند و نفس‌هاش بی‌اراده تند شدن. صداهای توی سرش از اعماق ذهنش بالا اومدن تا مثل خوره به جونش بیوفتن و مثل همیشه بابت تمام اتفاق‌هایی که افتاده بود مقصر جلوه‌اش بدن. هردوی اونها باید مدتی رو تنهایی با خودشون و احساساتشون میگذروندن و اونوقت شاید میتونستن منطقی‌تر درمورد این موضوع صحبت کنن و به نتیجه برسن؛ اما اگه میدونست که دست سرنوشت تا چند ساعت دیگه چیزی جز جنازه‌ی سرد و بی‌جون جونسو رو تحویلش نمیده اون لحظه از تمام قدرتش برای نگه داشتن معشوقه‌‌اش استفاده میکرد و نمیذاشت که اون روز نحس به آخرین دیدارشون تبدیل بشه.

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now