«فلش بک»
فضای کلبه سرد و تاریک بود. دیوارهای چوبی خراشیده و نم دار بودن. با هر نفس مضطربی که از بین لبای چانیول خارج میشد بخار سفید رنگی فضای اطرافش رو احاطه میکرد. مدت زیادی اونجا منتظر مونده بود و کم کم کاسهی صبرش داشت لبریز میشد، تا اینکه از تاریکترین گوشهی کلبه باد شدیدی وزیدن گرفت و دود غلیظ مشکی رنگی که توی سیاهی شب به سختی دیده میشد، مثل مار به دور خودش پیچید و درنهایت پیرزن سالخوردهای از دلش بیرون اومد که شنل بلندش تا زیر پاهاش میرسید.
پیرزن با خم کردن سرش تعظیم کوتاهی به چهرهی آشفتهی چانیول کرد و ثانیهی بعد صدای خز دارش توی فضا پیچید:
-چرا اینجا خواستین منو ببینید؟
چانیول نفسشو بیرون فرستاد و روبروی ساحره ایستاد:
-این تنها جایی بود که به ذهنم میرسید، ولی حالا این مهم نیست!
-کمکی از من ساختهاس؟
ساحره با خونسردی که در تضاد با لحن رنجیدهی چانیول بود پرسید و اون پسر بلافاصله موضوع اصلی رو مطرح کرد:
-تمام نیرومو دارم از دست میدم، باید کمکم کنی.
-نیرو؟
ساحره با تعجب پرسید و چانیول قدمی به جلو برداشت تا در راستای نور مهتاب قرار بگیره:
-قرمزی چشمهام از بین رفته و به علاوه... نمیتونم از دستام گرما تولید کنم.
ساحره برای تایید حرف چانیول، از زیر کلاه شنلش نگاهی به صورت رنگ پریدهی اون پسر و چشمی که زیر نور مهتاب سرخیش رو از دست داده بود نگاه کرد. بعد از اینکه به صحت حرفهای چانیول پی برد، پوزخندی چاشنی نگاه خیرهاش کرد و بعد از آه کوتاهی که بیرون فرستاد گفت:
-شما روستایی که توش زندگی میکردم رو با تمام آدمهای داخلش از بین بردین، الان چطور میتونید بهم اعتماد کنید؟
چانیول هوفی کشید و تک خندهای از روی عصبانیت سر داد:
-چون راه دیگهای ندارم، و توام به نفعته باهام راه بیای... پسرت جونسو هنوزم توی دستای ماست.
برخورد حقیقتی دردناک به قلب ساحره، اونو به خودش اورد و بعد از سکوتی که بین مکالمهشون وقفه ایجاد کرده بود گفت:
-چارهاش فقط داخل اون اتاقک توی محوطهی پشت قصره.
ابروهای چانیول درهم کشیده شد و طوری که انگار با خودش حرف میزد زمزمه کرد:
-مکان ممنوعه!؟
-درسته، اونجا اونقدرام که فکر میکنید بیاستفاده نیست.
چانیول که هنوز حرفهای اون پیرزن رو باور نکرده بود به تندی با کلماتش بهش حمله ور شد:
-منظورت چیه؟ هیچکس نتونسته واردش بشه و هرکس دستیگیرهاش رو لمس میکنه بلافاصله میمیره!!
-اینطور نیست که اون در به دست هیچکس باز نشه... شما یکی از اربابان اون قصری.
خونسردی اون بیشتر از قبل کلافهاش میکرد. ساحره تنها کسی بود که از تمام رازهای لازاروس باخبر بود و میتونست کمکش کنه؛ اما در این مورد نمیدونست چطور باید بهش اعتماد کنه:
-همونطور که بکهیون و جونگین هستن.
-داری میگی من میتونم بازش کنم؟
ساحره در جواب بهش سر تکون داد. حالا که کمی از شک توی دلش کم شده بود ، نفس عمیقی کشید و پرسید:
-اگه موفق نشدم چی؟
ساحره با تأسف سر تکون داد و به سمت در کلبه قدم برداشت:
-فقط همینقدر میتونستم بهتون کمک کنم!
-راه دیگهای نیست؟
چانیول به تندی پرسید؛ اما ساحره بدون توجه به حرفش، در کلبه رو هل داد و قبل از خارج شدنش به آرومی زمزمه کرد:
-فقط یکم درد داره.
و با پوزخندی که از دید چانیول مخفی موند، خارج شد و در رو به روی چانیول و ذهن خستهاش بست.
«پایان فلش بک»
-بعد از اینکه به روستای جاودانگان حمله کردیم دیگه نمیتونستم از نیروی دستم استفاده کنم.
زانوهاش رو توی دلش جمع کرد و به چانیولی که کنارش روی تخت لم داده بود خیره موند:
-اون زمان تنها کسی که میتونستم ازش کمک بگیرم ساحره بود.
به روبهروش زل زده بود و بکهیون نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه. وقتی که چانیول ترجیه میداد نگاهش رو به هرجایی به غیر از بکهیون بده باعث میشد که بخواد برای جلب کردن توجهش هرکاری بکنه، ولی در نهایت فقط یه کلمهی دو حرفی از بین لبهاش خارج شد:
-خب
-اون گفت جوابمو فقط میتونم توی مکان ممنوعه پیدا کنم!
و بالاخره نگاهش به نگاه بکهیون گره خورد:
-ولی اونجا...
بکهیون گفت و حرفش رو خورد. مکان ممنوعهی قصر جایی نبود که بشه راحت واردش شد، اینکه چانیول به راحتی و از سالها قبل بهش رفت و آمد داشته، به تنهایی میتونست راه رو برای شایعه پراکنی خدمهها دربارهی اینکه چانیول یه هیولای فرا زمینه، باز کنه:
-گفت چون یکی از اربابهای قصر به حساب میام میتونم بازش کنم.
بکهیون با خارج شدن کلمهی ارباب از بین لبهای چانیول یکه خورد. گرچه که جونگین پادشاه لازاروس شناخته شده بود، ولی تمام موجودات زندهی حاضر در اون سرزمین چانیول و بکهیون هم ارباب خودشون خطاب میکردن:
-حتی تو و جونگین هم میتونید انجامش بدین.
بکهیون اخم کرد و پرسید:
-ولی این چطور ممکنه؟
چانیول با نگاهی که سرماش توی وجود بکهیون رخنه کرده بود ادامه داد:
-وقتی رفتم اون تو تقریبا تمام چیزی که بهش نیاز داشتم اونجا قرار داشت، به علاوهی معجونی که میتونست تمام نیروی از دست رفتمو بهم برگردونه.
دستهای بکهیون خسته از بغل کردن زانوهای صاحبش پایین پاهاش افتادن و بکهیون نگاهش رو به دستهای خودش داد. سرمای بدنش که چند وقت پیش پزشک چو دربارهاش باهاش صحبت کرده بود از قبل پیشرفتهتر شده بود. به حدی که اگه هرچند وقت یکبار به وان پر از آب گرم پناه نمیبرد قطعا منجمد میشد. ولی اگه به چانیول میگفت، میتونست با اون معجون لعنتی جلوی پیشرفتش رو بگیره؟ به هرحال که اون هیچوقت دربارهی اینجور چیزها صحبت نمیکرد:
-ساحره با توجه به وخیم بودن اوضاعم بهم گفت که به مدت چند روز باید از اون استفاده کنم و بعد از اون همه چیز مثل روز اول شد... چند سال گذشت و هیچ مشکل جدی برام پیش نیومد..
بکهیون دوباره نگاهش رو به چانیول داد:
-تا اینکه سر و کلهی اونایی که حتی نمیدونستیم از کجا اومدن پیدا شد.
انگشت اشارهاش رو به گوشهی پیرهن چانیول رسوند:
-اونا که نامرئی بودن؟
چانیول سری تکون داد و اضافه کرد:
-دوباره اون اتفاق تکرار شد و هر روز ضعیف تر از روز قبل میشدم، پزشک چو متوجه شده بود و میگفت خیلی سریع همه چیز برمیگرده به حالت اولش، ولی واقعیت این بود که هیچوقت درست نمیشد...
-و تصمیم گرفتی که دوباره از اون معجون استفاده کنی.
بکهیون حرفش رو ادامه داد و وقتی انگشتش اتفاقی به پوست گرم چانیول برخورد کرد لرزهای به تنش افتاد. انگار گرمای اون بدن ساخته شد بود تا تمام سرمای بدن بکهیون رو خنثی کنه:
-اره، چارهای نداشتم.
با گفتههای نصفه نیمهی چانیول، بکهیون تقریبا تونسته بود تا ته ماجرا رو بخونه:
-میتونم حدس بزنم که اون دوتا خدمه بخاطر اینکه دنبال تو اومدن کشته شدن، ولی کانگدا چی؟
دستش رو عقب کشید و به چانیولی که تا همون لحظه به حرکت انگشتهای بکهیون زل زده بود نگاه کرد، و چانیول با اخم همیشگیش جواب داد:
-اون پیری متوجه همه چیز شده بود و مدام به دست و پام میپیچید.. همش میگفت که میتونه کمکم کنه.
-برای همین کشتیش؟
بکهیون ابرویی بالا داد و سرش رو کج کرد، ولی چهرهی کلافهی چانیول چیزی نبود که انتظارش رو داشت:
-نمیخواستم بمیره، فقط دعوامون شد و من...
دست بکهیون توی موهای حالت دارش فرو رفت و ثانیهی بعد صدای ملایمش، یقهی چانیول رو گرفت و به گذشته کشوندش:
-خیلی خب، من بهت باور دارم.
موهای شرابی چانیول چیزی نبود که بکهیون بتونه مثل موهای مشکی که قبلا داشت هر روز باهاشون ور بره و نوازششون کنه.
چندتا تار روی پیشونی چانیول رو مرتب کرد و پرسید:
-بازم میخوای ادامه بدی؟
چانیول شونهای بالا انداخت:
-تا زمانی که ساحره برام معین کرده باید انجامش بدم.
حرکت انگشتهای بکهیون آروم شد:
-ولی من فکر میکنم، امروز کنترلتو از دست داده بودی!
دستشو از روی موهای چانیول پایین آورد و گونهی داغش رو لمس کرد و امیدوار بود که اون پسر متوجهی سرمای غیر طبیعی بدنش نشده باشه:
-خواهش میکنم چانیول، اگه بقیه بفهمن که اون شخص تویی... قرار نیست از جونت بگذرن.
-حواسم هست.
با اطمینان گفت، ولی با ایمانی که توی قلب سنگیش بود کاملا فرق داشت. ایمان ضعیفی که اگه فقط یک درصد بکهیون ازش باخبر میشد از کنارش تکون نمیخورد:
-میتونی روم حساب کنی.
بکهیون گفت و انگشت شصتش گونهی چانیول رو لمس کرد. واقعیت این بود که بکهیون زیادی دست کم گرفته شده بود. اون هم به اندازهی چانیول و جونگین قدرتمند بود، ولی قلبش مانع همه چیز میشد، چون واقعیت این بود که اون ساخته نشده بود تا بدی کنه و مردم رو آزار بده بلکه فقط میتونست محبت کنه، گرچه که بیشتر اوقات جونگین وادارش میکرد که دستش رو به گناه آلوده کنه.
نگاهش از چشمهای چانیول پایین اومد و روی لبهاش متوقف شد. چی میشد اگه بدون مقدمه میبوسیدش؟ درسته! قرار نبود اتفاقی بیوفته و سرزنش بشه.
پس با تصور این موضوع سمت چانیول خم شد و چشمهاش رو بست. با احساس کردن بوی تند عطر اون پسر و نفسهای گرمی که از بینیش بیرون میومد، متوجه شد که چیزی تا لمس اون لبها نداره. قبل از اینکه ذهنش مدت زمان رو بسنجه لبهای چانیولو روی لبهاش احساس کرد، ولی صدای در اتاق باعث شد فورا عقب بکشه:
-بیا داخل.
چانیول درحالی به چشمهای بکهیون خیره شده بود لبهاش رو که هنوزم سرمای لبهای اون پسر رو به همراه داشت با زبون تر کرد.
ثانیهی بعد کیونگسو بین چهارچوب در قرار گرفت و چشمهای گرد شدهاش چند باری بین اون دو نفر چرخید، ولی در نهایت به حرف اومد:
-لرد توی سالن کریستال منتظرتونن.
چانیول و بکهیون که خیلی خوب میدونستن جریان چیه، با تردید نگاه سریعی به هم انداختن، از جاشون بلند شدن و به دنبال کیونگسو راه افتادن.
بکهیون با قدمهای تند خودشو به کیونگسو رسوند و زیر گوشش زمزمه کرد:
-چرا این لباسا رو پوشیدی؟
کیونگسو با درموندگی جواب داد:
-من فقط دارم دستورات اونو اجرا میکنم.
بکهیون چیزی نگفت و فقط قدمهاش رو با اون دونفر هماهنگ کرد.
وقتی درِ سالن سلطنتی مقابلشون باز شد صدای گریههای بلند سئوک و پچ پچ خدمههایی که دور جنازه حلقه زده بودن به گوش رسید.
برای چند ثانیه متوقف شد و چانیول هم به تبعیت از اون ایستاد؛ اما وقتی چهرهی درهم و خشمگین جونگین رو دید که روی تخت سلطنتیش نشسته بود، گلوشو صاف کرد و به همراه چانیول جلو رفت:
-اون عوضی حرومزاده!
سئوک از بین دندونهاش غرید و ثانیهی بعد صدای گریههاش فرونشست و توجه بکهیون رو به خودش جلب کرد. درست موقعی که برگشت تا موقعیت اون رو بسنجه، خدمهها کنار رفتن و سئوک با چشمهایی که انگار کاسهی خون بودن نزدیکش شد:
-همش تقصیر توی هرزهست.
با کلماتی که به زبون میاورد بکهیون فقط میتونست به یک چیز فکر کنه، زمانی که به اتاق خدمهها رفته بود و به سئوک گفته بود که درمورد شایعه پراکنیها به همسرش هشدار بده! چرا باید این اتفاق دقیقا بعد از تهدیدهای بیمنظور بکهیون میوفتاد؟ انگار که تمام موجودات زنده و مردهی لازاروس علیهاش نقشه کشیده بودن تا وجودش رو حتی برای خودش آزاردهنده کنن.
درست همون موقع که حرفای اون روزش توی ذهنش تداعی شد دستی به یقهاش چنگ زد و قبل از اینکه بتونه تعادلش رو حفظ کنه، همراه با سئوک روی زمین افتاد و از سنگینی اون مرد روی بدنش و دردی که یکدفعه توی کمرش پیچید چهرهاش توی هم جمع شد:
-هیولای واقعی تویی، تو کشتیش.
کلماتش بدون فکر روی زبونش جاری میشدن و با آخرین توانش تو صورت بکهیون فریاد میزد. بکهیون بدون اینکه فرصتی برای درک موقعیت داشته باشه فقط به دستای اون مرد چنگ میزد تا یقهاش رو آزاد کنه، ولی هرچی بیشتر تلاش میکرد بیشتر میفهمید که نمیتونه در برابرش کاری کنه. تا اینکه مشت محکمی توی صورتش فرود اومد و برای چند ثانیه صداها توی سرش خاموش شدن و گوشاش سوت کشید:
-تو باید میمردی، نه اون!
-دهنتو ببند حرومی.
چانیول زیر لب زمزمه کرد، سپس به تندی به یقهی سئوک چنگ زد و با یه حرکت از روی بکهیون بلندش کرد و به سمتی هولش داد:
-اینقدر شر و ور بلغور نکن پیری!
نزدیکش شد و بار دیگه به عقب هولش داد و اضافه کرد:
-بکهیون کل دیشبو پیش من بوده، پس چطور میتونسته اون زنیکه رو کشته باشه.
چانیول گفت و به وضوح متوجه بلند شدن پچ پچهای باقی خدمهها که میدونست بخاطر چیه شد. بکهیون شوکه از دروغی که چانیول راجبه شب قبلشون گفته، نگاه معذبی به اطرافش انداخت، ولی جای مشت سئوک باعث شد باز هم صورتش زق زق کنه و بیخیال نگاههای عجیب روش بشه.
چشمهای سرخ از خشم سئوک روی چانیول نشست و پوزخندی زد:
-میشه بگی اون هرزه کِی اویزونت نبوده؟ وگرنه بقیهاشو خودمون میدونیم.
نفس چانیول از گستاخی اون مرد توی سینهاش حبس شد و درحالی که رگهای شقیقهاش بیرون زده بود با دو قدم بلند خودشو به اون رسوند. با یه دست یقهاش رو چسبید و دست دیگهاش رو مشت کرد تا توی صورتش فرود بیاره؛ اما قبل از اینکه بتونه حرصش رو خالی کنه صدای فریاد جونگین توی سالن پیچید:
-تمومش کنید!!
با فریاد جونگین، مشت چانیول توی هوا خشک شد و به سختی یقهاش رو رها کرد و به سمت بکهیون برگشت تا کمکش کنه.
دست چانیول به سمتش دراز شد و بکهیون زیر نگاه سوراخ کنندهی خدمهها، با تردید دستشو توی دستای بزرگ چانیول گذاشت و اون پسر با دست دیگهاش شونههاش رو گرفت و کمکش کرد تا بلند بشه.
همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد که قلب بکهیون نتونست به اندازهی کافی برای این حرکت به تندی بتپه؛ اما نمیتونست حس خوبِ بودن در کنار چانیول رو انکار کنه.
دست چانیول رو آروم پایین انداخت وقتی نگاهش با نگاه عصبی سئوک تلاقی پیدا کرد، صدای چانیول توی سالن پیچید:
-بیا بریم بکهیون.
و به دنبال چانیول به سمت در خروجی کشیده شد که صدای جونگین در آخرین لحظه همه چیز رو خراب کرد:
-وایسید!
به سمت جونگین برگشتن و چند ثانیه منتظر بهش خیره موندن:
-چرا فکر میکنی مرگ همسرت تقصیر بکهیون بوده؟ توضیح بده سئوک!
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...