«فلش بک»
در انتها، لجبازی چانیول و جونگین به در کلبهی چوبی وسط جنگل ختم شد. بکهیون ترسیده بود و حتی کوچیکترین تلاشی برای مخفی کردنش نمیکرد، چون حفظ ظاهر در اون لحظه اصلا براش مهم نبود و مشکلی نداشت اگه جونگین تا آخرین روز زندگیش بخاطر این لحظه دستش بندازه.
جونگین جلوتر از چانیول وارد کلبه شد، ولی به محض اینکه بوی عجیبی مخلوط شده با رایحهی چوب نمناک زیر بینی هر سه نفرشون رژه رفت بکهیون فورا بازوی چانیول رو چسبید:
-بیا برگردیم چانیول، تمومش کن.
چانیول بیاهمیت به پسر کم سن و سالی که بهش پناه آورده بود با اعصاب خرابی بازوش رو از بین انگشتهای یخ زدهی بکهیون بیرون کشید و به دنبال جونگین وارد فضای خالی از سکنهی کلبه شد.
جونگین به طرز غیر معمولی وسط کلبه وایساد و به یه نقطه خیره شد. چانیول نمیتونست چهرهاش رو ببینه، ولی هر وقت که جونگین آروم میگرفت یعنی یه اتفاق ناخوشایند اون اطراف کمین کرده تا با تمام نیرویی که داشت زمینشون بزنه. با تردید چند قدم جلو رفت و به محض دیدن بدن بیجونی که گوشهی کلبه افتاده بود صدای ضعیف جونگین بالاخره از گلوش خارج شد:
-جون... جونسو!
و بدون معطلی خودش رو به جسد سرد پسری که چند روزی از گم شدنش میگذشت رسوند. کنار بدنش زانوهاش رو به زمین زد و تسلیم تمام لجبازیهاش شد:
-جونسو بیدار شو.
تکونی به بدنش داد و صورتش رو قاب گرفت. لازم نبود چک کنه تا مطمئن بشه که برای همیشه از دستش داده چون بدنش یخ زده بود و لبهای کبودش این واقعیت دردناک رو توی صورتش فریاد میزدن. نفسش به شمارش افتاده بود و تمام بغضی که این چند روز به سختی قورت داده بود به بدترین شکل ممکن بالا اومده بود و جلوی تنفسش رو میگرفت. اگه فقط بهش میگفت دوستش داره، اگه فقط یکبار دیگه بغلش میکرد، اگه فقط جلوش رو میگرفت و نمیذاشت تنهایی این اطراف بیاد شاید الان راحتتر میتونست جلوی اشکهاش رو بگیره:
-باید از اینجا بریم جونگین.
صدای چانیول از پشت سرش شنیده شد، ولی حتی ذرهای انرژی برای متوجه شدن حرفهاش نداشت:
-من متاسفم که اون حرفا رو زدم، فقط بیا برگردیم.
انگشتهاش رو روی پوست صورت جونسو کشید و رد پررنگی از اشک تا زیر چونهاش کشیده شد:
-جونگین!!!!
چانیول بلند داد کشید و به موهاش چنگ زد. همه چیز آروم بود و این بیشتر از هرچیز دیگهای میترسوندش، ولی همین که به این موضوع فکر کرد صدای جیغ ضعیفی از سوی بکهیون همهی معادلات ذهنش رو بهم ریخت. به سرعت به سمت اون پسر برگشت و با دیدن بکهیون که دستش رو به شدت روی پهلوش میفشرد و رد غلیظ خون از بین انگشتهاش روی زمین میچکید خودش رو با دو قدم بلند بهش رسوند:
-چه اتفاقی افتاده؟
و قبل اینکه دو زانو روی زمین بیوفته بدن چانیول تکیه گاهش شد:
-بکهیون!!!
به آرومی روی زمین نشست و اجازه داد بکهیون به آغوشش پناه بیاره. نالههای ضعیف بکهیون از بین لبهای نیمه بازش رها میشد و زخمهای ریز و نزدیک به همی به طرز عجیبی روی پوست صورتش ظاهر میشدن و چانیول نمیتونست متوقفش کنه. به تندی بغلش کرد و طوری که فکر میکرد ممکنه تاثیری داشته باشه ابلهانه اون پسر رو به خودش فشرد:
-تمومش کن!!!
یکدفعه خطاب به نیرویی که حس کردنش کار راحتی بود داد کشید و دست آزاد بکهیون برای درخواست کمک به شونههای چانیول چنگ زد:
-صلیب!! بکهیون صلیب باهاشه!
جونگین یکدفعه فریاد زد و چانیول فورا اون پسر رو از خودش فاصله داد و بعد از اینکه یقهی لباسش رو پایین کشید گردنبندی رو که اولین بار خودش به بکهیون هدیه داده بود به تندی کند و به گوشهی نامعلومی از کلبه پرتش داد. دستش رو به آرومی روی صورت بکهیون کشید و دستهای بکهیون برای بغل کردن دوست پسرش بالا اومد و چانیول هم برای فشردن اون پسر بین بازوهاش تردید نکرد. نفس نفس زنان نگاهش رو به جونگین داد:
-برام مهم نیست که میخوای برگردی یا تا ابد به اون جسد بچسبی، ولی من و بکهیون برمیگردیم.
جونگین با درموندگی صلیب چوبی توی مشت جونسو رو طوری که انگار هنوز هم به باز شدن چشمهای اون پسر امید داشت بیرون کشید و روی زمین انداخت:
-اصن میشنوی چی میگم؟؟
چانیول با حرص غرید و با گرفتن بازوی بکهیون اون رو از روی زمین بلند کرد. نگاهی به در کلبه انداخت و با دیدن پیر زنی که جلوی در ایستاده بود و بهش نگاه میکرد، از قدم برداشتن منصرف شد و بکهیون رو بیشتر از قبل به خودش فشرد. الان باید میرفت جلو و ازش درخواست کمک میکرد، ولی چین و چروک صورتش و چشمهایی که توی گودی فرو رفته بودن چانیول رو سرجاش میخکوب کرده بود. شاید اون فقط یه پیرزن معمولی بود که حالا فرشتهی نجاتشون شده بود تا بهشون کمک کنه، ولی وقتی با چهرهای خالی از احساس در کلبه رو محکم به روشون بست و پشت در چوبی کلبه محو شد، نفسهای چانیول به شمارش افتادن و بدون اینکه لحظهای بکهیون رو از خودش فاصله بده به سمت در قدم برداشت، همون موقع قطرهی داغی از بالای سرش روی گونهاش چکید و ناخودآگاه متوقف شد. دستش رو به آرومی روی گونهاش کشید و ثانیهی بعد بوی غلیظ خون به مشامش رسید و حتی اگه انگشت قرمز شدهاش رو نگاه نمیکرد میتونست متوجهش بشه.
با تردید سرش رو بالا گرفت تا منبعش رو پیدا کنه و درنهایت به خراشیدگیهای روی سقف کلبه رسید. غیر قابل باور بود، ولی انگار که اون کلبه چوبی موجود زندهای بود و حالا هم بهای زخمی شدنش خونی بود که از لابهلای خراشیدگیها میچکید. فقط چند ثانیه طول کشید تا چانیول متوجه بشه که خراشهای روی سقف درواقع حروفی هستن که کنار هم ردیف شدن تا بهشون هشدار بدن؛ و ثانیهی بعدی یه قطرهی دیگه کمی پایینتر از لکهی قبلی روی صورتش چکید و اینبار تا زیر چونهاش سر خورد و همزمان صدای سوت گوش خراشی از جایی که هیچ ایدهای راجع بهش نداست فضای کلبه رو پر کرد، صدایی که در نزدیکترین فاصله از گوشهای حساسشون شنیده میشد، ولی دور به نظر میرسید.
چند قدمی به عقب برداشت و وقتی انگشتهای بکهیون به بازوش چنگ زد به وضوح تونست ترسش رو توی اون فضای متشنج احساس کنه. دلش میخواست اون پسر رو آروم کنه و بهش ثابت کنه که اونها توی کابوس عمیقی فرو رفتن و راه برگشتشون فقط بیدار شدنه؛ اما حقیقت این بود که خود چانیول هم نمیدونست اونجا چه اتفاقی داره میوفته.
صدای سوت رفته رفته غیر معمول میشد، ولی نمیتونست بکهیونی رو که هر لحظه به سنگینی وزنش اضافه میشد رو رها کنه و خودخواهانه گوشهاش رو بخاطر فرار از اون صدا بپوشونه.
چند ثانیه نگذشته بود که مبهم شدن صدای سوت همزمان شد با سنگینی عمیقی که توی سرش احساس کرد و لحظهی بعدی دیدش تار شد و فضای کلبه انگار دور سرش میچرخید. شقیقهاش رو فشرد و سرش رو به طرفین تکون داد بلکه بتونه از اون کابوس بلند بشه، ولی وقتی نگاهش به بکهیون افتاد متوجه شد که اوضاع اون پسر هم دست کمی از خودش نداره، چون حالا دیگه کاملا روبه پایین خم شده بود و قبل از اینکه چانیول بخواد اقدامی بکنه جلوی چشمهاش جسم کوچیک اون پسر روی زمین افتاد و پلکهاش روی هم نشست:
-بک... بكهیون!!!
انگشتهاش هنوز هم انگشتهای سرد دوست پسرش رو محكم چسیبده بود، ولی با حسی مثل کج شدن زمین زیر پاهاش چند بار تلو تلو خورد و در نهایت تسلیم جاذبهی زیر پاهاش شد و صدای برخورد سرش به زمین و افتادن جونگین اخرین چیزی بود که احساس کرد و یکباره همه جا در تاریکی مطلقی فرورفت.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...