-ولم کنید... بزارید لردتونو ببینم.
تقریبا فریاد میزد، اما مورگنهایی که بازوهاش رو بین انگشتای خشک و استخوانیشون میفشردن، به حرفاش اهمیتی نمیدادن و یک راست به سمت دمور میکشوندنش. کیونگسو به اطرافش توی سالن نگاه مینداخت بلکه جونگین رو ببینه و به پاش بیوفته و عذرخواهی کنه؛ اما حس قوی بهش میگفت که هیچوقت دیگه قرار نیست چیزی مثل قبل بشه. تلاشش برای فرار دیوونگی محض بود. حس یه احمق رو داشت که توی یک گوی شیشهای بین دستای جونگین گیر افتاده و هیچ جوره نمیتونه اون محفظه رو بشکنه.
به محض باز شدن در دمور، دو مورگنی رو دید که تختههای بزرگ چوبی رو با میخ میکوبیدن تا پنجره کاملا بسته بشه. از دیدن پنجرههای تخته شده اونقدر شوکه شده بود که متوجه رهایی بازوهاش از بین انگشتای مورگنها نشد و در نهایت با صدای قفل شدن در به خودش اومد. فورا به سمت در برگشت و دستگیره رو چند بار چرخوند اما بی فایده بود. با شونههاش ضرباتی به در زد و سعی کرد با فریاد زدن توجه کسی رو جلب کنه؛ اما این احساس رو داشت که یک جور پرده از جنس سکوت اطراف اتاقش پهن شده و هیچکس اون بیرون متوجهش نیست:
-خواهش میکنم درو باز کنید...
از اعماق وجودش فریاد میزد و مشتهای متعددی به در میکوبید. بخاطر بسته شدن پنجره فضای اتاق تاریک و دلگیر شده بود و این موضوع حالش رو بدتر میکرد. احساس خفگی بهش دست میداد، به طوری که حس میکرد نمیتونه مثل قبل نفس بکشه.
بغض سنگینی به گلوش چنگ زد و بالا اومد؛ اما به موقع جلوش رو گرفت و به اشکهاش اجازهی ریزش نداد:
-من میخوام با جونگین حرف بزنم.
بدون اینکه متوجه بشه ناگهان قطره اشکی روی گونهاش فرو ریخت؛ اما بلافاصله با آستین لباسش پاکش کرد و بار دیگه به در اتاق مشت زد:
-درو باز کنید.
قطره اشک دیگهای و بعدش یکی دیگه، تا جایی که دیگه کنترلشون رو از دست داد. دیگه تقلا نکرد و مشت بیحس و پر از دردش رو پایین انداخت. به در اتاق تکیه زد و به تنهایی که بهش دچار شده بود خیره شد. احساس پوچی و بی مصرفی داشت. انگار بدنش توخالی شده بود و هیچ چیز بجز دردی که نمیتونست وصفش کنه وجود نداشت. سرشو روی زانوهاش گذاشت و در تاریکی و تنهایی به اشکاش اجازهی ریختن داد.
* * *
بعد از ظهر خنکی بود. باد ملایمی روی سطح دریا میوزید و موجهای کوچکی رو به دنبال خودش راه مینداخت و به سمت ساحل سنگی هدایت میکرد.
بکهیون نیم نگاهی به دمپای شلوار خیسش انداخت و پاهاش رو کمی جمع کرد تا از شر قطرات آب دریا در امان بمونه. مینوس که دقیقا روی سنگ کوچکی پشت به بکهیون نشسته بود، با حس برخورد قیچی سرد به پوست گردنش به آرومی لرزید و بعد از جدا شدن آخرین قطعهی نامساوی موهاش به آرومی سمت بکهیون شد. با چهرهای غم زده دستی به موهای کوتاه شدهاش که حالا تا بالای شونههاش بودن کشید و لعنتی به موجودات نامرئی که به این روز انداخته بودنش فرستاد. بکهیون دستی به موهای مینوس کشید و لبخند ملایمی تحویلش داد:
-خیلی خوشگل شدی.
-واقعا؟
اون دختر پرسید و برق توی چشمهاش نشون از ذوق مخفی درونش میداد:
-اره.
بکهیون با صداقت پاسخ داد و صدای تک خندهای از طرف مارتیک که پایین تنهاش توی آب بود بلند شد و ثانیهی بعد کنایهآمیز گفت:
-بکهیون مجبوره اینو بگه.
مینوس برخلاف همیشه اهمیتی به نظر برادرش نداد، چون بابت غم از دست دادن موهاش حوصله بحث کردن با اون پسر رو نداشت و فقط سکوت کرد؛ اما اینبار بکهیون در دفاع از مینوس لحنش رو جدی کرد:
-ولی من خیلی جدی گفتم.
و بعد از اینکه دهن کجی به چهرهی خنثی و بیحس مارتیک کرد، بار دیگه به سمت مینوس برگشت:
-اون شب خیلی آسیب دیدی؟
مینوس با بیتفاوتی شونههای برهنهاش رو بالا انداخت:
-از دستشون فرار کردم، وگرنه زنده نمیموندم.
بکهیون نفسش رو با آه کوتاهی از بین لبهاش بیرون فرستاد و لبخند زد:
-خوشحالم که اتفاقی نیفتاده.
مارتیک بیزاری خودش رو از لحن حرف زدن اون دونفر با صدای نامفهومی نشون داد و در جواب، مینوس فقط پشت پلکی براش نازک کرد و سر جاش کمی تکون خورد. بکهیون که خجالت زده با قیچی که یواشکی از پزشک چو کش رفته بود ور میرفت خطاب به مارتیک پرسید:
-چانیول چطور؟ کاری که بهت گفتمو انجام دادی؟
مارتیک دست به سینه شد و به آرومی سر تکون داد:
-اگه من نبودم میمرد.
قلب بکهیون ناگهان در سینهاش فرو ریخت و برای چند لحظه فراموش کرد که چانیول حالا درمان شده و خطری تهدیدش نمیکنه. نفسهای عمیقی کشید تا خودشو آروم کنه، وقتی به اتفاقاتی که میتونست برای چانیول بیوفته فکر میکرد، سنگینی عجیبی به گلوش چنگ مینداخت تا بکهیون رو وادار به گریه کنه؛ اما حالا، اینجا و در این موقعیت وقتی که چانیول در سلامت کامل به سر میبرد، فکر کردن به چیزای بد و اتفاقات ناگوار اصلا کار درستی نبود:
-باید ازت ممنون باشم.
ناگهان مینوس با لحن پر از لجاجتش وارد بحثشون شد:
-اگه منم میتونستم با مارتیک برم قطعا میذاشتم بمیره.
بکهیون خندید و با ابروهای بالا رفته سر به سر مینوس گذاشت:
-یعنی برات مهم نبود که چه بلایی سر من میاد؟
-نه، نبود!
بلافاصله جواب داد و بکهیون در مقابل فقط بهش خندید و بابت اینکه حالا همشون سالم بودن نفس راحتی کشید. مارتیک کمی جلوتر رفت و با پوزخندی که مهمون لبهاش کرده بود گفت:
-ولی بنظرم از قبل جذابتر شده بود، اگه یکم دیگه اینجا میموند رقیب عشقیت میشدم بیون.
بکهیون خندهی تلخی سر داد و به آرومی شونهای بالا انداخت:
-قطعا ترجیح میداد با تو باشه تا من.
مینوس خودشو روی سنگی که کنار بکهیون بود بالا کشید و دست خیسش رو پشت گردن بکهیون گذاشت و لبخند شیطنت آمیزی روی لبهاش آورد:
-اونوقت منم تو رو مال خودم میکردم.
بکهیون با حس خیسی دستای مینوس و پرههای نازک بین انگشتاش به آرومی لرزید و کمی خودش رو عقب کشید و متوجه محو شدن لبخند مینوس از روی لباش نشد. بکهیون که با لبخند احمقانهای به قیچی توی دستش خیره شده بود زمزمه کرد:
-پارک چانیول کارو برام سخت کرده.
و قبل از اینکه فرصتی برای ناراحت شدن داشته باشه، قیچی رو توی دستش فشرد و فورا از جاش بلند شد:
-من باید برم، باید تا قبل از اینکه پزشک چو بیاد قیچیشو بزارم سر جاش.
و درحالی که از دو پری دریایی دور میشد دستی براشون تکون داد و با قدمهای بلند و سریع به سمت قصر حرکت کرد و صدای شلپ و شلوپ آب که نشون از رفتن مینوس و مارتیک میداد حس بهتری رو بهش منتقل کرد.
قیچی کوچک رو به آرومی توی جیبش قرار داد و به قدمهاش سرعت بخشید. نمیخواست بخاطر کش رفتن اون قطعهی فلزی تنبیه بشه، چون اگه این اتفاق میوفتاد شاید فرصتهای بعدیش رو نابود میکرد.
دمپای خیس و سنگین شلوارش، گذشتن از جنگل رو کمی براش دشوار میکرد و باعث میشد که ذرات درشت و کوچک خاک بهش بچسبن، اما براش اهمیتی نداشت و فقط به راهش ادامه داد. میتونست تک درخت روی تپهای که هزاران خاطره باهاش داشت رو از فاصلهی دور ببینه و توی اون موقعیت افتضاح باز هم با مرورشون لبخند بیجونی بزنه، شاید بعدا محض آزار دادن خودش یه سری بهش میزد و خاطراتش رو مرور میکرد.
محوطهی طولانی قصر رو طی کرد و خودش رو به اتاق نسبتا بزرگی که همه طبابت خونه صداش میزدن رسوند. دستش رو روی جیب شلوارش کشید و با حس برآمدگی قیچی توی جیبش، نفسش رو با هوفی بیرون داد و به آرومی دستگیرهی در رو چرخوند و در با صدای جیر جیر آرومی باز شد و چهرهی بکهیون بابت اون صدا تو هم رفت. به آرومی سرشو داخل برد و نگاهی به فضای خلوت اتاق انداخت، وقتی متوجه شد پزشک چو و شاگردش اون تو نیستن، نفس حبس شدهاش رو بیرون فرستاد و به آرومی داخل رفت. بیتفاوت نسبت به مریضی که روی تخت خوابیده بود سمت میز رفت و جلوش ایستاد. قیچی رو از توی جیبش بیرون کشید؛ اما بلافاصله پشت سرش گرم شد و قبل از اینکه سایهی شخص بالای سرش رو ببینه، قیچی از بین انگشتاش کشیده شد و ثانیهی بعد صدای پزشک یار توی گوشهاش پیچید:
-کجا برده بودیش؟
صداش مثل همیشه سرد و خشک بود و بکهیون رو بیشتر از قبل معذب میکرد. به آرومی برگشت و لبخند احمقانهای تحویل اون پسر داد. هیچ چیز برای توضیح کاری که کرده بود نداشت و بجز مِن و مِن کردن چیزی از گلوش خارج نشد.
پزشک یار با تأسف سر تکون داد و قیچی رو جلوی بینیش گرفت و به محض بو کشیدنش، پوزخند پیروزمندانهای روی لبهاش نشست و پرسید:
-دوباره موهای مارتیک و مینوسو کوتاه کردی؟
بکهیون خجالت زده از اینکه دستش رو شده بود پشت گردنش رو خاروند و به جای دیگهای بجز چشمهای اون پسر نگاه کرد:
-خب.. خیلی ضروری بود... میشه چیزی به پزشک چو نگی؟
اون پسر با اطمینان سر تکون داد:
-نگران نباش.
بکهیون با لبخند معذبی ازش تشکر کرد و از جلوی میز کنار رفت. پزشک یار پارچهی کهنهای از روی میز برداشت و شروع به پاک کردن قیچی کرد. بکهیون قدمهاش رو برداشت تا از اتاق خارج بشه؛ اما نمیخواست آخرین مکالمهاشون اونطور تموم بشه برای همین بدون فکر پرسید:
-نمیدونی چانیول کجاست؟
پزشک یار بدون اینکه دست از کارش بکشه جواب داد:
-تازه از پیشش اومدم، مثل دیوونهها توی محوطه پشت قصر نشسته، خیلی عجیب رفتار میکنه.
بکهیون سر تکون داد و درحالی که از اتاق خارج میشد گفت و دستی تو هوا پروند:
-بعدا میبینمت.
و بلافاصله از اتاق خارج شد و نفس راحتی کشید.
حالا که هیچ عجلهای نداشت میتونست به آرومی راه بره و به عضلههای گرفتهی پاهاش کمی استراحت بده. عمیقأ از اینکه همیشه و همه جا به فکر چانیول و سلامتیش بود احساس خوبی نداشت و میدونست که چانیول هم از این موضوع ناراضیه؛ اما نظر چانیول براش چه اهمیتی داشت تا وقتی که خودش اونطور میخواست؟
هوای سرد بیرون بار دیگه به گونههاش بوسه زد و نسیم ملایمی بین موهاش به رقص درومد. توی قصر به این بزرگی، بودن چانیول رو توی محوطهی پشتی درک نمیکرد و نسبت به این قضیه مشکوک بود؛ اما چه چیزی برای شَک کردن وجود داشت وقتی که اون پسر فقط میخواست با خودش تنها باشه؟ از اینکه قرار بود تنهاییِ چانیول رو به هم بزنه احساس خوبی نداشت اما چطور میتونست جلوی قلبشو بگیره و مسیر پاهاش رو به سمت دیگهای بکشونه؟
قصر رو دور زد و به محض اینکه پشت قصر رسید، با دیدن چانیول که روی سکو نشسته بود متوقف شد. هنوز هم بابت رفتنش به اونجا شک داشت؛ ولی اینبار هم مثل دفعات قبلی پا روی تمام شکهاش گذاشت و همراه با تیکههای شکستهی قلبش به سمت اون پسر قدم برداشت.
چانیول بدون هیچ حسی توی چهرهاش نشسته بود و دست پر حرارتی که همیشه پوشیده از دستکش بود رو آزاد گذاشته بود تا هوا بخوره. نزدیک رفت و به آرومی کنار چانیول نشست. چانیول حتی به خودش زحمت نداد که نیم نگاهی بهش بندازه، ولی میدونست که متوجه حضورش شده. قلبش برای بار هزارم در هم شکسته شد و توی سینهاش فرو ریخت.
نفسش رو به آرومی از بین لبهاش بیرون فرستاد و توی افکار در هم و شلوغش به دنبال چیزی گشت تا بتونه درموردش با چانیول صحبت کنه و اون پسر رو به حرف دربیاره؛ اما انگار هرچقدر که توی ذهنش به دنبال کلمات مناسب میگشت اونا هم ازش دور میشدن و فرار میکردن.
زیر چشمی نگاهی به چانیول و دستی که ظاهراً خاموش از آتش بود انداخت. هالههای قرمز و حرارت رو اطراف دستش نمیدید و این موضوع نگرانش میکرد. برای مطمئن شدن از نظریهی وحشتناکی که مدام توی ذهنش رژه میرفت، دستش رو به سمت اون پسر دراز کرد و با کنجکاوی که هر لحظه بیشتر درونش زبانه میکشید، انگشتش رو به دست چانیول نزدیک کرد و به محض اینکه نوک انگشتش پوست سرد اون پسر رو لمس کرد، چانیول بلافاصله دستشو عقب کشید و با چهرهای متعجب و درحالی که ابروهاش بالا پریده و چشمهاش گشاد شده بودن به بکهیون نگاه کرد:
-دیوونه شدی؟
و فورا دستکش چرمش رو دستش کرد و نگاه مضطرب و نگرانش رو به هرجایی بجز چهرهی بکهیون چرخوند و از چشم تو چشم شدن باهاش امتناع کرد. بکهیون شونهای بالا انداخت و طوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده درحالی که هنوز هم سرمای ناشی از دست چانیول رو روی پوستش احساس میکرد.
نگاهشو به اطراف چرخوند تا بحثی برای فرار پیدا کنه و درنهایت با چیزی روبرو شد که خیلی وقت پیش باید درموردش حرف میزد. درحالی که به در ممنوعه که درست روبروشون قرار داشت خیره شده بود گفت:
-چرا اومدی این اطراف، خطرناکه!
چانیول بیتفاوت نسبت به حرفی که اون پسر زده بود شونهای بالا انداخت بلکه بکهیون بیخیالش بشه و دست از سرش برداره؛ اما مثل اینکه فراموش کرده بود که اون شخص هیچوقت ازش فاصله نمیگرفت.
بکهیون نگاهی به پایین انداخت. برخلاف چانیول که کف پاهاش کاملا به زمین میرسید، اون کمی با زمین فاصله داشت و میتونست پاهاشو توی هوا تکون بده. نمیدونست الان وقت مناسبی برای گفتن اون حرف هست یا نه، اما بکهیونی که درونش زندگی میکرد، سرکشتر از اون چیزی بود که بتونه جلوش رو بگیره، برای همین لحنش رو عوض کرد و با خودخواهی تمام شروع کرد:
-فردا تولدمه چانیول... میخواستم بیخیالش بشم، ولی واقعا نمیتونم این روزو نادیده بگیرم.
چانیول چیزی نگفت و فقط نگاهشو از در ممنوعهی روبروش گرفت و طوری که انگار میخواست حواسش رو از بکهیون پرت کنه به هرجایی بجز چهرهی منتظر اون پسر داد، ولی بکهیون ادامه داد:
-یادت میاد؟ وقتی هجده سالم شد!
و سپس دست سرد بکهیون بالا اومد و پشت دستش رو روی گونهی چانیول کشید:
-انتظار ندارم که مثل قبل بهم تبریک بگی، ولی بیاهمیتیت نسبت بهش اذیتم میکنه.
چانیول کلافه از حرکات و رفتار بکهیون، از جا بلند شد و همونطور که به روبرو خیره بود جواب داد:
-هنوزم مثل هرزهها رفتار میکنی.
و سپس به سمت بکهیون برگشت با پوزخندی در گوشهی لبهاش با لحن کنایه آمیزش گفت:
-دقیقا بگو چی میخوای؟
خم شد و دستاشو دو طرف رونهای بکهیون گذاشت و پاهاش رو از هم فاصله داد. نفس بکهیون فورا تو سینهاش حبس شد و خودشو کمی عقب کشید؛ اما چانیول جلوتر رفت و بین پاهای بکهیون قرار گرفت. براش مهم نبود اگه حملهی خاطرات گذشته بکهیون رو تا مرز جنون میکشوند و باعث سرگیجهاش میشد، فقط نمیخواست از خیر اون پسر سرکش بگذره. دستشو بالا آورد و انگشتش رو زیر چونهی بکهیون گذاشت و سرشو بالا گرفت تا مستقیما توی چشمهاش نگاه کنه:
-همه چیز خیلی خوب یادمه.
به آرومی زمزمه کرد و صورتش رو به بکهیون نزدیک کرد. برخلاف اون چیزی که تصورش رو میکرد، بکهیون نه تنها خجالت زده نشده بود بلکه شهوت درونش به بالاترین حد خودش رسیده بود و لبخند دلربایی تحویلش داد:
-تا جایی که یادمه، از تجدید خاطره خوشت میومد.
بکهیون درحالی که سعی میکرد خودشو عادی جلوه بده گفت؛ اما فقط خودش میدونست که درونش چه آشوبی به پا شده و بین قلب و مغزش چه درگیریهایی رخ داده. براش اهمیت نداشت اگه چند ساعت بعد، چند روز بعد یا حتی تا چند هفتهی بعد چه اتفاقی براش میوفتاد، تو اون لحظه فقط میخواست از بودن چانیول بین پاهاش و دست اون پسر زیر چونهاش لذت ببره:
-درسته...
چانیول گفت و وقتی متوجه حرکت خط نگاه بکهیون از چشمهاش به لبهاش شد، پوزخندی زد و چونهی بکهیون رو به شدت رها کرد و عقب کشید:
-ولی نه با یه هرزه.
و سپس قدمهاش رو برداشت و از اونجا دور شد. بکهیون به سادگی میتونست قلب بیقرارش رو بین دستهای اون پسر تجسم کنه که با خودش میبره و احتمالا دوباره قرار نیست تا مدت طولانی بهش پسش بده، پس به نشستن توی حالتی که چانیول براش درست کرده بود ادامه داد و به آسمون خاکستری بالای سرش خیره موند.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...