-به زودی سکانسهای مربوط به تو هم اضافه میشه.
و سپس به سمت کیونگسو برگشت و اون پسر سر جاش متوقف شد و برای لحظهای تپش قلبش رو توی سینهاش احساس نکرد. نور ضعیف امیدی که برای رهایی از لازاروس داشت توی سینهاش فروکش کرد و تاریکی مطلق حالا بیشتر از روزهای قبل وجودش رو تسخیر کرد.
جونگین با پوزخندی که بر لب داشت روی صورت کیونگسو خم شد و نفسهای داغش رو تو صورت اون پسر رها کرد. وجودش از دیدن چهرهی وحشت زدهی کیونگسو غرق در لذت بود و بیشتر از هر زمان دیگهای احساس قدرت میکرد.
کیونگسو که نمیتونست نگاهش رو از چشمهای گیرای پسر روبروش بگیره، مستقیما بهش خیره شده بود و هیچ ایدهای توی سرش نبود تا برای رهایی از اون شرایط به کار بگیره. با احساس قرار گرفتن دست جونگین روی زخم پهلوش و درد ناگهانی که توی بدنش پیچید، پلکاشو روی هم فشرد و سرشو پایین انداخت؛ اما بلافاصله چونهاش بین انگشتای جونگین اسیر شد و از روی اجبار سرشو بالا گرفت و کلماتی به آرومی توی صورتش زمزمه شد:
-مثل این اتفاق، دردناکه نه؟
کیونگسو که حالا نمیدونست به درد زخمش توجه کنه یا دنبال راهی برای فرار بگرده، فقط از بین پلکهای نیمه بازش به اون پسر خیره موند. پوزخند گوشهی لب جونگین از درد پهلوش قدرت بیشتری برای ضعیفتر جلوه دادن کیونگسو داشت.
پسر بلندتر دستشو از روی زخم کیونگسو حرکت داد و زیر لباسش لغزید. سرمای دستش با گرمای تن اون پسر کاملا در تضاد بود و کیونگسو با احساس سرمایی که از زیر دست جونگین به تمام بدنش سرایت میکرد، لرزید و بدون اینکه خودش متوجه حرکاتش بشه، دستش روی سینهی جونگین کوبیده شد و به تندی عقب رفت. درحالی که سریع نفس میکشید و بدنش از اسارت دستای لرد لازاروس آزاد شده بود، خیره به چهرهی سرد و بی حس جونگین سر جاش خشکش زد.
میدونست که بابت این رفتارش چیزای خوبی در انتظارش نیستن اما اگه قسم میخورد و میگفت که اون لحظه کنترل رفتارش رو نداشته چی؟ هیچکس به حرف یه زندانی گوش نمیداد.
لبهای خشکیدهاش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه؛ اما هیچ صدایی از گلوش بالا نمیومد و خارج شدن روح از نوک انگشتاش رو احساس میکرد. جونگین چیزی نگفت و فقط به زندانی سرکشش پشت کرد و راهش رو ادامه داد، ولی کیونگسو که هنوز هم بابت رفتار بیتفاوت اون پسر میترسید، به آرومی به دنبالش حرکت کرد. ضربان قلبش هنوز هم بالا بود و میترسید که صداش به گوش جونگین برسه و اوضاع رو از چیزی که بود بدتر کنه.
صدای نفسهای بلندش با صدای قدمهای جونگین مخلوط میشدن و سکوت بینشون رو خراش میداد. نمیدونست دارن کجا میرن، تنها چیزی که میدونست این بود که نسبت به این موضوع اصلا احساس خوبی نداشت و به همین خاطر مدام آستین لباسش رو پایین میکشید تا انگشتای سرد و یخ زدهاش رو بپوشونه؛ اما انگار سرما از درونش نشأت میگرفت و کیونگسو به هیچ عنوان نمیتونست جلوی لرزش بدنش رو بگیره.
جونگین ناگهان متوقف شد و قبل از اینکه کیونگسو متوجه این موضوع بشه، به پسر جلوش برخورد کرد و بلافاصله خودش رو عقب کشید. نفسش در سینهاش حبس شد و منتظر واکنشی از طرف جونگین موند؛ اما نه تنها نگاهی به کیونگسو ننداخت بلکه فقط صدای آرومش به گوش رسید:
-این تابلوییه که من دوستش دارم.
کیونگسو از پشت سر جونگین بیرون اومد و مات و مبهوت به تابلوی روبروش خیره شد و با تعجب زمزمه کرد:
-ولی اینکه سیاهه!
لبهای جونگین به پوزخندی کش اومد و ابروهای کیونگسو بالا پریدن. نگاهی به جونگین که با لذت غرق در تماشای اون تابلوی تماما سیاه بود انداخت. نمیدونست چه راضی در اون تابلو وجود داره که جونگین اینطور بهش عشق میورزه، به همین خاطر به حرفی که چند دقیقهی پیش زده بود شک کرد. بار دیگه نگاهش رو به منظرهی روبروش داد و با دقت بیشتری براندازش کرد تا چیزی رو که جونگین میدید ببینه؛ اما هرچقدر که بیشتر بهش دقت میکرد چیزی بجز سرگیجه و حالت تهوع نسیبش نمیشد. انگار سیاهی توی تابلو روحش رو بیرون میکشید و کیونگسو رو در خودش حل میکرد. روی قلبش احساس سنگینی کرد، برای همین به یقهی لباسش چنگ زد و کمی پایین کشیدش تا راحتتر نفس بکشه.
احساس میکرد اشکال ناواضحی رو روی تابلو میبینه؛ اما هرچقدر که چشمهاش رو ریز میکرد نمیتونست متوجهش بشه، انگار چیزی اون داخل بود که از کیونگسو کمک میخواست. صداهای نامعلومی توی سرش شنیده میشد و آزارش میداد. دستشو روی شقیقهاش گذاشت و پلکهاش رو روی هم فشرد. میتونست قسم بخوره که اگه فقط یک ثانیهی دیگه به اون تابلو خیره بمونه عقلش رو از دست میده و مجبور میشه به عنوان یه زندانی روانی مابقی عمرش رو توی اون قصر نفرین شده بگذرونه.
بدون اینکه متوجه بشه، سرش روی شونهی جونگین فرود اومد، مثل اینکه اون تابلو واقعا تمام انرژیش رو بیرون کشیده بود. فورا تکیهاش رو از جونگین که حالا پوزخندش پررنگتر شده بود گرفت و نگاهش رو به زمین دوخت تا فقط با اون تابلو روبرو نشه، سپس همونطور که سرش پایین بود جونگین رو خطاب قرار داد:
-اتاق بکهیون کجاست؟
جونگین که حالا پیروزمندانه میخندید پرسید:
-چطور مگه؟
کیونگسو کمی فکر کرد و دنبال بهانهای برای فرار گشت:
-حس میکنم بابت رفتارم باید ازش عذر خواهی.
جونگین سر تکون داد و به تابلوی روبروش خیره شد:
-وایولت
و بلافاصله صدای دویدن و دور شدن قدمهای کیونگسو به گوش رسید و نیشخند جونگین که بدرقهی راهش شد از نگاهش مخفی موند.
به تندی پلهها رو دو تا یکی طی میکرد و فقط میخواست از جونگین دور بشه و هرچه سریعتر خودشو به بکهیون برسونه. باید یه راهی برای فرار پیدا میکرد، بکهیون تنها کسی بود که با چهرهای معصوم و آرومش میتونست بهش کمک کنه.
توی سالنهای پیچ در پیچ قصر در حرکت بود و درحالی که نفس نفس میزد و جلوی چشمهاش سیاهی میرفت، نوشتههای روی در اتاقها رو از نظر میگذروند و به تندی از کنارشون رد میشد؛ اما درست وقتی که چشمش به «وایولت» خورد، فورا متوقف شد و سراسیمه در رو به صدا درآورد. ثانیهی بعد صدای تایید بکهیون به گوش رسید و کیونگسو با قلبی که شدیدتر از قبل کوبیده میشد، بدنش رو داخل اتاق کشید. توجه بکهیون از پسری که روی زانوهاش خم شده بود و به تندی نفس نفس میزد جلب شد. موهای خیسش رو کنار زد و با تعجب به کیونگسو خیره شد. اون پسر بلاخره بعد از اینکه نفسی تازه کرد، فورا جلو رفت و به پیراهن بکهیون چنگ زد و التماسش کرد:
-خواهش میکنم کمکم کن.
اما به محض شنیدن این جمله ابروهای بکهیون در هم رفتن و رنگ دیوارهای اتاق به رنگ قرمز تیره درومد. کیونگسو با دیدن تعویض رنگ دیوارهای اتاق جا خورد و فورا لباس بکهیون رو رها کرد و قدمی به عقب برداشت. بکهیون فورا پشتش رو به کیونگسو کرد و بار دیگه به آیینه خیره شد، سعی کرد خشم توی وجودش رو خاموش کنه و فقط کاری که باید میکرد رو انجام داد.
با لحن سرد و بی حسی، طوری که انگار کلافه بود و سعی میکرد شر کیونگسو رو از سرش کم کنه گفت:
-از در قصر برو به سمت جنگل، یه کلبه هست که بایر بری اون تو، اونجا تنها راهیه که میتونی ازش فرار کنی.
اصلا احساس خوبی به کلبهای که قرار بود بعدا واردش بشه نداشت. آخرین بار که مادرش بهش گفته بود به کلبه بره اتفاقات خوبی براش نیوفتاده بود، البته که اون شخص مادرش نبود.
اون جملهی بکهیون و نگاه بیحسش که هیچوقت فراموشش نمیکرد تا شب توی ذهن کیونگسو رژه میرفت و تمام افکارش رو مختل کرده بود و هیچ اتفاقی نمیتونست حواسش رو پرت کنه، حتی حالا که آسمون در سیاهی مطلق فرو رفته بود و کیونگسو توی سالن کریستال پشت میز گردی تنها نشسته بود، به هیچ عنوان نمیتونست از جشن لذت ببره. میزهای گردی که برای اون شب توی سالن قرار گرفته بودن برخلاف چند دقیقهی پیش خالی شده و اکثر افراد همراه با جامهای مشروب، با آهنگ ملایمی که پخش میشد به آرومی میرقصیدن، طوری که انگار فراموش کرده بودن بیشتر از یه خدمتکار نیستن و فقط طعمهی دست جونگینن.
کیونگسو پشت میزی که چندین صندلی خالی اطرافش دیده میشد، خیره به جام مشروبش بود، اما افکارش جای دیگهای سیر میکرد، جایی در اعماق جنگل، پیش کلبهای که نمیدونست واقعا وجود داره یا نه! درونش از اضطراب و نگرانی لبریز بود و حتی دلش نمیخواست مثل بقیه مست کنه. کسی چه میدونست که بعد از مست شدن چه بلایی ممکنه به سرش بیاد؟
نگاهش رو تو فضای سالن چرخوند تا بکهیون رو پیدا کنه. باید درمورد اون کلبه سوالای بیشتری میپرسید؛ اما هرچقدر چشمهاش رو میچرخوند نمیتونست اون پسر رو در هیچ کجای سالن کریستال ببینه، جالب بود! حتی بکهیون هم دلش نمیخواست توی اینجور جشنها شرکت کنه؛ ولی با این حال بدون در نظر گرفتن جراحات کیونگسو، اونو به اجبار توی اون جمعیت کشونده بودن تا برای شکست دادن موجودات نامرعی کنار دریا خوشحالی کنه و این موضوع برای کیونگسو زیادی شک برانگیز بود.
در نهایت نگاهش به جای خالی بکهیون پشت میز مخصوص پایه گذاران قصر و اولین قربانیهای لازاروس دوخته شد. جونگین و چانیول همراه با دو دختر دیگه تنها نشسته بودن. چانیول بیتفاوت به دختری که کنارش بود و مدام حرف میزد، با جام مشروب توی دستش به افرادی که مشغول رقصیدن بودن خیره نگاه میکرد و هر از گاهی قلوپی از نوشیدنی مرغوب توی دستش رو فرو میداد.
جونگین نگاه منزجرش رو از والیا که کنارش نشسته و مشغول صحبت باهاش بود گرفت. اون دختر که احتمالا تمام نقشههاش نقش بر آب شده بود، دستی روی شونهی جونگین کشید و سپس از روی سینه تا شکم جونگین پایین اورد.
کیونگسو نگاهش رو از والیا به سمت جونگین حرکت داد و متوجه شد که خیلی وقته که چشمهای نیمه باز و خمار جونگین بهش خیره شدن. ناگهان خون توی رگهاش منجمد شد و نفسش به سختی بالا اومد. برای اینکه حواسش رو از جونگین پرت کنه، فورا نگاهش رو دزدید و قلوپی از نوشیدنی روی میزش رو که تا همون لحظه برای نخوردنش پا فشاری میکرد، فرو داد. فقط کافی بود تا آخر جشن با جونگین برخوردی نداشته باشه، اونوقت اون دختر جونگین رو حسابی مشغول میکرد و کیونگسو میتونست بدون دردسر از اونجا فرار کنه؛ اما لعنت به چشمهایی که انگار مستقل از کیونگسو عمل میکردن و نمیتونست کنترلی روشون داشته باشه. بار دیگه نگاهش به نگاه جونگین گره خورد.
کاملا مشخص بود که حسابی مست شده و متوجه دختری که مدام توی گردنش نفس میکشیه نبود؛ ولی همه چیز با تصورات کیونگسو فرق داشت. جونگین نگاهی به دختر کنارش انداخت و کیونگسو احساس سبکی کرد و نفس راحتی سَر داد؛ اما وقتی والیا با چهرهای در هم و اخمی که هر ثانیه پررنگتر میشد از صندلی کنار جونگین بلند شد، بار دیگه کیونگسو خودش رو غرق در چشمهای جونگین پیدا کرد.
با دست لرزونش جام رو دوباره بالا آورد تا خودشو آروم کنه؛ اما وقتی لبهای جونگین به نیشخندی کش اومد، دست کیونگسو توی هوا معلق موند و سُر خوردن عرق سرد روی تیغهی کمرش رو احساس کرد.
جونگین با اشارهی سر، کیونگسو رو پیش خودش دعوت کرد و بار دیگه جام رو بین لبهاش گرفت. کیونگسو نگاهی به اطراف انداخت؛ اما هنوز هم خبری از بکهیون نبود تا بیاد و از این وضعیت نجاتش بده، قسم میخورد در اولین فرصتی که گیرش بیاد فرار کنه و خودشو برای همیشه از اون دنیای عجیب و غریب خلاص کنه.
جونگین اینبار با چهرهای جدی به کیونگسو اشاره کرد. با این وجود مگه کیونگسو میتونست مخالفتی بکنه؟ به ارومی از پشت میز بلند شد و با زانوهایی که لرزششون هر لحظه بیشتر از قبل میشد قدمهای سنگینش رو به سمت جونگین برداشت. با هر قدم بیشتر از قبل مضطرب و نگران میشد.
روی صندلی نشست و جونگین که حسابی مست شده بود به آرومی کمی از مایع قرمز رنگ توی جامش رو داخل جام خالی روی میز که تا چند لحظهی پیش متعلق به والیا بود ریخت و رو به کیونگسو گرفت:
-بیا باهم بنوشیم.
کیونگسو متعجب از اینکه تنها زندانی حاضر در اونجاست، نگاهی به اطراف انداخت، اصلا احساس خوبی به این مقدار از توجه جونگین نداشت. خندهی معذبی به چهرهی جدی جونگین کرد و دستشو بالا آورد:
-من... نمیخورم.
برخلاف اون چیزی که تصورشو میکرد، ابروهای جونگین بالا پریدن و نفس کیونگسو بار دیگه توی سینهاش حبس شد و فورا نگاهش رو از پسر مقابلش گرفت. چطور ینفر میتونست در عرض یک ثانیه اونطور تغییر حالت بده و طوری جلوه کنه که انگار از هر آدم دیگه ای هوشیارتره؟ همونطور که به گوشهی میز خیره شده بود به آرومی گفت:
-کلا نمیخورم... قبلا هم اینطور بودم.
اما وقتی نگاه خیرهی جونگین ازش گرفته نشد، بار دیگه لبخند احمقانهای تحویل اون پسر داد و سعی کرد طبیعی جلوه کنه؛ ولی بیشتر شبیه دلقکی بود که به اجبار گوشهی لبهاشو روبه بالا نگه داشته تا لبخند بزنه.
جونگین سر تکون داد و به آرومی پلک زد. لبهی جام کیونگسو رو بین لبهاش گذاشت و قلوپی از نوشیدنیش رو فرو داد، سپس از طعم دلنشین مشروب نفس تازهای کشید و پلکهاش رو به آرومی روی هم گذاشت، انگار که خون تازهای در رگهاش جریان پیدا کرده.
طولی نکشید که دوباره پلکهای سنگینش از هم فاصله گرفتن. سرشو جلو برد و کنار گوش کیونگسو زمزمه کرد:
-دیدی مسموم نیست؟
و سپس خندهی تمسخر آمیزی سَر داد و جام مشروب رو روی میز و جلوی کیونگسو برگردوند:
-بخور حالا.
کیونگسو که دنبال راهی برای فرار میگشت، چندین بار لبهاش رو بدون هدف باز و بسته کرد؛ اما قبل از اینکه کلمهای از بینشون خارج بشه، سر جونگین بار دیگه جلو اومد و مو به تن کیونگسو سیخ کرد. طوری که انگار متوجه چیزی در کیونگسو شده بود با احتیاط هوای اطرافش رو بو کشید و ثانیهی بعد نفسهای داغش به گردن کیونگسو برخورد کرد:
-بوی خوبی میدی.
کیونگسو که معذب شده بود، خشک و عصا قورت داده از جونگین فاصله گرفت. نمیدونست اون پسر برای چی همچین رفتاری از خودش نشون داده، فقط میدونست که باید هرچه سریعتر به سلولهای خاکستری توی سرش فشار بیاره و راهی برای نجات جونش پیدا کنه:
-لباسایی که توی کمد بودن رو پوشیدم... بنظر میاد صاحب قبلی دمور خیلی...
حرفش با قرار گرفتن دستای جونگین روی شونههاش، نصفه نیمه موند. کیونگسو رو به سمت خودش کشید و صورتش رو توی گودی گردن پسری که اسیر دستاش شده بود فرو برد و نفس عمیقی از عطر تن کیونگسو به ریههاش فرستاد. تمام خون بدن کیونگسو به سرش هجوم آورد و بدنش گُر گرفت، میتونست قرمز شدن صورتش رو به وضوح احساس کنه و اگه امکانش وجود داشت، همون لحظه حالههای آتیش از اطرافش شعلهور میشد؛ اما جونگین اونقدر محو بو کشیدن عطر کیونگسو بود که انگار سالها منتظر بود تا فقط یکبار دیگه این رایحه استشمام کنه. بوی آشنایی که زیر بینیش احساس میکرد هزاران خاطره رو با خودش به همراه آورده بود تا دوباره جای کوچکی در قلب سنگی جونگین رو به نام خودش بزنه و زیر پوستش بخزه، شاید اینطوری میتونست لرد لازاروس رو توی جشن، دربرابر تمام افرادش خرد کنه و ضعفش رو مثل نمایش دلپذیری به رخ همه بکشه.
کیونگسو که هر لحظه بیشتر از قبل مضطرب میشد به آرومی لب زد:
-چکار میک...
اما وقتی سر جونگین روی شونهاش فرود اومد، حرفش رو نصفه نیمه رها کرد و فقط به جونگین که حالا روی شونهاش آروم گرفته بود خیره موند. قطرات عرق روی صورتش به وضوح دیده میشد و موهاش به پیشونیش چسبیده بودن و صدای بلند نفسهای مضطربش به گوش کیونگسو میرسید.
آب دهنش رو به سختی فرو داد و نفس راحتی از بین لباش بیرون فرستاد. تپش قلبش کم کم منظم شد و انگار قلب کوچکش هم متوجه دور شدن خطر شده بود، چون ظاهراً راضی شده بود تا سر جاش آروم بگیره. نگاهی به اطرافش انداخت. از اینکه بقیه توی اون وضع ببیننش اصلا خوشش نمیومد و وقتی که متوجه نگاه خیرهی چانیول شد که با چهرهی بیحسش بهشون نگاه میکرد، هینی کشید و فورا نگاهش رو دزدید.
پسر بلندتر وقتی ریکشن کیونگسو رو دید، نگاهش رو ازشون گرفت و هوفی کشید. جامش هنوز هم از مایع قرمز رنگ پر بود و اطمینان داشت که کاملا هوشیاره، ولی عجیب بود که متوجه نبود بکهیون نشده بود.
سعی میکرد نسبت به اون پسر بیتفاوت باشه؛ اما کسی چه میدونست! شاید بکهیون در حالتی که نیمه هوشیار بود، نه تنها خودش بلکه بقیه رو هم به دردسر مینداخت.
با بی حوصلگی از پشت میز بلند شد و بدون توجه پیشنهادات دختر بغل دستش برای رقصیدن و نوشیدن، سالن رو طی کرد و از اونجا خارج شد. صدای موسیقی با هر قدمی که برمیداشت دورتر به نظر میرسید و بعد از اینکه از پلهها پایین رفت کاملا قطع شده بود. قدمهای بیحوصلهاش پلهها رو دونه به دونه طی میکردن و پایین میرفت. فایدهای نداشت هرچقدر به بکهیون میگفت که وقتی مسته از جمع خارج نشه، اون پسر بازهم کار خودشو میکرد، درست مثل الان! و همیشه هم چانیول کسی بود که باید جنازهی بیهوشش رو از کف زمین جمع میکرد.
همون طور که پلکان مارپیچ مرمری رو طی میکرد از پنجرهی بزرگی که کنارش بود به محوطهی بزرگ قصر نگاهی انداخت. دیدن بکهیون درحالی که بین مجسمههای رقصان پرسه میزد، صحنهای نبود که اون لحظه حال و حوصلهی روبرو شدن باهاش رو داشته باشه؛ اما انگار امشب هم نیروی عجیبی وادارش میکرد تا کارش رو مثل همیشه انجام بده.
از سرسرای ورودی گذشت و روبروی درهای آهنی بزرگ ایستاد. دو مورگنی که با نیزههای بلندشون اطرافش ایستاده بودن، تعظیم کردن و در رو به روی ارباب خشمگین باز کردن. ناگهان باد خنکی به داخل وزید و به گونهاش بوسه زد که البته چانیول اون رو یه سیلی در نظر گرفت.
روی اولین پله ایستاد و بلافاصله تونست بکهیون رو با پیراهن سفیدی که در تاریکی شب برق میزد ببینه. حسابی مست بود و با بطری مشروبی که دستش بود تلو تلو میخورد و از مجسمهای که درحال رقصیدن بود به مجسمهی دیگهای میرفت. با دست آزادش سینههای برهنهی مجسمه رو لمس میکرد و طوری دستهای اونو میگرفت که انگار مجسمه زنده بود و بکهیون رو به رقصیدن دعوت میکرد. بکهیون پیشنهاد پسر سنگی رو قبول کرد و بعد از اینکه قلوپی از نوشیدنیش رو فرو داد، تعظیمی کرد و به دست مجسمه بوسهی ریزی زد و باز هم از مشروب توی دستش نوشید. به ارومی چرخید تا مراسم رقصش رو شروع کنه؛ اما تعادلش رو از دست داد و به شدت روی زمین افتاد و تنها صدای نالهی آرومش به گوش پسر قد بلندی که از دور نگاهش میکرد رسید.
چانیول چنگی به موهاش زد و روی دو پله پایینتر نشست و منتظر ادامهی نمایش شد.
بکهیون به آرومی درحالی که شقیقهاش رو میفشرد از روی زمین بلند شد و درحالی که تلو تلو میخورد از مجسمههای رقصان فاصله گرفت و بدن بیجونش رو به سمت دیگهای از محوطهی قصر کشوند. جایی که مجسمهها از اعماق وجودشون فریاد میکشیدن و انگار در تلاش بودن تا از قالب سنگیشون خارج بشن.
به یکی از مجسمهها که بلندتر از همهاشون بود، نزدیک شد و برای حفظ تعادلش، دستشو دور گردن اون تکه سنگ انداخت و صدای خندههای آرومش به گوش چانیول رسید. از پشت گردن تا گونهی مجسمه رو لمس کرد و درحالی که نوازشش میکرد، بطری شیشهای توی دستشو بالا گرفت و به اجبار مقداری از نوشیدنیش رو با مجسمهی بلند قد شریک شد، و نتیجهاش فقط بیرون ریختن مایع قرمز رنگ از بین لبای مجسمه بود که از روی چونه و گردنش تا سینههای برهنهاش سر خورد.
چانیول که بیش از این نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه، فورا از روی پلهها بلند شد و قدمهاش رو با نهایت سرعت حرکت داد و خودش رو به بکهیون رسوند، سپس درحالی که بازوی پسر ریز جثه رو بین دستاش گرفته بود و سعی میکرد از مجسمه جداش کنه، به آرومی گفت:
-نکن بکهیون.
اما پسری که حالا کاملا مست شده بود و گونههاش گل انداخته بودن، به تندی پسش زد و هر دو دستش رو دور کمر مجسمه حلقه کرد و در آغوش گرفتش:
-میخوام پیشش بمونم.
به آرومی نالید و سعی کرد جلوی سکسکهاش رو بگیره؛ اما موفق نشد. بار دیگه دست چانیول روی شونههاش نشست و اینبار بلندتر غرید:
-بیا بریم داخل.
بکهیون اهمیتی نداد و مجسمه رو رها کرد تا بار دیگه مقداری مشروب توی دهنش بریزه؛ اما قبل از اینکه موفق بشه، انگشتای چانیول دور بازوهای سرد و کمجونش حلقه شدن و به عقب کشیدش تا از اون مجسمه دورش کنه:
-چانیولی به من نیاز داره.
بکهیون نالید و سعی کرد بازوش رو از بین حصار انگشتای چانیول که هر لحظه تنگتر میشدن آزاد کنه، اما در نهایت فقط چانیول رو عصبانیتر کرد و فریادی از سمت پسر قد بلند توی گوشهاش پیچید:
-اون لعنت شده چانیول نیست!!!
این جملهاش تبدیل به تیری شد و به زانوی بکهیون خورد و از حرکت متوقفش کرد. به آرومی برگشت و با چشمهایی که با لایهای از اشک پوشیده شده بودن به پسر ناشناس مقابلش خیره شد. مردمکهاش میلرزیدن و چانیول میتونست حدس بزنه که اگه چند ثانیهی دیگه توی اون حالت بمونه، بغضش میترکه و سیل اشک راه میندازه. هوفی کشید و فشار انگشتاش رو کم کرد و مسیرشون رو تا مچ بکهیون پایین کشید و حرکت کرد. برخلاف تصورش بکهیون هم با قدمهای نامیزون و آروم به دنبالش راه افتاد. تمام تلاشش رو میکرد که پلکهای سنگینش روی هم نیوفتن و پهن زمین نشه، برای همین بغضش رو فرو داد و غرهایی که روی دلش سنگینی میکردن بیرون ریخت:
-توی احمق بدت میاد به چانیول مشروب میدم؟
سپس سکسکهای کرد و ادامه داد:
-برای همین نمیزاری پیشش بمونم...
چانیول به غرغرهای اون پسر اهمیتی نداد و فقط جلوتر از اون حرکت میکرد و بدنی که هر لحظه سستتر از قبل میشد رو به دنبال خودش میکشید. بکهیون چند باری سعی کرد از چنگش فرار کنه؛ اما انگار با زنجیر محکمی به چانیولی که هر لحظه بخاطر غر زدناش عصبانیتر از قبل میشد بسته شده بود و بدون اینکه متوجه بشه کجا داره میره به دنبالش حرکت میکرد.
بکهیون که از بیتوجهی چانیول حسابی کلافه شده بود، ناگهان ایستاد و قبل از اینکه اون پسر بار دیگه دستشو بکشه و به حرکت درش بیاره، بطری رو به تندی بالا گرفت و باقی ماندهی مشروب رو روی پیرهن مشکی رنگ چانیول خالی کرد و با حرص فریاد زد:
-بیا توام بخور.
چانیول با حس قطرات مشروبی که به آرومی از یقهی پیرهنش به داخل میخزید، جوشش خشم رو بیشتر از قبل توی رگهاش احساس کرد.
یکدفعه به سمت بکهیون برگشت و با چشم قرمزش که در تاریکی شب میدرخشید به چهرهی سرخ شده بکهیون نگاه کرد و بلافاصله بوی مشروبی که از اون پسر بلند میشد به مشامش رسید.
با حرص دندون قروچهای کرد و اگه بکهیون هوشیار بود قطعا صدای دندوناشو میشنید. دیدن اون پسر مست که با بیخیالی ازش دور میشد و زیر لب آوازی رو خارج از ریتم زمزمه میکرد، بیشتر باعث عصبانیتش میشد و حرارت آتیش رو زیر دستکش چرمش به وضوح احساس میکرد. نفسش رو با حرص از بینیش بیرون فرستاد و با دو قدم بلند خودشو به بکهیون رسوند. به یقهی پیراهن نازکش چنگ زد و به شدت به سمت خودش برش گردوند. به محض اینکه بدن بی جونش روبه پسر عصبانی شد، فقط برای یک ثانیه چشمهای نیمه بازش با چانیول برخورد کوتاهی داشت و ثانیهی بعد، مثل برگی که از شاخه جدا شده بود، سرش به ارومی روی سینهی چانیول فرود اومد و بطری شیشهای از بین انگشتای شل شدهاش به پایین سر خورد و صدای شکستنش به گوش رسید.
چانیول برای چند ثانیه بیحرکت موند تا اون پسر دست از مسخره بازیهاش برداره و بتونه یه درس حسابی بهش بده؛ اما اتفاقی که افتاد کاملا برخلاف تصوراتش بود. زانوهای بکهیون سست شدن و بدن بیجونش مثل عروسک خیمه شب بازی که از دست هدایتگرش رها شده بود، به پایین لیز خورد؛ اما قبل از اینکه کاملا پخش زمین بشه، دستای چانیول خارج از اختیارش، زیر بدن بکهیون قرار گرفت و مانع افتادنش شد. هوفی کشید و بدون اینکه بخواد با خودش بحث کنه و کلنجار بره، به ناچار دستاش رو زیر زانو و کمر بکهیون گرفت و به آرومی بلندش کرد تا به قصر ببره.
* * *
در تاریکی نیمه شب وقتی که قصر در خاموشی فرو رفته بود و هنگامی که بکهیون توی تخت گرمش در آرامش کامل به سر میبرد، جایی در اعماق جنگل، کیونگسو قدمهای سریعش رو برمیداشت تا به کلبهای که بکهیون سفارش کرده بود برسه. به سختی تونسته بود از اون مهمونی مسخره فرار کنه و حالا مثل تیری که خلاص شده بود، به تندی میدوید و شاخ و برگ درختها بیرحمانه به صورتش سیلی میزدن و حتی چمنهای کوتاه و بلند بارها دور مچ پاهاش پیچ میخوردن تا از حرکت متوقفش کنن؛ اما کیونگسو مصممتر از اونی بود که بخواد به زخمهای متعددی که روی صورتش افتاده اهمیتی بده، در اون لحظه هیچ چیز بجز رسیدن به کلبهای که به واسطهاش به این دردسر افتاده بود اهمیتی براش نداشت.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...