Chapter(41)

51 17 24
                                    

حوله‌ی سفید رنگش رو روی موهاش میکشید و انعکاس چهره‌ی خودش رو از بین تار موهای خیسی که روی پیشونیش افتاده بود تماشا میکرد. موهای شیری رنگش اونقدری بلند شده بودن که چتری‌هاش تا روی چشم‌هاش میرسید و بکهیون رو برای کوتاه کردنشون تحریک میکرد.
بعد از بدن چانیول تنها چیزی که میتونست برای مدتی هرچند کوتاه گرما رو به بدنش هدیه بده وان آب گرم بود که البته دوام زیادی نداشت و میدونست که چند ساعت دیگه دوباره سرما به بدنش هجوم میاره.
باز شدن ناگهانی در اتاق باعث شد ابروهای بکهیون بالا بپرن و ثانیه‌ی بعد انعکاس چانیول رو که بین چارچوب در ایستاده بود توی آیینه دید، و بلافاصله دیوارهای اتاق به همون نیلی همیشگی و تکراری رنگ گرفتن.
بکهیون از حرکت ایستاد و برای چند ثانیه ناباورانه به پسر قد بلندی که به آرومی نزدیکش میشد خیره موند، انگار که تمام شب‌هایی که کنار هم گذرونده بودن و توی آغوش گرمش عمیق خوابیده بود تمامش یه رویای شیرین بود و هنوز وجود چانیول براش عادی نشده بود، چون هر دفعه با دیدنش حس غریب و دلنشینی وجودش رو فرا میگرفت و قلب بی‌جنبه‌اش عاشق این بی‌طاقتی بود.
نگاهش رو فورا از پسر قد بلندی که حالا پشت سرش ایستاده بود گرفت و بی‌توجه به دیوارهای نیلی رنگی که برای هردوشون عادی شده بود کارش رو ادامه داد؛ اما چیزی نگذشت که انگشت‌های گرم چانیول روی دست‌هاش نشست و برای چند ثانیه دنیا رو براش متوقف کرد، دنیایی که توش فقط میتونست صدای کوبیده شدن قلبش رو بشنوه، سپس انگشت‌های باریک و کشیده‌اش از زیر دست‌های مردونه‌ی چانیول سر خوردن و به آرومی کنار بدنش قرار گرفتن، و ثانیه‌ی بعدی اون پسر شروع کرد و به آرومی حوله‌ی نم‌دار رو روی موهاش حرکت داد:
-طوری رفتار میکنی که حس میکنم اونی که دیشب عین کوالا بهم چسبیده بود تا خوابش ببره ینفر دیگه بوده.
چانیول بی‌مقدمه اولین جمله‌اش رو با کنایه شروع کرد و اون پسر رو مخاطبش قرار داد.
بکهیون لب پایینش رو بیرون داد و نگاهش بار دیگه انعکاس چانیول رو توی آیینه پیدا کرد:
-یدفعه‌ای پیدات شد و منو از تاریکی اتاقم وارد دنیای نیلیت کردی، چه انتظاری داری ازم؟
به آرومی زمزمه کرد و تکخنده‌ای از بین لب‌های چانیول بیرون پرید:
-نیلی احیانا دنیای تو نیست؟
پرسید و بکهیون نگاهش رو از تصویر اون پسر گرفت و سرش رو پایین انداخت تا از چشم تو چشم شدن با اون پسر فرار کنه:
-آره! دنیای منه، ولی وقتی که تو توش باشی.
حرکت دست‌های چانیول با شنیدن این جمله متوقف شد و بکهیون ادامه داد:
-متاسفم که مجبوری تحملش کنی!
چانیول لبش رو از داخل گزید و حرکت دست‌هاش روی موهای اون پسر از سر گرفته شد و بکهیون ترجیح داد توی سکوت با ناخناش ور بره؛ اما قلب از کار افتاده‌ی چانیول راضی نمیشد که بکهیون از اون سکوت زجرآور برای دست و پا زدن توی افکار منفیش استفاده کنه، برای همین در جواب گفت:
-اینطور نیست که چاقو زیر گلوم گذاشته باشی یا زندانی شده باشم که حالا بخوام به سختی تحملش کنم.
و سپس حوله رو از روی سر بکهیون پایین انداخت و دور گردنش مرتبش کرد.
خیره شدن به چهره‌ی چانیول اونم از طریق انعکاس توی آیینه باعث میشد اون پسر براش دور و دست نیافتنی بنظر برسه و این موضوع برای بکهیون آزار دهنده بود. به اندازه‌ی کافی دور بودن از چانیول رو تجربه کرده بود و نمیخواست اجازه بده اون حس غریب بار دیگه برگرده. برای همین به سمت چانیول چرخید و بی‌مقدمه دست‌هاش روی شونه‌های چانیول نشست، روی پنجه‌ی پا خودش رو بالا کشید و ثانیه‌ی بعد بوسه‌ی لطیف و سبکی روی لب‌هاش کاشت.
چانیول از این حرکت ناگهانی بکهیون جا خورد؛ اما نمیتونست منکر این باشه که این وجه بی‌پروا و تخس اون پسر رو دوست نداره.
بعد از اینکه بکهیون بین لب‌هاشون فاصله انداخت، روح چانیول رو همراه با جدا کردن اون لب‌ها بیرون کشید و سپس در فاصله‌ی چند سانتی متریش زمزمه کرد:
-این خودتی که چاقو گذاشتی زیر گلوی خودت.
و سپس لب‌هاش رو توی دهنش کشید و نگاه چانیول رو روی لب‌های خیسش گیر انداخت. کنایه‌ی بکهیون اونقدری واضح بود که چانیول فورا متوجه منظورش شد؛ اما نمیدونست این حس عجیب و آشنایی که درونش می‌جوشه چیه که باعث میشه مثل گذشته هر حرف دردناکی که از بین لب‌های اون پسر بیرون میاد براش شیرین و دوست داشتنی بنظر برسه، و ظاهرا بکهیون متوجه این قضیه میشد و برای همین بهش اجازه نداد بین شیارهای مغزش کاوش کنه و این احساساتش رو تحلیل کنه، به همین منظور بار دیگه خودش رو بالا کشید و فاصله‌ی کوتاه بین لب‌هاشون با بوسه‌ی عمیقی از طرف هردوشون پر شد.
دست‌های بکهیون راه خودشون رو پیدا کردن و دور گردن چانیول حلقه شدن، و سپس پلک‌هاش روی هم نشستن تا خودش رو در خلسه‌ی لذت بخشی که هیچوقت قرار نبود حسش تکراری بشه غرق کنه. چانیول مک عمیقی از لب بالای بکهیون گرفت و ناله‌ی سرشار از لذتی که از بین لب‌های خیس و سرخ شده‌ی اون پسر بیرون اومد بهش یادآوری کرد که بکهیون هنوز هم عاشق بوسیده شدن تاج لبش توسط چانیوله، وقتی آخرین بوسه‌اش رو به سبکی پر قو روی خال بالای لب بکهیون گذاشت ازش فاصله گرفت و اون چشم‌های پاپی شکلی که از زیر چتری‌های بلندش بهش خیره بودن رو هدف نگاهش قرار داد. مهم نبود چقدر از گذشته فرار کنه، هر بار بکهیون به طرز قابل توجهی اون رو به عقب میبرد و روزهای خوب گذشته رو مثل یه نوار فیلم قدیمی توی ذهنش پلی میکرد.
موهای شیری رنگ بکهیون رو با نوازش سستی پشت گوشش زد و درحالی که سعی میکرد به نفس‌هاش نظم بده زمزمه کرد:
-لحنت خیلی تند شده بکهیون.
بکهیون تکخنده‌ای سر داد و بار دیگه نگاه چانیول رو روی لب‌هایی که سرخ و ورم کرده بودن گیر انداخت. میتونست صادقانه اعتراف کنه که هیچ چیز به اندازه‌ی نوازش سبک موهاش توسط چانیول نمیتونه مقاومتش رو بشکنه و ناخواسته سرش به آرومی به طرف دست چانیول کج شد تا اون دست‌های گرم رو بیشتر احساس کنه:
-آزار دهنده‌اس برات؟
پرسید و برخلاف تصورش چانیول سرش رو به دوطرف تکون داد:
-نیست!... و این بیشتر آزارم میده.
چشم‌های دو رنگ چانیول از پرسه زدن بین اجزای صورت بکهیون دست کشید و روی نگاه سرخورده‌اش میخکوب شد. انگار که اون تیله‌های مشکی رنگ هنوز هم قابلیت غرق کردن چانیول رو در خودشون داشتن، انگار که هیچ چیز تغییر نکرده بود و اون پسر هنوز همون بکهیونی بود که میتونست با نفس کشیدنش هم چانیول رو مجذوب خودش کنه و طوری که انگار به عمق روحش نگاه میکنه ذهنش رو بخونه.
بکهیون پلک آرومی زد و همزمان دست‌هاش سر خوردن و خودش رو عقب کشید تا از اون موقعیت معذب کننده و چشم‌هایی که انگار قرار بود با حرارتشون ذوب بشه فرار کنه، برای همین به سمت میزش چرخید و کتابی که خیلی وقت پیش نصفه نیمه رهاش کرده بود رو دست گرفت تا بین صفحات خاک خورده‌اش بی‌هدف پرسه بزنه:
-کی بریم انبار هیزم؟
درحالی که به میز تکیه میداد پرسید تا جو بینشون رو عوض کنه:
-خودم انجامش دادم.
چانیول جواب داد و نگاه بکهیون فورا از کتاب کنده شد و بهش چشم غره‌ی ریزی رفت و با حرص پرسید:
-میتونم بدونم چرا به من نمیگی؟
سکوت چانیول، و طوری که با بیخیالی شونه بالا انداخت باعث شد ابروهای بکهیون در هم کشیده بشن؛ اما قبل از اینکه بتونه موضوع جدیدی برای بحث کردن پیدا کنه صدای در به گوش رسید و توجه هردوی اونها رو جلب کرد:
-بیا داخل.
بکهیون گفت و لحظه‌ی بعد کیونگسو وارد اتاق شد و قبل از اینکه در رو پشت سرش ببنده نگاهش به چانیول افتاد و جر و بحث صبح امروزشون بهش یادآوری شد، و متقابلا نگاه بی‌حس چانیول نسیبش شد.
بکهیون متعجب از نگاه‌هایی که بین اون دونفر در جریان بود ورق زدن کتاب رو متوقف کرد و پرسید:
-اتفاقی افتاده که اومدی اینجا؟
نگاه کیونگسو از چانیول کنده شد و روی بکهیون نشست:
-دوباره اومدم تا یچیزی رو برام روشن کنی!
بکهیون کتاب به درد نخور توی دستش رو بست و روی میز سر داد:
-چی رو؟
کیونگسو لب‌هاش رو از هم فاصله داد تا گره‌ی ذهنیش رو به زبون بیاره، اما با دیدن اخم کمرنگی که بین ابروهای چانیول نشست منصرف شد، چون نمیخواست خلوت اون دونفر رو بهم بزنه برای همین به سختی لبخند ساختگی زد و با تردید گفت:
-ولی انگار الان زمان مناسبی براش نیست.
بکهیون نگاهی به چانیول انداخت و دستی تو موهای نم دارش کشید، تقریبا میتونست ذهن چانیول رو بخونه؛ اما حالا که کیونگسو اینجا بود پس باید به سوالاتش جواب میداد:
-اونطور که فکر میکنی نیست.
گفت و درحالی که سعی میکرد لبخند ساختگی تحویل کیونگسو بده تکیه‌اش رو از میز گرفت و به سمت تختش رفت:
-بیا بشین، هرچی که بخوای من بهت توضیح میدم.
کیونگسو با تردید در رو پشت سرش بست و با قدم‌های منظمش خودش رو به تخت رسوند و کنار بکهیون نشست. کمی تردید داشت و دو جفت چشم منتظری که روی خودش احساس میکرد باعث میشد شرایط براش سخت‌تر بشه؛ اما درنهایت کوتاه و به آرومی پرسید:
-جونسو دقیقا کیه؟
ابروهای بکهیون از این سوال ناگهانی و غیر منتظره بالا پریدن و با نگرانی که به وضوح از چشم‌هاش خونده میشد نگاهش رو به چانیول داد و متوجه شد که اون پسر هم به اندازه‌ی خودش شوکه شده.
کیونگسو نگاهی بین اون دو نفر رد و بدل کرد و توی اون سکوت ناگهانی که بینشون شکل گرفته بود وجودش سرشار از ترس و نگرانی شد، سپس با تردید بیشتری ادامه داد:
-میدونم که یکی از دوستاتون بوده که قبل از ورودتون به لازاروس مُرده، ولی حالا که دوباره سر و کله‌اش توی کتاب پیدا شده منو گیج میکنه... و بدتر از همه اینکه اون حتی شما رو نمیشناخت.
بکهیون از جواب دادن به اون پسر دو دل بود، نمیدونست گفتن ماجرا بدون مشورت کردن با جونگین کار درستیه یا نه، ولی وقتی چانیول با سر علامت تایید داد چاره‌ای نداشت جز اینکه حقیقت رو بهش بگه:
-درسته! جونسو دوستمون بود، اگه بخوام دقیق‌تر بگم دوست و هم کلاسی من بود، و خب جونگین واضحا دوستش داشت، برای همین من تلاش کردم تا بتونن باهم وقت بگذرونن، ولی اون توی کم‌ترین زمان ممکن مُرد... مطمئنم که جزئیاتش داخل کتاب نوشته شده.
با خارج شدن اسم جونگین از بین لب‌های بکهیون ناگهان چیزی درون کیونگسو فرو ریخت و جای خالی قلبش توی سینه‌اش سنگینی کرد. حالا که موضوع درمورد جونگین و معشوقه‌اش بود نمیدونست که هنوز هم ظرفیت شنیدنش رو داره یا نه:
-وقتی اومدیم اینجا، جونگین دیگه خودش نبود... هیچکدوممون خودمون نبودیم، و به هر طرف که نگاه میکردیم هیچ انسانیتی توی وجود هیچکس پیدا نمیشد.
نگاهش دوباره به سمت چانیول که حالا روی صندلی پشت میز نشسته بود کشیده شد. انگار که با چشم‌هاش به اون پسر التماس میکرد تا کمکش کنه؛ اما همونطور که انتظار میرفت حتی چانیول هم از توضیح دادن این قضیه اونم برای کیونگسو که به وضوح احساساتی نسبت به جونگین داشت فرار میکرد، پس چاره‌ای نداشت جز اینکه خودش به تنهایی ادامه بده:
-ولی یه روز یه چیزی به گوشمون خورد، روستای جاودانگان! شنیده بودیم که میگفتن اونجا پر از آدمای معمولیه، یجایی مثل دنیای واقعیمون، برای همین جونگین به اونجا رفت تا با چشم‌های خودش ببینه.
سپس هوای اطراف رو به داخل بلعید و نفسی تازه کرد، به یکم فکر کردن برای چیدن کلمات مناسب نیاز داشت؛ اما نگاه کنجکاو کیونگسو این اجازه رو بهش نمیداد:
-همونطور که میگفتن اونجا دقیقا شبیه به دنیای خودمون بود و همه چیز میشد توش پیدا کرد، ولی مشکل از اونجایی شروع شد که دانای روستا سر و کله‌اش پیدا شد. یه پیرزن کوتاه قد و خمیده که همه ساحره صداش میزدن، چون میگفتن که اون میتونه درون آدم‌ها رو بخونه، آیندشونو پیش بینی کنه و برای هر سوالی جوابی بیاره، اما این‌ پیرزن نبود که توجه جونگین رو جلب کرد، بلکه پسرش بود!
نفس کیونگسو حبس شد و قلب بیچاره‌اش توی سینه‌اش مچاله شد، و بکهیون که میتونست ناامیدی و سرخوردگی رو از نگاهش تشخیص بده به سختی ادامه داد:
-که با جونسو مو نمیزد، بهتره بگم که اون خود جونسو بود، حتی اسمش! ولی این چطور امکان داشت وقتی که اون پسر مُرده بود؟
انگشت‌های کیونگسو راهشون رو به سمت همدیگه پیدا کردن تا کیونگسو رو مشغول کنن و اجازه ندن ذهنش به بیراهه کشیده بشه:
-ولی اون شما رو نمی‌شناخت پس چطور میگی که دقیقا خودش بود؟ شاید فقط شبیه بودن.
کیونگسو به آرومی گفت و انتظار داشت بکهیون حرفش رو تایید کنه و قلب بی‌قرارش آروم بگیره، اما چیزی که شنید اوضاعش رو بدتر کرد:
-جونسو یه ماه‌گرفتگی کوچیک روی شونش داشت که پسر ساحره هم اونو داشت.
دندون‌هاش رو روی هم فشرد و وقتی فکش زیر نگاه بکهیون منقبض شد اون پسر لعنتی به خودش و کیونگسو بابت بحثی که راه انداخته بود فرستاد و امیدوار بود کیونگسو همین‌جا کوتاه بیاد، ولی سری تکون داد و به آرومی پرسید:
-بعدش چی شد؟
بکهیون نفسی گرفت و همونطور که بازی کردن کیونگسو با انگشت‌هاش رو تماشا میکرد ادامه داد:
-جونگین می‌خواست ساحره و جونسو رو به قصر بیاره، چون اون پسر خوده جونسو بود و مادرش همه چیزو راجبمون میدونست پس بنابرین میتونست بهمون کمک کنه، ولی اونا مخالفت کردن چون همه اونو به عنوان لرد بی‌رحم لازاروس می‌شناختن.
-اون چیکار کرد؟
كیونگسو فورا پرسید و بکهیون لحظه‌ای مکث کرد، نمیدونست گفتن همه‌ی حقایق به کیونگسو کار درستیه یا نه، حقایقی که جرعت به زبون آوردنشون رو نداشت و میدونست که کیونگسو هم ظرفیت شنیدنشون رو نداره. با تردید نگاهی به چانیول انداخت و اون پسر که متوجه ناتوانی بکهیون در گفتن اون جمله شده بود نفس عمیقی کشید و خودش جواب کیونگسو رو داد:
-همشونو بجز کسایی که تسلیم شده بودن قتل عام کرد تا اونا چاره‌ای جز اومدن به قصر نداشته باشن.
برای بار هزارم توی اون چند دقیقه قلب کیونگسو توی سینه‌اش فرو ریخت. پذیرفتن این حقیقت که جونگین به عنوان لرد بی‌احساس لازاروس میتونه دست به چنین جنایاتی بزنه و کلی آدم بی‌گناه رو فقط بخاطر بدست آوردن اون پسر قتل عام کنه دیوونه‌اش میکرد و باعث میشد به تمام اتفاقاتی که بینشون افتاده بود شک کنه.
نفسش رو با هوفی بیرون فرستاد و نگاهش رو به چانیول دوخت:
-خدمه‌های اینجا همون آدمای تسلیم شدن؟
تردید توی صداش به وضوح افکار توی ذهنش رو به نمایش میذاشت و هرکسی میتونست متوجه بشه که کیونگسو عمیقا آرزو میکنه که هیچکدوم از این‌ها حقیقت نداشته باشن، ولی وقتی که چانیول سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد، کلافه دستی توی موهاش کشید و با حرص پلک زد:
-درباه‌ی جونسو بگو.
بکهیون نگاهش رو به کیونگسو داد و صحبتش رو درمورد جونسو از سر گرفت:
-وقتی به اینجا اومد باورش نمیشد که لازاروس اینقدر بی‌رحم باشه که حتی خورشید هم بهش پشت کرده باشه. برای همین جونگین همیشه با سرخوش بودن و امیدوار بودنش دستش مینداخت، ولی از طرفی بهترین اتاق قصر رو به اون داد که بتونه براش شرایطی رو مثل خونه‌ی خودش فراهم کنه تا کنارش بمونه.
کیونگسو لب‌هاش رو داخل کشید و سوزش انگشت‌هاش وادارش کرد تا دست از کندن پوست گوشه‌ی ناخن‌هاش برداره:
-دمور؟
اولین چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون اورد و درحالی که امیدوار بود حدسش غلط از آب دربیاد نگاهش رو از انگشت‌های سرخ شده‌اش گرفت و به بکهیون داد، و همزمان با تایید سر اون پسر صدای شکسته‌ شدن قلب کیونگسو توی سرش پیچید و لبش رو از داخل گزید:
-اون زمان احساسات جونگین برگشته بود، ولی هربار که قلبش میلرزید قدرتش کمتر میشد چون باور داشت که عشق ضعیفش میکنه، برای همین هیچوقت به جونسو نگفت که دوستش داره و جونسو هم هیچوقت دلیل رفتارهای عجیب جونگین رو نفهمید.
کیونگسو سر تکون داد و کندن پوست گوشه‌ی ناخن‌هاش رو از سر گرفت بلکه بتونه کمی از حرص و احساسات بدی که کل وجودش رو فرا گرفته بودن کم کنه:
-جونسو متوجه احساسات عجیب بینشون شده بود، ولی نمیتونست به خودش این باور رو بده که این احساسات میتونن دو طرفه باشن، برای همین یه روز سر این موضوع دعوا کردن، یه دعوای شدید که در نهایت باعث شد جونسو از قصر فرار کنه.
کیونگسو فورا نگاهش کرد و ترسی که نمیدونست از کجا نشأت میگیره توی رگ‌هاش جوشید و با نگرانی پرسید:
-یعنی اون دیگه برنگشت؟
-برگشت، ولی جونگین فقط تونست جسدشو بغل کنه و بهش بگه که دوستش داره.
صدای عقب رفتن صندلی و سپس بلند شدن چانیول نگاه اون دونفر رو به سمت خودش کشید. اخم کمرنگ همیشگی که باز هم بین ابروهاش بود این بار متفاوت به نظر میرسید و دلیل این تفاوت جزئی یادآوری خاطرات تلخ گذشته بود. شاید اون زمان نتونسته بود درک کنه ولی حالا پیش اومدن چنین موقعیتی برای خودش اون هم وقتی که بیماری بکهیون روز به روز وخیم‌تر میشد براش تبدیل به کابوس شده بود و حتی خودش هم نمیدونست چرا به چنین چیزی فکر میکنه.
چند ثانیه خیره به چشم‌های متعجب بکهیون موند و سپس سری تکون داد تا افکار مزاحمش رو دور بریزه، سپس همونطور که به سمت در قدم برمیداشت گفت:
-من دیگه میرم، امشب بیا سرافینا.
بکهیون نفس حبس شده‌اش رو بیرون داد و نگاه خیره‌اش تا زمانی که چانیول پشت در بسته قرار گرفت به دنبالش کشیده شد و هم‌زمان با غم سنگینی که روی دلش نشست دیوارهای اتاق به آبی تغییر رنگ دادن. رنگی که حتی بیشتر از نیلی خودش رو به بکهیون نشون میداد و اون رو توی دریایی از غم و اندوه رها میکرد.
نگاه خیره‌اش از در بسته‌ی وایولت گرفته شد و به کیونگسو که با چهره‌ی متعجبی دیوارهای اتاق رو رصد میکرد نگاهی انداخت، مهم نبود چند بار اون دیوارها جلوی چشمش تغییر رنگ بدن، هر بار برای کیونگسو تازگی داشت و نمیتونست بهش عادت کنه.
سرش رو به دو طرف تکون داد تا بتونه تمرکز از دست رفته‌اش رو روی موضوع صحبتشون برگردونه و حالا حس میکرد رنگ آبی دیوارها مناسب شرایط هردوی اونهاست:
-برای همین منو مجبور میکنه تا لباسای اونو بپوشم؟
کیونگسو با تردید پرسید و خیلی زود فضای اتاق حال و هوای چند دقیقه‌ی قبل رو به خودش گرفت.
بکهیون که میتونست از نگاه کردن به چشم‌های نگران کیونگسو افکار توی ذهنش رو بخونه لعنتی به خودش که مجبور بود تمام اون‌ها رو براش توضیح بده فرستاد و به آرومی زمزمه کرد:
-اینطور نیست که...
-تا ته قضیه رو خوندم، نمیخواد ادامه بدی.
بکهیون لبش رو توی دهنش کشید و دیدن لبخند ساختگی کیونگسو که کاملا با چشم‌های پر شده‌اش در تضاد بود ابروهای نگرانش رو در هم کشید.
کیونگسو مردمک‌هاش رو توی هوا چرخوند تا جلوی قطراتی که قرار بود روی گونه‌اش سرازیر بشن رو بگیره. فکر کردن به این موضوع که تبدیل به عروسک خیمه شب بازی جونگین شده تا با پوشیدن لباس‌هایی که بوی جونسو رو میدن خاطرات اون پسر رو براش تداعی کنه کیونگسو رو از عصبانیت به جنون میکشید و دلش میخواست هرچه زودتر از اون دنیای لعنتی بیرون بره، و به نظرش تنها یک راه وجود داشت:
-من باید ساحره رو ببینم.
بی مقدمه گفت و چشم‌های بکهیون تا حد امکان درشت شدن. کیونگسو به سمتش برگشت و این بار با جدیت بیشتری گفت:
-منو ببر روستای جاودانگان.
-نمیشه کیونگسو!!
لحن تند بکهیون تو صورتش خورد؛ اما کیونگسو بدون اینکه اهمیتی به مخالفت کردن اون پسر بده توی جاش تکونی خورد و سمت بکهیون شد تا تاثیر بیشتری در قانع کردنش داشته باشه:
-ولی اون تنها کسیه که میتونه جواب سوالامونو بده.
اون پسر هوفی کشید و کلماتش رو با تاکید بیشتری به زبون آورد:
-کیونگسو ما پسرشو کشتیم و روستاشونو نابود کردیم.
-شما اینکارو کردین من که گناهی نداشتم.
بکهیون متعجب از میزان جدیتی که کیونگسو توی حرف‌هاش به کار میبرد هیستریک خندید. اون پسر به اندازه‌ای ساده بود و قلب مهربونی داشت که فکر میکرد ساحره قراره باهاش رفتار خوبی داشته باشه:
-اصلا فکر کن جوابتو بده و باهات خوب رفتار کنه، روستای جاودانگان خطرناکه و ممکنه هرچیزی اونجا باشه.
اما چهره‌ی کیونگسو شبیه آدم‌های قانعی که متوجه خطرات احتمالی شدن نبود و لحنش رنگ و بوی التماس به خودش گرفت:
-خواهش میکنم بکهیون، تو تنها کسی هستی که میتونی کمکم کنی.
بکهیون هوفی کشید و با حرص چنگی تو موهاش زد:
-اونجا خیلی خطرناکه، اگه اتفاقی برات بیوفته جونگین زنده‌ام نمیذاره.
-من باید اونو ببینم بکهیون، اتفاقی نمیوفته.
لجبازی کیونگسو و بی‌پروا بودنش بخاطر این بود که تحت تاثیر احساساتش قرار گرفته بود و بکهیون خیلی خوب متوجه این موضوع میشد و بابتش سرزنشش نمیکرد. حالا که به هیچ بهانه‌ای نمیتونست کیونگسو رو منصرف کنه پرچم تسلیمش رو بالا گرفت و به آرومی سر تکون داد:
-خیلی خب، خیلی خب، ولی جونگین و چانیول نباید متوجه بشن.
لبخند ناباورانه‌ای روی لب‌های کیونگسو نقش بست و به تندی از جاش بلند شد:
-فردا شب میام اینجا.
-اینجا نه! چانیول میفهمه.
بکهیون فورا گفت و نگاه منتظر کیونگسو روش سنگینی کرد. هنوز هم کمی تردید داشت، اما کیونگسو هم حق داشت درمورد یسری چیزا مطلع بشه. نفسش رو با اه کوتاهی بیرون داد:
-تا فردا شب بهت میگم.
کیونگسو بدون اینکه چیزی بگه با لبخندی که روی لب داشت به سمت در حرکت کرد و وقتی از اتاق خارج شد لبخندش همراه با بسته شدن در پاک شد و جاش رو به حس سرخوردگی و بلاتکلیفی که روی قلبش سنگینی میکرد داد.

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now