Chapter(23)

55 22 11
                                    

توی فضای سنگین سالن کریستال که هر لحظه بیشتر غیر قابل تحمل میشد، سئوک روبروی جونگین ایستاده بود و بغض سنگینش رو به سختی قورت داد و کلماتش رو کنار هم چید:


-اون شب مینسو درباره‌ی اون هیولای عوضی داشت با بقیه‌ی خدمه‌ها حرف میزد... و بکهیون، اون گفت که باید جلوی دهنشو بگیرم چون سرش به باد میره... دقیقا بعد از اون مینسو... مینسو...


بغض سنگینی بار دیگه به گلوش چنگ زد تا بالا بیاد؛ اما جونگین از ادامه‌ی صحبت منعش کرد:


-خیلی خب، نمی‌خواد ادامه بدی.


حالا دوباره پچ پچ‌های نامفهوم خدمه‌ها بالا گرفته بود و انگشت‌های اشاره‌اشون به بکهیونِ بی‌گناه تهمت میزد. جونگین نفسشو کلافه بیرون فرستاد و رو به چانیول گفت:


-و تو گفتی که دیشب بکهیون توی سرافینا پیش تو بوده.


چانیول در جواب بهش فقط سر تکون داد و بکهیون که احساسی ترکیب با عصبانیت و کلافگی داشت به تندی توضیح داد:


-مینسو اون روز داشت چیزایی رو می‌گفت که در مقابل تو نمیتونست بگه، ادعا میکرد که اون هیولا رو دیده و همین موضوع باعث میشد که شایعه های غلطی در این باره پخش بشه.


-خب این چه ربطی به تو داره؟


جونگین که سعی داشت بخش شکاک ذهنشو پس بزنه پرسید و بکهیون نفسشو تو سینه‌اش حبس کرد:


-اگه قصر دچار هرج و مرج بشه... درست کردنش کار راحتی نیست.


جوابی که با تردید داده بود، تمام شک جونگین رو به گوشه‌ای‌ترین بخش ذهنش فرستاد و نفسشو به آرومی بیرون فرستاد. جونگین سر تکون داد و طوری که انگار بار سنگینی از روی دوشش بلند شده بود گفت:


-اصلا دلم نمیخواد در این باره شایعات مزخرف بشنوم، متوجه شدین؟


بخش آخر جمله‌اش رو خطاب به همه‌ی خدمه‌ها فریاد زد و ثانیه‌ی بعد، وقتی تا کمر خم شدن و بهش ادای احترام کردن لبخند رضایتمندی روی لباش نشست:


-جنازه رو ببرید.


گفت و خدمه‌ها طبق دستورش عمل کردن. سالن کریستال کم کم از جمعیت خالی شد و سئوک آخرین کسی بود که بعد از نگاه برزخی که روونه‌ی بکهیون کرد از اونجا خارج شد. به دنبالش چانیول و بکهیون که دیگه کاری توی سالن کریستال نداشتن از اونجا خارج شدن و هر کدوم به اتاق خودشون رفتن.


والیا که فرصت رو غنیمت شمرده بود به تندی خودشو به کیونگسو رسوند و بعد از ضربه‌ای که به بازوی کیونگسو وارد کرد، کنار گوشش زمزمه وار غرید:


-احمق شدی؟


کیونگسو با تعجب نگاهی به دختر عصبی انداخت و بعد از اینکه آستین لباسش تو چنگ والیا گرفته شد منظورشو فهمید:

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now