پتو رو بیشتر از قبل توی بغلش کشید تا بدنش گرمای بیشتری رو جذب کنه. از سر شب تا الان که تقریبا دو یا سه ساعت گذشته بود، مغزش پر شده بود از فکرهای بیخودی که حتی نمیدونست منشأ اصلیشون از کجاست.
همینکه دیوارهای اتاقش از عوض کردن رنگهای مختلف دست کشیده بودن یعنی چیزی تا خاموشی مغزش باقی نمونده بود که البته این موضوع با صدای محکم کوبیده شدن در اتاقش به کل فراموش شد.
فورا روی تختش نشست و نگاهی به در اتاق انداخت، حتی در طول روز هم درصد کسایی که دنبال بکهیون رو میگرفتن تقریبا صفر بود و الان امکان نداشت توی این موقع از شب درست شنیده باشه، ولی در اتاق اینبار حتی بلندتر از قبل کوبیده شد و بکهیون ناخواسته از جا پرید. سمت در رفت و کلید نقرهای رو توی جاش چرخوند و در اتاق بیمقدمه باز شد. چانیول داخل اومد و به محض بستن در بهش تکیه داد.
بکهیون چندباری عین یه ماهی دهنش رو تند تند باز و بسته کرد و به پسری که نفس نفس میزد خیره موند:
-چی شده چانیول؟
چانیول با چشمهایی که بار دیگه یکی از اونها گلولهی آتیش شده بود و توی نور کم اتاق به وضوح میدرخشید نگاهش کرد:
-اون... اون منو دید؟
بین نفسهایی که به شمارش افتاده بود گفت و بکهیون برای چند لحظه ضعف عمیقی رو توی زانوهاش احساس کرد:
-کی دیدت؟ درست حرف بزن!
-کیونگسو.
و آروم روی زمین نشست و به موهاش چنگ زد. کلافهتر از چیزی بود که حتی بخواد موضوع رو توضیح بده. احساس میکرد مرور زمان فقط داره همه چیزو بدتر میکنه و به اینکه میگن زمان باعث درست شدن خیلی چیزا میشه رسما هیچ اعتقادی نداشت، چون همیشه خلاف این موضوع بهش ثابت میشد:
-متوجه شد که تویی؟
با تردید پرسید و چانیول سری به دو طرف تکون داد:
-نه
بکهیون به آرومی نفس حبس شدشو از بین لبهای نیمه بازش بیرون فرستاد:
-نمیتونم بکشمش...
-اگه میتونستی هم مطمئن باش من نمیذاشتم.
چانیول سرش رو بالا آورد و نگاهی به بکهیون که چهرهی جدی به خودش گرفته بود انداخت و پوزخندی تحویلش داد. درواقع چانیول اصلا دلش نمیخواست کسی که شبیه معشوقهی جونگینه رو بکشه یا بهش آسیب بزنه، چون هنوزم اون حس رفاقت گذشتشون توی وجودش نمرده بود و گاهی اوقات جای زخمش سوز میزد تا بار دیگه همه چیزو بهش یادآوری کنه.
صورتش رو با دوتا دستاش پوشوند و قلب بکهیون رو توی جای کوچکش لرزوند. جلو رفت و روی زمین و بین پاهای چانیول نشست و خودش رو جلو کشید. اون شاید حتی از خود چانیول هم بیشتر نگران این موضوع بود، چون میدونست که با لو رفتن ویژگی ظاهری هیولایی که باعث مرگ خدمههای قصر شده، پیدا کردنش برای جونگین و همه خیلی راحت میشه.
دستای چانیول رو از روی صورتش پایین آورد و بدون اینکه به چهرهی عصبی و چشمی که بیشتر از هر زمان دیگهای میدرخشید نگاه کنه دستهاش رو دور کمر چانیول حلقه کرد و توی بغلش جا گرفت. سکوت بینشون با صدای نفسهای تند چانیول پر شده بود:
-توام متوجهی این موضوع شدی که وقتی خودتو گم میکنی فقط توی بغل من دوباره اروم میشی، نه؟
یکدفعه گفت و قلب سرکشش اجازه نداد که مغزش توی این جمله از قوانین مسخرهاش استفاده کنه:
-بخاطر اینکه ما دقیقا نقطهی مقابل همیم، مثل آب و آتیش.
-چرت نگو! تو با بغل کردن جونگینم میتونی آرومش کنی چون نقطهی مقابل همین.
چانیول به تندی گفت و بکهیون ازش فاصله گرفت. با لبخندی که سعی داشت تلخیش رو بروز نده نگاهش کرد. اون حالتهای چانیول رو خیلی خوب بلد بود و میدونست که اون فقط میخواد خودش رو قانع کنه:
-پس توام متوجه شدی... برای همین اومدی اتاق من؟
چشم براق چانیول دیگه خودنمایی نمیکرد و به حالت عادیش برگشته بود، پس نگاهش رو ازش گرفت و سرش رو به سمت دیگهای چرخوند، ولی بکهیون با تخسی دستش رو روی گونهاش کشید و وادارش کرد که دوباره سمتش برگرده:
-همین که سرتو برمیگردونی یعنی جوابت مثبته و نمیخوای چشمتو ببینم که چطور آروم گرفته.
چانیول بدون اینکه نگاهش رو از چشمهای پاپی شکل پسر مقابلش بگیره جواب داد:
-تو یه احمقی که توی عشقش شکست خورده، ولی اینکه خیلی باهوشی قابل انکار نیست.
گوشهی لبهای بکهیون با این حرف کش اومد. چانیول به وضوح روی حرفهای بکهیون مهر تایید زده بود و فکر کردن بهش میتونست بکهیون رو توی خوشبختی بیانتهایی غرق کنه که بیرون اومدن ازش ممکن نیست.
چانیول نگاهی به دیوارهای اتاقش انداخت، همهاش آغشته به رنگ عشق بود، رنگ نیلی که احساسات بکهیون رو به شفافیت آیینه نشون میداد:
-با اینکه تاریکه، ولی رنگش هنوزم چشممو میزنه.
-بخاطر تو این رنگی شده، پس اعتراض نکن.
خندهی محو گوشهی لبهاشون ناخواسته کم و زیاد میشد و بدون اینکه خودشون متوجه بشن درحال لذت بردن از اون مکالمه بودن، مکالمهای که باعث شده بود دلیل اصلی شروعش رو به کل فراموش کنن:
-الان میخوای چیکار کنی؟ برمیگردی سرافینا؟
چانیول ناخواسته دلش خواست بحث کردن با بکهیون رو کش بده، خیلی وقت بود که بحثهای این مدلی نداشتن:
-دوست داری برم؟
-خودت چی فکر میکنی؟
چانیول طوری که انگار تسلیم شده خندید و سرش رو به یه سمت چرخوند، چون جدیدا متوجه شده بود که نمیتونه برای مدت طولانی به اون چشمهای معصومی که کلی شیطنت رو توی خودشون کشته بودن خیره بشه، اونا زیادی صداقت داشتن و این موضوع چانیول رو معذب میکرد:
-میخوای همینجا روی زمین بخوابم؟
بکهیون خندشو خورد و آروم از بین پاهای چانیول بیرون اومد. اون پسر رسما داشت نشون میداد که اومده تا بمونه و بکهیون اصلا دلش نمیخواست به دلایل احمقانهی پشت این موضوع فکر کنه. چانیول پوزخندی به حرکتش زد و مشغول باز کردن دکمههای پیرهنش شد. احساس میکرد پیرهن لعنتیش امشب از جنس آتیش شده. به محض اینکه از جاش بلند شد پیرهنش رو درآورد و با رکابی مشکی زیرش سمت تخت دونفره رفت:
-هنوزم مثل قبل اتاقت خیلی گرمه.
بکهیون خجالت زده از جاش بلند شد و سمت پنجره رفت، یکم بازش کرد تا هوای اتاق عوض بشه. خوب میدونست که چانیول از گرما متنفره:
-اگه شب گرمت شد کامل بازش کن.
چانیول با تکون دادن سرش تایید کرد و بکهیون سمت تخت رفت. درسته که تا چند دقیقهی پیش با پررویی سعی میکرد با چانیول بحث کنه، ولی حالا که قرار بود دوباره کنارش بخوابه به یه موجود خجالتی تبدیل شده بود که ترجیح میداد زیر پتوش گم بشه. زانوهاش رو تا حد امکان بالا آورد و پتو رو تا زیر بینیش بالا کشید. دراز کشیدن کنار چانیول و تصور اینکه تا صبح اونو کنارش داره باعث میشد که نخواد بخوابه. دلش میخواست تا صبح بیدار بمونه و به نیمرخش خیره بشه.
بوی عطر اون پسر زیر بینیش رژه میرفت و بکهیون احساس میکرد به بالاترین حد خوشبختی رسیده، ولی این مدت زمان بخاطر خوابآلودگی بکهیون خیلی سریع به پایان رسید و تا وقتی که ماه پشت کوههای سر به فلک کشیدهی لازاروس ناپدید شد مثل یه چشم بهم زدن گذشت و بکهیون میتونست قسم بخوره که بعد از مدتها یه خواب خوب داشته، طوری که فکر میکرد دیگه هیچوقت نمیتونه این حس رو تجربه کنه.
پلکهاش رو به آرومی حرکت داد و اولین صحنهای که باهاش مواجه شد، چانیولی بود که جلوی آیینه درحال مرتب کردن موهاش بود:
-میشه دیگه بیخیال اتاق ممنوعه بشی؟
ناخواسته اولین سوالی که از دهنش خارج شد رو به زبون آورد، ولی چانیول بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:
-دیشب فرصت نشد کارمو انجام بدم، امشب هر طور شده باید تمومش کنم.
بکهیون لب پایینش رو بیرون داد و نگاهش رو توی فضای اتاق چرخوند. امروز به طرز عجیبی احساس میکرد که حالش از هر زمان دیگهای بهتره. حتی بالشت و پتوش نرمتر از همیشه بنظر میرسیدن و دلش نمیخواست از جاش بلند بشه:
-حس میکنم که امروز ممکنه از دهنم در بره و همه چیزو به جونگین بگم.
زبونش رو خجالت زده روی لبهاش لیز داد و باعث شد چانیول از حرکت وایسه:
-نمیخوای دوباره دهنمو ببندی؟
بکهیون با لحنی که نمیتونست کنترلش کنه به زبون اورد و چانیول بعد از اینکه کارش رو تموم کرد قدمهای شمردهاش رو سمتش برداشت:
-تو حتی از منم ترسناکتری.
دستش رو دو طرف صورت بکهیون روی تخت ستون کرد و روش خم شد:
-خیلی خوب بلدی ادمو مطیع خودت کنی.
و قبل از اینکه بکهیون بتونه اسمی روی احساس اون لحظهاش بزاره، چانیول لبهاشون رو بهم وصل کرد و بوسهی کوتاه و عمیقی روی لبهای منتظرش کاشت. قبل از اینکه عقب بکشه یقهی پیرهنش اسیر انگشتهای بیجون بکهیون شد و دوباره نزدیکش کرد. با اینکه میدونست که صدای تپشهای قلبش ممکنه به گوش اون پسر برسه، ولی هرچی بود از اون دیوارهای نیلی رو اعصاب ضایعتر نمیشد:
-نگران موضوع دیشب نباش.
لبش رو خجالت زده بین دندونهاش کشید و نفس گرفت:
-خودم میرم از زیر زبون کیونگسو حرف میکشم، اگه متوجه چیزی شده باشه بهم میگه.
چانیول سری تکون داد و عقب کشید، براش عجیب بود که اون انگشتهای ظریف حتی نتونستن مقاومتی نشون بدن.
بکهیون از تخت گرمش پایین اومد و سمت کمد لباساش رفت:
-انتخاب با خودته که اینجا منتظرم بمونی یا توی سرافینا.
زیر نگاه خیرهی چانیول، درحالی که معذب بود پیراهن توی تنش رو با بافت یقه اسکی عوض کرد و همونطور که منتظر بود چانیول بهش کنایه زد:
-هوا اونقدرام سرد نیست.
بکهیون قدم برداشت و طوری که انگار تظاهر میکرد متوجه نگاههای چانیول نشده، با گونههای سرخش موهاشو جلوی آیینه مرتب کرد:
-برای من همیشه زمستونه.
به آرومی زمزمه کرد و مطمئن بود که چانیول متوجه منظور اصلیش که همون سرمای بدنشه نشده. چانیول همیشه وجودش سرشار از گرما بود و در مواقع ضروری حتی خودش میتونست فضا رو گرم کنه؛ اما بکهیون کسی بود که همیشه توی جهنم یخ زدهی خودش باقی میموند.
از وایولت خارج شد و پلههای مارپیچ رو تا سرسرای ورودی طی کرد، سپس پیچید و از کنار اتاق پزشک چو که رد شد به این فکر کرد که بعدا حتما باید یه سر به اونجا بره، چون احساس میکرد باید یکبار دیگه معاینه بشه.
همونطور که بین چهارچوب در ایستاده بود، اتاق خدمهها رو زیر نگاهش رصد کرد؛ اما اثری از کیونگسو پیدا نشد. با نگرانی به سمت پسر جوونی که جلوی آیینه موهاشو مرتب میکرد رفت و نظرشو جلب کرد:
-کیونگسو هنوز نیومده؟
اون خدمه نگاهی به سرتا پای بکهیون انداخت و سپس ابروهاشو بالا داد و به طور خلاصه گفت:
-برای لرد صبحونه برده.
و بدون اینکه منتظر سوال دیگهای از سمت بکهیون بمونه ازش فاصله گرفت و توی رختکن گم شد.
بکهیون دستاشو به کمرش زد و فکرش مدام حول محور این موضوع میچرخید که مبادا کیونگسو جریان دیشب رو برای جونگین تعریف کرده باشه:
-امروز خیلی شاداب بنظر میرسی.
صدای آشنای مرد میانسالی رشتهی افکارشو پاره کرد و بکهیون رو از اعماق ذهنش بیرون کشید و به اتاق آورد.
سئوک بار دیگه از پشت سر به بکهیون نزدیک شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
-چطور میتونی بعد از اینکه ینفرو کشتی اینقدر آروم رفتار کنی.
و سپس با چهرهی نفرت انگیز و صورت رنگ پریدهاش توی دید بکهیون قرار گرفت. بکهیون نگاهشو با حرص توی فضا چرخوند، ولی وقتی نگاه سوراخ کنندهی سئوک همچنان روش سنگینی کرد برگشت و دوباره به اون چشمهای بیحس خیره شد:
-ببین سئوک... من واقعا از اون حرفم هیچ منظوری نداشتم و اون موضوع تقصیر من نیست.
سئوک طوری که انگار هیچکدوم از کلمات بکهیون ذرهای هم براش اهمیت ندارن ادامه داد:
-قرار نیست از خیرت بگذرم.
بلافاصله گفت و بکهیون جا خورد:
-از دست دادن عشق ادمو نابود میکنه، تا پوست و استخوان آتیشت میزنه و دردش تا ابد توی وجودت باقی میمونه.
با هر کلمه که از بین اون لبها خارج میشد، چانیول رو بهش یادآوری میکرد و انگار قصد واقعی سئوک هم همین بود.
بکهیون به تندی سر تکون داد و غرید:
-تمومش کن... من یه حرفی زدم، فقط نمیخواستم همه چیز بدتر بشه، ولی انگار...
-همه چیز برای خودت بدتر شد... این بهای مهربون بودنه بکهیون.
اخمای بکهیون از میزان گستاخی اون مرد توی هم کشیده شدن و نمیتونست ترسی که بیدلیل توی وجودش جوونه زده بود رو انکار کنه:
-بکهیون!
صدای کیونگسو، توجه بکهیون رو به خودش جلب کرد:
-کی اومدی؟
نگاهی به چهرهی شاداب و سرحال کیونگسو انداخت، رفتارش طوری بود که انگار نه دیشب هیولایی دیده و نه زیر بار مسئولیتهای جونگین اذیت میشه:
-همین الان، میخواستم ببینمت.
بکهیون گفت و کیونگسو لبخندی تحویلش داد:
-اوضاع چطور پیش میره؟
پرسید و کیونگسو که هنوز هم لبخندش رو حفظ کرده بود جواب داد:
-همه چیز قابل تحملتر از قبله و فکر میکنم داره بهترم میشه.
بکهیون با رضایت سری تکون داد و به جای خالی سئوک نگاه کرد. اون پیر مرد با اون چهرهی ترسناک و حرفهای تهدیدآمیزش خیلی خوب بلد بود ذهن بکهیون رو به خودش مشغول کنه، اما در اون لحظه فرصتی برای ترسیدن نداشت و مجبور بود در جواب به کیونگسو لبخند زورکیش رو حفظ کنه.
* * *
از لای در نگاهی به بیرون انداخت و زیر نور مهتاب محوطه رو از نظر گذروند. بعد از اینکه از امنیت اونجا مطمئن شد، به آرومی از مکان ممنوعه خارج شد و در رو پشت سرش بست. نقابشو روی صورتش گذاشت و قدمهای بلندش رو برداشت تا هرچه زودتر به سرافینا برگرده.
فقط چند شب دیگه نیاز داشت تا برای همیشه از اون معجون خلاص بشه. دیگه آخراش بود و همه چیز میتونست مثل روز اولش بشه.
همونطور که قدمهاشو به تندی برمیداشت مدام اطرافش رو زیر نظر داشت که مبادا دوباره کسی روبروش قرار بگیره و مجبور بشه از صحنهی روزگار محوش کنه؛ اما وقتی که زیر سایهی دیوارهای دور محوطه رو با نگاهش رصد میکرد، متوجه جسم کوچکی شد که انگار سعی داشت از دیوار بالا بره. چشمهاشو از پشت دو سوراخ چشمی نقابش ریز کرد و تمام دقتشو برای شناسایی اون شخص توی تاریکی به کار برد؛ اما فقط یک چیز بود که میتونست اون شخص رو لو بده. پیراهن سفیدی که تنش بود با یونیفرم سایر خدمهها متفاوت بود و همین بهش ثابت کرد که شخص درحال فرار، کسی جز کیونگسو نیست.
اون پسر با اینکه یبار توسط جونگین گیر افتاده بود؛ اما بازهم سعی داشت از قصر فرار کنه؟
حالا که توی تاریکی شب تمام درهای قصر بسته بودن بالا رفتن از دیوار اونم توی تاریکی سخت بنظر میرسد. انگار مدام با شکست مواجه میشد و هر از گاهی اطرافش رو نگاه میکرد تا موقعیتش رو بسنجه؛ اما درست وقتی که برای یک ثانیه با چانیول که وسط محوطه ایستاده و زیر نور مهتاب از پشت نقابش بهش خیره شده بود چشم تو چشم شد، سرجاش خشکش زد.
صدای نفسهای تندش حتی از اون فاصله هم شنیده میشد و طوری که به دیوار پشت سرش چسبیده بود میزان ترسشو نشون میداد. این دومین باری بود که باهاش مواجه میشد و نمیتونست کاری دستش بده، نمیتونست مثل بقیهی قربانیهاش با کیونگسو رفتار کنه و توی یه چشم بهم زدن از لازاروس محوش کنه. اون بیگناه بود و اهل این دنیای کثیف نبود و از همه مهمتر کیونگسو کسی بود که بعد از سالها جونگین رو آروم کرده بود پس چطور میتونست اونو ازش بگیره؟ هرطور که بود باید جلوی فرار کیونگسو رو میگرفت، نباید میزاشت جونگین یه بار دیگه تنها بشه.
قدمی به جلو برداشت و کیونگسو که خیال میکرد راهی برای فرار داره، بیشتر از قبل به دیوار چسبید و تیلههای درشت و مشکی رنگش برق میزدن. کاش میتونست صداش کنه و بهش بگه که رفتنش دیوونگی محضه؛ اما اگه کلمهای از دهنش خارج میشد دیگه نمیتونست هویتش رو مخفی کنه و تمام زحماتش هدر میرفت. قدمهاش رو آروم کرد تا کیونگسو بتونه فرار کنه، ولی وقتی ترسش تا آخرین درجهی خودش رسید، سرشو به دیوار تکیه زد و فریاد خستهای از بین لبهاش بیرون فرستاد و ثانیهی بعد زانوهای سستش زمینش زد.
صدای خرناس مانندی که از پشت دیوار شنیده شد قدمهای چانیول رو آروم کرد و قبل از اینکه بتونه حدسی در این باره بزنه دنیس در غالب یه اژدهای بالغ از پشت دیوار بیرون اومد و به سمتش حمله کرد. چانیول سعی کرد عقب برگرده، ولی به محض اینکه ضربهی شدیدی به سینه اش وارد شد بشدت روی زمین افتاد و درد عمیقی از طرف ستون فقراتش به کل بدنش پیچید. وزن باور نکردنی اون اژدها روی سینهاش باعث میشد نفسش به سختی بالا بیاد. در اون لحظه هیچ نقطهی سفیدی در دل سیاهی شانسش وجود نداشت، بجز اینکه ابعاد دنیس اونقدری بزرگ نبود که زیرش له بشه:
-کارت خوب بود کیونگسو.
صدای آشنای جونگین به گوش رسید و چانیول آرزو میکرد که کاش اون ماسک لعنتی با صورتش یکی بشه و جونگین نتونه اونو از روی صورتش برداره.
نزدیک شدن صدای هر قدمی که جونگین به سمتش برمیداشت بیشتر از وزن دنیس روی قلبش سنگینی میکرد. زیر نقابش اخماشو توی هم کشید و نفسهای داغش که بعد از برخورد با نقاب به صورتش برمیگشت حسابی آزارش میداد. سنگینی دست جونگین روی نقابش و سپس برداشتنش تیر آخر رو تو زانوهاش زد، و وقتی هوای سرد لازاروس به صورت گرمش سیلی زد همه چیزو باخت و دو دستی تقدیم لرد جوان کرد.
میتونست قسم بخوره که صدای شکسته شدن قلب جونگین رو توی قفسهی سینهاش شنیده. اون چهرهی وحشت زده چیزی بود که سالها مثلش رو ندیده بود.
جونگین پس از مدتها فرو ریختن قلبش رو احساس کرد، انگار سنگ بزرگی از سمت چپ سینهاش پایین افتاد و توی بدنش سنگینی کرد. نمیدونست نفسهای تند و سریعش بخاطر عصبانیته یا ناامیدی و نفرت؟ فقط میدونست که میخواست زمان به عقب برگرده و چهرهی چانیول زیر اون نقاب نفرت انگیز مخفی بمونه.
صدای خرد شدن نقاب مشکی رنگ توی مشت جونگین هردوی اونها رو به خودشون آورد. جونگین تمام توانش رو توی زانوهاش ریخت و از جا بلند شد. دستی روی بالهای دنیس کشید و بهش دستور داد تا چانیول رو آزاد کنه و سپس همونطور که به چشم قرمز و درخشان چانیول خیره مونده بود به دو مورگنی که همراه خودش آورده بود دستور داد:
-بگیریدش.
مورگنها جلو رفتن و دو طرف بازوی چانیول رو گرفتن و بلندش کردن.
دست کیونگسو روی شونهی جونگین نشست و ثانیهی بعد جلوی دیدش قرار گرفت و چهرهی شوک زده و یخ بستهاش آخرین چیزی بود که جونگین تو تاریکی اون شب دید.
یعنی این دیگه آخر ماجرا بود؟ قرار بود تمام قصر از این موضوع با خبر بشن و در بدترین حالت خودش جونش رو از دست بده؟ بدون اینکه یبار دیگه فرصت زندگی کردن توی اون دنیا رو داشته باشه؟ چه ساده!ویوها 1k شدن، ممنون از همراهی و دلگرمیاتون")💕
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...