Chapter(32)

55 18 11
                                    

برای آخرین بار توی اون چند دقیقه نگاهی به پله‌های مارپیچ انداخت و بعد از هوفی که از بین لبهاش بیرون داد بلاخره به التماس زانوهاش گوش کرد و روی پله‌های سنگی و سرد نشست.
هوا سرد بود و پیراهن نازکش اصلا برای اون موقعیت مناسب نبود، هرچند اگه گرم‌ترین لباسش رو هم میپوشید بازهم سرمایی که از درونش نشأت میگرفت قوی‌تر از اون بود.
نمیدونست چقدر طول میکشه تا کیونگسو برگرده که البته اهمیتی نداشت، درواقع برگشتن جونگین درحال حاضر مهم‌ترین بخش قضیه بود که به کیونگسو بستگی داشت و بکهیون حاضر بود بخاطرش ساعت‌ها منتظر بشینه و نمیدونست که قدم‌های اون پسر به تازگی آخرین پله رو پشت سر گذاشته. کیونگسو به سختی هوای اطراف رو به داخل بلعید تا فضای بیشتری برای نفس کشیدن داشته باشه. توی اون روز بیشتر از هر زمان دیگه‌ای پله‌های مختلف رو طی کرده بود و زانوهاش بیشتر از این توان نداشتن.
سرش رو بلند کرد و نگاهش به دهانه‌ی غار نسبتا تاریکی که روبروش قرار داشت افتاد. جونگین اونجا بود، تنها توی اون فضای سرد و تاریک درحالی که اژدهای کوچیکی که تنها همدمش بود رو توی بغلش گرفته و با نوازش کردنش آروم میشد.
با تردید جلوی دهانه‌ی غار ایستاد و صدای قدم‌هاش توجه جونگین رو به خودش جلب کرد. نگاه جونگین از دنیس کنده شد و روی کیونگسو نشست و موجب شد کلی تردید راهشون رو به سمت دل اون پسر باز کنن. گلوش رو صاف کرد و به آرومی پرسید:
-میتونم بیام تو؟
جونگین چند ثانیه‌ای با مردمک‌هایی که توی اون تاریکی میدرخشیدن به کیونگسو خیره شد و در نهایت فقط سر تکون داد و دوباره نگاهش به سمت دنیس کشیده شد و انگشتاش راه خودشون رو روی سر و گردن اون اژدها پیدا کردن.
کیونگسو با تردید قدم برداشت و وقتی تاریکی فضای غار اون رو در خودش بلعید سنگینی عجیبی روی قلبش جا خوش کرد که کیونگسو رو از ورودش پشیمون میکرد. به آرومی کنار جونگین نشست و به دیوار سرد پشتش تکیه داد.
نمیدونست چی باید بگه و از کجا باید شروع کنه. هزاران کلمه‌ و جمله‌های ناقص توی ذهنش رژه میرفتن و کیونگسو نمیدونست باید چیکار کنه:
-چرا اومدی؟
جونگین درحالی که نگاهش رو از دنیس نمیگرفت پرسید و کیونگسو سوالش رو با سوال جواب داد:
-نمیخوای بپرسی چطور فهمیدم اینجایی؟
کیونگسو به نیم رخ اون پسر که هنوز هم سرش پایین بود نگاه کرد؛ اما مثل اینکه جونگین قصد نداشت حالا حالاها دست از سر دنیس برداره:
-دوست ندارم سوالیو بپرسم که جوابشو میدونم
حق با جونگین بود، فقط چانیول و بکهیون بودن که میدونستن اون کجاست و چیکار میکنه و این نشون میداد که به خوبی از اوضاع قصر در نبودش با خبره. نگاهی به اطراف انداخت و کلافه هوفی کشید. جونگین عصبانیش میکرد و از اینکه نمیتونست سرش فریاد بکشه و سرزنشش کنه به شدت ناراضی بود، و فقط میتونست غیر مستقیم بهش کنایه بزنه:
-عین بچه‌ها قهر کردی اومدی اینجا با اژدهات بازی میکنی؟
با لحن تندی گفت و جونگین با تاسف سر تکون داد و ثانیه‌ی بعد لحن سرد و به ظاهر بیخیالش تو صورت کیونگسو خورد:
-عجیبه که این کارم برات بچه‌گانه بنظر میرسه.
برای چند لحظه سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد و حتی دنیس هم نمیتوست با صدای جیغش اون سکوت رو بشکنه و این باعث میشد کیونگسو بابت حرفی که زده و تمام افکارش تردید داشته باشه:
-البته حق داری.
لحن سرد و بی حس جونگین بلاخره سکوت اونجا رو شکست تا با کلماتش کیونگسو رو از اومدن به اونجا عمیقا پشیمون کنه:
-چون تو هیچوقت نمیتونی درک کنی براورده کردن انتظارات چند صد نفر بدون اینکه کسی ناراحت بشه چه حسی داره.
حرکت انگشتای جونگین زیر نگاه خیره‌ی کیونگسو روی بالهای دنیس متوقف شد و نگاهش به تاریکی روبروش دوخته شد و ادامه داد:
-درک نمیکنی چون مجبور نیستی برای پنهان کردن اندوهت توی تاریکی برقصی تا زمان از دستت در بره.
اگه فقط یک چیز بود که کیونگسو از نوع حرف زدن و لحنش متوجه میشد این بود که اون پسر کلی حرف و احساس رو پشت تک تک کلماتش مخفی میکرد، شاید حتی اگه کسی کنارش بود که بهش اعتماد داشت و دوسش داشت سر روی شونه‌اش میزاشت و گریه میکرد تا بتونه فشاری که روی قلبش تحمل میکنه رو با اشکاش بیرون بریزه؛ اما فعلا کیونگسو اون شخص نزدیک به جونگین نبود پس نمیخواست هیچ مسئولیتی در قبالش داشته باشه:
-شاید اگه اون کتابو بخونم، بتونم درک کنم.
حرف کتاب رو وسط کشید بلکه شانسی برای برگردوندن اون پسر داشته باشه. جونگین نگاهش رو از دنیس گرفت و به چهره‌ی کیونگسو داد و بلاخره اون چشم‌ها پس از مدت‌ها به همدیگه خیره شدن و همون حس عجیب همیشگی که کیونگسو داشت فراموشش میکرد بهش دست داد:
-اگه میخوای از موضوع سر در بیاری، پس برگرد.
حرف زدن براش وقتی که توی اون چشمای بی حس خیره شده بود سخت‌تر از قبل بود؛ اما مطمئنا جونگین هم مثل اون دوتای دیگه کنجکاو میشد و بخاطر اون کتاب برمیگشت، ولی جوابی که از بین لبهاش بیرون اومد شمع کم نور امید رو توی دلش خاموش کرد:
-تو اولین کسی هستی که داره سعی میکنه با گول زدنم به خواسته‌اش برسه.
کیونگسو که از اینطور قضاوت شدن توسط جونگین عصبانی شده بود تمام صداقتی که توی وجودش داشت رو توی کلماتش ریخت:
-میتونی فکر کنی که دارم گولت میزنم، ولی واقعا اینطور نیست.
جونگین به آرومی ابروش رو بالا داد و شکاک نگاهش کرد. اون پسر خیلی خوب میدونست چطور باید کیونگسو رو تا حد جنون کلافه کنه، ولی برخلاف انتظارش اون پسر با چهره‌ای که سعی میکرد اروم نشونش بده از جاش بلند شد و دستش رو به سمتش دراز کرد و گفت:
-بیا برگردیم، بکه‍یون توی سرما بخاطر من منتظر نشسته.
نگاه جونگین بین دست اون پسر و چشم‌های درشت و براقش چرخید و درنهایت پوزخندی گوشه‌ی لبش شکل گرفت و به نقطه‌ی نامعلومی از تاریکی چشم دوخت:
-چه تضمینی وجود داره که منتظرت بمونه وقتی اونطور به من دروغ گفت.
کیونگسو لب‌هاش رو از هم فاصله داد تا به تندی جوابش رو بده اما برای چند ثانیه به چیزی که میخواست بگه شک کرد و حرفش رو خورد. بکهیون کسی بود که چند روز پیش درست جلوی تمام خدمه‌ها اون حرف‌ها رو زده بود و حالا کیونگسو انتظار داشت با وجود چیزایی که ازش شنیده هنوز هم مثل قبل باشه؟ همونقدر صاف و ساده؟
دستش رو انداخت و درحالی که برمیگشت تا از غار خارج بشه آخرین کلماتش رو با حرص بیرون داد:
-خیلی خب نیا... اصلا برام اهمیتی نداره.
اما هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای جونگین متوقفش کرد:
-چطور ممکنه ینفر برات اهمیتی نداشته باشه ولی شبایی که نیستش توی تختش بخوابی؟
نفس کیونگسو پشت قفسه سینه‌اش حبس شد و به تندی به سمت اون پسر برگشت. این یعنی تمام مدتی که سعی داشت خودش رو نسبت به جونگین بی‌اهمیت نشون بده اون پسر همه چیز رو میدونست و درواقع اون کسی بود که کیونگسو رو بازی میداد. انگشتاش مشت شدن و قبل از اینکه کلمه‌ای از بین لب‌هاش خارج بشه جونگین گفت:
-فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی که یادت بره من میتونم با یه بشکن از اوضاع قصر سر در بیارم و در کسری از ثانیه سر جای اولم برگردم.
این حرف جونگین مثل یجور یادآوری یا مثل یه هشدار بود. اون همیشه حواسش به رفتارهای کیونگسو بود و شب‌ها به اتاقش تلپورت میکرد و از دیدن کیونگسو که روی تختش خوابیده و پتوش رو بغل کرده بود لذت میبرد.
فضای غار تاریک بود و نمیتونست به خوبی حالت چهره‌ی جونگین رو ببینه، اما همون نور کمی که یه سمت صورتش رو تا حدودی روشن میکرد نیشخندی از طرف جونگین براش به نمایش گذاشت.
مشت کیونگسو باز شد و با نفس راحتی که بیرون داد تسلیم شدنش رو اعلام کرد و شونه‌ای بالا انداخت:
-آره، مثل احمقا این چند روز توی قصر دنبالت گشتم چون فکر میکردم میتونم اونجا پیدات کنم.
جونگین چیزی نگفت و ترجیح میداد بحثشون رو تموم کنه تا کیونگسو تنهاش نزاره. حالا که اومده بود نباید میزاشت به این سادگی برگرده و شاید بد نبود اگه یه مدت با همدیگه تنها باشن.
اما کیونگسو که از همه‌ی اینها بی‌خبر بود کمی جلو رفت تا توضیحات بیشتری بده؛ ولی تک خنده‌ی جونگین کافی بود تا گاردش رو پایین بیاره و درحالی که سعی میکرد لبخندش رو بخوره با تاسف سر تکون داد.

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now