فضای نیمه تاریک انبار هیزم که با بوی چوبهای خشک پر شده بود فقط با باریکههای نوری که از لابهلای دیوارههای چوبی انبار داخل میومدن رنگ روشنایی گرفته بود و ذرات ریز چوب گهگاهی توی فضا پخش میشد تا چشمهای چانیول رو آزرده کنه.
با تمام حرصی که داشت به تندی تبر رو روی تکه چوب بیچاره کوبید و وقتی قطعات نامساویش روی زمین افتاد چنگی تو موهاش کشید و سعی کرد به خشمش اجازه نده که بیشتر از این توی وجودش رشد کنه؛ اما حالا زیادی دیر شده بود و آتیش خشم وجودش دست چپش رو از زیر دستکش چرمش داغ کرده بود.
نفسهای بیوقفهاش رو بیرون داد و پلکهاش رو روی هم فشرد. تکههای ناهمسان چوبها جلوی چشمهاش رژه میرفتن و آرامشی که مدام سعی میکرد نگهش داره رو خدشهدار میکرد. فکش رو منقبض کرد و به تندی تبری که توی دستش بود رو بیهوا روی زمین کوبید و فریادی که از دیروز توی گلوش سنگینی میکرد رو برای بار چندم توی اون موقعیت خفه کرد.
چند قدمی به عقب برداشت و روی نزدیکترین کندهی درخت نشست. دستی به پیشونی عرق کردهاش کشید و بستن پلکهاش کافی بود تا تصورات ساختگیش درمورد گم شدن بکهیون دوباره روی پردهی ذهنش نقش ببنده و مثل تیری توی مغزش فرو بره. توی دوروز گذشته قصر و تمام جاهایی که امکان داشت اون پسر بهشون پناه ببره رو زیر و رو کرده بود؛ اما نتونسته بود کوچیکترین نشونهای هم از حضور بکهیون پیدا کنه، برای همین جایی گوشهی قلبش حس نگرانی که این مدت سعی میکرد سرکوبش کنه حالا به طرز وحشیانهای میجوشید، ولی بدتر از همه بوی خرده چوبهایی بود که توی انبار بجای عطر بکهیون پخش میشد و سرش رو به درد میاورد.
صدای باز شدن در انبار و سپس هجوم نور به اتاق تاریک و سرد برای لحظهی کوتاهی ابرهای تیرهی ذهنش رو کنار زد و امیدوارانه سرش رو بلند کرد؛ اما دیدن چهرهی منفور سئوک بجای بکهیون کافی بود تا دوباره به فضای منفی ذهنش برگرده. هوفی کشید و با کلافگی سرش رو پایین انداخت. صدای نزدیک شدن قدمهای اون مرد و خرد شدن تکه چوبها زیر پاهاش باعث میشد چانیول خودش رو برای بحث کردن با اون آماده کنه:
-برای امروز خوبه، خیلی کار کردی.
اولین جملهاش رو با کنایه شروع کرد و نگاهش توی فضای انبار چرخید، و درنهایت روی چوبهایی که ناهمسانیشون به وضوح دیده میشد ثابت موند و طوری که انگار بهونهی جدیدش رو براش جور کرده بودن پوزخندی گوشهی لبش رنگ گرفت. خم شد و تکهی کوچکتر هیزم رو برداشت و با تاسف سری تکون داد:
-ولی ظاهرا از دیروز تمرکز نداری!
چانیول با کلافگی از جاش بلند شد و درحالی که تلاش میکرد حضور اون مرد رو نادیده بگیره به سمت در خروجی قدم برداشت، ولی نگاه سئوک به دنبالش کشیده شد و در نهایت صداش بار دیگه توی فضای نفس گیر انبار پیچید:
-چه حسی داره از دست دادن کسی که دوستش داری؟
چانیول از حرکت ایستاد و مشتهایی که برای فرود اومدن روی اون صورت التماس میکردن رو به هم فشرد و نگاه برزخی روونهاش کرد که فقط باعث شد پوزخند سئوک پررنگتر و لحنش نیشدارتر بشه:
-نگو که اون حرومی رو دوست نداری که باورم نمیشه.
چانیول پلکهاش رو روی هم فشرد و فکش منقبض شد. حتی فکر کردن به اینکه سئوک توی گم شدن بکهیون نقش داشته باشه چانیول رو به مرز جنون میرسوند و باعث میشد بخواد همونجا اون مرد رو از صحنهی لازاروس محو کنه:
-اگه بفهمم گم شدن بکهیون زیر سر تو بوده زندت نمیزارم.
با حرص و درحالی که چشمهاش از عصبانیت لبریز شده بود غرید و برگشت تا از اون جهنمی که باعث میشد دست چپش هر لحظه بیشتر از قبل حرارت پیدا کنه خارج بشه، اما فریاد سئوک برای بار دوم متوقفش کرد:
-تو منو خیلی وقته که کشتی پارک چانیول!
سئوک چند قدم خودش رو به اون پسر نزدیکتر کرد و درحالی که نگاهش خیره به پشت موهای شرابی رنگ اون پسر بود اخمی کرد و پرههای بینیاش از شدت عصبانیت باد کرد:
-ولی من هیچوقت این راه مسخره رو برای انتقام گرفتن انتخاب نمیکنم، و الانم خیلی ناراحتم که اون توله نیستش تا بتونم نابود شدنشو جلوی چشمات تماشا کنم.
خطاب شدن بکهیون با اون لفظ اونم از زبون سئوک کافی بود تا چانیول تمام مقاومتش رو در برابر مهار خشمش از دست بده، برای همين با قدمهای بعدیِ سئوک به سرعت برگشت و به یقهی پراهنش چنگ زد:
-دهن کثیفتو ببند حرومزاده.
بدون اینکه خودش متوجه بشه تن صداش بالا رفت و سئوک که از عصبانی شدن اون پسر لذت میبرد تکخندهای کرد و چانیول بار دیگه با حرص غرید:
-من کسی بودم که اون زن هرزه رو کشتم نه بکهیون، پس اونو وارد بازیت نکن.
سپس یقهی اون مرد رو به شدت رها کرد و بدون اینکه منتظر جواب یا کنایهای از سمتش باشه به تندی اونجا رو ترک کرد و زیر آسمون همیشه ابری لازاروس به قدمهاش سرعت بخشید. هوا رفته رفته خودش رو با سیاهی دل آدمها هم رنگ میکرد؛ اما مثل روزهای قبل هیچ ردی از باریکههای نور زرد و نارنجی دیده نمیشد و تنها ابرهای تیره رنگ همزمان با قدمهای چانیول حرکت میکردن تا شاید بتونن خودشون رو بهش برسونن، ولی چانیول بیاهمیت به موقعیت اطرافش سرسرای ورودی رو پشت سر گذاشت و ابرهای تیر با غرش بلندی آسمون لازاروس رو برای چند ثانیه روشن کردن. قلب چانیول با تصور اینکه قرار بود تا چند ساعت دیگه آسمون بارونی بشه تپش بلند و بیسابقهای سرداد و تصویر بکهیون با لباسهای همیشه نازکش از جلوی چشمهاش گذر کرد.
وقتی پلههای مارپیچ رو پشت سر گذاشت خودش رو جلوی سالن کریستال پیدا کرد. دیگه بیشتر از این نمیتونست به خودش دروغ بگه، نمیتونست جلوی خودش رو بگیره تا مبادا کسی متوجه دلتنگیش بشه. درسته! بکهیون به خوبی تونسته بود افسار چانیول رو به دست بگیره و هدایتش کنه.
مورگنهایی که جلوی در ایستاده بودن بیمقدمه در رو باز کردن و قبل از اینکه چانیول فرصتی برای آماده کردن خودش داشته باشه روبروی جونگینی قرار گرفت که به تندی جام پر شدهی بین انگشتاش رو بالا میداد.
پلکهاش رو عصبی از وضعیت اون پسر روی هم فشرد و سپس با قدمهای شمرده جلو رفت؛ اما جونگین حتی به خودش زحمت نگاه کردن به اون رو نداد و طوری رفتار کرد که انگار هیچکس جز خودش و والیا توی اون مکان نیستن. وقتی اونقدری نزدیک شد که میدونست صداش به گوش اون پسر نیمه مست میرسه گفت:
-چرا هیچ کاری نمیکنی؟
جونگین بیاهمیت نسبت به چانیول خم شد و جامش رو روی میز گذاشت، خودش به اندازهی کافی درگیریهای ذهنی داشت و نمیخواست اوقاتش رو با بحث کردن با اون پسر تلختر از این بکنه:
-برام پرش کن.
با صدای دورگهاش خطاب به والیا گفت و درست وقتی اون دختر جلو اومد تا بطری روی میز رو برداره صدای فریاد چانیول همزمان با بیرون کشیده شدن بطری از بین انگشتاش توی فضا پیچید:
-گمشو بیرون.
شونههای والیا بالا پریدن و ابروهاش بالا رفتن، ناخواسته نگاهش به سمت جونگین کشیده شد و انتظار داشت اون پسر با رفتنش مخالفت کنه، ولی وقتی به نتیجهای نرسید نفسش رو بیرون داد و با قدمهای تندش طول سالن رو طی کرد و در نهایت با صدای بسته شدن در صدای کفشهای پاشنه بلندی که به تنهایی سکوت رو میشکوند قطع شد و فقط به صورت محو پشت درهای بستهی سالن کریستال به سختی به گوش میرسید.
جونگین لب پایینش رو بین دندوناش کشید و کلافه از گستاخی چانیول به آرومی غرید:
-تو کی هستی که به خدمههام دستور میدی؟
چانیول که برای این موضوعات پیش پا افتاده وقت نداشت هوفی کشید. حالا با دیدن چشمهای خمار و گونههای سرخ جونگین میتونست حدس بزنه که اون پسر در نبود کیونگسو وضعیتی بهتر از خودش نداشته:
-بیا یه امشبو بیخیال جایگاهمون بشیم کیم جونگین.
لحنش آروم بود و بنظر نمیرسید برای بحث کردن اومده باشه. جونگین سرش رو به پشتی تخت سلطنتیش تکیه داد و تکخندهی بیجونی روی لبش نشست. سپس لحن دلخوری که توانی برای پنهان کردنش نداشت خودش رو نشون داد:
-توام برو! تنهام بزار اگه فکر میکنی من ترسناکترین موجود لازاروسم.
چانیول با حرص نفسش رو بیرون داد و بطری که هنوز توی دستش نگه داشته بود رو روی میز شیشهای برگردوند و سپس قدمی برداشت تا میز رو دور بزنه و به اون پسر نزدیک بشه. میدونست بخش بزرگی از تنهایی جونگین بخاطر ترس خدمههاست، اما انتظار نداشت چنین تصوری از خودش توی ذهن جونگین شکل گرفته باشه، حداقل نه به خاطر اینکه یه زمانی بهترین دوستش بوده و میدونست که هنوز هم رد پای رفاقتشون به طور کامل از روی قلبهاشون پاک نشده.
روبروی جونگین ایستاد و دستهاش رو روی دستههای صندلی اون پسر گذاشت و صورتش رو به اون نزدیک کرد تا حرفهاش از پردهی نیمه مستی جونگین عبور کنه و به طور واضح بهش منتقل بشه:
-خودتو جمع و جور کن جونگین.
جونگین با چشمهایی که مویرگهای سرخش بیشتر از قبل نمایان شده بودن خیره به همون چشمهای براقی بود که نمیدونست آخرین بار کِی اینطور نگران دیده بودشون:
-فقط کیونگسو نیست که گم شده، بکهیون هم غیبش زده.
با خارج شدن اسم بکهیون از بین لبهای چانیول ناگهان احساس خشم توی رگهاش جوشید و قبل از اینکه تلاشی برای مهار کردنش بکنه تن صدای بلندش تو صورت چانیول کوبیده شد:
-که چی؟ شاید همه چیز زیر سر اون توله سگ احمقته!
لحن تمسخرآمیزش و اخمی که بین ابروهاش شکل گرفته بود باعث میشد چانیول از حالت قبلی خارج بشه و کنترلش رو از دست بده. دندون قروچهای کرد و صدای ساییده شدن دندونهاش مو به تن جونگین سیخ کرد و سپس متقابلا صداش رو بالا برد:
-چی میگی واسه خودت؟ بکهیون هم قربانیه.
جونگین نفسش رو با حرص بیرون داد و تکیهاش رو از صندلی گرفت، و همزمان باهاش چانیول ازش فاصله گرفت و بدون اینکه ارتباط چشمیشون رو قطع کنه بلند شد و روبروش ایستاد:
-کی اهمیت میده که بلایی سر اون بیاد یا نه؟
لحن تند و زنندهاش حرص چانیول رو درمیاورد و برای همین بیپروا فریاد زد:
-اون مریضه جونگین!!
ابروهای جونگین بالا پریدن و چانیول تونست لرزش خفیف مردمکهاش رو بعد از مدتها ببینه.
با اینکه رفتار جونگین با بکهیون اکثر اوقات تند بود و مدام بهش توهین میکرد و ازش ایراد میگرفت؛ اما تک تک ثانیههایی که توی چشمهای دو رنگ اون پسر خیره مونده بود بهش ثابت شد که هنوز هم به طور کامل تبدیل به یه هیولا نشده و اگه فقط کمی دقت میکرد میتونست احساساتی رو در گوشهایترین بخش قلبش حس کنه که به سختی برای خاموش نشدن تلاش میکردن.
بلاخره اون ارتباط چشمی رو قطع کرد و نگاهش رو به طرف دیگهای چرخوند و سعی کرد این موضوع رو بیاهمیت نشون بده:
-بیخیال چانیول! حتی توام برات مهم نیست چه اتفاقی براش میوفته.
-مهمه!
لحن آروم چانیول و چشمهایی که دیگه اثری از خشم در اونها دیده نمیشد کاملا با حالت چند ثانیهی پیشش در تضاد بود:
-برام مهمه که الان اینجام و دارم باهات بحث میکنم.
این اولین باری بود که جایی بجز درون ذهنش به این موضوع اعتراف میکرد، چیزی که همیشه حتی در خلوت خودش سعی داشت سرکوبش کنه و بهش بها نده، حالا اینجا درست روبروی جونگین برای اولین بار به زبون آورده بود که البته انتظاری هم نداشت جونگین درکش کنه.
پسر مقابلش تکخندهای کرد و چانیول رو کنار زد و خم شد تا بطری مشروبی که روی میز قرار داشت رو برداره:
-باید حدسشو میزدم که بازم احمق شده باشی.
و سپس قلوپی از نوشیدنیش فرو داد و خواست قلوپ بعدی رو بالا بده که بلافاصله بطری از بین انگشتاش کشیده شد و لحظهی بعد چشم غرهای از طرف چانیول نسیبش شد:
-احمق تویی کیم جونگین! تویی که نمیخوای قبول کنی که کیونگسو رو دوست داری و الان بخاطر اون به این روز افتادی.
با نگاه منظور داری سر تا پای جونگین رو برانداز کرد، خیلی خوب میتونست روی نقطه ضعف جونگین دست بزاره و این از نگاه بهتزدهاش مشخص بود.
انگشت اشارهاش رو تهدیدآمیز جلوی صورتش گرفت و درحالی که تک تک کلماتش رو با تاکید بیان میکرد تا به خوبی توی ذهن جونگین بره ادامه داد:
-برام مهم نیست چه تصمیمی میگیری، ولی من بکهیونو برمیگردونم و تا وقتی که از این خراب شده نجات پیدا نکردیم نمیذارم اتفاقی براش بیوفته.
و سپس بطری توی دستش رو به سینهی جونگین کوبید و اون پسر چارهای نداشت جز اینکه بطری مشروب رو از دستش بگیره. چانیول بدون اینکه فرصتی برای ادامهی بحث به جونگین بده برگشت و با قدمهای بلندش سالن کریستال رو ترک کرد و جونگین پشت درهای بستهی سالن تنها گذاشت.
نفسهای تندش رو با حرص بیرون میداد و بطری بین انگشتهاش فشرده میشد. حالا حرفهای چانیول هم به بقیهی درگیریهای ذهنیش اضافه شده بود و همه با هم تلاش میکردن آرامش جونگین رو تا آخرین قطره از بین ببرن و توی دریایی از افکار بی سر و ته غرقش کنن، و بدتر از همه این بود که کاری از دستش برنمیومد تا برای بهتر کردن اوضاع انجام بده. بطری شیشهای رو به لبهاش رسوند؛ اما وقتی چیزی جز چند قطرهی کوچیک از اون مشروب تلخ نسیبش نشد اخمی کرد و با حرص بطری رو روی زمین کوبید و صدای فریاد عصبیش با صدای شکسته شدن بطری شیشهای همراه شد و حتی تونست والیا رو از پشت درهای بستهی سالن کریستال بترسونه.
نگاه نگرانش روی در سالن میخکوب شد و همونطور که منتظر بود جونگین بهش اجازهی ورود بده با موهای صاف و بلندش ور میرفت و مدام دستهای نازک از اونها رو دور انگشت اشارهاش میپیچید و سپس بازش میکرد. همون لحظه در سالن به تندی روبه داخل باز شد و به محض دیدن جونگین که رگهای پیشونیش ورم کرده بودن فورا به سمتش رفت:
-حالتون خوبه لرد؟
اون لحظه شنیدن صدای والیا آخرین چیزی بود که میخواست باهاش روبرو بشه، برای همین بدون کوچکترین توجهی بهش قدمهاش رو به سمت پلههای طبقهی بالا برداشت تا به اتاقش برگرده، شاید رقصیدن توی تاریکیِ اتاقش بهترین تصمیمی بود که میتونست توی اون لحظه بگیره؛ ولی همونطور که انتظار داشت قدمهای والیا پشت سرش کشیده شدن و مدام صداهایی از طرف اون دختر به گوش میرسید که دربرابر صداهای بلند توی ذهن جونگین مثل زمزمه شنیده میشد و توجهی بهشون نداشت.
قبل از اینکه به دارسل برسه جلوی در دمور متوقف شد و همزمان باهاش والیا سکوت کرد و با تعجب به اون پسر که یک قدم جلوتر حرکت میکرد نگاهی انداخت. با تردید نگاهی به نوشتهی دمور که روی در حک شده بود انداخت، بابت سر زدن به اونجا دو دل بود و نمیدونست جنبهی مواجهه شدن با اون اتاق خالی رو داره یا نه؛ اما قبل از اینکه تصمیمی بگیره دستش روی دستگیره نشست و در رو به سمت داخل هول داد و واردش شد، ولی وقتی والیا جلو اومد جونگین به سمتش برگشت و همونطور که به چشمهای متعجبش خیره شده بود در رو به روش بست و نفس راحتی از بین لبهاش بیرون داد.
نگاهش رو توی فضای اتاق چرخوند. میتونست متوجه بشه که بوی لباسهای جونسو کمرنگتر از قبل شده و بوی جدیدی که فقط یکبار به مشامش خورده بود رشتهی پررنگتری رو توی دمور از خودش به جا گذاشته بود.
اتاق تاریک بود، اما میتونست تخت نامرتب و کمدی که لباسهاش بیرون ریخته بودن رو ببینه. سکوت سنگین اونجا باعث میشد بتونه صدای ضربان قلبش رو بشنوه و این میتونست آخرین قطرهی آرامشش رو در بدنش خشک کنه.
باد سردی از پنجرهی نیمه باز به داخل وزید و به آرومی کتابی که روی میز باز مونده بود رو ورق زد و توجه جونگین رو به خودش جلب کرد. قدمهاش رو با دقت توی تاریکی دمور برداشت تا مبادا پا روی لباسهای اون پسر بزاره. جلوی میز ایستاد و روی کتاب خم شد و چشمهاش رو تنگ کرد تا بتونه نوشتههای کتاب رو ببینه. چند خط از محتوای اون کتاب رو از نظر گذروند و همه چیز عادی بنظر میرسید تا اینکه کلمهی روستای جاودانگان جلوی چشمهاش رژه رفت و باعث شد نفس جونگین توی سینهاش حبس بشه. حالا موضوعی توی ذهنش شکل گرفته بود که تونسته بود تمام افکارش رو کنار بزنه و ملکهی ذهنش بشه. برای اینکه بیشتر مطمئن بشه کتاب رو ورق زد و برخوردن به اسم جونسو و ساحره کافی بود تا شکهاش به اطمینان تبدیل بشن:
-خودشه!
زیر لب زمزمه کرد و لعنتی فرستاد. اون پسر چطور میتونست اینطوری سر جونش ریسک کنه و خودش رو به دام مرگ بفرسته؟
قدمهاش رو به تندی برداشت و اینبار بدون توجه به لگد کردن لباسها و وسایل کیونگسو که درواقع متعلق به جونسو بودن از اتاق خارج شد و به محض اینکه در رو پشت سرش بست با چهرهی والیا که منتظر بیرون اومدنش بود روبرو شد. اخم غلیظی بین ابروهاش نشست و دندونهاش رو روی هم فشرد. اگه اون لحظه کارهای مهمتری نداشت اول از همه مغز اون دختر رو بین انگشتهاش له میکرد و بعد با خیال راحت به زندگیش ادامه میداد.
لبهای والیا حرکت کردن تا چیزی بگه، اما زودتر از اون جونگین از بین دندونهای بهم چفت شدهاش غرید:
-دنبالم نیا
و سپس بدون اینکه به اون دختر اجازهی حرف زدن بده به قدمهاش سرعت بخشید تا خودش رو به سرافینا برسونه و قبل از اینکه دیر بشه فکری به حال اون دو پسر کله شق بکنن.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...