بعد از جر و بحث مفصلی که با مجسمهی پیر توی اتاقش داشت، در رو پشت سرش قفل کرد و هوای بیرون از سرافینا رو با یه نفس عمیق به ریههاش فرستاد. بیهدف راهش رو به سمت پلههای مارپیچ کج کرد تا کمی توی فضای نسبتا تاریک قصر قدم بزنه و ذهنش رو از آشفتگی که اخیرا گریبان گیرش شده بود به هر نحوی آزاد کنه، ولی با صدای قدمهای پزشکیار که پلههای مقابلش رو از طبقهی چهارم پشت سر میذاشت و پایین میومد سر جاش متوقف شد. وجود اون پسر در هرجایی از قصر اصلا خوشایند نبود، چون هروقت که اون پیداش میشد به این معنی بود که بکهیون باز هم به خودش آسیب زده و بیسر و صدا توی خلوت خودش فرو رفته تا بلاخره اون پسر پیداش بشه و نجاتش بده.
دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و خطاب به هیونکی که قدمهاش آروم شده بود گفت:
-بکهیون کجاست؟
پوزخند غلیظی گوشهی لبهای پزشکیار جا خوش کرد:
-چطور الان برات مهم شده؟
باز هم کنایههای همیشگی که باعث میشد چانیول هیچوقت به اون پسر اهمیتی نده شروع شد و ابروهای چانیول بالا پریدن و متقابلا جواب داد:
-میبینم که دهن باز کردی!
پوزخند هیونکی صدادار شد:
-مثل همیشه بحثو عوض میکنی.
فاصلهی کوتاهش رو با چانیول پر کرد تا بتونه راحت توی چشمهاش زل بزنه:
-بخاطر حس ترحمیه که نسبت بهش داری؟ چون میدونی که اوضاعش چقدر وخیم شده؟
فک چانیول در کسری از ثانیه منقبض شد و از بین دندونهای بهم چفت شدهاش غرید:
-اون پیری دهن لق..
-ببین پارک چانیول اگه باعث بشی بکهیون بقیهی روزای باقی موندشو گریه کنه، با دستای خودم خفهات میکنم.
انگشت اشارهاش با پر رویی تمام چانیول رو نشونه گرفتن و کلماتش رو اونقدر سنگین به زبون آورد که چانیول تمام مدت رو فقط به چشمهای عصبیش زل زده بود و در نهایت جوابش رو با سوال تکراریش داد:
-اون کجاست؟
-طبقه بالا، اتاق اول.
بلافاصله گفت و قبل از اینکه بتونه به جملهاش چیزی اضافه کنه چانیول با طعنهی نسبتا محکمی از کنارش رد شد، ولی هنوز سه قدم برنداشته بود که سرجاش ایستاد و بدون اینکه به پسری که حالا پشت سرش بود نگاه کنه گفت:
-نمیدونم این چه حسیه، ولی مطمئنم که ترحم نیست.
و قبل از اینکه هیونکی بتونه لبهاش رو برای یه کنایهی دیگه باز کنه قدمهای بلندش رو به سمت پلههای طبقهی چهارم کشوند. نمیدونست این نیروی قوی چیه و از کی تونسته اون رو تحت فرمانش بگیره، ولی هرچیزی که بود چانیول دیگه نیروی کافی برای جنگیدن باهاش نداشت.
در اتاق اول رو آروم باز کرد و بعد دیدن پسر آشنایی که روبهروی تابلوی اصلی نشسته و بهش زل زده بود دست به سینه به چهارچوب در تکیه داد:
-چرا اینجا نشستی؟
بکهیون به تندی سرش رو به سمت منشا صدا چرخوند و چانیول قدمهای آروم و شمردهاش رو به سمتش برداشت و با دقت تابلویی که تمام حواس بکهیون رو جلب کرده بود برانداز کرد:
-بنظرت چقدر طول میکشه تا بتونیم برگردیم؟
با سوال بکهیون شونهای بالا داد:
-نمیدونم.
و نگاهش رو به نگاه معصومانهی اون پسر دوخت:
-بلند شو بکهیون، اینجا نشستن و فکر کردن راجبه اینکه چه اتفاقی قراره بیوفته چیزیو درست نمیکنه.
و قبل از اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره دستش برای گرفتن دست بکهیون به سمتش دراز شده بود و حالا نگاه اون پسر با تردید روی انگشتهاش کشیده شد؛ و بکهیون بعد از اینکه موفق شد افکار ناقص مغزش رو پس بزنه دستش رو توی دست گرم چانیول گذاشت، ولی در مقابل چانیول از سرمای غیر معمول بدن بکهیون یکه خورد و بعد از اینکه اون پسر از جاش بلندش شد به سمت خودش کشیدش تا به خودش ثابت کنه که اوضاع رو زیادی برای خودش سخت کرده، برای همین بیتوجه به چشمهای پاپی شکلی که مردمکهاش با امیدواری میلرزید با پشت انگشتهاش گونهی اون پسر رو لمس کرد، اما با سرمایی که زیر انگشتهاش احساس کرد ابروهاش در هم گره خوردن.
بکهیون که خیلی خوب متوجه این موضوع شده بود صورتش رو عقب کشید و دستش رو از بین انگشتهای چانیول آزاد کرد:
-بیا برگردیم.
ولی چانیول بار دیگه مچش رو چسبید و اینبار در کمترین فاصله از خودش نگهش داشت تا بتونه تاثیرگذاری کلماتش رو بیشتر کنه، غافل از اینکه بکهیون فقط با تنفس هوای اطراف معشوقهاش تمام حواسش رو از دست میداد:
-تا کی میخوای مخفیش کنی؟
بکهیون پلک آهستهای از روی ناباوری زد و لایهی نازکی از اشک با بیرحمی تمام دیدش رو تار کرد، و چانیول بدون تردید اضافه کرد:
-سرمای بدنتو میگم، چرا تا الان چیزی بهم نگفتی؟
با سردترین لحنی که ازش برمیومد زمزمه کرد و توی چشمهای بلوری پسر مقابلش خیره موند:
-چیز مهمی نیست، درست میشه.
-مهمه!
بیهوا فریاد کشید و شونههای بکهیون بالا پریدن. حتی خودش هم نمیدونست دلیل عصبانیتش بکهیونه یا زمانهایی که از دست داده بودشون، ولی واقعیت این بود که با داد زدن و خالی کردن عصبانیتش تعداد روزهایی که قرار بود اون پسر رو جلوی چشمهاش ببینه زیاد نمیشد:
-اگه میخوای از این خراب شده فرار کنی باید زنده بمونی.
با کلمات آخر جملهی چانیول مقاومتی که تمام این مدت دربرابر بیماری ناشناختهاش نشون داده بود یکباره شکسته شد و سرش رو پایین انداخت. بکهیون خسته بود و حتی فکر آزاد شدن از لازاروس هم به وجود تاریکش روشنایی نمیداد، اما واقعیت این بود که برای چانیول بکهیون خود روشنایی بود، تکه نوری که بازتابش چشمهایی که همیشه چیزی جز سیاهی نمیدیدن رو تا مرز کور شدن میبرد و حالا میتونست چیزی فرای تاریکی رو ببینه؛ گرچه بکهیون سالها بود که تمام رنگهای شاد زندگیش رو از دست داده بود، ولی هنوز هم منبع روشنایی اون پسر به حساب میومد.
به سمت اون پسر خم شد و آروم زمزمه کرد:
-نگام کن.
بکهیون پلک آهستهای زد و طوری که انگار هیچی نشنیده به سرامیکهای مشکی رنگ زیر پاهاشون خیره موند:
-الانم برای امتحان کردن راههای جدید دیر نشده.
با زمزمهی امیدوارانهی چانیول سر بکهیون بالا اومد و بار دیگه چشمهای بیروحشون در مقابل هم پر از احساسات ناگفته شد.
بعد از شنیدن صدای برخورد دستکش چرم چانیول به کف زمین بکهیون از عالم خیالش بیرون کشیده شد.
چانیول با ملایمتی که در گذشته فقط مختص به بکهیون بود موهای روی پیشونیش رو کنار زد و دست چپش رو که حالا ذرهای گرما تولید کرده بودن دور کمر ظریفش محکم کرد و ثانیهی بعدی بدنش رو به خودش چسبوند.
چشمهای بکهیون هنوزم با لرزش خفیف مردمکهاش به چشمهای چانیول دوخته شده بودن، ولی نگاه چانیول پایین اومد و روی لبهاش نشست:
-میخوای امتحانش کنیم؟
گوشهی لبهای بکهیون به سختی برای تحویل دادن یه لبخند بیجون کش اومد:
-بنظرت من آدمیم که بتونم فقط امتحانش کنم؟
چانیول پوزخند کمرنگی زد و لبهاش رو به آرومی روی لبهای بکهیون نشوند. انگشتهای گرمش که حرارتشون هر ثانیه بالاتر از قبل میرفت به زیر پیرهنش راه پیدا کردن و نالهی آروم بکهیون بین لبهایی که به آرومی روی لبهاش حرکت میکرد رها شد.
چانیول بدون اینکه متوجه تشنگی بیانتهاش بشه ناخودآگاه برای کشیدن لبهای نرم بکهیون بین لبهاش اون پسر رو بیشتر از قبل به خودش چسبوند و بکهیون حس میکرد که قلبش از شدت هیجان میخواد بین بدنهاشون له بشه. بوسههاشون هرسری بیشتر از قبل رنگ و بوی گذشته و خاطرات ناپدید شدهاشون رو میگرفت، و بکهیون حتی یک ثانیه هم نمیخواست به افکاری که توی سر چانیول میگذشت فکر کنه، به اینکه ممکنه تمامش از روی ترحم باشه و تمام سناریوهایی که برای خودشون میسازه فقط یه دروغ باشه که داره بهش دامن میزنه.
بدون اینکه بوسهاشون رو قطع کنه بکهیون رو آروم به عقب هدایت کرد و در نهایت دیوانهوار بین بدن خودش و دیوار اسیرش کرد. با برخورد بدن بکهیون به دیوار سرد پشت سرش که کاملا با دستهای داغ چانیول در تضاد بود لبهاشون از هم فاصله پیدا کرد و بار دیگه به چشمهای همدیگه خیره شدن. گونههای بکهیون به قرمزی میزدن و چشمهای براقش برای سرازیر نشدن اشکهای لعنتیش در برابر پلک زدن مقاومت میکردن، قلبش هر ثانیه دیوونهتر میشد و صداش واضحا گوشهای چانیول رو تحریک میکرد:
-صداشو میشنوی چانیول؟ برای تو اینطور میتپه!
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد زمزمه کرد و نگاه چانیول روی قفسهی سینهاش پایین اومد، به آرومی دستش رو روی سینهی سمت چپ بکهیون گذاشت و این حس رو داشت که قلب کوچیک اون پسر رو توی دستهاش گرفته.
بعد از اینکه از سر به سر گذاشتن بکهیون با نگاهها و لمسهاش دست کشید سرش رو توی گودی گردنش فرو برد و پوست حساسش رو بین لبهاش کشید و به آرومی مکیدش. سپس نگاهی به رد قرمزی که تازه ایجاد شده بود و تمام این سالها بکهیون رو ازشون محروم میکرد انداخت و با زبونش خیسش کرد. عطر بدن اون پسر هنوز هم بهترین رایحهای بود که میتونست استشمام کنه، و همین رایحهی شیرین میتونست به خوبی اولین باری باشه که قلب چانیول رو تسلیم خودش کرد، روزی که توی مغازهی کوچیک گل فروشیِ مادرش باهاش آشنا شد و نمیدونست که اون رایحهی مست کننده از سوی گلهاست یا پسری که موهای چتری مشکی رنگش تا روی چشمهای پاپی شکلش رو پوشونده بود.
صدایی که یکدفعه از پشت در اتاق شنیده شد چیزی شبیه قدمهای آروم کسی بود که به تازگی از جلوی در عبور کرده، برای همین بکهیون نفس نفس زنان دستشو به شونههای چانیول گرفت و نالید:
-وایسا چانیول! میترسم یکی ببینمون.
چانیول نگاهی به در اتاق انداخت و دوباره به چهرهی سرخ شدهی بکهیون داد:
-ساعت از نیمه شب گذشته، کسی این اطراف نمیاد.
و بعد از اینکه موهای بهم ریختهی بکهیون رو روی پیشونیش مرتب کرد عقب کشید و دستکشش رو از روی زمین برداشت:
-میریم سرافینا.
انگشتهاش بین دستهای بزرگ چانیول اسیر شد و به سمت در کشیده شد. هنوز هم داغی لمسهای چانیول رو روی کمرش احساس میکرد، لبهاش خیس بودن و قرمزی روی گردنش نبض میزد، درست مثل رویای شیرینی که تمام این سالها فقط توی خوابش میدیده. سردرگمتر از هر زمان دیگهای به دنبال قدمهای چانیول کشیده میشد، ولی وجودش هنوز هم پر از پوچی بود، یه پوچی بیانتها که هیچوقت نمیتونست تهش رو ببینه، چون هر سری که فکر میکرد فقط یه قدم به خوشبختی نزدیک شده زیر پاهاش خالی میشد و توی چاهی میوفتاد که از چاه قبلی عمیقتر بود.
اون مسیر کوتاه طوری طی شد که انگار هیچ پلهای اون بین وجود نداشت، همونقدر کوتاه. درست وقتی که توی همین فکرها بود یکباره روی تخت چانیول پرت شد و هین بلندی کشید، ولی قبل از اینکه بتونه دلیلش رو بپرسه معشوقهاش روی بدنش خیمه زد. توی چشمهای چانیول خیره شد، و لحظهای که انعکاس چهرهی خودش رو توی چشمهای دوست پسر بیست سالهای که تمام زندگیش هول محور یه پاپی هجده ساله میچرخید دید، صدای خندههای مضحک پیرمرد سنگی توی فضای ساکت اتاق پیچید:
-با خودت چند چندی پارک چانیول؟
و پسر مقابلش در کسری از ثانیه تبدیل شد به کسی که الان بود، یه هیولای بیرحم که تا چند وقت پیش نصف خدمهها رو به کشتن داد.
فورا از جاش بلند شد و مجسمهی مزاحم روی میز رو توی کشو گذاشت و محکم بستش. نگاه شوکهی بکهیون هنوز هم به چشمهای براق و دو رنگش خیره مونده بود تا شاید چانیول دلیل کارهاش رو بهش توضیح بده، ولی برخلاف چیزی که انتظار داشت اون پسر پیرهنش رو در آورد و برای بار دوم روی بدن بکهیون خیمه زد. دستهاش رو دو طرف صورتش روی بالشت کوبید و زانوهاش کنار پهلوهای بکهیون روی سطح نرم تخت جا خشک کرد:
-بخاطر همین بود که باهام خوب رفتار میکردی؟
با لحن سرد بکهیون اخمهای چانیول در هم کشیده شد:
-چون میدونستی یه مریضی از ناکجا آباد یقمو گرفته و نمیزاره زندگی کنم؟
دستهای بکهیون کنار بدنش روی تخت مشت شدن:
-چون میدونستی زمانی برام نمو..
حرفش با برخورد لبهای چانیول به لبهای لرزونش قطع شد و اینبار اشکهاش بدون اجازه گونهاش رو خیس کردن و با دلتنگی دستهاش رو دور گردن چانیول محکم کرد. یادش نمیومد از آخرین باری که چانیول برای تسکین دردهاش اینطور بیهوا بوسیده بودش چند وقت میگذشت، ولی حسش هنوز هم به شیرینی قبل بود.
دست گرم چانیول باز هم راهش رو به زیر لباس بکهیون پیدا کرد و پوست یخ زدهاش رو لمس کرد. دست آزادش پایین اومد و پیرهن بکهیون رو تا سینههاش بالا داد، قفسهی سینهی اون پسر به تندی بالا و پایین میشد و نفس کم آورده بود، و به محض اینکه چانیول این موضوع رو فهمید لبهاشون رو از هم جدا کرد و به قفسهی سینهی بکهیون چسبوند. پوست سفیدش هنوز هم وسوسه کنندهترین چیزی بود که چانیول به چشم میدید. با بوسهی ریزش تمام گرمای بدنش روی پوست پسر کوچیکتر پخش شد و نالهی بکهیون بالاخره از گلوش رها شد:
-چانیول وایسا!
با آرومترین تن صدا گفت و چشمهای دورنگ چانیول بهش دوخته شد:
-بیا تمومش کنیم... نمیخوام بیشتر از این پیش بریم.
چانیول پلک آهستهای زد و دستش رو روی عضو برآمدهی بکهیون کشید. چطور میتونستن تمومش کنن درحالی که تمام بدن بکهیون تشنهی لمسهای چانیول بود:
-خودم کسی بودم که بینمون حد و مرز تعیین کردم پس خودمم از بین میبرمشون.
و بعد از بوسهی ریزی که روی شکمش زد بین پاهاش جا گرفت:
-جوری رفتار نکن که انگار خوشت نیومده.
دکمهی شلوار بکهیون رو باز کرد و بکهیون بلافاصله ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت:
-من نگفتم خوشم نمیاد.
نفس گرفت و سعی کرد روی صدای لرزونش تسلط پیدا کنه:
-در واقع تو اونی هستی که راضی نیست.
با قوصی که بکهیون به کمرش داد فرصت کرد شلوار و باکسرش رو در بیاره و پایین تخت بندازه:
-زیاد حرف میزنی.
و دوباره روش خیمه زد و لبهاش رو روی لبهای بکهیون نشوند. شاید اگه یکسال پیش بهش میگفتن روزی میرسه که به میل خودش با بکهیون میخوابه خندهاش میگرفت و حالش بهم میخورد، ولی الان به طرز عجیبی آروم بود و نمیدونست چه دلیلی پشتشه.
لبهاشون رو از هم فاصله داد و انگشتهاش رو روی لبهای بکهیون کشید، و بکهیون با متوجه شدن منظورش لبهاش رو از هم فاصله داد تا انگشتهای چانیول بتونن توی دهنش وول بخورن. پیرهنش تا روی پایین تنهاش رو پوشونده بود، ولی با این حال گونههاش به قرمزی میزد و داغ شده بود.
وقتی چانیول انگشتهاش رو عقب کشید لبهاش رو جایگزین کرد و دستهای بکهیون خجالت زده دور گردن اون پسر حلقه شد، ولی وقتی دستهای چانیول پیرهنش رو بالا زدن فورا لبهاش رو از بین لبهای چانیول آزاد کرد و سرش رو توی گودی گردنش فرو برد. چرا اجازه داده بود به اینجا برسن؟ چرا الان که میتونست پسش بزنه انجامش نمیداد؟ بکهیون خیلی خوب میدونست که چانیول هیچوقت قرار نیست احساسات از دست رفتهاش رو به دست بیاره، چون این طبیعتش بود. اینکه جونگین و چانیول به راحتی میتونستن احساساتشون رو کنترل کنن و با قلبی که دیگه تپششون رو توی سینه احساس نمیکردن به زندگیشون ادامه بدن، ولی بکهیون توی این نقطه از زندگیش دستهاش رو بالا آورده و همه چیزش رو تسلیم کرده بود.
با وارد شدن انگشت چانیول کل خاطرات تهنشین شدهاش بالا اومد و تبدیل به مایع بیرنگی شد و دیدش رو تار کرد.
با انگشت بعدی بکهیون دستش رو توی موهای شرابی چانیول فرو برد و آروم نالید. اطراف بدنش پر از حرارت بود، ولی از درون داشت یخ میزد.
حرکت انگشتهای چانیول اونقدر دیوونهاش کرده بود که نمیتونست اجازه بده چانیول عقب بکشه و حالت چهرهاش رو ببینه، نمیخواست ببینه که با چشمهای خالی از احساسش بهش خیره میشه و هیچ هیجانی توی چهرهاش نیست:
-بسه چانیول... زودتر تمومش کن.
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد زمزمه کرد و بخار نفسهاش روی گردن چانیول پخش شد:
-خیلی خب.
و انگشتهاش رو بیرون کشید و دستهای بکهیون از دور گردنش باز شدن و تونست دوباره روی دو زانو وسط پاهاش بایسته. ناامیدی تنها حسی بود که در کنار شهوت توی چهرهی بکهیون موج میزد، و این چیزی نبود که چانیول انتظار داشت:
-چرا وقتی میدونی بعدا قراره پشیمون بشی، میخوای باهام انجامش بدی؟
چانیول شلوارش رو پایین تخت انداخت و بعد از اینکه عضو سخت شدهاش رو روی ورودی بکهیون تنظیم کرد، با فشار واردش شد و نفس پسر کوچیکتر رو توی سینهاش خفه کرد. قوسی به کمرش داد و به ملافهی تخت چنگ زد. پایین تنهاش اصلا آماده نبود و فقط تصور این موضوع که اون شخص پارک چانیوله داشت اون درد رو براش لذت بخش میکرد، و این شیرینترین دردی بود که چانیول میتونست بهش بده:
-نمیدونم!
روی بدن بکهیون خزید و دستهاش رو کنار صورتش ستون کرد:
-تا وقتی توی موقعیتش قرار نگیرم نمیدونم پشیمون میشم یا نه.
و قبل از اینکه بکهیون بتونه واکنشی نشون بده ضربههاش رو شروع کرد و نالهی بکهیون بعد از کلی تلاش برای خفه کردنش از گلوش بیرون پرید. انگشتهاش ناخواسته شونههای برهنهی چانیولو چسبیدن و سرش رو به یه سمت کج کرد. هربار که میخواست به ذهنش اجازه بده تا راجبه معنی جملهی چانیول منفی بافی کنه ضربهی بعدی همه چیز رو از ذهنش میپروند:
-برای امشب... به هیچی فکر نکن.
با صدای بمش بریده بریده زمزمه کرد به چتریهای بکهیون که با هر ضربه بالا و پایین میشدن خیره شد. پوست سفیدش توی نور کم اتاق برق میزد و لبهای قرمز و نیمه بازش هر از گاهی نالههای آرومش رو رها میکردن.
باید اعتراف میکرد که دلایل زیادی برای کارش داشت، و یکیش این بود که میخواست به خودش ثابت کنه اون آیینهای که بیرون از لازاروس و توی ویلای خانوادگی کیونگسو دیدن هیچ تاثیری توی روند زندگیش ایجاد نکرده و هنوز هم میتونه مثل یه عوضی باهاش رفتار کنه، ولی چرا حالا همه چیز داشت برعکس عمل میکرد؟
پاهای برهنهی بکهیون دور کمرش حلقه شدن و با حس عمیقتر شدن ضربههاش شونههای چانیول رو فشرد:
-چانیول... من دارم میام.
بین نفس نفس زدنهاش اعلام کرد و با لرزش خفیفی که توی کمرش پیچید مایع سفید رنگی روی شکمش پاشید و ثانیهی بعدی چانیول هم به اوج رسید. هردو نفس نفس زنان به هم خیره شدن، طوری که انگار فقط چند ساعت دیگه تا تموم شدن دنیا مونده بود و اونا باید چهرههای همدیگه رو به خاطر میسپردن تا توی زندگی بعدیشون دنبال هم بگردن، ولی در نهایت چانیول زودتر نگاهش رو گرفت و با کششی که به بدنش داد از روی عسلی کنار تخت چند برگ دستمال کاغذی آورد و بعد از پاک کردن بدناشون پتو رو روی بدن برهنهی بکهیون بالا آورد و کنار جسم خستهاش فرود اومد. سکوت بینشون عذاب آور بود و هیچکدومشون به غیر از نفس نفس زدن چیزی نمیگفتن، البته چیزی هم برای گفتن نداشتن. اونا بالاخره کار خودشونو کرده بودن و حالا فقط سردرگم شده بودن.
بکهیون پتو رو تا گردنش بالا کشید و با تمام دردی که توی کمرش میپیچید روبه چانیول شد:
-روزای بعدی رو چیکار کنم چانیولا؟
با صدای ضعیفش گفت و چانیول نگاهش کرد:
-کاش دوباره امتحانش نمیکردم.
افکارش بهم ریخته بود و حالا هم در قالب کلمات داشت از بین لبهاش فرار میکرد. دستهای گرم چانیول بازوش رو چسبید و بکهیون بلافاصله سرش رو به سینههای چانیول تکیه داد:
-بخواب بکهیون، فردا خودم تنها میرم انبار هیزم.
و دست داغش رو پشت کمرش کشید تا بتونه دردش رو تسکین بده، ولی اون لحظه بکهیون متوجه یچیزی شد، دستهای چانیول دیگه بدنش رو نمیلرزوندن و هیچ اثری از سرما حس نمیکرد، همش گرما بود، گرمایی که چانیول بهش داده بود.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...