خورشید باز هم بالا اومده بود و پشت ابرهای بزرگ پنهان شده بود، و مثل همیشه نور گرم و روشنایی بخشش رو از آدمیان لازاروس محروم میکرد. شاید اگه بکهیون هر صبح با تابش باریکهی نور توی اتاقش از خواب بیدار میشد دیگه لازم نبود دست چانیول رو هر شب زیر پیرهنش داشته باشه.
یه ساعتی میشد که چشمهاش رو باز کرده بود و دیوارهای وایولت رو به رنگ طبیعی خودش میدید و گه گاهی صورت رنگ پریدهی صاحب اون اتاق رو از نظر میگذروند.
نیم خیز شد و دست آزادش رو زیر سرش زد تا دید بهتری به اون فرشتهی معصوم کنارش داشته باشه. تمام اجزای صورتش رو برای بار هزارم توی اون یک ساعت مرور کرد و پشت انگشتهاش رو به پیشونی و گونههاش کشید، هنوز هم گرم بود، ولی نه به گرمای فردای اون شبی که خاطرات گذشتشون رو با بدنهای داغشون مرور کردن.
انگشتهاش که هنوزم راضی به دل کندن از پوست نرم دوست پسر سابقش نشده بود به آرومی پایینتر رفت و به گوشهی لبهاش رسید، لبهایی که هنوز هم به اندازهی گذشته صورتی و نرم دیده میشدن و رنگ پریدگی چهرهاش نتونسته بود تاثیری روشون بزاره. چند ثانیهی کوتاه بهش خیره موند و ناخواسته لبهاش رو به داخل جمع کرد. یه نیروی قوی از سوی اون پسر چانیول رو به سمت خودش میکشید و موضوع رو طوری جلوه میداد که انگار توش چانیول تمام این چند سال رو بخاطر اینکه اسیر این نیرو نشه درحال فرار کردن از بکهیون و خاطرات گذشتهاش بوده، و بخش جالبش هم این بود که خودش هم داشت این سناریو رو باور میکرد، سناریویی که نمیدونست دقیقا از ذهن خودش منشا گرفته یا از جایی که حتی فکرش هم نمیکرد.
به آرومی دستش رو از زیر پیرهن بکهیون بیرون کشید و دستکش کنار بالشتش رو برداشت و پوشید. اون موجود عجیبی که کنارش خوابیده بود بدون اینکه اقدامی کرده باشه حسابی چانیول رو اسیر خواستههای خودش کرده بود و ذهن هیولای بیرحم لازاروس که دیگه هیچ موجود زندهای نمیتونست بعد از رو شدن چهرهی واقعیش بهش اعتماد کنه رو بدجور درگیر خودش کرده بود.
با احتیاط و طوری که مطمئن بود بکهیون رو بیدار نمیکنه از جاش بلند شد و خودش رو به آیینهی روی میز رسوند. پیرهن چروک شده و موهای بهم ریختهاش رو مرتب کرد و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه نگاه دیگهای به بکهیون انداخت که حالا بعد از بلند شدن چانیول توی خودش جمع شده بود پتو رو بیشتر از قبل دور خودش میپیچید. چانیول با اعصاب خرابی دستی توی موهاش کشید و با تصور اینکه بکهیون تمام شبهای بدون اون پسر رو اینجور خوابیده لعنتی به زمین و زمان فرستاد و از اتاق خارج شد، و طوری که انگار از قبل برنامهریزی کرده بود قدمهاش به سمت دمور کشیده شدن و با ذهن شلوغی که مدام سعی میکرد کلمات درست رو کنار هم بچینه و جملات مناسب رو پیدا کنه راهی اون اتاق شد. علیرغم تمام ابهامات توی ذهنش درمورد جملاتی که قرار بود به زبون بیاره، قدمهاش رو محکم و مطمئن برمیداشت و انگار که هیچگونه سردرگمی نداشت و همه چیز وفق مرادش بود.
اون مسیر به سرعت طی شد و درنهایت خودش رو درست روبروی دمور دید و با سرفهی کوتاهی گلوش رو صاف کرد و به آرومی در زد؛ اما وقتی صدایی نشنید اخم کوچیکی بین ابروهاش نشست و این بار محكمتر از قبل در رو کوبید و ثانیهی بعد صدای ضعیفی که به سختی شنیده میشد بهش تایید داد و لبخند رضایت روی لبهای چانیول نقش بست.
دستگیرهی در رو چرخوند و به سمت داخل هولش داد و وارد شد. کل اتاق رو از زیر نگاهش گذروند و در نهایت کیونگسو رو جایی روی زمین نزدیک به صندلیش پیدا کرد که زانوهاش توی بغلش جمع شده بود و با وحشت به نقطه نامعلومی از اتاق نگاه میکرد.
خط نگاه اون پسر رو دنبال کرد و وقتی چیز عجیبی بجز کمد دیواری رو اونجا ندید قدمی به سمتش برداشت و با تعجب پرسید:
-دقیقا داری چیکار میکنی؟
صدای بم چانیول بلاخره موجب شد نگاه کیونگسو از اون نقطهی بخصوص کنده بشه. وقتی برخلاف انتظارش بجای جونگین شخص دیگهای رو دید، با کلافگی سرش رو پایین انداخت و آستین بلند لباسش رو روی چشمهاش کشید و امیدوار بود چانیول متوجه مژههای خیسش نشه.
گلوش رو صاف کرد و به آرومی از جاش بلند شد و برای لحظهای از دردی که توی زانوهاش پیچید چهرهاش توی هم جمع شد و اخمهاش توی هم رفت:
-تو چرا اینجایی؟
کیونگسو پرسید و چانیول هم سعی کرد طبق خواستههای کیونگسو پیش بره و اشارهای به اوضاع آشفتهاش نکنه، برای همین قدمهای آرومش رو به سمت پنجره برداشت و درحالی که دست به سینه به طاقچهی پنجره تیکه میزد جواب داد:
-اومدم تا یچیزی ازت بپرسم.
نگاه کیونگسو بار دیگه گوشهی اتاق رو زیر و رو کرد و بعد از اینکه متوجه شد اون موجود عجیب و غریب رفته به آرومی پشت میزش نشست و به پشتی صندلی تکیه داد، سپس حواسش رو بار دیگه به پسر روبروش داد:
-از من؟
درحالی که انگشت اشارهاش رو به سمت خودش گرفته بود پرسید و چهرهی سرشار از تعجبش دقیقا همون چیزی بود که چانیول انتظارش رو داشت:
-آره خب.
گفت و کیونگسو سر تکون داد:
-بپرس.
چانیول به کتاب باز روی میز نگاه کرد و به دنبالش مردمکهای کیونگسو ناخواسته به سمت کتاب چرخید:
-اینجور که معلومه تو الان خیلی چیزا رو راجبه لازاروس میدونی، شاید حتی چیزایی باشه که ما ازش خبر نداشته باشیم.
کیونگسو نگاهش رو از کتاب گرفت و به پسر روبروش داد، سپس با تردید شونهای بالا انداخت و منتظر موند تا اون پسر ادامه بده:
-برای همین انتظار دارم بهم جواب بدی یا حداقل پیداش کنی، دربارهی بکهیونه.
ابروهای کیونگسو با شنیدن اسم بکهیون از بین لبهای اون پسر بالا پریدن و خودش رو جلو کشید، سپس با لحن کنایهآمیزی زمزمه کرد:
-پس باید سوال جالبی باشه.
چانیول حرکت منظوردار اون پسر رو نادیده گرفت و هوفی کشید. نمیخواست بخاطر بحث کردن با اون پسر جواب سوالش رو از دست بده و برای همین فقط پلکهاش رو کوتاه روی هم فشرد:
-اون روزی که با بکهیون رفتید تا جونگینو برگردونید، لابد فکر میکردی بدون اینکه منتظرت بمونه برگشته، ولی حتی از خودت پرسیدی که دقیقا چه اتفاقی براش افتاده؟
ناگهان تمام مقاومت کیونگسو برای جدی نشون دادن خودش شکسته شد و حالتی از دلهره و نگرانی به چهرهاش راه پیدا کرد.
حق با چانیول بود، بعد از اون صحبتهای جونگین درمورد خیانت و دست انداخته شدنش، افکار کیونگسو نسبت به بکهیون تیره رنگ شدن و هرگز فکرش رو هم نمیکرد که چیزی بجز گفتههای جونگین اتفاق افتاده باشه:
-اون شب بکهیون رو وسط جنگل و پایین پلهها پیدا کردم، ولی بیهوش شده بود، بدنش یخ زده بود و نفسش به سختی بالا میومد.
چانیول ادامه داد و با کلماتش شرمندگی رو بابت قضاوت کردن اون پسر به دل کیونگسو راه داد، برای همین سرش رو پایین انداخت تا خودش رو با ور رفتن با انگشتاش سرگرم کنه:
-اون شب پزشک چو بهم گفت که بکهیون چند وقتی هست که این بلا سرش اومده، گرما رو نمیتونه احساس کنه و تمام بدنش درحال یخ زدنه.
ناخواسته تکخندهی عصبی از بین لبهای کیونگسو بیرون پرید و درحالی که با تاسف سر تکون میداد با لحن تمسخر آمیزی خطاب به چانیول گفت:
-فکر کردی دروغاتو باور میکنم؟ چطور ممکنه آخه؟
چانیول لبش رو از داخل گزید و با حرص پلکهاش رو روی هم فشرد تا مبادا عصبانیتش موجب طفره رفتن کیونگسو بشه؛ اما بیاختیار کلماتش به تندی روی زبونش جاری شدن:
-خودتو نزن به اون راه، مطمئنم که توام متوجه سرمای غیر عادی بدنش شدی.
کیونگسو شاکی از لحن تند چانیول، شقیقهاش رو فشرد و لبخند زورکی زد، به اندازهی کافی اون کتاب اثرات منفی روی اعصاب و روانش داشت و مثل اینکه چانیول هم اومده بود تا فشار روانیش رو بیشتر کنه، و برای همین هم نتونست لحن تندش رو مهار کنه:
-خب حالا چی کار کنم؟
-پزشک چو نتونسته دلیلشو بفهمه، ولی تو باید بدونی.
چانیول سریع گفت و به اون پسر اجازه نداد تا بیشتر از این ادامه بده و فضای بینشون رو متشنج کنه. کیونگسو هوفی از بین لبهاش بیرون داد و درحالی که سعی میکرد عصبانیتش رو سرکوب کنه سرش رو به طرفین تکون داد:
-چیزی نمیدونم... فعلا چیزی نمیدونم.
بخش دوم جملهاش رو با تاکید بیشتر به زبون آورد بلکه اون پسر دست از سرش برداره و اونو توی اتاق تنها بزاره، واقعا بودن با اون موجودِ گوشهی اتاق رو به حضور چانیول ترجیح میداد.
تکیهی چانیول از طاقچه کنده شد و با قدمهای آروم و شمرده بهش نزدیک شد:
-پیداش کن کیونگسو، نباید بلایی سر بکهیون بیاد.
لحن آرومش بنظر صادقانه میومد، اما کیونگسو نمیتونست باور کنه هیولایی که موقع کنده شدن بالهای بکهیون کاری جز تماشا کردنش انجام نداده بود اینطور ابراز نگرانی میکنه و ازش بخواد راهی برای درمان اون پسر پیدا کنه، برای همین هیستریک خندید و دستشو زیر چونهاش زد:
-چطور الان برات مهم شده؟
چانیول از لحن تیز و پر از کنایهاش جا خورد. هیچوقت فکرش رو نمیکرد به جایی برسه که حتی کیونگسو اینطور بهش تیکه بندازه و ازش جواب بخواد، اصلا احساس خوبی نسبت به این موضوع نداشت و تمام تلاشش برای داشتن یه رفتار خوب با کیونگسو بینتیجه موند، برای همین اخمی بین ابروهاش نشست:
-دلیلی نمیبینم که بهت جواب پس بدم.
کیونگسو تکخندهی تمسخرآمیزی زد و با کلافگی چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و ثانیهی بعد دوباره نگاهش روی چشمهای سرشار از خشم چانیول نشست:
-یه روز مثل یه تیکه آشغال رهاش میکنی و روز بعدش سلامتیش برات مهم میشه؟ با خودت چند چندی پارک چانیول؟
چانیول هوفی کشید و با دو قدم بلند خودش رو به کیونگسو رسوند و درحالی که دیگه کوچکترین تلاشی برای مهار خشمش نمیکرد روی میز کوبید و همزمان صداش رو بالا برد:
-تو هیچی نمیدونی، پس راجبه رابطهی منو بکهیون اظهار نظر نکن.
این دقیقا همون موضوعی بود که چانیول بیشتر از هرچیز دیگهای ازش متنفر بود، اینکه بقیه اون رو یه هیولای سنگی ببینن که عامل تمام دلشکستگیهای بکهیونه، ولی واقعیت این بود که گاهی اوقات در تاریکترین نقطههای زندگیش، وقتی مجبور میشد ساعاتی رو با خودش خلوت کنه دستی به خاطراتی که گوشهای از مغزش خاک خورده بودن میکشید و قلب سنگیش رو تكون میداد:
-واقعیت چیزیه که توی این کتاب لعنتی نوشته شده، پس سعی نکن ادای آدمای بیگناهو در بیاری، چون من از خیلی چیزا خبر دارم.
شنیدن صدای فریاد کیونگسو آخرین چیزی بود که انتظارش رو داشت، برای همین تو صورتش خم شد و به تندی از بین دندونهای به هم چفت شدهاش غرید:
-هر حرومزادهای که این کتابو نوشته فقط تونسته داستان کارکترهاشو به تصویر بکشه، نه احساساتشونو.
کیونگسو برای لحظهای به گفتههای خودش و اون چیزی که توی کتاب نوشته شده بود شک کرد، اون همیشه چانیول رو با تعریفها و حرفهای بقیه شناخته بود و فرصتی برای آشنایی باهاش نداشت؛ اما کسی که کانگدا و بقیهی خدمهها رو به فجیعترین شکل ممکن به قتل رسونده بود چطور میتونست احساساتی هم داشته باشه؟
خودش رو روی صندلی بالا کشید تا به چانیول نزدیک بشه و حرفهاش با تاکید بیشتری بهش برسن:
-خندم ننداز، تو هیچ عضو تپندهای توی سینهات نداری.
چانیول با حرص نفسش رو تو صورت کیونگسو بیرون داد و دست پوشیده از دستکشش میسوخت و برای نشستن روی گلوی کیونگسو التماس میکرد؛ اما قبل از اینکه اقدامی کنه در اتاق بیمقدمه باز شد و ورود شخص دیگهای توی اتاق نگاه اون دونفر رو به سمت خودش کشید.
کیونگسو با دیدن جونگین که بین چارچوب در ایستاده بود جا خورد و دور شدن چانیول رو از خودش احساس کرد؛ اما چیزی که حالا آزارش میداد نگاه برزخی جونگین بود که بین خودش و چانیول رد و بدل میشد.
چانیول صاف ایستاد و سرفهی کوتاهی کرد، میدونست اگه مقابل جونگین با کیونگسو بحث کنه به هیچ نتیجهای نمیرسه و فقط درگیری جدیدی بینشون ایجاد میشه. نیم نگاهی روونهی کیونگسو کرد و به آرومی گفت:
-برای گرفتن جواب برمیگردم.
و سپس بدون اینکه منتظر جوابی از سمت اون پسر باشه قدمهاش رو برداشت و در سکوت خوفناکی که توی فضا حاکم شده بود از کنار جونگین رد شد و از اتاق بیرون رفت.
جونگین زیر نگاه خیرهی کیونگسو قدم برداشت و همونطور که بهش نزدیک میشد دستهاش رو پشت بدنش قفل کرد و پرسید:
-اون اینجا چیکار میکرد؟
برخلاف ظاهر کاملا بیتفاوتی که داشت لحن خشک و جدیش انعکاس پررنگی از واژه حسادت بود و همین کیونگسو رو میترسوند. نفسش رو در سینه حبس کرد و بدون اینکه پلک بزنه نگاهش رو از اون چشمهای بیروح دزدید تا اون نگاه سنگین دست از سرش برداره. به پشتی صندلیش تکیه داد و وانمود کرد بین برگههای کتاب دنبال مطلبی میگرده:
-چیز خاصی نبود، یسری سوال درمورد کتاب ازم پرسید.
با خونسردی که با درون آشفتهاش در تضاد بود گفت و ثانیهی بعد ضدای نزدیک شدن قدمهای جونگین به گوش رسید و سپس سایهی غلیظی بالای سرش قرار گرفت. کیونگسو چارهای جز به هم فشردن پلکهاش نداشت و نمیدونست باید چی بگه و قبل از اینکه اقدامی برای رفع سوتفاهمش کنه گرمای نفس جونگین پشت گردنش رو سوزوند و درست موقعی که میخواست به سمتش برگرده بوسهی ریزی روی شونهاش نشست و فقط تونست از گوشهی چشم اون رو ببینه:
-فکر نمیکردم به ینفر دیگه هم اجازه بدی اینطور بهت نزدیک بشه.
کنار گوشش زمزمه کرد و کیونگسو آب دهنش رو به سختی فرو داد. میتونست هجوم آوردن خون بدنش رو به صورتش احساس کنه و گونههاش رنگ گرفتن.
خندهی کوتاه و معذبی سر داد و به آرومی گفت:
-نه اونطور نیست.
جونگین بدون اینکه چیزی بگه از اون پسر فاصله گرفت و کیونگسو تونست نفس عمیقی بکشه؛ اما از این بابت احساس ناخوشایندی داشت و یجور هالهی منفی رو اطراف جونگین احساس میکرد که تا حدودی براش قابل درک بود و دلش میخواست تمام اون هالههای تیره رو از اطراف اون پسر پاک کنه، برای همین روی صندلی چرخید و نگاهش رو به جونگین که بیحرکت ایستاده بود داد، حتی نمیدونست از کی تا حالا توضیح دادن این موضوع برای جونگین توی ذهنش مهم جلوه کرده.
لبهاش رو از هم فاصله داد اما قبل از اینکه چیزی بگه دست جونگین به سمتش دراز شد و نگاه کیونگسو اون انگشتهای خوشفرم رو دنبال کرد و به چهرهی جونگین که لبخند محوی روی لبهاش نشسته بود رسید:
-فراموشش کن، الان کنار منی.
جونگین زمزمه کرد و باز هم مثل همیشه اون کسی بود که درنهایت کیونگسو رو به آغوش گرمش دعوت میکرد تا با آروم تاب دادنش بهش اطمینان خاطر بده.
دستش رو توی دست جونگین گذاشت و به محض اینکه از روی صندلی بلند شد، جونگین اون رو به سمت خودش کشید و دستهاشون رو بالا گرفت و حتی کیونگسو که توی رقصیدن استعدادی نداشت متوجه منظورش شد، برای همین به آرومی چرخ کوتاهی زد و ثانیهی بعد خودش رو در چند سانتی متری جونگین دید و خزیده شدن دست آزاد اون پسر رو پشت کمرش احساس کرد.
جونگین با پوزخند شیطانی که روی لبهاش نقش بسته بود قدمی برداشت و وقتی کیونگسو همراه باهاش قدم به عقب برداشت، جونگین فرصت پیدا کرد تا روی بدنش خم بشه و اون پسر رو روی تخت هدایت کنه، و ثانیهی بعدی کیونگسو قبل از اینکه بتونه از موقعیت سر در بیاره محکم روی تخت پرت شد. جونگین روش خیمه زد و پای راستش رو بین پاهای اون پسر جا داد و همونطور که دستاش دو طرف کیونگسو قرار داشت بدون درنظر گرفتن خندهی محسوسش سرش رو توی گودی گردنش فرو برد و بوسههای ریز و متعددی روی پوست سفیدش کاشت.
برای کیونگسو همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد که درک اتفاقات براش سخت شد و با کشیده شدن پوستش بین دندونای جونگین هینی کشید و ناخواسته انگشتهاش راه خودشونو به سمت موهای مشکی رنگ اون پسر پیدا کردن.
جونگین بعد از اینکه رد بنفشی روی پوست سفید اون پسر به جا گذاشت بوسههای ریزش رو از سر گرفت تا تمام بدن اون پسر رو با لبهاش رنگآمیزی کنه و خندههای ریز و خجالتزدهاش عطش جونگین رو برای بوییدن و لمس کردن اون بدن بیشتر میکرد.
بوسههای جونگین از شونه و گودی گردن تا سیب گلوی کیونگسو متمرکز شدن و لحظهی بعد دستهای جونگین از زیر کمر کیونگسو به داخل پیرهنش خزید. حس سرمای انگشتهای جونگین باعث شد کیونگسو ناخواسته قوسی به کمرش بده و درست وقتی که سرش عقب رفت جونگین فرصت پیدا کرد تا سیب گلوی اون پسر رو بین دندوناش بکشه و نالهی کوتاه کیونگسو از بین لبهاش فرار کرد و گونههاش از خجالت سرخ شدن. با حس گرمای خونی که ناگهان به صورتش هجوم آورده بود و شرمی که توی سلولهای بدنش میکاوید لب پایینش رو بین دندوناش کشید و ساعد دستش رو روی صورتش گذاشت تا خودش رو از اون پسر مخفی کنه.
جونگین نگاه پیروزمندانهاش روی دستی که اون رو از چشم تو چشم شدن با کیونگسو منع کرده بود نشست و دیدن چهرهی سرخ و خجل اون پسر قلبش رو به لرزه مینداخت؛ اما نمیخواست بیشتر از این معذبش کنه، برای همین دستهاش رو از پیرهن کیونگسو خارج کرد و خودش رو بالاتر کشید و بیمقدمه مچ باریک اون پسر رو چسبید و به آرومی دستهاش رو از روی صورتش کنار زد تا از دیدن گونههای سرخش لذت ببره، سپس خم شد و لبهای کیونگسو رو به دام انداخت و شروع به مکیدن و سرخ کردن اون لبها کرد و کنترلش رو تماماً به دست گرفت. بوسهی حریصانهاش تا زمانی که نفس کم آوردن کشیده شد و صدای کوبیده شدن در اتاق بهانهای شد تا کیونگسو سرش رو به سمتی کج کنه و با قطع کردن بوسهاشون نفس بگیره. نگاهش روی در نشست و نیم خیز شد تا به جونگین بفهمونه زمانشون تموم شده، اما اون پسر بیتوجه به دری که کوبیده میشد بار دیگه روی کیونگسو خم شد و بوسهی نرم و لطیفی روی گونهاش کاشت و لحظهی بعد خودش بجای کیونگسو اجازهی ورود داد.
ابروهای کیونگسو بالا پریدن و قبل از اینکه فرصت اعتراض داشته باشه لبهاش اسیر لبهای جونگین شدن و برای بار هزارم توی اون لحظه قلب بیجنبهاش به لرزه افتاد.
در به آرومی به سمت داخل باز شد و والیا همراه با سینی خوراکی و نوشیدنی بین چارچوب در قرار گرفت و با دیدن منظرهی روبروش خشکش زد و نفسش پشت قفسهی سینهاش حبس شد. لبخند ساختگی که تا اون لحظه روی لبهاش بود محو شد و قدمهای محکمش رو به سمت میز برداشت بلکه یکی از اون دونفر متوجه حضورش بشه؛ اما جونگین خیلی خوب اون دختر رو میشناخت، برای همین بدون کوچکترین توجهی بهش حصار انگشتهاش رو دور مچ کیونگسو شل کرد و لحظهی بعد همونطور که انتظارش رو داشت انگشتهای کیونگسو توی موهای مشکی رنگش کشید شدن و اون پسر رو وادار کرد تا بوسهاشون رو عمیقتر کنه، مثل اینکه حالا خودش هم میخواست توی روند اون بوسهی حریصانه شریک بشه.
نگاه تیز والیا رو روی خودشون احساس میکرد و همین باعث میشد بخواد بیشتر و بیشتر پیش بره تا جایی که اون دختر دست از سرش برداره و پرچم سفیدش رو برای به دست آوردن قلب جونگین بالا بگیره. برای همین لب پایین کیونگسو رو گاز گرفت و پیچیدن مزهی آهن توی دهنش مصادف شد با نالهی آرومی از سمت کیونگسو که احتمالا به گوش والیا رسیده بود، چون ثانیهی بعد سینی خوراکی محکم روی میز کوبیده شد و صدای قدمهای تندش و سپس کوبیده شدن در گویای همه چیز بود.
جونگین برای آخرین بار مک عمیقی از زخمی که خودش ایجاد کرده بود زد و لبهاشون رو فاصله داد و در چند سانتی متری صورت کیونگسو متوقف شد:
-از کی تاحالا خورد و خوراکت برای والیا مهم شده؟
لحن تمسخرآمیزش کیونگسو رو معذب میکرد و برای همین بیاهمیت به حرف جونگین، مشت آرومی روونهی بازوش کرد و با حرص زمزمه کرد:
-خیلی خجالت آوره، چرا اینکارو کردی؟
جونگین با سکوتش به تیلههای مشکی رنگ و براق کیونگسو خیره شد و انگار اون چشمها میخواستن جونگین رو در خودشون ببلعن و همین موضوع باعث میشد بخواد تا آخر عمرش به اون چشمهای کهکشانی زل بزنه؛ اما کیونگسو که زیر نگاه خیرهی جونگین درحال ذوب شدن بود چشمش رو به طرف دیگهای چرخوند تا از اون نگاه فریبنده فرار کنه.
دستهایی که خالی از انرژی بودن رو روی شونههای عضلهای جونگین گذاشت:
-دیگه برو به کارت برس میخوام کتابو بخونم تا بتونم از اینجا خلاص شم.
جونگین نگاهش رو از اجزای صورت اون پسر گرفت و کیونگسو رو از حصار بدنش آزاد کرد و کنارش روی تخت جا گرفت، سپس سرش رو روی سینهی کیونگسو گذاشت و پلکهاش رو روی هم قرار داد:
-توام از اینکه کنار من باشی بیزاری؟
به آرومی زمزمه کرد و کیونگسو که فقط لفظی از سر کلافگی پرونده بود توی ذهنش به خودش بد و بیراه گفت و لبخند ساختگی زد تا گندش رو پوشش بده:
-نه اینطور نیست، ولی...
جونگین سرش رو روی سینهی اون پسر جابهجا کرد و نفس عمیقی کشید تا عطر تن کیونگسو رو به ریههاش هدیه بده:
-امروز خستم، بزار همینجا بمونم.
لحن آروم و صدای خستهاش کیونگسو رو از ادامه دادن بحث منع میکرد و انگار جونگین ازش میخواست بهش اجازه بده برای چند دقیقهی کوتاه بهش پناه ببره و فراموش کنه که به عنوان لرد لازاروس مسئولیتهایی گردنشه، البته که کیونگسو هم قصد نداشت اوقاتش رو خراب کنه و متوجه نشد که چطور دستش بالا رفته و حالا داشت بین موهای آشفتهی جونگین حرکت میكرد.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...