فلش بک~
قدمهای سریعشو برمیداشت و درحالی که نفس نفس میزد و سینهاش میسوخت پلهها رو دو تا یکی بالا رفت و بدون اینکه لحظهای به عقب نگاه کنه میدوید تا از اون هیولا دور بشه. دستشو به دیوار گرفت تا بدون اینکه بهش برخورد کنه از پیچ راهرو عبور کنه. به محض اینکه وارد راهروی فرعی شد، جونگین رو دید که روبروی دارسل ایستاده بود.
با شنیدن صدای نفسهای کیونگسو که چند قدم اونطرفتر شنیده میشد برگشت و وقتی اونقدر آشفته دیدش، نفسشو بیرون داد و خشمی که سعی در سرکوبش داشت رو بیرون ریخت و غرید:
-معلوم هست کجایی؟
کیونگسو با تمام وحشتی که داشت، هوای اطراف رو به داخل بلعید تا فضای بیشتری برای نفس کشیدن داشته باشه و درست قبل از اینکه زانوهای سستش زمینش بزنن دستشو روی دیوار تکیهگاه بدنش قرار داد:
-من رفتم... تا با خدمهها یچیزی بخورم.
به سختی از بین نفسهاش گفت و وقتی آب دهنشو از گلوی خشکیدهاش پایین فرستاد متوجه شد که چقدر تشنهست.
جونگین نگاهی به سر تا پای کیونگسو انداخت و ابروهاشو توی هم کشید:
-حالت خوبه؟
کیونگسو به تندی سر تکون داد و حرفشو تایید کرد؛ اما وقتی جونگین نزدیک اومد و روی صورتش دقیق شد متوجه شد که یه چیزی طبیعی نیست. اجزای صورت کیونگسو رو با دقت از نظر گذروند و درنهایت روی مردمکهای لرزونی که سعی داشتن ازش فرار کنن متوقف شد و اونا رو گیر انداخت:
-خوب نیستی و چشمات اینو زار میزنه... بگو چی شده؟
لحن جونگین اونقدری خشک و جدی بود که آخرین پایههای مقاومت کیونگسو شکسته شد و احساس میکرد حتی اگه چیزی به جونگین نگه همه چیز رو خودش متوجه میشه. برای همین کف دستای عرق کردهاش رو به پیراهنش کشید و به سختی زمزمه کرد:
-دیدمش... من اونو دیدم.
چشمهای جونگین گشاد شد و نگاهی به اطراف انداخت، وقتی که فضای تاریک سالن رو خالی دید، فورا در دارسل رو باز کرد و دستشو پشت کمر کیونگسو برد و به تندی به داخل هدایتش کرد. کیونگسو به در بسته شدهی پشت سرش تکیه داد و وقتی لباس خیس از عرقش به بدنش چسبید، لرزهی کوچکی به تنش افتاد و خیره به چشمهای جونگین نزدیک شدنش رو احساس کرد:
-درست توضیح بده ببینم چی شده.
جونگین به تندی پرسید و کیونگسو دستی به یقهی پیراهنش کشید تا راه نفسشو باز کنه، سپس آرومتر از قبل، طوری که انگار اون هیولا توی دیوارهای قصر نفوذ داره و صداشو میشنوه زمزمه کرد:
-من اون هیولا رو دیدم... اونم منو دید.
-کجا؟؟
جونگین عصبی فریاد زد و بیشتر از قبل به کیونگسو نزدیک شد و موجب شد کیونگسو سرشو به در پشت سرش بچسبونه:
-توی محوطه.
بخاطر بغضی که ناگهان به گلوش چنگ زده بود، صداش لرزید. دقیقا نمیدونست از این حالت جونگین بیشتر میترسه یا هیولا، و این ترس رو به جونگین منتقل کرد و باعث شد کمی ازش فاصله بگیره و بهش فضای آزاد بده. چند قدم عقب رفت و پشت بهش ایستاد. باید فکر میکرد و راهی پیدا میکرد تا از کیونگسو محافظت کنه، نباید مثل بقیهی خدمهها به سادگی از دستش میداد، چون اون هرکسی نبود. ثانیهها و دقیقهها در سکوت گذشتن و هر لحظه بیشتر از قبل به کیونگسو فشار وارد میکرد و کلافگی جونگین بیشتر میشد:
-من میترسم جونگ...جونگین.
صدای ضعیف و لرزون کیونگسو سکوت اتاق رو شکافت و به گوشهای جونگین رسید. برای اولین بار با خواست خودش اونو با اسم کوچیک صدا زده بود و این حس عجیبی رو بهش منتقل میکرد. برگشت و توی تاریکی اتاق به مردمکهای براق و لرزون کیونگسو خیره شد:
-چرا باید بترسی؟
-این یعنی قربانی بعدیش منم.
کیونگسو با تردید جواب داد و به سختی بغضشو فرو داد و اشک گوشه چشمش رو به آرومی پاک کرد که البته از نگاه جونگین دور نموند. قدمهاش رو بار دیگه برداشت و مسیر رفته رو برگشت تا بار دیگه به کیونگسو نزدیک بشه:
-تا وقتی که کنار منی نباید از چیزی بترسی... متوجهی؟؟
با تمام جدیتی که ازش برمیومد گفت و خیره به چشمهای کیونگسو نزدیکش شد. انگشتای کیونگسو همدیگه رو پیدا کرد و شروع به ور رفتن با پوست گوشهی ناخناش کرد:
-اون پیرمرد بیچاره هم کنار تو بود که مرد.
کیونگسو طوری که انگار با خودش حرف میزد زمزمه کرد و بلافاصله ذهن جونگین رو به سمت کانگدا کشید و جرقههای خشم درونش زده شد. نفسش توی سینهاش حبس شد و به تندی بازوهای کیونگسو رو چسبید و به دیوار پشت سرش کوبید، سپس صورتشو به چهرهی ترسیدهی کیونگسو نزدیک کرد و با عصبانیت از بین دندونای به هم چفت شدهاش غرید:
-تو هنوز متوجه نیستی که با بقیه برام فرق داری؟؟
و درحالی که نفسهای سریعشو صدادار بیرون میفرستاد برای چند ثانیه سکوت کرد و فقط رد مردمکهای کیونگسو رو روی اجزای صورتش دنبال کرد، سپس همونطور که شونههای اون پسر رو بین انگشتاش میفشرد تکونی بهش داد و بار دیگه با عصبانیت گفت:
-حتی اون اژدهای زبون نفهمم اینو فهمید ولی تو هنوزم فکر میکنی میخوام بکشمت!!
برای چند ثانیه سکوت فضای اتاق رو فرا گرفت. قطرهی اشک کیونگسو از قدرت کنترلش خارج شد و زیر نگاه سوراخ کنندهی جونگین به پایین سر خورد و وقتی به چونهاش رسید، بین انگشتای جونگین پاک شد. حالا که جونگین آرومتر شده بود و بازوهای کیونگسو از اسارت دستاش آزاد شده بود احساس آرامش بیشتری داشت:
-طعمه میشی!
چشمهای کیونگسو گرد شد و دست جونگین به آرومی از روی صورتش پایین افتاد:
-اگه قبول کنی که به عنوان طعمه بری اون بیرون، میتونیم گیرش بندازیم.
زانوهای کیونگسو با شنیدن پیشنهاد جونگین شل شد و انگار دیگه توان ایستادن نداشت. برای همین همونطور که تکیهاش رو به در داده بود به آرومی نشست و دیوانهوار سرشو به طرفین تکون داد:
-نمیخوام!
جونگین جلوی اون پسر زانوشو به زمین زد و سرشو خم کرد تا چشماشو از زیر چتریهای خیس از عرقش پیدا کنه:
-بهت قول میدم اتفاقی نمیوفته کیونگسو... بهم اعتماد کن.
کیونگسو همونطور که سرشو پایین انداخته بود و از چشم تو چشم شدن با جونگین فرار میکرد به نشونه مخالفت سر تکون داد و جونگین رو بیشتر از قبل عصبی و کلافه کرد.
جونگین با دستاش صورت کیونگسو رو قاب گرفت و سرشو بالا گرفت تا مجبور بشه به چشمهاش نگاه کنه، سپس تمام توانش رو به کار برد تا حرفاش رو توی مغز کیونگسو فرو کنه:
-این تنها راهیه که هم میشه تو رو نجات داد و هم اون عوضیو گرفت.
کمی مکث کرد و وقتی جمع شدن اشک توی چشمهای کیونگسو رو دید، نزدیک شد و پیشونیش رو به پیشونی اون پسر چسبوند و از لرزش متوقفش کرد:
-دنیس... اون کسیه که هروقت توی خطر بیوفتی نجاتت میده و براش مهم نیست طرف مقابلش کدوم آشغالیه.
کیونگسو که همچنان به زمین خیره شده بود، وقتی جدا شدن پیشونی جونگین رو احساس کرد، بلاخره سرش رو بالا گرفت و از اون فاصلهی نزدیک چشمهای جونگین رو تو تاریکی فضای اتاق پیدا کرد:
-اگه... اگه دیر رسیدی چی؟
با تردید گفت و جونگین به آرومی سر تکون داد و دستاش از صورت کیونگسو پایین افتاد و قاطعانه جواب داد:
-این اتفاق نمیوفته
پایان فلش بک~
بکهیون به تندی از دوراهی توی زیرزمین گذشت و وارد سیاهچالهی مرگ شد. تمام سلولها رو به دنبال چانیول گشت و درنهایت جلوی آخرین سلول توی اون فضای نمناک و پشت میلههای زنگ زده ایستاد. با دیدن جثهی بزرگش که حالا مثل یه بچه توی خودش جمع شده بود، کور سوی امیدی که میگفت چانیول هیچوقت گیر نمیوفته توی دلش خاموش شد و جاش رو به ناامیدی عمیقی توی سینهاش داد. نفسشو تو سینهاش حبس کرد و بعد از اینکه قفل در رو باز کرد، وارد شد و به آرومی صداش زد:
-چانیول!
شنیدن صدای بکهیون براش دور از انتظار نبود و میدونست که دیر یا زود اون پسر به دیدنش میاد. سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد و با دیدن چهرهی بکهیون که از هر زمان دیگهای تخستر بنظر میرسید، اون رو توی ذهنش تحسین کرد؛ اما برای حفظ ظاهرش سوالی که جوابش رو میدونست به زبون آورد:
-چطور اومدی داخل؟
بکهیون با بیخیالی شونهای بالا انداخت و حلقهی کلیدها رو بالا گرفت:
-گرفتن این کلیدها از اون مورگنای احمق برام مثل آب خوردنه.
چانیول لبخندش رو دور از چشم بکهیون خورد و برای حفاظت ازش به ناچار سرزنشش کرد:
-تو نباید اینجا باشی!
چانیول با صدایی که بخاطر سکوت طولانی مدت دورگه شده بود غرید و اخمهای بکهیون توی هم کشیده شد و سرزنش وار گفت:
-دهنتو ببند! هر غلطی که کردیم با هم بوده.
چانیول نفسش رو با هوفی بیرون فرستاد و کلماتش رو شمرده شمرده کنار هم چید تا مطمئن بشه حرفاش با جزئیات کامل توی ذهن بکهیون ثبت میشه:
-راجبه اینکه توام این موضوع رو میدونستی به کسی چیزی نمیگی بکهیون.
بکهیون با شنیدن این جمله خندهی عصبی سر داد و دست به کمر بالای سرش ایستاد:
-واقعا انتظار داری همینطور بشینم نگاه کنم که چه بلایی سرت میارن؟
-توی احمق چرا یکم به فکر خودت نیستی؟؟
چانیول با حرص غرید و شنیدن خندههای عصبی بکهیون مثل تیر توی مغزش فرو رفت:
-بسه دیگه چانیول! من حالم خوب نیست میفهمی؟
بکهیون که از بحث کردن خسته شده بود نالید و خیره به چشمهای درشت چانیول، دو زانو روبروش نشست و چهرهاش توی اون فضای کم نور واضح تر شد:
-بگو چطور این اتفاق افتاد؟
چانیول کلافه سرشو به دیوار تکیه داد و جواب داد:
-فکر میکنم کیونگسو رو طعمه کرده بود، تا منو دستگیر کنه.
اخمهای بکهیون از هم باز شدن و با تردید پرسید:
-و تو واقعا میخواستی بکشیش؟
-نه!!
چانیول طوری که انگار بدترین تهمت زندگیش بهش وارد شده بود فریاد زد و به چهرهی بیحس بکهیون خیره شد:
-معلومه که نه!
دوباره با تاکید بیشتری غرید و کمی فکر کرد تا کلماتش رو به بهترین نحو کنار هم بچینه. با حرص دستی تو موهای شرابی رنگش کشید و خیره به بکهیون، سرشو دوباره به دیوار کنارش تکیه زد:
-فکر میکردم داره فرار میکنه... میخواستم جلوشو بگیرم، نمیخواستم رفیق احمقم دوباره تنها بشه.
بکهیون خندهی ابلهانهای سر داد و چانیول نگاهش رو ازش گرفت:
-بعضی وقتا واقعا متعجبم میکنی، یه نفر اینجا برای اینکه بهش توجه کنی داره جون میده، ولی در نهایت لطف و مهربونیت نسیب یکی دیگه میشه.
بکهیون کنایه آمیز گفت و چانیول مردمکهاشو تو کاسه چرخوند:
-اومدی کنایه بزنی؟
چانیول پرسید و بکهیون روبروش چهارزانو نشست:
-نه، اومدم که سرزنشت کنم.
کمی مکث کرد و اجزای صورت چانیول رو از نظر گذروند و ادامه داد:
-البته اونی که باید سرزنش کنم خودمم، اگه امروز صبح فقط یکم دیگه مانعت میشدم الان اینجا نبودی.
نگاه چانیول بار دیگه به سمت بکهیون سر خورد و به آرومی سرش رو به طرفین تکون داد و توی دلش به اون پسر ساده لوح خندید، اما اونقدری انرژی براش باقی نمونده بود که خندهاش رو بیرون بفرسته:
-دست از سرزنش کردن خودت بردار بکهیون، چرا همیشه فکر میکنی مشکل اصلی تویی درحالی که این موضوع هیچ ارتباطی با تو نداشته؟؟
حرفهای بینشون بار دیگه به بحث تبدیل شد و بکهیون کلافه تن صداش رو بالا برد:
-داشته! داشته چانیول... توی عوضی تنها دلیلی هستی که دارم اینطور زندگی کردنو تحمل میکنم.
یکدفعه سکوت سنگینی بینشون حاکم شد و هر ثانیهای که میگذشت به اندازهی یک سال برای بکهیون طول میکشید و هر لحظه انگار زخمای روحش بیشتر از قبل باز میشدن.
دلش میخواست بیشتر از این خودش و چانیول رو سرزنش کنه بلکه سنگینی روی قلبش کمی سبک بشه. لبهاش رو از هم فاصله داد؛ اما قبل از اینکه کلمهای به زبون بیاره دستای بزرگ و مردونهی چانیول روی روناش قرار گرفت و ثانیهی بعد سرش روی پاهای بکهیون به آرومی فرود اومد، و صدای ضعیفش بکهیون رو از شوک خارج کرد:
-بیا تمومش کنیم، چرا این چند شبی که احتمالا آخرین شبهای زندگیمه باید با دعوا کردن بحثهای بیسر و ته بگذره؟
بکهیون به آرومی سر تکون داد و درحالی که به موهای شرابی رنگ چانیول خیره مونده بود صدای تپشهای قلبش رو نادیده گرفت:
-شر و ور نگو هیولای به درد نخور، شبای آخر کجا بود!
گفت و ضربهی آرومی به سر چانیول زد و لحظهی بعد خندهی بیجونی از بین لبهای چانیول خارج شد و باعث شد ناخودآگاه لبهای بکهیون به لبخند کوچیکی کش بیاد. دستاشو با تردید توی موهای چانیول که بخاطر رطوبت هوا به هم ریخته بودن برد و نوازشش کرد. آخرین باری که توی این حالت بودن رو به یاد نداشت و نمیدونست بخاطر کدوم کار خوبش بوده که تونسته بار دیگه توی این موقعیت قرار بگیره.
تمام افکار مزاحمش رو به دورترین نقطهی ذهنش پرتاب کرد و خیره به پلکهای بستهی چانیول، فکرهای جدیدی به ذهنش راه پیدا کردن و صحنههای محوی از افتادن چانیول توی درهی ارواح مثل فیلم از جلوی چشمهاش رد شد. تصور اینکه چانیول با دستهای بسته روبروی پرتگاه منتظر بشینه تا ینفر به پایین پرتش کنه و خوراک مینوس و مارتیک بشه بشدت آزارش میداد. شاید وقتش رسیده بود تا مینوس به آرزوی چندین سالهاش برسه و گردن چانیول رو بین دندوناش خرد کنه.
بکهیون طوری که انگار چیزی بهش حمله کرده بود سرش رو فورا تکون داد. الان این چیزا اصلا اهمیتی نداشتن، باید کاری میکرد تا سرنوشت چانیول رو عوض کنه و بتونه ماهها و سالها کنارش بمونه.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...