Chapter(43)

62 18 22
                                    

هوا تاریک بود. آسمون چادر سیاهش رو روی زمین پهن کرده بود و تمام جنگل رو به مبارزه‌ای علیه تاریکی دعوت میکرد. ماه کامل بود و ابرهای خمشگین و سیاه جلوی تابش نور نقره‌ای رنگش به زمین رو گرفته بودن، انگار اونا هم با اهالی زمین دشمنی دیرینه داشتن و حالا با تاریک نگه داشتن همه جا حس انتقام جویی درونشون جوانه زده بود. باد سردی میوزید و شاخ و برگ‌های درخت‌های انبوه و سر به فلک کشیده‌ی جنگل رو به رقص درمیاورد و در عین حال صدای آروم اما ترسناکی از خودش تولید می‌کرد که توانایی ترسوندن هر موجود زنده‌ای رو داشت.
جایی دور از قصر، در جنگل تاریک و بی‌انتها، دو پسر جوون با ترس و تردید قدم‌هاشون رو برمی‌داشتن و هر لحظه به سمت روستای متروکه‌ای که انتظارشون رو میکشید نزدیک‌تر میشدن. روستایی که خیلی وقت پیش تمام مردم اون به بدترین شکل ممکن اسیر یا کشته شده بودن، برای همین روستای جاودانگان تبدیل به قبرستونی شده بود که مدام صداهای جیغ و خنده‌های وحشتناکی ازش شنیده میشد که دیگه برای اون اهالی تکراری شده بود، جیغ‌هایی بخاطر رنج و سختی مردم روستا و خنده‌هایی بدون منبع.
در سکوت خوفناک جنگل، فقط صدای قدم‌های کیونگسو و بکهیون شنیده میشد که با زوزه‌ی باد در هم آمیخته شده بود:
-همینجاست!
بکهیون با لرزش خفیفی که بخاطر سرمای شدید اطراف با لحنش قاطی شده بود گفت و چند قدم جلو‌تر لبه‌ی دره‌ی بزرگی که بخاطر مه اطرافشون به سختی دیده میشد وایساد و کیونگسو هم کنارش متوقف شد.
مقابلشون پل چوبی کهنه و پیری به چشم میومد که اونها رو از دره‌ی عمیق و بی‌انتها به روستا‌ی نحس جاودانگان متصل میکرد، پلی که طناب‌های پوسیده‌اش خیلی محکم به نظر نمیرسیدن و بعضی از چوب‌هاش شکسته شده بودن:
-شوخی میکنی؟
نگاه متعجب بکهیون به سمتش کشیده شد:
-یعنی میگی باید از روی این رد بشیم؟
بکهیون سری تکون داد و کیونگسو پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد:
-میخوای برگردیم؟
بکهیون پیشنهاد داد و کیونگسو سری به دو طرف تکون داد. چطور میتونست عقب بکشه وقتی فقط چند قدم با جواب سوالاش فاصله داشت؟
باد تندی که با هدف سیلی زدن به صورت‌های یخ‌زده‌اشون وزید پل چوبی مقابلشون رو تاب داد و صدای جیر جیر خفیفی که ازش شنیده شد مثل یه هشدار عمل کرد و باعث شد کیونگسو ضعف خفیفی رو توی پاهاش احساس کنه.
برای شروع قدمی به جلو برداشت، ولی قبل از اینکه دست‌هاش طناب‌‌های پوسیده‌ی پل رو لمس کنن دست بکهیون روی شونه‌اش نشست و متوقفش کرد:
-اول من میرم.
کیونگسو متعجب به بکهیون خیره شد. اصلا دلش نمیخواست اون لحظه بکهیون رو با بیماری که داشت جلو بفرسته و خودش مثل یه آدم ترسو بایسته و تماشا کنه؛ اما میدونست که لحن جدی اون پسر جایی برای مخالفت براش نذاشته.
بکهیون جلو رفت و با احتیاط دستش رو روی طناب‌‌های پوسیده‌ی دو طرف پل گذاشت و احساس میکرد که هر لحظه ممکنه مثل خاکستر زیر دستش پودر بشن. اولین قدم رو برداشت و همزمان باهاش صدای جیر بلندی از تخته چوب زیر پاش بلند شد و چهره‌‌اش در هم رفت. با احتیاط قدم دوم رو برداشت و همینطور قدم‌های بعدی رو. صدای جیر جیر چوب‌های زیر پاهاشون هر لحظه بیشتر میترسوندش و احساس میکرد هر کدوم از چوب‌ها هر لحظه ممکنه شکسته بشن و هردوی اونها توی دره‌ی عمیق زیر پل سقوط کنن.
نگاهی به منظره‌ی پایین انداخت. اون دره انقدر عمیق بود که انتهای اون در مه غلیظی محو شده بود و نمیشد دقیق معلوم کرد که کجا و چه موقع به زمین برخورد میکنن.
کیونگسو پا جای پای بکهیون میزاشت و برخلاف اون سعی میکرد به پایین نگاه نکنه و درحالی که فقط به پشت موهای بکهیون خیره شده بود به جلو حرکت میکرد. از اینکه همچین درخواستی از بکهیون کرده بود پشیمون شده بود و دلش میخواست برگرده، و میدونست که اون پسر هم همین رو میخواد؛ ولی تقریبا به آخرای پل رسیده بودن و برگشتن براشون سخت‌تر بود.
در همین فکرها بود که یکدفعه زیر پاش خالی شد و قبل از اینکه بتونه خودش رو جمع و جور کنه پای چپش تا زانو توی شکستگی تخته چوب زیر پاش فرو رفت و با فریادی که کشید توجه بکهیون رو به خودش جلب کرد.
بکهیون با صدای دردمند کیونگسو فورا به سمتش برگشت و وقتی چهره‌ی تو هم جمع شده‌اش رو درحالی دید که سعی میکرد پاش رو بیرون بکشه با نگرانی گفت:
_کیونگسو ت..تو خوبی؟
کیونگسو به سختی سری به نشونه تایید تکون داد و بار دیگه دست‌های لرزونش رو به زانوش گرفت تا از بین شکستگی‌های تخته چوب بیرون بکشه، ولی چیزی جز سوزش شدیدی که یکدفعه توی پاش پیچید نصیبش نشد.
بکهیون دستش رو به سمت اون پسر دراز کرد و کیونگسو فورا دستش رو گرفت و به سختی خودش رو بالا کشید. زخم‌های کوچیک و بزرگی از بین پارگی‌های شلوارش دیده میشد و سعی میکرد خون تازه‌ای که شلوارش رو رنگی میکرد نادیده بگیره.
مسیر باقی مونده رو درحالی که لنگ میزد و برای حفظ تعادلش فقط میتونست لباس بکهیون رو بچسبه با احتاط بیشتری طی کرد و به محض پشت سر گذاشتن پل، زانوهای سستش بلاخره اون رو زمین زدن و بدن خسته‌اش روی زمین افتاد. از شدت درد ناله‌ی بلندی سر داد و بکهیون با نگرانی کنار پای زخمیش نشست:
-خیلی درد میکنه؟
پرسید و کیونگسو نیم خیز شد تا نگاهی به پای دردمندش بندازه:
-چیزی نیست فقط یکم.. میسوزه.
به آرومی گفت و قبل از اینکه فرصتی برای استراحت کردن داشته باشه صدای عجیبی مثل نفس‌های بلند و خز داری به گوششون رسید.
بکهیون فورا سرش رو بالا گرفت و با تردید نگاهی به منبع صدا انداخت. قلبش توی سینه‌اش فرو ریخت و نفسش حبس شد.
مورگنی با چشم‌های قرمز و درشت هیکل که دندون‌های نیشش تا زیر چونه‌اش میرسید قطعا آخرین چیزی بود که بکهیون میخواست باهاش روبرو بشه:
_کی..کیونگسو..اون..
با لکنت گفت و کیونگسو که متوجه ترس بکهیون شده بود سرش رو برگردوند و به محض دیدن موجودی که وجودش توی لازاروس طبیعی بود نفسش پشت قفسه‌ی سینه‌اش حبس شد و هینی کشید. توی روستای متروکه‌ی پشت سرشون هر لحظه چشم‌های سرخ بیشتری از دل تاریکی نمایان میشد و همزمان باهاش صدای نفس‌ها و پنجه‌هایی که روی زمین کشیده میشد بالا میگرفت:
-اینا چی‌ان بکهیون؟
کیونگسو با صدای آرومش پرسید و بکهیون ترجیح داد سکوت کنه تا توجه کمتری رو به سمت خودشون جلب کنه. به آرومی بازوی کیونگسو رو گرفت و کمکش کرد تا از روی زمین بلند بشه. نگاهی به اطراف انداخت تا جایی برای مخفی شدن پیدا کنه و درنهایت روی خونه‌ی قدیمی که بنظر میرسید زمان طولانی خالی بوده متوقف شد، سپس خم شد و کنار گوش کیونگسو زمزمه کرد:
-فقط بدو!!
و قبل از اینکه کیونگسو فرصتی برای درک قضیه داشته باشه دنبالش کشیده شد و درحالی که میلنگید سعی میکرد خودش رو با قدم‌های تند بکهیون همراه کنه. چیزی نگذشت که صدای قدم‌های سریعی دنبالشون کشیده شد و قبل از اینکه اون صدا نزدیک‌تر بشه بکهیون جلوتر رفت و در چوبی اولین خونه رو باز کرد تا کیونگسو زودتر وارد بشه، سپس خودش رو داخل انداخت و به در بسته‌ی پشت سرش تکیه زد، و لحظه‌ی بعد صدای کوبیده شدن قدم‌های مورگن‌ها از پشت در به گوش رسید که به مرور دورتر میشد و درنهایت بین صدای زوزه‌ی باد گم شد.
کیونگسو هوفی کشید و نفس‌هایی که توی سینه‌اش حبس شده بود رو به تندی بیرون داد و درحالی که عرق پیشونیش رو پاک میکرد از بین نفس‌های کوتاهش پرسید:
-اونا.. چی بودن؟
سپس همونطور که به دیوار تکیه داده بود به آرومی سرخورد تا پای دردمندش آروم بگیره. چند ثانیه‌ای طول کشید تا بکهیون به خودش بیاد و ذهنش سوال کیونگسو رو پردازش کنه و درنهایت روی دو زانوش خم شد و نفس گرفت:
-مورگنای رام نشده.
قطرات عرقی که از نوک موهای شیری رنگش روی زمین میچکید به وضوح دیده میشدن و میتونست فریاد زانوهای بیچاره‌اش رو بشنوه.
چند دقیقه‌ای در سکوتی که با صدای نفس‌های سریعشون خدشه‌دار میشد گذشت و درست لحظه‌ای که میتونستن نفس‌هاشون رو با آسودگی بیرون بدن یکدفعه فضای اطرافشون در سرمای عجیب و آشنایی فرو رفت. بکهیون که به خوبی اون حس رو میشناخت از روی زانوهاش بلند شد و ناخواسته اخمی بین ابروهاش نشست. دود غلیظ مشکی رنگی از یه گوشه‌ بلند شد و درحالی که مثل مار به دور خودش می‌پیچید توجه کیونگسو رو کاملا به خودش جلب کرد و درنهایت به شکل شخصی درومد که شنل بلند مشکی رنگش تا روی زمین کشیده میشد و کیونگسو اصلا احساس خوبی بهش نداشت. حس پشیمونی توی رگ‌هاش درحال جوونه زدن بود و لرزش خفیفی دست‌هاش رو بازیچه‌ی خودش کرده بود:
-اینجا چه غلطی میکنید؟
صدای نه چندان زنونه‌ای از پشت کلاه شنلش که تا زیر چونه‌اش می‌رسید و چهره‌اش رو مخفی میکرد به گوش رسید و باعث شد درد پای کیونگسو براش تبدیل به بی‌اهمیت‌ترین موضوع بشه، و بدون توجه بهش ایستاد و برای حفظ تعادلش به دیوار پشت سرش تکیه زد. برای چند ثانیه نگاهش روی هاله‌های مشکی رنگی که از زیر شنل ساحره بیرون میومد و توی هوا محو میشد خیره موند و جزئیاتش رو با چیزی که توی کتاب خونده بود مقایسه کرد.
بکهیون بعد از وقفه‌ی کوتاهی نیم نگاهی به کیونگسو و چهره‌ی آشفته‌اش انداخت، اگه اون پسر میدونست با چه موجودی روبرو شده عمرا اگه تصمیم میگرفت پاش رو توی روستای جاودانگان بزاره. قدمی به جلو برداشت تا مقدمات رو برای ساحره فراهم کنه:
-بهت نگفته بودم که دیگه هیچوقت سراغم نیای؟
صدای خشمگین و لحن تهدیدآمیز ساحره لرزه به تن کیونگسو انداخت، اما در اون لحظه بکهیون درست نقطه‌ی مقابل اون پسر بود و با دیدن پوزخندی که گوشه‌ی لبش نشست جا خورد:
-اگه بخاطر دوستم نبود عمرا اگه حاضر میشدم ببینمت.
با لحن جدی و محکمش گفت و ساحره سرش رو به طرفی خم کرد تا کیونگسو رو از پشت بکهیون پیدا کنه، سرش رو کمی بالا گرفت و اول لب‌های به هم چفت شده و چروکیده‌اش و سپس دماغ عقابیش و در نهایت چشم‌های مشکی رنگش برای یک ثانیه نمایان شد. آخرین توان مقاومت از پاهای کیونگسو بیرون کشیده شد و برق چشم‌هایی که از اون فاصله هم میتونست کینه و نفرت رو توشون ببینه مثل تیری توی قلبش خورد و به وضوح تونست درد ناگهانی رو توی قفسه‌ی سینه‌اش احساس کنه و به همین خاطر چهره‌اش توی هم جمع شد.
ساحره بار دیگه سرش رو پایین انداخت تا کلاه شنلش اجزای صورتش رو پوشش بده و همزمان باهاش درد قفسه‌ی سینه‌‌ی کیونگسو فرونشست، و ثانیه‌ی بعد صدای خنده‌های گوش‌خراشی مثل کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه از طرف اون پیرزن بلند شد و کیونگسو احساس میکرد اگه یک صدم ثانیه بیشتر طول بکشه جریان خون از گوش‌هاش سرازیر میشه. نگاهش روی بکهیون که هنوز هم بدون هیچ واکنشی به ساحره خیره شده بود نشست و اون پسر رو بابت شجاعتی که داشت تحسین کرد.
صدای خنده‌ی ساحره رفته رفته آروم گرفت و لحن تمسخرآمیزش توی فضا پیچید:
-میخوام بدونم وقتی به نقطه‌ای رسیدی که حتی کلمه‌ی گرما برات ناآشنا شد بازم اینطوری زبون درازی میکنی؟
ابروهای بکهیون بالا پریدن و انگار برای چند لحظه فراموش کرده بود که ساحره همه چیز رو درباره‌ی لازاروس و آدم‌هاش میدونه:
-هنوزم منتظرم که بیای بهم التماس کنی.
-حتی اگه همینجا بمیرم بازم قرار نیست التماست کنم.
لحن تند و نیش‌دار بکهیون مثل همیشه ساحره رو از عصبانیت به جنون میکشید و این بار هم مثل دفعات گذشته بود.
اون پیرزن چند قدم به جلو برداشت و طبق انتظارش بکهیون حتی ذره‌ای هم عقب نرفت:
-من فقط میخواستم کمکت کنم تا از این طلسم رها بشی و برگردی.
با حرص غرید و کیونگسو انتظار داشت جمله‌ی بعدیش به بلندی صدای بلندگو و عصبانیت وصف ناپذیری به گوش برسه؛ اما چیزی که شنید لحن آروم و به ظاهر معصومانه‌ای بود که کیونگسو رو بیشتر از قبل میترسوند:
-ولی تو بجای اینکه بهم اعتماد کنی فقط به قلبت گوش دادی و تصمیم گرفتی که کنار اون هیولای عوضی بمونی.
ابروهای کیونگسو بالا پریدن و ترس توی وجودش جاش رو با احساس گیجی عوض کرد، چون حالا اون دونفر درمورد چیزهایی حرف میزدن که تا به حال بکهیون بهشون اشاره‌ای نکرده بود.
هوفی از بین لب‌های بکهیون بیرون اومد و درحالی که سعی میکرد موضوع بحث رو عوض کنه با کلافگی غرید:
-من نیومدم اینجا که باهات راجبه گذشته بحث کنم، پس تمومش کن.
کیونگسو یکدفعه پا روی ترس‌هاش گذاشت و درحالی که می‌لنگید قدمی برداشت:
-وایسید ببینم!
سکوتی بینشون حکم‌فرما شد و وقتی چهره‌ی پوشیده‌ شده‌ی ساحره به سمتش کج شد بار دیگه ترس توی وجودش ریشه زد؛ اما این‌بار فورا نگاهش رو دزدید و خطاب به بکهیون پرسید:
-من دارم گیج میشم بکهیون.. میشه بگی جریان چیه؟
بکهیون پلک‌هاش رو روی هم فشرد و لبش رو توی دهنش کشید. الان اصلا وقت مناسبی برای توضیح دادن این موضوع نبود و بکهیون امیدوار بود که اون پسر ادامه نده.
ساحره درحالی که از پشت کلاه شنلش به کیونگسو خیره مونده بود جلو رفت تا اون پسر رو از فاصله‌ی کمتری برانداز کنه. با هر قدمی که به جلو برمیداشت بدن کیونگسو بیشتر از قبل یخ میزد و احساس میکرد که هر لحظه ممکنه خون توی رگ‌هاش منجمد بشه؛ اما حالا دیگه برای عقب رفتن دیر شده بود و ساحره در فاصله‌ی چند سانتی متری از صورتش متوقف شد.
کیونگسو همونطور که سرجاش خشکش زده بود آب دهنش رو از گلوی خشکیده‌اش پایین فرستاد و وقتی دست‌ لاغر و سیاه ساحره از زیر شنلش بیرون اومد ناخواسته پلک‌هاش رو روی هم فشرد و آرزو کرد وقتی که چشم‌هاش رو باز میکنه از خواب بیدار بشه؛ اما لمس سردی روی گونه‌اش باعث شد فکش منقبض بشه و لعنتی به موقعیتی که درش قرار داشت فرستاد:
-ببین کی جرعت حرف زدن پیدا کرده!
و ثانیه‌ی بعد حس بلند شدن اون دست‌ها از روی گونه‌اش احساس سبکی عجیبی بهش بخشید و پلک‌هاش رو به آرومی از هم فاصله داد. ساحره سرش رو کج کرد و انگشت‌های چروکیده و استخوانیش این بار شونه‌ی کیونگسو رو هدف قرار داد و لباس آشنایی که تن اون پسر بود رو وارسی کرد، نفس عمیقی کشید تا اون بوی دل انگیز رو به ریه‌هایی که به دیگه مثل قبل نبودن بفرسته:
-این لباسا..
زمزمه‌ی آرومش خالی از هرگونه خشم و تمسخر بود، انگار هرچیزی که اون رو به یاد پسرش میداخت آرومش میکرد و این توی لحن گرفته‌اش مشخص بود:
-لباسای جونسوعه، پسرتون.
کیونگسو به سختی گفت و ساحره متوقف شد. دست‌هاش از روی شونه‌ی کیونگسو سر خوردن و به جای اولشون برگشتن. حالا دیگه هیچ شباهتی با پیرزن چند دقیقه‌ی پیش نداشت و این باعث میشد کیونگسو احساس بهتری داشته باشه:
-اومدم اینجا تا راجبش ازتون سوال بپرسم.
بر خلاف انتظارش صدای همون خنده‌ی بلند و گوش‌خراش از زیر شنل شنیده شد؛ اما این بار کیونگسو وحشت نکرد و این حالت برای خودش هم عجیب بود.
ساحره عقب رفت و سر جای اولش ایستاد:
-سوال؟ بپرس ببینم!
کیونگسو هوفی کشید و نگاه مطمئنی که بکهیون بهش انداخت باعث شد سوالش رو راحت‌تر بیان کنه:
-جونسو در واقع همون معشوقه‌‌ی لرد بود؟ همون که قبل از اینکه پاشون به اینجا باز بشه دوستش داشت؟
ساحره سر تکون داد؛ اما قبل از اینکه چیزی بگه بکهیون زودتر از اون به تندی بهش هشدار داد:
-بدون اینکه بپیچونیش بهش جواب بده.
اون پیرزن دریغ از کوچکترین توجهی نسبت به حرف بکهیون خطاب به کیونگسو جواب داد:
-آره، خودش بود!
-ولی قبل از اینکه اون طلسم اتفاق بیوفته مُرد.
ساحره قدمی به عقب برداشت و همونطور که از زیر شنلش به چشم‌های متعجب کیونگسو خیره مونده بود به دیوار نه چندان سالم پشت سرش که هر لحظه امکان داشت فرو بریزه تکیه داد:
-فکر میکنم باید یکم بیشتر برات توضیح بدم.
نگاه کنجکاو کیونگسو که حالا از هرگونه ترسی خالی شده بود روی اون پیرزن خیره مونده بود و منتظر توضیحاتش بود:
-وقتی توی کلبه اون طلسم اتفاق افتاد، جنازه‌ی جونسو هم اونجا بود پس در جریانش قرار گرفت و محکوم به زندگی توی لازاروس شد، ولی نه به عنوان‌ یه جنازه!
-پس اون زنده شد؟ مثل شروع شدن دوباره زندگی تو یه دنیای دیگه؟
کیونگسو جمله‌ی اون پیرزن رو ادامه داد و ساحره سر تکون داد. اونقدری هم که فکرش رو میکرد اون پسر احمق نبود و خیلی سریع منظورش رو متوجه میشد:
-دقیقا همینطوره! و وقتی دوباره زنده شد توی جایگاه خاص خودش قرار گرفت، مثل لرد جوان، هیولای بی‌رحم لازاروس و پسر معصومی که مجبور شد دوتا بال به بزرگی قلبش رو روی شونه‌هاش حمل کنه.
نگاه کیونگسو ناخودآگاه به سمت بکهیون کشیده شد و بلافاصله نگاه اون پسر ازش دزدیده شد و سرش پایین افتاد:
-و جونسو هم پسر تو شد؟
پرسید و بار دیگه نگاه‌های خیره و کنجکاوش رو به ساحره از سر گرفت و اون پیرزن با پوزخند صدا داری حرفش رو تایید کرد و ادامه داد:
-جونسو توی بُعد یه انسان معمولی مُرده بود، برای همین تمام چیزی که توی اون دنیا داشت هم همونجا دفن شد و توی لازاروس دیگه هیچ چیز رو به یاد نداشت.
اخم کمرنگی بین ابروهای کیونگسو شکل گرفت و احساس کرد که برای تحلیل و تجزیه‌ی حرف‌های ساحره به یکم زمان نیاز داره؛ اما قبل از اینکه فرصت زیادی بهش داده بشه بار دیگه صدای پیرزن توی فضا پیچید:
-و حالا که اون توی لازاروس هم مُرده، وجودش تماما از همه جا پاک شده.
با شنیدن این جمله چیزی درون کیونگسو فرو ریخت و خودش هم دلیل ناراحتی که براش پیش اومده بود رو نمیدونست.
چند ثانیه به طولانی یک سال در سکوت گذشت و قبل از اینکه کیونگسو بتونه از بین افکار در همش به نتیجه‌ای برسه باز هم سرمای عجیب و غیر عادی پوستش رو سوزوند و رشته‌ی افکارش رو پاره کرد. وقتی ساحره رو در چند سانتی متری خودش احساس کرد، دست سرد و استخوانیش زیر چونه‌اش رو لمس کرد و کیونگسو به ناچار سرش رو بالا گرفت. حتی با اینکه تمام اجزای صورت اون پیرزن زیر کلاه شنلش پوشیده شده بود باز هم میتونست چرخش نگاهش رو روی صورت خودش احساس کنه:
-تو و جونسو شباهت باور نکردنی دارین.
کیونگسو چیزی نگفت و فقط سعی میکرد تپش‌های قلب آشفته‌اش رو آروم کنه:
-جواب سوالاشو دادی، دیگه تمومش کن.
بکهیون که حرکات بعدی ساحره رو از حفظ بود به تندی غرید؛ اما اون پیرزن اهمیتی بهش نداد و همونطور که انگشت‌های یخ زده‌اش رو روی پوست کیونگسو میکشید ادامه داد:
-واقعا فکر کردی اون لرد عوضی تو رو بخاطر خودت می‌خواد؟
با لحنی که انگار با یه آدم بیچاره طرفه زمزمه کرد و تمام خون بدن کیونگسو به صورتش هجوم آورد و پوستش زیر انگشت‌های ساحره داغ شد. اون پیرزن همه چیز رو میدونست و به خوبی تونسته بود دستشو روی نقطه ضعف کیونگسو بزاره و بازیش بده:
-تو طلسم نشدی کیونگسو، دزدیده شدی!
-به حرفاش گوش نده!!!
صدای فریاد بکهیون مثل یه نجوا به گوشش رسید و احساس میکرد اون ساحره توان مقاومت رو از بدنش بیرون کشیده. هاله‌های سیاهی از گوشه‌ی چشم‌هاش حرکت میکرد و انگار قصد داشت کیونگسو رو در خلسه‌ی عمیقی فرو ببره:
-باید برگردی! تو به اینجا تعلق نداری و کوچک‌ترین اتفاق میتونه برای هميشه نابودت کنه.
همون موقع دستی روی شونه‌اش نشست و یه قدم به عقب کشیدش و هاله‌های سیاه از اطرافش پراکنده شدن، و بار دیگه همه چیز به رنگ عادی خودش برگشت و کیونگسو تونست صدای بلند بکهیون رو درست کنار گوشش بشنوه:
-باعثش تو بودی! تو اونو به اینجا آوردی.
با لحن تندش ساحره رو متهم کرد و اون پیرزن بلافاصله از خودش دفاع کرد:
-من فقط به دستور لرد انجامش دادم.
بکهیون که حسابی از لحن آروم و خونسرد ساحره خشمگین شده بود اخمش غلیظ شد و دندون غروچه‌ای کرد:
-ولی تو فریبمون دادی، گفتی اگه صدتا آدم رو قربانی کنیم طلسممون شکسته میشه.
از بین دندون‌هاش غرید و پوزخند صدادار اون پیرزن آخرین چیزی بود که دلش میخواست بشنوه:
-شما یبار انجامش دادین و نشد، دوبار انجامش دادین و باز هم نشد، چرا برای بار سوم داشتین تکرارش میکردین؟
-چون تنها امیدمون بود، ولی تو بهمون دروغ گفتی!!!
بکهیون که به مرز جنون رسیده بود داد زد و بدون اینکه به عاقبت کارش فکر کنه به سمت ساحره حمله‌ور شد؛ اما قبل از اینکه حتی قدمی به سمتش برداره ساحره سرش رو بلند کرد و یک ثانیه تماس چشمی کافی بود تا قلب بکهیون توی سینه‌اش مچاله بشه و اون پسر رو زمین بزنه. دست‌های ضعیفش رو روی زمین ستون کرد تا بلند بشه؛ اما هر تلاشی برای جمع و جور کردن خودش فقط باعث میشد که سنگینی دور قلبش بیشتر بشه و راه تنفسش رو سد كنه.
نگاه کیونگسو روی بکهیون که به شدت به سمت چپ پیراهنش جایی که قلب دردمندش برای رهایی التماس میکرد چنگ میزد نشست و وحشت توی وجودش جاش رو به خشمی داد که از اعماق وجودش سرچشمه می‌گیرفت:
-پس تو بودی که خودتو شبیه مادرم کردی!
به تندی غرید و صدای خنده‌های ساحره حالا انگار روی شیار‌های مغزش چنگ مینداخت و سرش رو به درد میاورد:
-درسته پسر کوچولوی من.
اما صدایی که از پشت کلاه شنل اون پیرزن شنیده شد هوش و حواس کیونگسو رو از سرش بیرون کرد و باعث شد برای لحظه‌ای تمام معادلات ذهنش به هم بریزه. اون صدای زیبا و دلنشین مادرش بود! صدایی که مدت طولانی ازش محروم شده بود حالا با بی‌رحمی گوش‌هاش رو نوازش کرد و راه اشک‌های کیونگسو رو به چشم‌هاش باز کرد:
-بهش توجه نکن... کیونگسو.
بکهیون به سختی نالید و مطمئن نبود صداش به گوش کیونگسو رسیده یا نه؛ اما امیدوار بود اون پسر فریب تغییر صدا و حتی چهره‌ی ساحره رو نخوره:
-نذار اون فریبت بده.
بار دیگه به سختی گفت و چونه‌ی کیونگسو شروع به لرزش کرد. اگه امکانش بود دلش میخواست اونجا بشینه و از ساحره بخواد تصویر مادرش رو براش به نمایش بزاره بلکه از دلتنگی که روی قلبش سنگینی میکرد کم بشه؛ ولی با بحثی که ساحره و بکهیون داشتن میتونست بوی شرارت اون پیرزن رو حس کنه.
فورا قطره اشکی که نمیدونست کی از کنترلش خارج شده و روی گونه‌اش چکیده بود رو پاک کرد. به تندی خم شد و بازی بکهیون رو گرفت و کمکش کرد تا از جاش بلند بشه:
-ما دیگه میریم... ممنون بابت کمکت.
سریع گفت و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه همراه با بکهیون و درحالی میلنگید از اونجا خارج شد. بکهیون که حالا قلبش کمی آروم گرفته بود نفس عمیقی گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. وقتی مورگنی رو اون اطراف ندید به سمت پل قدم تند کرد و کیونگسو هم چاره‌ای نداشت جز اینکه دردش رو تحمل کنه تا سریعتر از اون مکان نفرین شده خارج بشن:
-متاسفم کیونگسو.
بکهیون درحالی که نفس نفس میزد به آرومی گفت تا کمی از احساس گناهی که توی وجودش ریشه زده بود کم کنه، و کیونگسو در جواب چهره‌اش از درد توی هم جمع شد و به سختی نالید:
-فعلا ساکت شو.
مابقی مسیر توی سکوتی که با صدای باد و نفس‌های سریعشون خدشه دار میشد گذشت و هرکدوم جداگانه با دردی که توی وجودشون ریشه زده بود میجنگیدن و برای سرکوبش هرکاری میکردن.
بعد از طی کردن اون مسیر کوتاه ایستادن تا نفسی تازه کنن، اما چیزی که روبروشون دیدن باعث شد که نفس‌های دردمندشون بار دیگه به شمارش بیوفته. جای خالی پل نه چندان استانداردی که اونها رو به روستای جاودانگان وصل میکرد باعث شد شوک بزرگی بهشون وارد بشه.
کیونگسو به سختی نگاهش رو از دره‌ی عمیق روبروشون گرفت و ملتمسانه به بکهیون چشم دوخت و خستگی توی تنش باعث میشد بخواد کل شب رو گریه کنه:
-چه اتفاقی افتاده؟
ناباورانه پرسید و بکهیون هم که به همون اندازه شوکه و عصبی بود به اطرافشون نگاهی انداخت، و تنها یک چیز بود که روی پرده‌ی ذهنش جرقه زد:
-کار مورگناست.
فکش رو منفبض کرد و به منظره‌ی روبروش چشم دوخت. اون موجودات لعنتی خیلی خوب میتونستن طعمه‌هاشون رو گیر بندازن و بعد از مدت‌ها از خودشون با یه شام درست و حسابی پذیرایی کنن.

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now