Chapter(35)

69 17 11
                                    

تاریکی اطرافشون رو دربر گرفته بود و انگار میخواست طوری اونها رو در خودش هضم کنه که هیچ اثری ازشون باقی نمونه. زمزمه‌های شمارش چانیول به سختی شنیده میشد و بکهیون هوای اطراف رو به داخل میبلعید تا اکسیژن بیشتری رو وارد ریه‌هاش کنه.
بلاخره لب‌های چانیول از حرکت ایستادن و زمزمه‌ها متوقف شد و بکهیون بلافاصله در چوبی کلبه رو هول داد و خودش رو بیرون انداخت، سپس چانیول با قدم‌های بلندش پشت سرش از اون مکان خارج شد.
باریکه‌های نور زرد و نارنجی خورشید از بین برگ درخت‌های سر به فلک کشیده روی صورتشون مینشست و حس گرمای ملایم آفتاب که از خیلی وقت پیش ازش محروم شده بودن براشون اونقدری دلنشین بود که برای چند ثانیه ذهنشون از بند لازاروس آزاد شد و انگار که قدم‌هاشون آزادانه جنگل مه‌آلود رو طی میکرد:
-وقتی کیونگسو میخواست فرار کنه، واقعا تو بهش گفتی که راه ارتباطی لازاروس و دنیای واقعی کلبه‌ست؟
چانیول پرسید و نگاهش به نیم رخ بکهیون که حالا رنگ و روی پریده‌اش زیر نور کم جون خورشید بیشتر از قبل به چشم میومد دوخته شد. انگار حالا که میدونست اون پسر به یه بیماری ناشناخته مبتلا شده بیشتر از قبل متوجه ضعف و علائم ظاهریش میشد:
-اره خب! فکر میکردم اگه اونجا بمونه سرنوشتش مثل جونسو میشه.
نگاهش از روی زمین سرسبز زیر پاهاش بالا اومد و به چشم‌های چانیول دوخته شد:
-جونسو مُرد چون جونگین هیچوقت با احساساتش صادق نبود.
چانیول با بیخیالی نگاهش رو توی فضای زنده‌ی اطراف چرخوند، ابرها رفته رفته پرتوهای نارنجی رو پوشش میدادن و تصویر تازه‌ی مقابلشون رو به تصویر تکراری توی لازاروس تبدیل میکردن:
-ولی اون همیشه مراقبش بود و نمیذاشت کسی بهش آسیب بزنه.
چانیول بیخیال زمزمه کرد، چون خیلی خوب میدونست که دوستش تا چه حد پسر غریبه‌‌ای که از روستای جاودانگان به اسارت گرفته بودن رو دوست داشت، ولی وقتی بکهیون جوابش رو داد به تمام اعتقادات ذهنیش شک کرد:
-این کافی نیست چانیول! «دوستت دارم» جمله‌ایه که هر آدمی باید به زبون بیارش... حالا این انتخاب خودشه که وقتی به چشم‌های طرف مقابلش خیره شده بگه یا وقتی که برای یه مشت خاکستر سرد گریه میکنه.
وقتی چشم‌های درشت چانیول بار دیگه بهش دوخته شد سرش رو پایین انداخت تا از نگاه‌هایی که هیچ احساسی رو انتقال نمیدادن طفره بره:
-اینکه صرفا با رفتارها احساساتمون رو نشون بدیم، مثل رقصیدن توی تاریکی میمونه که هیچ بیننده‌ای نیست تا بفهمه که توی این کار چقدر مهارت داریم.
اخم‌های چانیول در هم کشیده شد و به پسری که قدم به قدمش حرکت میکرد خیره موند. موهای شیری و پوست بی‌روحش با بافت نازک کرم رنگی که تنش بود مثل تنها تکه‌ی بی‌روح طبیعت اطراف به چشم میومد، و حتی کلماتش و صدای ملایم همیشگیش به این دیدگاه دامن میزد. چانیول هیچوقت سعی نکرده بود تا کلمات بکهیون رو توی زندگیش تاثیر بده و بهشون توجه کنه، برای همین همیشه خودش رو با این موضوع که حرف‌های اون پسر چندان مهم نیستن قانع کرده بود، غافل از اینکه حقایق تلخش درست یه گوشه از مغزش در کمین بود تا با کوچیک‌ترین محرک توی تمام وجودش پخش بشن، و اینجا دقیقا همون نقطه بود، نقطه‌ای که کلمات بکهیون بالاخره یقه‌اش رو چسبیدن و اجازه ندادن که چانیول فرار کنه.
وقتی قدم‌های بکهیون‌ تندتر شد، نگاه چانیول که تمام مدت بهش خیره مونده بود بالا اومد و به جاده‌ای داد که حالا بهشون معلوم شده بود.
قدم‌های بکهیون احمقانه تندتر شد و خودش رو لبه‌ی جاده رسوند، دستش رو بالا آورد و دیوار نامرئی جلوش رو لمس کرد، دیواری که تمام راه‌های فرار از اون محدوده‌ی نفرین شده رو بسته بود و با هیچی بجز راه چاره‌ای که هنوز پیداش نکرده بودن شکسته نمیشد، و بکهیون چقدر احمق بود که فکر میکرد سرنوشت قراره بهش روی خوش نشون بده.
بدون اینکه به سمت چانیول که پشت سرش وایساده بود برگرده زمزمه کرد:
-اون اوایل نمیتونستم باور کنم که توی دنیایی گیر افتادیم که فقط توی کتاب‌های احمقانه‌ی جونگین وجود داشت.
احمقانه خندید و نگاهش روی جاده‌ای که حالا دور به نظر میرسید کشیده شد:
-برای همین هر روز به اینجا میومدم و سعی میکردم دیواری رو که حتی قابل دیدن نیست بشکافم... تا بتونم هر سه نفرمون رو نجات بدم و به درد بخور باشم، ولی الان حتی یادم نمیاد که از کی دست از تلاش‌های ابلهانم برداشتم.
صدای چانیول که بخاطر سکوت طولانی مدت بم‌تر شده بود اینبار برای جواب دادن بهش کنار گوشش زمزمه شد:
-تو تنها نبودی، منم از این کارا کردم.
بکهیون به سمتش برگشت و به چهره‌ای که از هر زمان دیگه‌ای آروم‌تر بود خیره شد. چانیول همیشه طوری رفتار میکرد که انگار این نفرین براش یه پاداشه و تنها کسی که قراره زیر فشار دلتنگی و هجوم خاطرات له بشه فقط بکهیونه:
-ما تمام راه‌ها رو امتحان کردیم، ولی همیشه به در بسته خوردیم، و سری بعدی باز هم به ساحره اعتماد میکردیم و این واقعیت که باعث مرگ پسرش شدیم رو نادیده میگرفتیم.
چانیول معمولاً اینقدر آروم باهاش حرف نمیزد و حالا که صدای لعنتیش تا این حد قلبش رو لرزونده بود میفهمید که واقعا جنبه‌ی شنیدنش رو نداره.
گوشه‌ی لب‌هاش آروم کش اومد و نگاهش به سر شونه‌های پسر قد بلند روبه روش دوخته شد:
-ولی هنوزم یه راه دیگه هست... که الان بخاطرش اینجاییم.
یقه‌ی چانیول رو مرتب کرد و بدون اینکه انگشت‌هاش راضی به جدا کردن پیرهن مشکی رنگ اون پسر بشن، توی چشم‌های دورنگش خیره شد:
-دوست دارم امیدوار بمونم چانیول، من دلم برای زندگیمون بیرون از اینجا تنگ شده.
سرش به تندی پایین افتاد و یقه‌ی چانیول توی مشتش فشرده شد. عطر چانیول با عطر درخت‌های نمناک جنگل جلوی بینیش رژه میرفت و همین موضوع کافی بود تا قدرت تکلمش رو از دست بده. اون قبلا اینطور نمیشد، همیشه میتونست با دوری چانیول کنار بیاد و این موضوع که اون پسر کیلومتر‌ها باهاش فاصله داره رو خیلی وقت پیش پذیرفته بود، ولی حالا چه اتفاقی برای قلب بی‌طاقتش افتاده بود؟ اون داشت دوباره به بودن چانیول عادت میکرد و بکهیون اینو نمیخواست:
-پس حق نداری ناامید بشی.
با زمزمه‌ی آروم چانیول، به تندی سرش رو بالا آورد و دست اون پسر با تردید روی کمرش نشست تا بکهیون رو توی بغلش پناه بده، ولی قبل از اینکه بکهیون بتونه از گرمایی که با سرمای بدنش کاملا در تضاد بود نهایت لذت رو ببره چانیول عقب کشید:
-بیا بریم تا دیر نشده.
بکهیون سر تکون داد و برای امنیت بیشتر از جلو حرکت کرد. اطراف ویلایی که همون نزدیکی قرار داشت، و دقیقا طبق گفته‌های کیونگسو بود رو کاملا بررسی کرد و وقتی مطمئن شد که هیچ ماشینی اون اطراف نیست نزدیک‌تر رفت و چانیول هم با قدم‌های آروم دنبالش کرد. انگشت‌هاش رو دور میله‌های فلزی در ورودی محوطه حلقه کرد و تکونی بهش داد، ولی طبق انتظارش بسته بود:
-قفله، ولی فکر میکنم میتونیم از دیوار بریم تو.
و جلو رفت و به دیوار کوتاهی که کاملا با وایسادن روی پنجه‌ی پاهاش میتونست داخل حیاط رو ببینه نگاه کرد. دستش رو روی تیغه‌اش گذاشت و همون لحظه انگشت‌های گرم و مردونه‌ی چانیول دو طرف کمرش محکم شدن تا برای بالا رفتن کمکش کنن.
اون لحظه اصلا براش مهم نبود که ینفر از توی محوطه یا اطراف ویلا متوجهش بشه و توی دردسر بیوفته، فقط دلش میخواست تا ابد توی همون حالت متوقف بشه و اون دست‌ها پوست حساسش رو به بازی بگیرن. به ناچار خودش رو بالا کشید و بعد از اینکه چند ثانیه روی تیغه‌ی نچندان باریک وایساد، به طرف دیگه‌ی دیوار پرید و چند ثانیه بعد در ورودی مقابل چانیول باز شد. لبخند محوی گوشه‌ی لب‌هاش نشست و ناخواسته صدایی از درونش بکهیون رو بابت شجاعتی که به خرج میداد تحسین کرد.
به محض اینکه وارد محوطه‌ی بزرگ ویلا شدن بکهیون نفس نفس زنان اطلاع داد:
-هیچ ماشینی نیست و همه جا تاریکه، فکر نکنم کسی خونه باشه.
مسیر سنگ فرش شده رو تا جلوی در ویلا طی کردن، ولی قبل از اینکه برای باز کردن در اقدام کنن، بکهیون با اشاره‌ی دستش مانعش شد و بعد از اینکه تا کمر خم شد، با قدم‌های آروم و بی‌صداش تا کنار پنجره رفت. نگاه کوتاهی به چانیول انداخت و از گوشه‌ی شیشه داخل خونه رو برانداز کرد. همه جا تاریک بود و هیچ اثری از وجود کسی به چشم نمیخورد.
نگاهش رو به چانیول داد و لب زد:
-کسی خونه نیست.
چانیول سری تکون داد و دستگیره رو پایین کشید، ولی وقتی در باز نشد چهره‌اش تو هم جمع شد و دندون‌هاش با حرص روی هم فشار آوردن. باید حدسش رو میزد که در قفل باشه.
با چند قدم بلند خودش رو به بکهیون رسوند و آروم کنارش زد:
-عقب وایسا.
و سپس کمی از پنجره فاصله گرفت و با تمام نیرویی که توی وجودش داشت، بازوش رو محکم توی پنجره کوبید و با صدای شکستن شیشه‌هایی که به داخل پرتاب شدن چهره‌اش در هم جمع شد و ضربه‌ی بعدی رو محکم‌تر کوبید، و در نهایت با ضربه‌ی سوم قفل پنجره با صدای سرسام آوری شکسته شد و راه ورود به داخل ویلا رو براشون هموار کرد.
بکهیون قبل از اینکه اون پسر بخواد وارد بشه خودش رو جلو انداخت تا بتونه از آسیب‌های احتمالی دور نگهش داره، چون به هرحال پنهان شدن برای بکهیون مثل آب خوردن بود. دستش رو با احتیاط لبه‌ی پنجره گذاشت و با فشار آرومی به داخل پرید و پشت سرش چانیول هم وارد شد.
سوز سرمایی که خبر از خاموش بودن شومینه‌ میداد، اولین کسی رو که هدف قرار داد بدن ضعیف بکهیون بود که تا همین لحظه هم به آرومی میلرزید و دندون‌هاش گه گاهی به هم برخورد می‌کردن.
نگاهی به چانیول که در کنارش مشغول رصد کردن خونه شده بود انداخت و به پله‌های گوشه‌ی سالن اشاره کرد:
-کیونگسو بهم گفت که اتاقش طبقه‌ی بالاعه.
و زودتر قدم‌هاش رو برداشت و به محض اینکه انگشت‌هاش میله‌های سرد رو لمس کردن پاش رو روی پله‌ی اول گذاشت. دیگه نمیتونست تشخیص بده که لرزش بدنش بخاطر سرمای غیرقابل تحمل اطرافه یا استرسی که با نزدیک شدنش به انتهای پله‌ها به درونش راه پیدا میکرد. شاید هم دوباره‌ سرمای توی وجودش رفته رفته بالا اومده بود تا توی اون موقعیت حساس جلوی بکهیون خود نمایی کنه.
جلوی در اتاق متوقف شدن و نفس توی سینه‌ی بکهیون حبس شد. از کتابی که ممکن بود پشت اون درها نباشه میترسید، از اینکه اون کتاب باشه، ولی به هیچ دردی نخوره هم میترسید.
دست چانیول روی دستگیره نشست و در اتاق رو باز کرد و نوبتی وارد شدن. نگاهشون کل فضای بی‌روح اتاق رو رصد کرد و در نهایت نگاه بکهیون کتاب قطوری که در کورترین نقطه افتاده بود رو شکار کرد و گوشه‌ی لب‌هاش به لبخند امیدوارانه‌ای کش اومد. بدون تردید به سمتش قدم برداشت، ولی وقتی نگاهش از گوشه‌ی چشم به انعکاس خودش توی آیینه‌ی قدی گوشه‌ی اتاق افتاد متوقف شد. انعکاس یه پسر کم سن و سال با موهای مشکی، پسری که بکهیونِ چندین سال پیش بود و حالا به چیزی تبدیل شده بود که هنوز هم باورش نمیکرد. تپش‌های تند و کوتاه قلبش یکباره درونش رو به بازی گرفتن و هر لحظه احساس میکرد که چیزی تا شکافته شدن قفسه‌ی سینه‌اش نمونده.
اون آیینه‌ی لعنتی بیرون از لازاروس، و توی دنیایی بود که قبلا زندگی میکردن، پس چرا تصویر بکهیون هجده ساله رو به نمایش گذاشته بود:
-چی میکنی بکهیون؟ وقت نداریم.
چانیول به آرومی غرید و با کنجکاوی خودش رو بهش رسوند، ولی دو پسر کم سن و سالی که داخل آیینه دید، باعث شد فشار دندون‌هاش کم بشه و قلبش بعد از مدت‌ها به تپش‌های کم‌جون بیوفته. چندبار ناباورانه و آروم پلک زد تا مطمئن بشه که اشتباه نمیبینه، اون پسرهای کم سن و سال داخل آیینه که حالا داشتن همدیگه رو نگاه میکردن هیچوقت حتی فکرش هم نمیکردن که سرنوشت چه برنامه‌ای براشون ریخته، پس بدون معطلی لب‌هاشون به هم وصل شد و بی‌اهمیت به ببیننده‌هاشون بوسه‌‌ی عمیقی رو شروع کردن. بوسه‌ای که بکهیون با دیدنش فورا نگاهش رو از آیینه گرفت تا فرصت کنه بغض لعنت شده‌اش رو قورت بده، بغضی که یکدفعه با به تصویر کشیده شدن رویاهاش در قالب گذشته مقابل چشم‌هاش توی گلوش جا خوش کرده بود مهار کردنش اونقدر براش سخت بود که نفس‌هاش به شمارش افتاده بود، اما درست برخلاف پسر ضعیف‌تر چانیول همچنان به دو پسر داخل آیینه که با ولع همدیگه رو میبوسیدن خیره مونده بود. لب‌های نرم و احساسات صادقانه و بدون ترحم گذشته یکباره بهش یادآوری شد، احساساتی که هیچوقت بوی خیانت نمیداد و از ته دل بود، ولی وقتی انعکاس پسر کوتاه‌تر داخل آیینه محو شد، حواسش رو به بکهیون داد که حالا کتاب رو برداشته بود تا زودتر اونجا رو ترک کنه:
-وقت تلف نکن.
آروم زمزمه کرد و چانیول چند ثانیه بهش خیره موند. اگه قرار بود فقط یکبار کلمه‌ی دلتنگی رو توی زندگیش درک کنه دقیقا این لحظه بود، لحظه‌ای که احساسات ته‌نشین شده‌‌ی توی وجودش تحریک شده بود و حالا مثل گرده‌های ریز توی جای جای بدنش درحال پخش شدن بود، و چانیول نمیدونست که اون گرده‌ها ممکنه براش مفید باشن یا یه عامل کشنده که قراره از پا درش بیاره.
با چند قدم بلند خودش رو به بکهیون رسوند، مچش رو چسبید و به سمت خودش کشیدش، و بدون معطلی لب‌هاش رو روی لب‌های اون پسر کوبید و در گناه خودش شریکش کرد.
چشم‌های بکهیون با حرکت یکدفعه‌ای چانیول درشت شدن و قبل از اینکه خودش متوجه بشه کتاب از توی دست‌هاش رها شده بود و با صفحات باز و خالی از نوشته‌اش روی زمین افتاده بود. دست‌های خالیش با تردید بالا اومد و برای همراهی کردی چانیول دور گردنش حلقه شد، ولی قبل از اینکه حتی یه قدم برای عمیق کردن بوسشون بردارن، پنجره‌ی اتاق محکم به هم کوبیده شد و صدای وزش شدید باد توی اتاق نسبتا کوچیک اونقدر بلند بود که هردوشون عقب کشیدن و نفس نفس زنان به پنجره‌ای که هر آن ممکن بود از جا کنده بشه نگاه کردن:
-چه اتفاقی داره میوفته؟
بکهیون بریده بریده پرسید و به کتابی که حالا بخاطر وزش باد تند تند ورق مخورد نگاه کرد، ولی از چیزی که دید هینی کشید و روی زمین نشست، تمام صفحات کتاب خالی بود و هیچ نوشته‌ای به چشم نمیخورد. کتاب رو بست و از صفحه‌ی اول باز کرد، و همونطور که حدس زده بود کلمات روی اولین صفحه نمایان شدن:
-بیا از اینجا بریم چانیول، من حس خوبی بهش ندارم.
چانیول نگاهی به پنجره انداخت، لرزش شیشه‌ها اونقدر زیاد شده بود که چیزی تا خورد شدنشون باقی نمونده بود:
- این بخاطر باد نیست!
آروم زمزمه کرد و فورا بازوی بکهیون رو چسبید و بکهیون هم کتاب رو محکم توی بغلش گرفت و به کمک چانیول به سمت در دوید، ولی همون لحظه صدای شکسته شدن شیشه‌ها همزمان شد با سوت بلندی که هرکدومشون جداگانه اون رو از درونشون میشنیدن.
چهره‌ی بکهیون با صدای وحشتناک سوت در هم رفت و دست‌هاش رو روی گوشش کوبید تا خفه‌اش کنه، و اهمیتی نداد که کتاب روی زمین بیوفته:
-چانیول...
به سختی زمزمه کرد و چانیول برای حفظ تعادلش یه دستش رو به دیوار گرفت و دست آزادش شقیقه‌های دردمندش رو میفشرد، اما صدای بکهیون اون رو متوجه‌ی خودش کرد و وقتی اون رو روی زمین درحالی دید که از لابه‌لای انگشت‌های روی گوشش رد غلیظ خون به پایین میچکید، مغزش سناریویی ردیف کرد تا بهش ثابت کنه که تمام این اتفاقات نمیتونه بخاطر یه کتاب بی‌ارزش و کم اهمیت باشه، پس بدون معطلی کتاب رو قاپید و بازوی بکهیون رو محکم بین انگشت‌هاش گرفت و درحالیکه که بکهیون رو وادار میکرد قدم‌های نامنظمش رو برداره از اتاق خارج شدن. پله‌ها طولانی‌تر از زمانی بنظر میرسیدن که ازشون بالا اومده بودن. سرش گیج میرفت و پاهاش رغبتی برای جلو رفتن نداشت، اما به هر زحمتی که بود آخرین پله رو پشت سر گذاشتن و سریع‌تر از قبل به سمت پنجره‌ای که راه ورودشون به داخل ویلا رو باز کرده بود قدم تند کردن، ولی بکهیون یک قدم عقب‌تر از چانیول تلو تلو میخورد و هر دفعه که زمین زیر پاهاش کج میشد بدنش رو به سمت مخالف حرکت میداد تا روی زمین نیوفته، برای همین چانیول دستش رو پشت کمرش کشید و کمکش کرد از پنجره بیرون بپره، و خودش هم با تعادلی که از دست رفته بود، بی‌اهمیت به خورده شیشه‌های پنجره، دستش رو به جای نامعلومی محکم کرد و بیرون پرید، و بلافاصله بدن بی‌جونش درست کنار بکهیون روی زمین افتاد و سعی کرد با نفس‌های عمیق سینه‌ی دردمندش رو آروم کنه. با اینکه صدای سوت چند ثانیه‌ی پیش قطع شده بود؛ اما هنوز اثراتی ازش توی ذهنشون هک شده بود که با صدای باد شدیدی که به بدن‌هاشون شلاق میزد ترکیب میشد و وضعیت وحشتناک دیگه‌ای رو براشون فراهم میکرد، مخصوصا بکهیونی که وجودش برپایه‌ی سرما بنا شده بود.
چانیول از جاش بلند شد و نگاهی به ویلای پشت سرشون انداخت:
-بلند شو بکهیون، باید از اینجا بریم بیرون.
بکهیون دستش رو روی زمین ستون کرد و سری رو که احساس میکرد چیزی تا منفجر شدن نداره بالا گرفت و به چانیول نگاهی انداخت، برخلاف همیشه دست اون پسر برای یاری رسوندن بهش به سمتش دراز شده بود، و چهره‌ی نگرانش مثل چانیولی به نظر میرسید که خودش رو پشت نقاب پسری که همه اون رو هیولا میدیدن پنهان کرده بود.
به آرومی انگشت‌های لرزونش رو به دست‌های قدرتمند چانیول که همیشه میتونست بهشون اعتماد کنه رسوند و به محض بلند شدنشون بار دیگه قدم‌های تندشون رو از اون محوطه‌ی نفرین شده بیرون کشوندن.
هنوز خارج از لازاروس بودن و این یعنی هر لحظه ممکن بود مثل چند دقیقه‌ی پیش جونشون توی خطر بیوفته، پس برای دویدن تردید نکردن. بکهیون دست آزادش رو روی شقیقه‌اش میفشرد و تمام تلاشش رو برای خارج کردن صدای سوتی که هنوز هم توی سرش شنیده میشد به کار میبرد که البته بی‌فایده بود، تا وقتی که نمیتونست حسابی استراحت کنه اوضاع همینطور باقی میموند.
بین کلاغ‌های سیاهی که از این شاخه به اون شاخه میپریدن هرج و مرج ایجاده شده بود و جنگل تازگی و نشاط چند دقیقه‌ی پیش رو با ترس عوض کرده بود و همه چیز بوی مرگ میداد. باد تندی که میوزید شاخه‌‌ی درخت‌ها رو به تندی تکون میداد و انگار هرلحظه قرار بود روی اون دونفر فرود بیان و جسمشون رو بین شاخ و برگ‌های خودشون ببلعن.
کلبه‌ای که مدتی پیش اونها رو از لازاروس بیرون کرده بود توی دیدشون قرار گرفت و انگار مه غلیظی قصد داشت اون رو در خودش بکشه تا اون دو پسر رو گمراه کنه. چانیول دست بکهیون رو محکم‌تر از قبل بین انگشتاش فشرد تا به پسری که هر لحظه قدم‌هاش کندتر میشد اطمینان خاطر بده، و در آخر وقتی به نزدیک‌ترین فاصله از کلبه رسیدن فورا درش رو باز کرد و بعد از اینکه بکهیون رو همراه با خودش داخل کشید در رو محکم بست و درحالی که سینه‌اش به تندی بالا و پایین میشد زیر لب شروع به شمارش کرد.
درست بعد از چند ثانیه‌ی کوتاهی که بنظرشون بیش از حد طول کشید بار دیگه در چوبی رو هول داد و بدن خسته‌اش رو بیرون فرستاد و بکهیون هم به تبعیت از اون خارج شد و بلافاصله تسلیم تمنای بدن خسته‌اش شد و روی زمین دراز کشید، و چانیول هم که دیگه توانی برای راه رفتن نداشت درحالی که به سختی هوای اطراف رو میبلعید تا فضای بیشتری برای نفس کشیدن داشته باشه کنار بکهیون افتاد.
در تمام مدتی که اینجا بودن این اولین باری بود که از دیدن جنگل همیشه تاریک و مه‌آلود لازاروس احساس خوبی داشتن و هیچوقت فکرش رو نمیکردن روزی برسه که دنیای واقعی خودشون اونها رو اینطور پس بزنه.

* * * *

نگاهش توی فضای آشنای اطراف چرخید و  اتاقی که تا چند وقت پیش کیونگسو رو اسیر خودش کرده بود بهش خوش‌آمد گفت. دمور هنوز به نامرتبی آخرین باری بود که کیونگسو داخلش زندگی میکرد و تغییری در خودش ایجاد نکرده بود، بجز تابلوهایی از جونگین که به تنهایی میرقصید و حالا کیونگسو شاهد تغییراتی در اونها بود. تصاویر محوی از پسری کنار جونگین که با پلک‌های بسته توی اون رقص همراهیش میکرد.
سرش رو به طرفین تکون داد تا اون تابلوها رو از ذهنش بیرون کنه و طوری رفتار کنه که انگار هیچ تابلویی توی اتاقش نصب نشده، چون باعث میشد که افکارش بهم بریزه. نفس عمیقی کشید و نگاهی به کتابی که قبلا توی دامش افتاده بود انداخت. فقط چند دقیقه از زمانی که بکهیون و چانیول کتاب رو به دستش رسونده بودن میگذشت و بلافاصله مسئولیت خوندنش به گردن کیونگسو افتاد بود.
نفسش رو با هوفی بیرون داد و خودش رو روی صندلی جلو کشید و به محض اینکه نوک انگشتاش جلد کتاب رو لمس کردن لرزه به تنش افتاد، اما اگه این تنها راه نجاتش از لازاروس بود پس حاضر بود انجامش بده، برای همین با اطمینان کامل صفحه‌‌ی اول رو باز کرد..

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now