آخرین پلههایی که به طبقهی چهارم منتهی میشد رو به امید اینکه جونگین رو اونجا پیدا کنه پشت سر گذاشت. درحالی که سینهاش به تندی بالا پایین میشد روی زانوش خم شد تا نفس بگیره. تمام گوشه و کنار قصر رو برای پیدا کردن اون پسر گشته بود و حتی جاهایی که از رفتن بهشون مطمئن نبود. توی این چند روزی که بدون جونگین گذشته بود، فضای قصر ناامنتر شده بود و والیا به طرز عجیبی هیچگونه برخوردی بجز تماس چشمی باهاش نداشت و این قضیه برای کیونگسو ترسناک بود. تمام این دو روز حتی جرعتش رو نداشت که شبها از اتاق جونگین بیرون بره، فقط روی تخت اون پسر دراز میکشید و پتو رو به دور خودش میپیچید و پلکاش رو روی هم میفشرد، اما بیشتر از یک ساعت نمیتونست بخوابه، انگار وقتی پلکاش روی هم قرار میگرفت موجوداتی اطرافش رو میگرفتن و نفس کشیدن براش سخت میشد. توی این چند روز بیشتر از قبل قدر جونگین رو توی قصر میدونست.
سرش رو بالا گرفت و سالن آخرین طبقه از قصر رو از نظر گذروند، چندین تا اتاق و تابلوهای عجیب و غریبی که اونجا بودن فضای آشنایی رو براش به نمایش میکشید. نگاهش روی تابلویی که تمامش توی رنگ مشکی غرق شده بود متوقف شد و خاطراتی از روزهای اول ورود به قصرش رو به یاد آورد. قبلا هم اینجا اومده بود و همراه با جونگین روبروی اون تابلو ایستاده و بهش خیره شده بودن.
جلو رفت تا از نزدیک بهش نگاه کنه، جونگین قبلا گفته بود که از بین همهی تابلوهای قصر این یکی مورد علاقهاشه؛ اما کیونگسو نمیتونست بفهمه چطور یه تابلو که فقط با رنگ سیاه نقاشی شده و هیچ طرحی توی خودش نداره چه جذابیتی براش داره. جونگین فقط یه پسر عجیب بود با علایق عجیبتر.
مثل زمانی که برای اولین بار کنار جونگین به اون تابلو خیره شده بود، باز هم متوجه میشد که به مرور تصاویر نا واضحی توش نقش میبندن که نمیدونست توهم خودشه یا واقعا همچین اتفاقی میوفته.
سرش رو به تندی تکون داد و بیخیالش شد، مهم نبود چقدر بهش فکر کنه حقیقت این بود که هیچوقت واقعا منظور حرفای جونگین رو نمیفهمید.
ناامید از پیدا کردن جونگین، قدمهای آرومش رو کف سالن کشید و با شونههای افتاده به سمت پلهها حرکت کرد، اما قبل از اینکه پایین بره صدای تقهی باز شدن در یکی از اتاقا به گوش رسید و کیونگسو فورا برگشت و با قلبی که به تندی کوبیده میشد منشأ صدا رو پیدا کرد و درنهایت روی سئوک متوقف شد.
هردوی اونها از دیدن همدیگه توی خلوتترین طبقهی قصر شوکه بودن و سئوک درحالی که انگار سعی داشت کیونگسو رو زیر نگاه خیرهاش سوراخ کنه با ابروهای توی هم کشیده شدن و به آرومی غرید:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
کیونگسو طوری که انگار شخص دیگهای هم بجز خودش اونجاست، نگاهی به اطرافش انداخت؛ اما در نهایت گلوش رو صاف کرد و تمام توانش رو برای حفظ کردن اعتماد به نفسش به کار گرفت. به هرحال اون خدمتکار شخصی و نزدیکترین شخص به لرد بود و هیچکس نباید اینطور باهاش رفتار میکرد:
-من باید جواب پس بدم؟
کیونگسو گفت و ابرویی بالا انداخت تا سئوک رو متوجه اشتباهش کنه و این اتفاق هم افتاد.
سئوک هوفی کشید و به اجبار تعظیم کوتاهی کرد، انگار که هیچوقت نمیتونست به احترام گذاشتن به کیونگسو عادت کنه. از کنارش رد شد و صدای دور شدن قدمهاش نشون از تنها شدن کیونگسو توی اون طبقهی خالی میداد.
حس کنجکاوی درونش، قدمهای کیونگسو رو به سمت اتاقی که سئوک ازش خارج شده بود میکشید و مثل یه زنگ خطر عمل میکرد که اگه جلوش رو نمیگرفت ممکن بود بار دیگه تو دردسر بندازش.
از در نیمه باز به داخل نگاهی انداخت. یه اتاق خالی که هیچ چیز بجز تابلوهای کوچیک و بزرگ توش نبود، كیونگسو رو نسبت به چشمهاش بیاعتماد میکرد. در رو به داخل هول داد و کمی بیشتر بازش کرد و همون موقع نگاهش روی تابلوی بزرگی که روبروش قرار داشت میخکوب شد.
فرو ریختن چیزی توی سینهاش رو احساس کرد و انگار روح از بدنش خارج شد. نمیدونست نقاشی روی تابلو واقعیه یا ساختهی ذهن خودش؛ اما مطمئن بود که اون طرح رو روی جلد کتابی که توی اتاق ویلای خانوادگیشون پیدا کرده بود دیده. همون تصویر جادوگری که سه تا پسر رو توی دستش گرفته بود؛ اما این یکی ترسناکتر بنظر میرسید.
شباهت اون تابلو با تصویر روی کتاب نمیتونست اتفاقی باشه. قدمهاش با تردید عقب رفتن و سپس تمام نیروش رو توی پاهاش ریخت و از اونجا بیرون دوید و پلهها رو دوتا یکی طی کرد. باید بکهیون رو پیدا میکرد و این موضوع رو باهاش درمیون میزاشت و لعنت به جونگین که اونجا نبود تا درموردش باهاش حرف بزنه.
قلبش به تندی کوبیده میشد و عمیقا آرزو میکرد که تمام اینا اتفاقی باشه، و ذهنش به اشتباه بین اون دو تصویر شباهتی پیدا کرده باشه.
از پیچ راهرو به تندی گذشت و وقتی چانیول رو دید که وارد سرافینا میشد فورا ایستاد و توجه اون پسر به سمتش جلب شد.
چانیول نگاه متعجبی به سر تا پای کیونگسو که حسابی آشفته بود انداخت و به آرومی پرسید:
-چی شده؟
کیونگسو که نفس نفس میزد فورا نزدیک رفت و نظرش از بکهیون به چانیول عوض شد. حالا که به چانیول برخورده بود میتونست اون قضیه رو باهاش درمیون بزاره:
-باید یچیزی رو نشونت بدم.
ابروهای چانیول بالا پرید و چشمهاش گرد شد. به یاد نداشت که از زمان ورود کیونگسو به قصر تا الان صحبتی با همدیگه داشته باشن که حالا بخواد چیزی رو نشونش بده. انگشت اشارهاش رو به سمت خودش گرفت و متعجبتر از قبل پرسید:
-به من؟
-اره، خواهش میکنم.
کیونگسو قبل از اینکه فرصت کنه از چانیول که چند روز پیش توی محوطهی قصر قصد جونشو کرده بود بترسه فورا جواب داد و بعد از اینکه مطمئن شد چانیول دنبالش میاد برگشت و جلوتر از اون از پیچ راهرو گذشت و به سمت پلهها حرکت کرد و لحظهی بعد صدای قدمهای بلند چانیول پشت سرش شنیده شد.
کیونگسو به تندی از پلهها بالا میرفت و با هر قدمی که برمیداشت قلبش تندتر کوبیده میشد و امیدوار بود وقتی با چانیول به اونجا میرسن تابلو هنوز سر جاش باشه.
چانیول که حسابی گیج شده بود فقط دنبالش حرکت میکرد و امیدوار بود که مثل بکهیون قربانی سوالهای مسخرهی اون پسر درمورد عجایب قصر نشده باشه.
کلافه از سکوت کیونگسو هوفی کشید و غرید:
-میشه بگی چی شده؟
و باز هم صدای نفسهای سریع کیونگسو تنها جوابی بود که دریافت کرد:
-درجریانی که اینجا همه چیزش عجیبه دیگه؟ حوصلهی سوالات مسخره رو ندارم.
بار دیگه گفت و کیونگسو فقط کوتاه جواب داد:
-ساکت شو تا خودت ببینی.
آخرین پله از قصر رو پشت سر گذاشت و کیونگسو فورا خودش رو به همون اتاق رسوند و با دستهایی که بخاطر ترس از غیب شدن تابلو میلرزیدن در رو به داخل هول داد و بلافاصله نگاهش به تابلویی که درست روبروش قرار داشت افتاد، فورا انگشت اشارهاش رو به سمتش گرفت و روبه چانیولی که بین چارچوب در ایستاده بود برگشت:
-این تابلو...
مردمکهای چانیول خط اشارهی اون پسر رو از نوک انگشتاش تا روی تابلو دنبال کرد و بیتفاوت شونهای بالا انداخت:
-خب این الان چیز عجیبه؟
کیونگسو کلافه از بیتفاوتی چانیول، چنگی توی موهاش کشید و نگاهش چندبار بین پسر قد بلند و سپس تابلو چرخید:
-این عکس دقیقا شبیه جلد کتابیه که توی اتاقم پیداش کردم.
ابروهای چانیول بالا پریدن و به تندی پرسید:
-دمور؟؟؟
کیونگسو هوفی کشید و به تندی غرید:
-نه!!! منظورم ویلای خانوادگیمونه.
با شنیدن اون جمله هزاران سوال راهشون رو به سمت ذهن چانیول باز کردن که جواب هیچ کدومشون رو نمیدونست. اینکه تصویر اون تابلو جایی خارج از این قصر بود مو به تنش سیخ میکرد و هیچ توجیهی براش نداشت:
-ممکن نیست که بهم ارتباطی نداشته باشن؟ درسته؟
کیونگسو با تردید پرسید و توی صورت بیحس چانیول که فقط اخم کمرنگی روش نشسته بود به دنبال جواب احتمالی میگشت، اما چیزی از بین لبهای چانیول خارج شد که انتظارش رو نداشت:
-نمیدونم... باید جونگینو برگردونیم.
گفت و نگرانی توی چهرهی کیونگسو جاش رو به ترکیبی از عصبانیت و تعجب داد. چانیول برگشت و قبل از اینکه از چارچوب در خارج بشه، با لحن تند و متعجب کیونگسو متوقفش کرد:
-وایسا ببینم... مگه میدونی کجاست؟
-معلومه!
و سپس درحالی که سمت پلهها میرفت اضافه کرد:
-اون فقط یکجا رو داره که بره.
کیونگسو فورا سرش رو به طرفین تکون داد و قدمهای سریعش رو پشت سر اون پسر برداشت و توی اون مسیر تکراری خودش رو به چانیول رسوند و معترض نالید:
-چرا تا الان نگفته بودی؟
چانیول بدون اینکه نگاهش رو از روبروش بگیره، درحالی که قدمهاش رو توی راهرو به سمت اتاق بکهیون برمیداشت جواب داد:
-چون من و بکهیون نمیتونستیم بریم دنبالش.
مسیری که کیونگسو چندین بار توی اون روز طی کرده بود اینبار کوتاهتر بنظر میرسید و شاید هم بخاطر درگیریهای ذهنیش متوجه گذر زمان نشده بود.
چانیول دستش رو روی دستگیرهی در وایولت گذاشت و بدون در زدن وارد شد و بخاطر ورود یکدفعهایش، بکهیون که روی تاقچهی پنجره نشسته و مشغول کتاب خوندن بود شونههاش بالا پرید و قبل از اینکه متوجه موقعیت بشه دیوارهای اتاق بازهم اون رنگ تکراری و زننده رو به خودش گرفت. کتاب رو روی زانوهاش گذاشت و متعجب از چانیول توضیح خواست، و اون پسر بدون تلف کردن وقتش رفت سر اصل مطلب:
-باید جونگینو برگردونیم!
ابروهای بکهیون بالا پریدن و سرش رو کج کرد تا کیونگسو رو از پشت چانیول پیدا کنه، و همزمان باهاش نگاه چانیول به انتهای خط نگاه بکهیون روی کیونگسو چرخید که با تعجب به دیوارهای نیلی رنگ اتاق خیره شده بود.
بکهیون از روی خجالت لبهاش رو توی دهنش کشید و سعی کرد همه چیز رو قبل از اینکه کیونگسو سوالی بپرسه طبیعی جلوه بده:
-چی شده؟
پرسید و کیونگسو بلاخره تصمیم گرفت از پشت چانیول بیرون بیاد و جلوتر از اون پسر به بکهیون نزدیک شد؛ اما چانیول سریعتر از اون توضیح داد:
-ظاهرا یه کتاب توی ویلای خانوادگی کیونگسو هست که عکس ما روشه.
کیونگسو با شنیدن کلمهی «ما» از بین لبهای چانیول خشکش زد و نفسش توی سینهاش حبس بود. اگه عکس روی تابلو اون سه نفر بودن پس به این معنی بود که جلد روی کتاب هم عکس همونا بود:
-ما؟
بکهیون که در اون لحظه به اندازهی کیونگسو تعجب کرده بود، ناباورانه لب زد و همونطور نگاه خیرهاش رو بین اون دونفر رد و بدل کرد، و اینبار نوبت کیونگسو بود تا سکوت اتاق رو بشکنه:
-یه تابلو توی طبقهی چهارم هست که...
-تابلوی اصلی توی اتاق اول.
چانیول توضیحات کیونگسو رو کوتاه کرد و اون پسر میتونست از هر کلمهاش هزارتا سوال دربیاره. منظورش از تابلوی اصلی چی بود؟ یعنی اون تصویر اونقدر اهمیت داشت که به عنوان تابلوی اصلی ازش یاد میشه که توی اتاق اول قرار داره؟ حتی مطمئن نبود که منظور اون رو از اتاق اول درست متوجه شده یا نه، ولی هرچی که بود فقط میدونست که اون قصر رازآلودتر از اون چیزیه که فکرش رو میکرد:
-خب.. الان این.. یعنی چی؟
بکهیون بریده بریده پرسید و چانیول تکیهاش رو به دیوار نیلی رنگ پشت سرش داد و با اینکه میدونست همچین چیزی ممکن نیست ولی برای چند لحظه ترسید که پیراهنش رنگی بشه، دستی توی موهاش کشید و با تاکید گفت:
-باید پیداش کنیم، ممکنه خیلی چیزا داخلش نوشته شده باشه.
بکهیون لب پایینش رو تر کرد و نگاهی به کتاب بسته شدهی توی دستش انداخت و به آرومی گفت:
-الان توی وضعیتی نیستیم که بتونیم راجبه قصر تصمیم بگیریم.
-خب برای همین میگم باید یه کاری کنیم که جونگین برگرده.
چانیول گفت و نگاه بکهیون ناخواسته به سمت کیونگسو کشیده شد و اون پسر بین چانیول و بکهیون نگاه متعجبی رد و بدل کرد و خودش رو اسیر نگاه خیرهی اون دونفر پیدا کرد:
-چرا کیونگسو رو نفرستیم دنبالش.
با شنیدن صدای بکهیون، فورا نگاهش کرد و قبل از اینکه بتونه در دفاع از خودش اعتراض کنه، پوزخند چانیول توجهش رو جلب کرد و متوجه شد که اون دونفر نقشهی دقیق و طولانی توی ذهنشون ترسیم کردن، برای همین با تردید پرسید:
-واقعا فکر میکنید من میتونم برش گردونم؟
بکهیون که سعی داشت لبخندش رو مخفی کنه با جدیترین لحنی که ازش برمیومد گفت:
-در واقع تو تنها کسی هستی که میتونی.
و حرفش موجب کش اومدن لبهای چانیول شد که همزمان با برگشتن کیونگسو لبخندش رو خورد و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد. هردوی اونها توی ذهنون به یه موضوع مشترک فکر میکردن و اون هم تکون خوردن قلب سنگی دوستشون بعد از مدتها بود و احتمالا خود کیونگسو آخرین کسی بود که قرار بود متوجه این قضیه بشه.
کیونگسو نفسش رو بیرون داد و طوری که انگار تسلیم شده بود پرسید:
-خب حالا کجاست؟
بکهیون تو جاش تکونی خورد و انگشت اشارهاش رو برای تاکید بیشتر توی هوا تکون داد گفت:
-شک ندارم که توی غار داکوتاست.
چانیول با تکون دادن سرش حرف اون پسر رو تایید کرد و کیونگسو که نمیتونست دربرابرشون مقاومت کنه با سکوتش نظر اونا رو تایید کرد.
* * * *
آسمون لازاروس با ابرهای تیره رنگ نقاشی شده بود، ولی هنوز هم جنگل رو روشن نگه داشته بود. هرچقدر که جلوتر میرفتن با سرمای بیشتری مواجه میشدن و این موقعیت برای بکهیون تهدیدآمیز بود.
کیونگسو هر از گاهی نیم نگاهی به بکهیون مینداخت و توی ذهنش مدام با خودش کلنجار میرفت تا بتونه حس کنجکاوی درونش رو خاموش کنه، چون هردفعه که اجازه داده بود کنجکاویش همراهیش کنه خرابی به بار آورده بود و حالا نباید اجازه میداد همچین اتفاقی بیوفته.
بکهیون خم شد و تکه چوب باریک و ظریفی از روی زمین برداشت تا حداقل حین سکوتی که بینشون ایجاد شده بود خودشو سرگرم کنه؛ اما همون لحظه کیونگسو تصمیم نهاییش رو گرفت:
-میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟
خجالتزده پرسید و بکهیون بدون اینکه نگاهش رو از اسباببازی جدیدش بگیره سر تکون داد:
-اوم، بپرس.
کیونگسو عرق شرم رو از روی پیشونیش پاک کرد و حالا که تا اینجا اومده بود راه برگشتی نداشت:
-تو و چانیول... دوستای عادی نیستین، درست میگم؟
با تردید پرسید و به وضوح متوقف شدن حرکت دستای بکهیون رو جلوی چشمهاش دید و متوجه آویز شدن شونههاش شد. لعنتی به خودش و سوال بیموردش فرستاد و حالا که جو سنگینی بینشون حاکم بود میخواست حرفشو پس بگیره که بکهیون زودتر گفت:
-همینطوره... اما این برای چند سال پیشه.
صداش خالی از هرگونه احساس بود، که به کیونگسو حس بدی رو منتقل میکرد:
-ولی اون حس هنوز برات کمرنگ نشده.
کیونگسو به آرومی گفت؛ اما قصدش سرک کشیدن توی رابطهی اون دونفر رو نداشت و وقتی صدای شکستن تکه چوب بیچاره توی دست بکهیون به گوش رسید فورا منظورش رو بیان کرد:
-من فقط طبق چیزی که شنیده بودم گفتم... برای همین گفتم ازت بپرسم چون نمیخواستم از روی حرفهایی که خدمهها پشت سرت میزنن قضاوتت کنم.
حقیقت رو گفت و بکهیون که میدونست کیونگسو قصد بدی از حرفش نداشته سری تکون داد و حالا وسیلهی سرگرمی شکسته شدهاش رو روی زمین انداخت و لگدش کرد:
-شاید اونا یکم زیاده روی کنن... ولی ماهیت قضیه رو درست فهمیدن.
بکهیون بلاخره بعد از مدتی سکوت لب باز کرد و نگاه کیونگسو به نیم رخش کشیده شد. از اینکه موجب حال گرفتهی بکهیون بود احساس بدی داشت و اگه میتونست زمان رو به عقب برمیگروند و هیچوقت این بحث رو باز نمیکرد؛ ولی حقیقت این بود که کیونگسو نمیخواست ابهاماتی از بکهیون توی ذهنش وجود داشته باشه و حرفهای خدمهها توی ذهنش ریشه بزنه.
لبهاش رو از هم فاصله داد تا توی اون سکوت زجرآور چیزی بگه؛ اما بکهیون متوقف شد و ثانیهی بعد صداش به گوش رسید:
-اینجاست.
کیونگسو نگاهی به پلههای سنگی که به مراتب از دامنه کوه بالا میرفت انداخت. یعنی اگه همین مسیر رو تا بالا دنبال میکرد آخرش به جونگین میرسید؟
بکهیون که متوجهی نگرانی اون پسر شده بود، اضافه کرد:
-من همینجا میمونم تا برگردی، نگران چیزی نباش.
کیونگسو لبخند ساختگی زد و قبل از اینکه بار دیگه مکالمهای بینشون شکل بگیره اولین قدمش رو برداشت و از اونجا بالا رفت.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...