حرکت نامحسوس مردمکهاش زیر پلک نازکش سقفی رو رصد میکرد که هنوز از دیدش پنهان بود که گه گاهی روشن و تیره میشد و نشون از حضور شخصی رو بالای سرش میداد؛ اما کیونگسو خستهتر از چیزی بود که بخواد به پلکهاش زحمت باز شدن بده، ولی وقتی صدای نالهی بیجون شخصی رو در فاصلهی نزدیک شنید و پشت بندش بوی تند مشروب رو استشمام کرد، به ناچار پلک باز کرد و از بین باریکهای که به لطف مژههاش تار شده بود نگاهی انداخت. سردرد شدیدی که داشت بهش اجازه نمیداد که بیشتر از اون ادامه بده و برای همین مردمکهاش بالا رفتن و بار دیگه زیر پلکاش پناه گرفتن.
شونههاش درد میکرد و نوک انگشتای سردش کاملا بیحس شده بود. صدای نفسهای بلند و سریعی که هراز گاهی با نالههای بیجونی خدشه دار میشد حسابی کلافهاش میکرد. ابروهاش در هم کشیده شدن و سرش رو به طرف دیگهای برگردوند، اما بلافاصله بعد از اینکه صورتش با بازوهاش برخورد کرد متوقف شد. به آرومی پلکهای خستهاش رو از هم فاصله داد و دیدن کسی که بالای سرش مشغول کاری بود چنان شوکی بهش وارد کرد که متوجه نشد چطور چشمهاش تا آخرین حد خودشون باز شدن. با دیدن جونگین که روی بدنش خم شده بود خودشو بالا کشید؛ اما خیلی زود متوجه چیزی غیر عادی شد. شونههاش تیر کشیدن و مچ دستش حسابی درد میکرد. تکونی به خودش داد؛ اما بسته شدن دستاش به تاج تخت مثل یه حقیقت تلخ به تمام بدنش منتقل شد.
هوای اطراف رو بلعید و نفسشو حبس کرد. مردمکهای لرزونش چشمهای خمار جونگین رو از زیر موهای خیس از عرقش پیدا کرد و ملتمسانه بهش خیره شد. به سختی آب دهنش رو از گلوی خشکیدهاش بیرون فرستاد و متوجه شد که چقدر به آب نیاز داره.
لبهای خشک و ترک برداشتهاش رو از هم فاصله داد و با لرزش و ترسی که به وضوح توی لحنش احساس میشد زمزمه کرد:
-چ..چیکار میکنی؟؟
نگاه جونگین پایینتر کشیده شد تا چهرهی وحشتزدهی کیونگسو رو ملاقات کنه و سپس با لحنی کشدار و آروم زمزمه کرد:
-دوباره یکی از خدمههام مرده!
کیونگسو بین دستای جونگین که دوطرف بدنش ستون شده بود تقلا کرد و فقط درد بیشتری از شونهها و مچش نسیبش شد:
-خوا... خواهش میکنم... خواهش میکنم.
درحالی که سعی میکرد بغضشو قورت بده نالید؛ اما در یک آن آخرین پایههای مقاومتش شکسته شدن و بدون کوچکترین تلاشی اجازه داد دونههای درشت اشک روی گونههاش سر بخورن:
-من... من اشتباه کردم... دستم درد میکنه.
بین هقهق کردناش گفت و جونگین طوری که انگار حرفای اون پسر رو نشنیده گفت:
-میدونی اونا چی میگن؟
آرامش و خونسردی ترسناک جونگین بیشتر از اینکه بهش دلگرمی بده، جوونههای ترس توی رگهاش میکاشت؛ اما به طرز اعجاب انگیزی کیونگسو رو ساکت کرده بود و تنها قفسهی سینهاش به تندی بالا و پایین میشد و مردمکهای براقش بین چشمهای جونگین در حرکت بود.
جونگین به آرومی پلک زد و نگاهش از چشمهای کیونگسو به پایین لغزید و لبهای سرخشو از نظر گذروند و روی سیب گلویی که بالا و پایین میشد متوقف شد:
-اونا میگن که بخاطر وجود نحس توعه.
گرمی قطرهی اشک خط روی گونشو پررنگ کرد و چونهاش به لرزیدن افتاد. انگشت جونگین زیر گلوی کیونگسو پوست نرمش رو لمس کرد و انگشتش رو به ارومی تا روی سیب گلوش پایین کشید:
-میگن که باید از شرت خلاص بشم و بکشمت.
و سپس فشاری بهش وارد کرد و کیونگسو تلاش کرد تا دستاش رو آزاد کنه؛ اما چیزی جز تشدید شدن درد شونههاش به همراه نداشت. بیرحمانه گردنشو به طرف دیگهای کج کرد تا از زیر دست جونگین در امان بمونه و همینطور هم شد. جونگین دستشو بار دیگه کنار بدن کیونگسو ستون کرد و صورتشو بهش نزدیکتر کرد:
-میدونی ما چطور آدما رو میکشیم؟
صداش بدون هیچ حسی مثل رباتی که چیزی برای از دست دادن نداشت به گوش کیونگسو میرسید و به وضوح مست بودنشو به رخش میکشید:
-از درهی ارواح میندازیمشون توی دریای سیاه تا پریهای دریایی اونا رو بخورن.
ترس جنونواری به بدن کیونگسو وارد شد و اون رو وادار به حرکاتی کرد که خودش هم میدونست هیچ تاثیری ندارن. لبهای سرخ شده و متورمی که زیر نگاه خیرهی جونگین درحال ذوب شدن بودن رو از هم فاصله داد تا از اوضاعش شکایت کنه؛ اما دست جونگین به تندی روی لبهاش فرود اومد و ساکتش کرد:
-ولی من ازت خوشم اومده.
گفت و پوزخندی پشتبند نگاه بیحسش زد و همین باعث شد ترس بیشتر از قبل توی بدنش رخنه کنه. وقتی زانوی جونگین بین دوتا پاش قرار گرفت، به تندی روناشو به هم نزدیک کرد تا جلوی پیشرویش رو بگیره؛ اما فقط یک ثانیه تاخیر راهو برای جونگین باز کرد و فرصت نزدیک شدن رو براش فراهم کرد. جونگین روی بدنش خیمه زد و صورتشو نزدیک برد تا کلماتش تاثیر بیشتری روی کیونگسو بزارن:
-دلم میخواد بیشتر باهات بازی کنم.
چشمهای کیونگسو گشاد شدن و ناخواسته روناش به سمت هم کشیده شدن اما پاهای جونگین مانع بسته شدنشون شد. اشکهای درشتش از گونههاش سر خوردن و تا گوشاش رد باریکی به جا گذاشتن. میخواست فریاد بزنه و تکونی به بدنش بده؛ اما دستی که کاملا دهنشو پوشونده بود فریادش رو تبدیل به جیغهای خفهای میکرد و این اجازه رو بهش نمیداد. بدنی که محکم و استوار تمام تنش رو ثابت نگه داشته بود و هیچ کاری از دستش برنمیومد.
نگاه جونگین روی دستش که اونو از دید زدن لبهای پسر زیرش منع کرده بود متوقف شد. ضربان قلبش بالاتر رفت و بیشتر از قبل کلافهاش کرد. نگاهشو بالا کشید و با چشمهای قرمز شدهاش گونههای خیس و چشمهای اشکی کیونگسو رو از نظر گذروند، و همون لحظه اخم کمرنگی فاصلهی بین ابروهاشو پر کرد و انگار جسم تیزی توی سرش فرو رفت و تا عمق وجودش رو به درد آورد:
-لعنت بهت!
سرش پایین افتاد و موهای خیسش پوست کیونگسو رو لمس کردن. پلکهاشو به شدت روی هم فشرد تا از سردرد مزاحمش خلاص بشه و سپس زیر لب غرید:
-حتی وقتی گریه میکنی هم شبیهشی.
نفسهای عمیقی از گردن کیونگسو کشید و انگار عطر تنش روحشو تسکین میداد. سرشو به آرومی بالا گرفت و با دیدن نگاه متلمسانهی کیونگسو از بالا آوردن سرش پشیمون شد، کاش میتونست سرشو برگردونه تا تسلیم تمنای چشمهاش نشه؛ اما اون چهره چیزی نبود که بتونه نادیدهاش بگیره.
صورتشو بالا کشید و درحالی که به اون مردمکهای لرزون خیره شده بود گفت:
-اینو فقط به تو میگم.
بوی تند مشروب حالشو بهم زد؛ اما فرصتی برای نشون دادن حال بدش نداشت. لبهای جونگین روی گونهاش نشست و به آرومی روی پوستش زمزمه کرد:
-دلم براش تنگ شده.
کلماتش احساس ضعف و حسرت منتقل میکرد و خندهی تلخی که بعدش به لب اورد مهر تایید به همه چیز زد.
قطره اشک گرمی که دوباره گونهی کیونگسو رو خیس کرد، بین لبهای خوشفرم جونگین اسیر شد و مزهی شوری توی دهنش پیچید. پلکهای سنگینش به آرومی روی هم نشستن و نفسهای داغشو روی پوست سرد کیونگسو رها کرد. احساس آرامشی که از بوییدن عطر تن اون پسر به ریههاش تزریق میشد باعث شده بود که بخواد تا ابد توی اون حالت بمونه و اونقدر اون پسرو به خودش بفشاره که حتی مولکولهای ریز هوا هم نتونن از بینشون رد بشن.
حس ثابت لبهای جونگین روی گونهاش نفسهاشو نامنظم کرده بود و حالا ضربان قلبشو بالاتر از قبل احساس میکرد.
بلاخره از گونههای کیونگسو دل کند و سرشو بالا گرفت. دستشو از روی لبهاش به پایین سر داد و نگاهش روی اون لبهای سرخ و متورم ثابت موند. سیب گلوش جلوی چشم کیونگسو بالا و پایین شد و درحالی که دستش تا زیر چونهاش حرکت میکرد زمزمه کرد:
-اونم همش گریه میکرد، ولی بهم نمیگفت چرا!
سرشو جلو برد و حریصانه به لبهای اون پسر حمله کرد تا اونو در گناه خودش شریک کنه؛ اما همزمان با صدای در متوقف شد و فضای گرم و نفس گیر اتاق از بین رفت.
جونگین متوقف شد و درحالی که زیر لب بد و بیراه میگفت به در نگاهی انداخت، سپس برگشت و درحالی که صدای نفسهای تند و نامنظمش برای خودش تحقیر آمیز بنظر میرسیدن انگشت اشارهاش رو تهدید آمیز جلو گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
-به نفعته که چیزی راجب اینکه من اینجا بودم به کسی نگی.
و بلافاصله همزمان با سر تکون دادن کیونگسو، گرهی دستاشو از تاج تخت باز کرد و بدون ذرهای مکث با یه بشکن، سنگینیِ وزنش از روی کیونگسو برداشته شد و فضای اتاق روشنتر بنظر رسید؛ اما شوکی که بهش وارد شده بود هنوز همراهش بود.
دستش پایین افتاد و بلافاصله ساعدش روی چشمهای داغش نشست. خون بار دیگه زیر پوستش غلتید و زق زق میکرد.
صدای آشنای بکهیون از پشت در به گوشهاش راه پیدا کرد و بعد از اینکه تایید بیجون کیونگسو رو دریافت کرد، صدای باز شدن در به گوش رسید که این موضوع باعث شد برای چند لحظه فکر فرار از اون جهنم از ذهنش عبور کنه.
ساعدشو بیشتر از قبل روی چشمهاش فشرد تا صورت اشکیشو از بکهیون مخفی کنه، اما صدای نزدیک شدن قدمهای سریع بکهیون نشون از شکست خوردن نقشهاش میداد:
-چرا گریه میکنی کیونگسو؟
لبهی تخت کمی فرو رفت و دست سردی ساعدشو لمس کرد:
-جونگین اومده بود اینجا؟
حدس درست بکهیون لرزهای به تن کیونگسو انداخت و بیاختیار تصویر جونگین روی پردهی ذهنش جرقه زد. به تندی سرشو به طرفین تکون داد و نفس آسودهی بکهیون از گلوش رها شد:
-خیلی خب. پاشو یه دوش بگیر حالت بهتر شه، برات لباسم آوردم.
تخت بار دیگه سبک شد و صدای قدمهای بکهیون به سمت دیگهای کشیده شد:
-بزار اول برم حمومو آماده کنم.
کیونگسو اینبار به آرومی ساعدشو پایین کشید و به بکهیون که پشت در حموم محو میشد نگاه کرد. چشمهاشو ماساژ داد و جوری گونههاشو با آستینش پاک کرد که انگار سعی داشت چیز کثیفی رو از روشون پاک کنه. نگاهی به اطراف انداخت تا از رفتن جونگین مطمئن بشه. لباسایی که بکهیون براش آورده بود گوشهای از تخت مرتب تا زده شده بودن و بوی عطر خوبی ازشون بلند میشد.
خودشو جلو کشید تا لمسشون کنه و مطمئن بشه که خواب نیست، اما باز شدن در حموم متوقفش کرد و زیر نگاه خیرهی بکهیون دستشو عقب کشید.
بکهیون بین بخار گرمی که از حموم به اتاق راه پیدا کرده بود بیرون اومد تا بدون هیچ حرفی از اتاق خارج بشه، ولی با نیم نگاهی که به تابلوهای جونگین روی دیوار انداخت قدمهاش آروم شدن و طوری که با تأسف سر تکون داد چیزی نبود که کیونگسو بتونه ازش چشم پوشی کنه. حالا که با دقت بیشتری نگاه میکرد، کنار جونگین توی تابلو شخصی ظاهر شده بود که اونقدر کمرنگ بود که کیونگسو شک داشت ساختهی ذهن خودشه یا نه؟
* * *
پاهاش بی اراده به سبکی پر حرکت میکرد و انگار مسیر همیشگی خودشونو میشناختن، ریتم ملایم آهنگی که از صفحهی گرامافون به سمتش میومد دستاشو میگرفت و با خودش همراه میکرد. به کمرش قوص میداد و ظرافت بدنش رو از زیر پیراهن سفیدش به نمایش میزاشت. هوای گرمی اطرافش رو احاطه کرده بود و قطرات درخشندهی عرقی که مثل شبنم از نوک موهاش میچکید روی زمین میوفتاد و زیر کفشاش محو میشد.
برای چند لحظه متوجه نگاه خیرهی شخصی شد و ناخودآگاه پلکهای سبکش نیمه باز شدن و وقتی از وجود ینفر جلوی در اتاق مطمئن شد، با تمام احساساتی که وجودشو پر کرده بود روی پنجرهی پا چرخید و درنهایت روبه اون شخص متوقف شد. چشمهاشو باز کرد و درحالی که نفسهای تندشو رها میکرد، به بکهیون که دست به سینه به چهارچوب در تکیه داده بود نگاه کرد:
-باید یچیزی بهت بگم جونگین.
صداش از طول آرامش خاموش گذشت و از بین ریتم موسیقی خودشو به گوشهای جونگین رسوند.
خیره به نگاه بیحس بکهیون، موهایی که روی پیشونیش چسبیده بودن رو بالا داد:
-نمیخوام بشنوم.
گفت و چند ثانیه بعد که ریتم موسیقی رو دوباره پیدا کرد تکونی به خودش داد و خودشو به دست موسیقی بیکلام سپرد.
بکهیون تکیهاشو از دیوار گرفت و جلوتر رفت تا صداش واضحتر به گوش اون پسر برسه:
-جونگین!! برای یه بارم که شده به حرفام گوش کن.
-گفتم که، نمیخوام چیزی بشنوم.
در حین رقصیدن زمزمه کرد و بکهیون از شنیدن جوابش شک داشت، ولی وقتی که پلکهای جونگین روی هم افتادن به اوج بیاهمیت بودنش پی برد.
قدمهای خستهاشو به سمت گرامافون کشید و سوزن رو از روی صفحه برداشت و تنها صدای حرکت کفشهای جونگین روی زمین بود که سکوت اتاق رو خراش میداد:
-حتی اگه راجبه کیونگسو باشه؟
اسم کیونگسو بین کلمات بکهیون مثل تیری توی زانوهاش خورد و متوقفش کرد. شونههاش به شدت بالا و پایین میشد و صدای نفسهای بلندش سکوت اتاق رو میشکست. با قدمهای نامیزون خودشو به بکهیون رسوند و اخم کمرنگی مهمون ابروهاش کرد:
-برام مهم نیست قبلا دوست بودیم یا هرچیز دیگهای، ولی الان من ارباب توام و میتونم همینجا بکشمت بکهیون، دهنتو ببند و گم شو بیرون.
ضعفشو زیر کلمات پر از حرصش مخفی کرد و فقط تکخندهای از طرف بکهیون نسیبش شد:
-خودت هم خوب میدونی که این رفتارات هیچ تاثیری روی من نداره، پس تلاش نکن و بزار حرفمو بزنم.
جونگین دهن باز کرد تا جواب کوبندهای بهش بده؛ اما بکهیون زودتر از اون شروع کرد و متوقفش کرد:
-اون تابلوها!!
جونگین حرفشو خورد و اخم کرد و اجازه داد بکهیون ادامه بده:
-وقتی جونسو مرد، صاحب اتاق از اون سه تا تابلو حذف شد و این ویژگی بارز دموره، مثل آینهی دارسل و رنگای احمقانهی وایولت..
-یا خدای آتش سرافینا.
با تمسخر روشو از بکهیون گرفت و پوزخند زد؛ اما بلافاصله یقهی پیراهنش کشیده شد و بار دیگه با چشمهای اون پسر روبرو شد:
-جدیم جونگین، دمور داره کیونگسو رو به عنوان صاحب اتاق میپذیره، تابلوها رو دیدی اصلا؟
پوزخند جونگین رفته رفته پاک شد و دست بکهیون از یقهاش به پایین سر خورد:
-تا چند وقت دیگه نقاشی کیونگسو روی اون تابلو واضح میشه.
جونگین آشوبی که توی دلش زبانه کشیده بود رو پشت نفسهای عمیقش پنهان کرد؛ اما خودش خوب میدونست که نگاه خیرهی بکهیون مردمکهای لرزون و عرقهای روی پیشونیشو گیر انداخته، برای همین اجازه داد ادامه بده:
-و میدونی که هرچیزی توی این دنیای خراب شده با تایید تو اتفاق میوفته، این یعنی تو داری بدون اینکه متوجه بشی اونو به عنوان جایگزین معشوقهی قبلیت میپذیری.
جونگین با حرص به بازوی بکهیون چنگ زد و به سمت در هولش داد:
-چرت و پرتاتو گفتی، حالا برو بیرون.
و سپس دستشو پشت کمرش کشید و بیرونش کرد و در با صدای محکمی پشت سرش کوبیده شد.
بکهیون نفسشو به آرومی بیرون داد و دستی به بازوش کشید و لعنتی بهش فرستاد؛ اما خوشحال از اینکه تونسته بود حرفشو کامل بزنه راه افتاد و موقع رد شدن از اتاق جونگین به تعظیم کوتاه کانگدا اهمیتی نداد و بیرون رفت.
قدمهای بیجونش رو توی راهرو کشید و خودش رو به در اتاقش رسوند. ذهنش شلوغتر از چیزی بود که بخواد تابلوهای دمور هم بهش اضافه کنه.
در اتاقشو باز کرد و بدن خستشو توی وایولت انداخت؛ اما با دیدن چانیول که درختای سیاه و بلند جنگلو از پشت پنجره دید میزد متوقف شد، آب دهنشو فرو داد و همون موقع دیوارهای اتاق از مشکی به نیلی تغییر رنگ دادن. سر چانیول تکونی خورد و بعد از گذروندن دیوارهای اطرافش به سمت بکهیون برگشت:
-تو اینجا چکار میکنی چانیول؟
*یادآوری: توی چپتر6 به تابلوهای دمور اشاره شد.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...