شبهای لازاروس طولانی و مرموز بودن، اونقدر طولانی که انگار هر شب هزاران سال میگذشت و اونقدر مرموز که گاهی هیچکس نمیتونست از اتفاقاتی که میوفتاد سر در بیاره. با اینکه لازاروس اجازهی ورود خورشید به سرزمینش رو نمیداد و فقط گاهی پرتوهای ضعیفش از بین ابرهای سیاه در میرفت؛ اما در عوض ماه نقش پررنگی در ترسناکتر جلوه دادن شبهاش داشت. شبهایی که روح هر شخصی رو میبلعید و اونها رو همراه با هزاران افکار منفی و کشنده تنها میذاشت.
چانیول با اینکه حوصلهی هیچکس رو نداشت و دلش میخواست مدام استراحت کنه؛ اما نمیتونست منکر این موضوع بشه که این چند روز حرف زدن با خدای آتش ذهنش رو از اتفاقات بدی که افتاده بود دور میکرد. هرچند که اون مجسمه گاهی بیش از حد پیش میرفت؛ اما چانیول باز هم به حرفهاش گوش میداد، ولی فقط به ظاهر! درحالی که ذهنش جای دیگهای سیر میکرد و نمیتونست جلوش رو بگیره، هرجایی بجز اون لحظه. درست وقتی که غرق در افکارش بود و همه چیز بنظر خوب پیش میرفت، خدای آتش اسم بکهیون رو به زبون میاورد و ذهن چانیول بلافاصله به سمت پسرک ساده لوحی که اتاقش کمی اونطرفتر بود میرفت و گاهی فریادهای عصبی سر میداد تا ذهنش رو خالی کنه. بکهیونی که در گوشهی اتاقش نشسته و رنگ دیوارهای اتاقش به تندی عوض میشد. احساسات در همش باعث میشد بخواد قلب تپندهی کوچکش رو از سینهاش بیرون بکشه و به گوشهای بندازه، شاید اینطور میتونست راحتتر زندگی کنه. احساساتی ترکیب از ترس و نگرانی، اضطراب و خشم همه و همه در هم پیچیده شده بود و نمیتونست دقیق تشخیص بده که چی از زندگیش میخواد. در طی این دو سه روز، بکهیون وقت زیادی رو با کیونگسو گذرونده بود تا بتونه اعتمادش رو نسبت به خودش جلب کنه؛ اما کیونگسو هم دست کمی از بکهیون نداشت.
تنها توی دمور براش حوصله سر بر بود؛ اما خیلی بهتر از موندن توی اون زندان مارپیچ و خوفناک بود. از پوشیدن لباسهای توی کمد لذت میبرد و بابت بوی خوبی که ازشون به مشامش میرسید، مالک قبلی دمور رو تحسین میکرد. در اون لحظه پوشیدن لباسهای بافت یقه اسکی در رنگهای مختلف بهش آرامش بیشتری میداد؛ اما اگه میتونست در مورد ساکن قبلی اونجا اطلاعاتی کسب کنه همه چیز حتی بهتر هم میشد. با اینکه خیلی سعی میکرد حواس خودش رو از اتفاقات اطرافش پرت کنه اما هربار با نگاه کردن به تابلوی جونگین که معصومانه به رقص درومده بود، آرامش ذهنیش مخدوش میشد. چرا جونگین که موجب تمام این اتفاقات بود حتی یکبار هم بهش سر نزده بود؟ از پادشاه لازاروس چیزی جز داشتن غرور لعنتی بعید نبود؛ اما حقیقت جونگین چیزی فراتر از اینها بود که با بیرحمی تمام قضاوت میشد.
روی تخت توی اتاقش لم داده بود و باد خنک صبحگاهی که از پنجره به داخل میوزید به بالا تنهی برهنهاش برخورد میکرد و دلش میخواست فقط یکم بیشتر استراحت کنه. دستشو روی بالهای لرزون دنیس کشید و لبخند بیجونی بهش زد. دنیس تنها موجودی بود که توی این قصر بیشتر از هر کس دیگهای براش اهمیت داشت و حاضر بود براش هرکاری بکنه.
جسم کوچک اون اژدها که روی بدن جونگین با هر دم و بازدم بالا و پایین میشد، قوصی به کمرش داد و بالهای کوچیکش رو از هم فاصله داد تا خستگی رو از تنش بیرون کنه. جونگین بوسهی ریزی کنار دهن بدون لب دنیس زد و نیم نگاهی به والیا که گوشهای از تخت نشسته بود انداخت. برای رفتار و حرکات و حتی طرز لباس پوشیدن اون دختر هیچ عذر موجهی نداشت.
والیا کمی به جلو خم شد و به تقلید از جونگین دستشو روی بالهای دنیس کشید و تا جایی که تونست مهارتش رو برای نشون دادن چاک سینهاش به کار گرفت. پا روی پا انداخت و لبخندی روانهی بچه اژدها کرد.
جونگین نگاهش رو کلافه از اون دختر گرفت و هوفی از بین لباش بیرون داد. به عنوان دایهی دنیس باید رفتاری در شأنش نشون میداد؛ اما اون دختر اخیرا بیشتر از هر زمان دیگهای سعی در اغوا کردن جونگین داشت.
بدون اینکه نگاهی به اون دختر و لبخند پهن و دلرباش بندازه به آرومی پرسید:
-اخیرا دنیسو کجاها بردی؟
لبخند والیا بیشتر از قبل کش اومد و همونطور که دست نوازشگرش رو روی دنیس میکشید کمی به جلو خم شد:
-جایی نبردم سرورم... اون بیشتر دلش میخواد پیش شما باشه.
و سپس مکث کوتاهی کرد و به پلکهای نیمه باز و جذاب جونگین که به دنیس خیره بود نگاهی انداخت و برای لحظهای به اون بچه اژدها حسادت کرد:
-مثل خودم.
جونگین زیرچشمی نگاه سرد و حاکی از انزجار نثار اون دختر کرد و سپس بیاهمیت نسبت بهش سر برگردوند:
-چی میخوای والیا؟
با بی حوصلگی گفت و اون دختر طوری که انگار تمام مدت منتظر شنیدن این سوال بود، به آرومی دستش رو از روی بالهای دنیس تا روی دستای جونگین کشید؛ اما قبل از اینکه کوچکترین کلمهای از بین لباش خارج بشه، دستش به صورت غیر منتظرهای توسط جونگین پس زده شد و ناگهان لبخندی که تا اون لحظه نگهش داشته بود محو شد:
-فکر کردی اگه اون یقهی کوفتیتو باز بزاری میتونی چیزیو تغییر بدی؟
لحن سرد و پرکنایهاش به آتیش خشم والیا دامن زد. اون دختر بار دیگه طوری که انگار همه چیز طبق برنامهاش پیش میره لبخندی مهمون لباش کرد. دستشو به آرومی روی رونهای جونگین کشید و با لحن ملایمی زمزمه کرد:
-اگه یسری چیزا رو تغییر داد چی؟
و نیم نگاهی بین مردمکهای مشکی رنگ جونگین و پایین تنهاش رد و بدل کرد. جونگین پوزخندی به حماقت اون دختر زد و خودشو روی تخت بالا کشید و کنایه آمیز گفت:
-با این کارات حتی یک سانتی متر هم نمیتونی جابهجاش کنی.
والیا دستشو از رون جونگین بالا کشید تا بهش ثابت کنه که تمام مدت لیاقت توجهی رو که جونگین ازش دریغ کرده بود داره. روی تخت کمی جابهجا شد و قبل از اینکه چیزی بگه، دنیس طوری که انگار از دیدن اون صحنه احساس بدی بهش دست داده بود با جیغ بلندی بال زد و از روی سینهی جونگین بلند شد. والیا خوشحال از اینکه اون موجود مزاحم تنهاشون گذاشته با هیجان بیشتری به جونگین نزدیک شد؛ اما قبل از اینکه متوجه موقعیت بشه ناگهان به تندی توسط جونگین کنار زده شد و به شدت روی زمین افتاد و سرش به لبهی میز برخورد کرد.
جونگین سراسیمه با قلبی که هر لحظه ضربانش شدت میگرفت به سمت دنیس دوید تا قبل از رسیدنش به آیینهی بلندی که با پارچهای ضخیم سفید رنگی پوشیده شده بود، متوقفش کنه:
-لعنت بهت...
زیر لب گفت و درست وقتی که روبروی آیینه ایستاد، پارچهی سفید رنگ به آرومی روی زمین افتاد و قلب جونگین با دیدن صحنهی روبروش متلاشی شد.
چهرهی متحیرش توی آیینه بهش خیره شده بود و طولی نکشید که پسر قد کوتاهی از پشت سرش پیدا شد. دستشو دور کمر جونگین حلقه کرد و انگشتهای ظریف و باریکش روی شکم برهنهی جونگین به حرکت درومدن.
ضربان قلب جونگین تا حدی بالا رفته بود که انگار هر لحظه قرار بود سینهاش شکافته بشه و قلبش جلوی پاهاش بیوفته. از اینکه میدید پسر آشنای داخل آیینه لمسش میکنه اما در حقیقت متوجه هیچ چیز نمیشه، کلافه میشد. نگاهش رو از آیینه گرفت و به دور کمرش داد، هیچ دستی اونجا نبود و گرمای تن هیچکس رو پشت سرش احساس نمیکرد.
صدای جیغ دنیس جونگین رو به خودش آورد. بچه اژدها به تندی جیغ میکشید و به پسر جوون توی آیینه اشاره میکرد، انگار که اون هم چهرهی آشنای اون پسر رو میشناخت. جونگین فورا سری به طرفین تکون داد و به تندی خم شد و پارچهی سفید رنگ رو برداشت و بار دیگه آیینه رو زیرش مخفی کرد. صدای نفسهای تندش به وضوح توی اتاق پخش میشد و از شنیدنش عاجز بود:
-سرورم، اون جونسو بود؟
صدای والیا بین نفسهای جونگین پیچید و همین باعث شد نگاه برزخی اون پسر نسیبش بشه؛ اما والیا طوری که انگار به حقیقت جالبی دست یافته با پوزخندی روی لباش ادامه داد:
-و این آیینه تمام خاطراتو نشون میده؟ اون بخش یا اشخاصی که بهتون حس خوبی داده یا مایه عذابتون بوده، اینطور نیست سرورم؟
و سپس قدمی به جلو اومد. لبخند ملایم و تهدید آمیزی روی لباش بود که جونگین رو بیشتر از قبل کلافه و عصبانی میکرد. اون دختر به آرومی دستشو روی شونهی جونگین گذاشت؛ اما قبل از اینکه انگشتاش با پوست جونگین برخورد کنن، جونگین به تندی مچ دستشو اسیر انگشتای خوش فرمش کرد، سپس روی صورتش خم شد و فشار انگشتاش رو دور مچ اون دختر بیشتر کرد و با خشمی که هر لحظه درونش سر به فلک میکشید، از بین دندونهاش غرید:
-حالا فهمیدی که هر غلطی هم کنی فایده نداره؟ پس اون یقهی کوفتیتو ببند چون داره حالمو بهم میزنه.
والیا که انگار حرفهای جونگین براش اهمیتی نداشت، با همون لبخند پیروزمندانهاش جملهی قبلیش رو کامل کرد:
-و تاجایی که به یاد دارم جونسو کسی نبود که عذابتون بده، هوم؟
جونگین نفسهای داغ و پر از خشمش رو توی صورت دختر خالی میکرد و اگه امکانش بود، از هر بازدم تیری بیرون میومد و توی صورت والیا فرو میرفت:
-چی میشه اگه فقط یه کلمه از موضوع امروز توی دهن خدمهها بپیچه و اونوقت...
جونگین به آرومی زمزمه کرد و با لبخندی که حالا ترسناکتر از قبل شده بود، مچ والیا رو رها کرد و پشت انگشتاش رو نوازش وار روی صورت اون دختر کشید و ادامه داد:
-اونوقت دلیل منطقی برای گند زدن به این صورت خوشگلت دارم، مگه نه؟
والیا بیتوجه به تهدیدات جونگین که اتفاقا خیلی هم خوب میدونست همچنین کاری ازش بعید نیست، دستشو روی سینهی پسر قد بلند گذاشت تا کمی ازش فاصله بگیره، و سپس بدون اینکه ارتباط چشمیش رو با جونگین قطع کنه با رضایت کامل زمزمه کرد:
-اهل شرط بندی هستین لرد؟
جونگین که از شنیدن این حرف جا خورده بود، چشمهاش رو ریز کرد و کنجکاوانه به اون دختر خیره شد تا بقیهی حرفش رو بشنوه:
-من به هیچکس در این باره چیزی نمیگم ولی شما هم باید چیزی که میخوامو بهم بدین، چیزی که خوب میدونید خیلی وقته که میخوام به دستش بیارم.
و سپس نخودی خندید و انگشت اشارهاش رو روی سمت چپ سینهی جونگین، درست جایی که قلب بیقرارش به تندی کوبیده میشد فشرد:
-این.
جونگین خندهی عصبی سر داد و با خودش فکر کرد که چطور ینفر میتونست تا این حد نفرت انگیز باشه؟!
به تندی یقهی وا رفتهی اون دختر رو توی چنگش گرفت و با عصبانیتی که حالا به سر حد خودش رسیده بود غرید:
-نه... مثله اینکه دیگه زیادی بهت رو دادم، فقط چون برای نزدیک بودن بهم اجازه دادم دایه دنیس باشی، فکر میکنی سلاحیت زندگی کردن درکنار منو داری؟
و سپس کمی مکث کرد و یقهی اون دختر رو که حالا لبخندش کاملا محو شده بود رها کرد. انگشت اشارهاش رو تهدید آمیز بالا گرفت و ادامه داد:
-پس اون دهن کثیفتو ببند چون اگه بخوام برای همیشه از جلوی چشمام محوت کنم، دلایل زیادی دارم.
ثانیهی بعد دنیس بال زد و روی شونهی جونگین نشست، انگار که اون هم از دست والیا شکایت داشت و میخواست منظورش رو به جونگین برسونه و البته جونگین هم متوجهش شده بود. ابرویی بالا انداخت و تک خندهی عصبی به چهرهی در هم اون دختر زد:
-مثلا اون کارایی که با دنیس میکنی، دلیل خوبیه دیگه.
والیا که انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشت، ابروهاش بالا پریدن و چشمهاش دوبرابر سایز عادیشون شد. جونگین که حالا تا اینجا پیش رفته بود، تیر آخر رو هم به قلب اون دختر پرتاب کرد:
-فکرشو نمیکردی که متوجه سوختگیهای رو بدن پسر کوچولوم بشم نه؟
دنیس به آرومی جیغ خفهای سر داد و زبونش رو روی بالهاش کشید. والیا حالا سکوت کرده بود و انتظار نداشت بحثشون به اینجا خاتمه پیدا کنه. لباش رو از هم فاصله داد تا چیزی بگه و از حق خودش دفاع کنه؛ اما قبل از اینکه حرفی بزنه، دست جونگین شونهاش رو سفت چسبید و به سمت در اتاق هولش داد:
-گمشو بیرون.
با صدای بلند غرید و اون دختر بدون اینکه چیزی بگه و جرم خودشو سنگینتر کنه از اتاق جونگین خارج شد و به محض بسته شدن در، جونگین روی دو زانوش نشست و به آیینهای که با پارچه پوشیده شده بود نگاه کرد. چطور تصویر جونسو توی آیینه تونسته بود این کار رو باهاش بکنه و زخم های روحش رو بار دیگه تازه کنه؟
* * *
با احساس سنگینی روی قفسهی سینهاش و سوزش زخمهای روی بدنش از خواب بیدار شد. با اینکه چند روزی از اتمام جنگ گذشته بود و بعدش خبری از اون موجودات نامرئی نشده بود؛ اما هنوز هم زخمهاش به اندازهی روز اول میسوخت و درد میکرد. به سختی خودشو بالا کشید و نشست. پلکهاش بخاطر سر دردش روی هم فشرده شدن و دستی به پیشونیش کشید تا کمی آرومش کنه.
از گوشهی پلکهای نیمه بازش متوجه جسم کوچکی شد که پشت میزش قرار داشت، برای همین برگشت و به بکهیون که روی صندلی نشسته و روی میز خوابش برده بود نگاه کرد. امان از دست اون پسر که هیچ جوره بیخیالش نمیشد.
اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و با صدای دو رگهاش نالید:
-بیون بکهیون!!
اما بکهیون با آرامش کامل به خواب عمیقی فرو رفته بود و اصلا به ظاهرش نمیخورد که برای مراقبت از چانیول اومده باشه:
-بیدار شو، برو بیرون.
تن صداش رو بالاتر برد بلکه تاثیری روی بکهیون بزاره؛ اما هنوز هم روی اون پسر اثری نداشت.
با پشت دست چشمهاش رو مالید و به سختی از جاش بلند شد. جلوی چشماش سیاهی میرفت و انگار دنیا به دور سرش میچرخید. محکم پلک زد و بعد از اینکه حالههای سیاه رنگ از جلوی دیدش کنار رفتن و راه رو براش باز کردن، به آرومی قدم برداشت و درحالی که میلنگید به سختی خودشو به بکهیون رسوند. دستی به سمتش دراز کرد اما قبل از اینکه باهاش برخوردی بکنه، نیزهی سنگی خدای آتش مثل سوزن توی دستش فرو رفت و خراشی روی پوستش انداخت:
-حتی به این فکر نکن که بهش دست بزنی.
چانیول نگاهی به مایع قرمز رنگی که از خراش روی دستش بیرون زد نگاهی انداخت و سپس اخمی روانهی اون مجسمه کرد:
-چی میگی واسه خودت؟ تو باید طرف من باشی نه این.
خدای آتش متقابلا اخمی کرد و به آرومی دست سنگی کوچکش رو نوازش وار روی موهای بکهیون کشید، سپس نفسش رو با آه کوچکی از بین لباش بیرون فرستاد و با لحن آرومی گفت:
-اون تا صبح مراقبت بوده.
و سپس نگاهی به چانیول انداخت و اخم بین ابروهاش غلیظ تر شد. چانیول درحالی که سعی میکرد خشمش رو فروکش کنه با کلافگی هوفی کشید:
-مگه من بهش گفتم؟؟
-بس کن پسر چرا اینقد حال بهم زن شدی؟
خدای آتش به تندی گفت و بار دیگه نیزهاش رو بالا گرفت تا خراش دیگهای روی دست چانیول بندازه؛ اما چانیول زودتر از اون عقب کشید و فقط کلمات صادقانهی اون مجسمهی عصبانی به گوشش رسید:
-باهاش مثله یه تیکه آشغال رفتار میکنی و این در حالیه که اون همیشه با من بحث میکنه چون پشت سرت بد میگم.
چانیول کلافه چنگی به موهاش زد و ابرویی بالا انداخت:
-تو هیچی نمیدونی پیری، پس دهنتو ببند. اینکه تا همین الانشم هزار تیکهات نکردم کلی شانس آوردی.
ناخواسته تن صداش بالا رفت و ناگهان پلکهای بکهیون به سرعت از هم جدا شدن؛ اما قبل از اینکه بتونه درکی از موقعیت داشته باشه، مخاطب حرف چانیول قرار گرفت:
-برو بیرون!
بکهیون با اینکه نیمه هوشیار بود؛ اما انتظار همچین رفتاری رو داشت. درحالی که با پشت دست چشمهاش رو میمالید از روی صندلی بلند شد. بخاطر اینکه چندین ساعت رو توی اون حالت مونده بود تمام بدنش درد میکرد و حتی جای دستاش، روی صورتش قرمز شده بود.
به آرومی قدمی به سمت در برداشت و بلافاصله فریاد عصبی خدای آتش به گوش رسید:
-اره برو بیرون و دیگه هیچوقت به این عوضی نزدیک نشو.
و سپس با خشم نیزهاش رو به سمت چانیول گرفت و چانیول که حسابی از دست اون مجسمه حتی بیشتر از بکهیون عصبانی شده بود به تندی نیزهاش رو از دستش بیرون کشید:
-تو دهنتو ببند.
خدای آتش برای پس گرفتن سلاحش تلاشی نکرد و فقط زیر چشمی نیم نگاهی به بکهیون که با تعجب بهشون خیره شده بود انداخت. خواست چیزی بگه؛ اما چانیول به تندی به سمتش برگشت و با حرص شقیقهاش رو فشرد:
-برو بکهیون، نیاز نیست نگرانم باشی همه چیز خوبه.
بکهیون شونهای بالا انداخت و با لحن بیحسش جواب داد:
-برای تو شاید اینطور باشه، ولی برای من نیست.
-بهتر نیست اون گذشتهی کوفتیو ول کنی بره؟
بکهیون خندهی احمقانهای سر داد و با خونسردی گفت:
-خودت خوب میدونی که من نمیتونم، هوم؟ خوب میدونی که با تو و جونگین فرق دارم، اینو حتی بیشتر از من میدونی ولی هربار تکرارش میکنی تا خود واقعیمو توی صورتم بکوبی و بهم بفهمونی که هیچ قدرتی ندارم.
چانیول هوفی کشید و با عصبانیت نیزهی سنگی کوچکی که توی دستش بود رو به گوشهای از میز پرتاب کرد و ثانیهی بعد صدای قدمهای تند خدای آتش بلند شد که به سمت نیزهاش میرفت:
-تمومش کن بکهیون، خودتم داری میگی که باهم فرق داریم ولی همچنان امیدواری که همه چیز درست بشه؟ مثل قبلا؟ وقتی که هیچکدوممون بجز جونگین به خرافات و موجودات عجیب و غریب اعتقادی نداشت؟
چانیول با صدای بلند و با بیرحمی تمام کلماتش رو تو سر بکهیون فرو کرد و روی قلب بکهیون ترکهای جدیدی به جا گذاشت:
-برو بیرون.
بکهیون سرش رو پایین انداخت و به آرومی زمزمه کرد:
-درسته!
و سپس قدمهاش رو برداشت و بعد از بسته شدن صدای در، چانیول توی اتاق تنها موند.
* * *
صدای قدمهای کیونگسو با قدمهای پسری که کمی جلوتر حرکت میکرد، در هم مخلوط شده بود و سکوت خفه کنندهی راهرو رو به هم میزد. کیونگسو به سختی میتونست نگاهش رو از جونگین که آروم و محکم قدم برمیداشت بگیره و از صمیم قلب دلش میخواست که بایسته و تابلوهای متعددی که روی دیوار نصب شده بودن رو با دقت بیشتری ببینه. نمیتونست چیزی زیادی متوجه بشه، فقط میدید که آدمای توی تابلو درحال عذاب کشیدن هستن و کیونگسو به وضوح میتونست صدای فریاد اونا رو توی ذهنش بشنوه. پسری با موهای شیری رنگ که چهرهی واضحی نداشت، توی تمام عکسها دیده میشد و انگار بیشترین درد رو تحمل میکرد. بابت دیدن اون آدما اصلا احساس خوبی نداشت و هر لحظه حس میکرد که قراره بهش حمله ور بشن و یقهاش رو بچسبن، البته توی همچین قصری اونم در لازاروس هیچ چیز بعید نبود. روی خیلی از تابلوها قطرات خون دیده میشد و کیونگسو مطمئن نبود که اونها جزوی از نقاشی توی تابلو هستن یا اینکه کسی خون افراد رو روشون پاشیده.
دستشو بالا برد تا یکی از اونها رو لمس کنه و به تصویر بودنشون مطمئن بشه؛ اما همون لحظه صدای دورگهی جونگین متوقفش کرد:
-نمیخوای چیزی بپرسی؟ اینکه چرا اوردمت اینجا؟
کیونگسو قدم تند کرد و به جونگین نزدیک شد؛ اما هنوز اونقدری جرعت نداشت که درست کنارش بایسته. حالا که جونگین ازش خواسته بود، وقت مناسبی برای سوال کردن درمورد تابلوها پیدا کرد:
-این تابلوها چرا اینطورن؟
کیونگسو به آرومی گفت و با خندهی هیستیریک جونگین از جا پرید:
-سوالت از چیزی که من ازت خواستم بپرسی زمین تا آسمون فرق داره.
و سپس دستی به موهای مشکی رنگش کشید و نیم نگاهی به کیونگسو که یک قدم عقبتر حرکت میکرد و هنوز به تابلوها خیره بود انداخت و گفت:
-اینا سکانسهایی از زندگی آدمای داخل قصره.
چشمهای کیونگسو به درشتترین سایز خودشون رسیدن و چیزی نمونده بود تا از تعجب و مقدار زیادی ترس از حدقه بیرون بزنن و جلوی پاهاش بیوفتن. سرش رو به عقب برگردوند و با نگاه کلی که به تابلوهای پشت سرشون انداخت موهای تنش سیخ شد. با دهانی که حالا کاملا خشک شده بود خواست چیزی بگه که جونگین قبل از اون شروع کرد:
-به زودی سکانسهای مربوط به تو هم اضافه میشه.
و سپس به سمت کیونگسو برگشت و اون پسر سر جاش متوقف شد و برای لحظهای تپش قلبش رو توی سینهاش احساس نکرد. نور ضعیف امیدی که برای رهایی از لازاروس داشت، توی سینهاش فروکش کرد و تاریکی مطلق حالا بیشتر از روزهای قبل وجودش رو تسخیر کرد.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...