گوشهای از اتاق بزرگ و مجلل ایستاده بود و با نگاه کنجکاوش گوشه به گوشهی اونجا رو رصد میکرد، انگار که بودن در اون مکان براش چیزی غیر قابل تصور بود. سکوت اتاق لذت بخش بود و تنها صدای نفسهای بلند و خرناس مانندی که از طرف اون بچه اژدها بلند میشد به گوش میرسید و هر از گاهی نگاه کیونگسو رو به سمت خودش میکشید.
حتی توی خوابش هم نمیدید که یروز توی همچین اتاقی با یک اژدهای خوابیده تنها باشه و حتی از خواب بودنش هم بترسه. دقیقا نمیدونست چه مدت توی اتاق جونگین منتظر مونده تا از آرامش خاموش بیرون بیاد؛ اما مطمئن بود که اگه قبل از بیدار شدن دنیس، از راه نرسه مرگش تضمین شده.
آب دهنشو صدا دار قورت داد و به سختی نگاه میخکوب و مردمکهای لرزونش رو از دنیس گرفت و به سمت دیگهای داد. اون اتاق برای واقعی بودن زیادی خوب بود و باعث میشد کیونگسو به لحظههای بیداریش شک کنه. نیشگونی از لپش گرفت و لبشو بین دندوناش گزید تا صدایی ازش بلند نشه که اون اژدها رو بیدار کنه.
با کلافگی ابروهاشو توی هم کشید و لپ سرخ شدهاش رو نوازش کرد و بابت خشونتی که در برابر خودش به خرج داده بود لعنت فرستاد. اونقدر ذهنش درگیر بود که متوجه نشد نفسهای دنیس کی آروم شدن و از بین پلکهای نیمه بازش به کیونگسوی مضطرب خیره شده.
به محض اینکه نگاه سنگینی رو روی خودش احساس کرد فورا برگشت و ناخودآگاه با دیدن یک جفت چشم بنفش و کنجکاو فریادی کشید و دنیس هم متقابلا جیغ خفهای سر داد و بالهاش رو باز کرد.
کیونگسو با قلبی که هر لحظه تندتر از قبل کوبیده میشد با حواس پرتی عقب رفت و کمرش به شدت با میز برخورد کرد و نفسش توی سینهاش حبس شد و بدون اینکه متوجه بشه چندتا از وسایل روی میز رو زمین انداخت.
به تندی نگاهشو از دنیس گرفت و به شاهکارش داد. چی میشد اگه جونگین توی اون وضعیت سر میرسید و کیونگسو رو با همهی خرابکاریش تنبیه میکرد؟
فورا خم شد و خرت و پرتهای تزیینی که پخش زمین بودن رو جمع کرد؛ اما قبل از اینکه اقدامی برای بلند شدن انجام بده، صدای دنیس کنار گوشش شنیده شد و ناخنای تیزش دست سپر شدهی کیونگسو رو جلوی صورتش چنگ زد و صدای پاره شدن لباسش به وضوح شنیده شد. پلکهاشو روی هم فشرد و درحالی که به سختی فریادشو توی گلوش خفه کرده بود، تمام وسایلی که از روی زمین جمع کرده بود رو بار دیگه زمین انداخت و توجه به صدای شکستنی که توی فضا پخش شد، سرشو بین دستاش گرفت تا از خودش دربرابر حملههای دنیس محافظت کنه:
-هی آروم باش پسر...
صدای جونگین از فاصلهی کم شنیده شد و ثانیهی بعد صدای جیغ دنیس فرو نشست. کیونگسو به آرومی دستشو پایین اورد و از بین پلکهای نیمه بازش به جونگین که دنیس رو توی بغلش گرفته بود نگاه کرد و در نهایت چشمهای خستهی جونگین نگاهشو گیر انداخت، سپس بوسهی آرومی روی پیشونی دنیس کاشت و ثانیهی بعد اون اژدها بال زد و روی شونهی جونگین نشست و نگاه کیونگسو به دنبالش کشیده شد؛ اما وقتی سنگینی نگاه لرد جوان رو روی خودش احساس کرد فورا نگاهشو گرفت و خم شد تا وسایل شکستهی روی زمین رو برداره:
-اینجور میخوای خدمتکارم بشی؟
کیونگسو به تندی نفسشو بیرون فرستاد و متوجه نشد که دقیقا کی دستش بریده، فقط زمانی که سوزش کف دستش رو احساس کرد و مایع قرمز رنگی روی زمین چکیده شد به خودش اومد؛ اما قبل از اینکه فرصتی برای پاک کردن خون روی دستش داشته باشه، نشستن جونگین رو کنارش احساس کرد و لحظهی بعد نفسهای گرمش موهای کیونگسو رو تکون داد و مچ دستش اسیر انگشتای اون شخص شد:
-فکر میکردم یکم بیشتر بخوای راجبش فکر کنی.
و سپس دست کیونگسو رو نزدیک صورتش گرفت و همونطور که به باریکهی خونی که پوستشو شکافته بود نگاه میکرد پوزخند زد و فشاری به مچ کیونگسو وارد کرد که باعث شد مقدار خون بیشتری ازش خارج بشه و چهرهی کیونگسو از درد توی هم جمع شد.
دنیس با دیدن خونی که از کف دست کیونگسو بیرون میومد، به تندی جیغی کشید و روی شونهی جونگین کمی جا به جا شد، سپس سرشو به جلو خم کرد و با زبونش دست کیونگسو رو لیسید و جمع شدن شونههای کیونگسو و لرزش خفیفی که توی بدنش ایجاد شد نارضایتیش رو نشون داد.
جونگین پوزخندی زد و دنیس بعد از اتمام کارش از روی شونههاش بال زد و روی تخت برگشت. حالا صدای نفسهای بلند و سریع کیونگسو به گوش میرسید و سرش هنوز پایین افتاده بود، انگار که سعی میکرد موقعیت رو تحلیل کنه و با خیس شدن دستش توسط بچه اژدهایی که ازش فراری بود کنار بیاد:
-سرتو بگیر بالا!
جونگین گفت و فکر کیونگسو رو به سمت خودش کشید. به آرومی بغضشو فرو فرستاد و همونطور که دستش بین انگشتای جونگین اسیر بود، سرشو به آرومی بالا گرفت و بلافاصله توسط جونگین کشیده شد، روی دو زانوش افتاد و درست در چند سانتی متری صورت جونگین قرار گرفت.
جونگین سرش رو جلو برد و تو گودی گردن کیونگسو نفس کشید و باعث شد شونهی کیونگسو با حالت تدافعی بالا بیاد. وقتی اون عطر آشنا رو زیر بینیش حس کرد، حلقهی انگشتاش دور مچ کیونگسو شل شد و از گوشهی چشم به نیمرخ کیونگسو رو زیر نظر گرفت:
-بازم اون لباسا رو پوشیدی!؟
به آرومی زمزمه کرد و کیونگسو به تندی سر تکون داد و کلمات نامرتبش رو به زبون آورد:
-فکر میکردم اینکه از... از شستنشون پشیمون شدی... یعنی دیگه باهاش مشکلی نداری
جونگین سر تکون داد و بلاخره مردمکهای کیونگسو که تمام تلاششون رو برای چشم تو چشم نشدن با جونگین میکردن توی دام افتادن.
اون چشمهای درشت و مشکی که به جونگین خیره شده بود و لرزش خفیفش اونقدری آشنا بود که میتونست همون لحظه تسلیم بشه و تمام ضعفهاش رو قبول کنه. اونقدری غرق در سیاهچالهی افکارش بود که وقتی به خودش اومد انعکاس چهرهی خستهاش رو توی اون چشمها دید. سرشو به طرف دیگهای چرخوند و به محض اینکه دست کیونگسو رو رها کرد، نفس راحتی از بین لبهای اون پسر کنار گوشش آزاد شد و دستشو به سینهاش چسبوند.
تغییر ناگهانی جونگین اونقدر واضح بود که کیونگسو به اتفاقات چند لحظه پیش شک کرد، انگار که جونگین حالا موجود بیآزار و زخم خوردهای بود که فقط میخواست از تمام واقعیتهای اطرافش به غار همیشگیش فرار کنه و اونقدر توی اون سیاهی برقصه که از پا بیوفته.
صدای در توجه جونگین رو به خودش جلب کرد و به آرومی از روی زمین بلند شد:
-بیا داخل.
و ثانیهی بعد در باز شد با وارد شدن بکهیون، اعتماد عجیبی توی وجود کیونگسو تزریق شد و از اون موقعیت خفه کننده نجاتش داد:
-با من کاری داشتی؟
جونگین سر تکون داد و درحالی که به طرف کمد لباساش حرکت میکرد گفت:
-به موقع اومدی... از این به بعد این پسر بجای کانگدا خدمتکار منه.
ابروهای بکهیون ناگهان بالا پریدن و نگاه متعجبش به سمت کیونگسو که به آرومی از روی زمین بلند میشد کشیده شد؛ اما قبل از اینکه بتونه سوالی در این باره بپرسه جونگین بار دیگه گفت:
-به سئوک بگو یه دست لباس مخصوص بهش بده... به بقیه هم اعلام کن که قراره خدمهی جدیدم باشه و همه باید ازش پیروی کنن.
بکهیون سر تکون داد و بعد از اینکه کیونگسو به سمتش اومد، دستشو پشت کمرش گذاشت و بیرون از اتاق هدایتش کرد.
چند دقیقهی کوتاه در سکوت گذشت و تنها صدای کفشهاشون شنیده میشد. درواقع سوالات زیادی حول محور کیونگسو و جونگین توی ذهن بکهیون میچرخید؛ اما میدونست پرسیدنش فقط کیونگسو رو اذیت میکنه برای همین همونطور ادامه دادن تا به سرسرای ورودی رسیدن.
بکهیون جلوتر رفت و در اتاق خدمهها رو بیمقدمه باز کرد، در یک آن تمام صداها فرو نشست و نگاهها به سمت اون دونفر چرخید که برای کیونگسو معذب کننده بود؛ ولی مثل اینکه بکهیون بهش عادت کرده بود. چند ثانیهای نگذشت که اتاق به حالت قبلش برگشت و هرکسی مشغول کار خودش شد.
بکهیون نگاهی به اطراف چرخوند و درنهایت روی مرد مسنی متوقف شد و صداش کرد:
-سئوک!!! بیا اینجا.
سئوک از بین جمعی از خدمه به سختی دل کند و با چهرهای حاکی از نارضایتی به سمتش قدم برداشت:
-چیه؟ چیشده؟!
با لحن بیادبانهای گفت و ابروهای بکهیون در هم کشیده شدن. سئوک هوفی کشید و مردمکهاشو تو کاسه چرخوند، سپس زورکی تعظیم کوتاهی کرد و اینبار با لحن آرومتری گفت:
-چی باعث شده که ارباب بیون به اینجا بیان؟
بکهیون با رضایت سر تکون داد و ابروهاشو با غرور بالا انداخت:
-ایشون دو کیونگسو، جانشین کانگدا هستن و از امروز به بعد به عنوان خدمتکار شخصی لرد جونگین اینجا فعالیت میکنن، پس هرگونه بیاحترامی به ایشون بیاحترامی به لرد جوان به حساب میاد و همه موظفید همونطور که با کانگدا رفتار میکردین باهاشون رفتار کنید... به تمام کسایی که اینجا حضور ندارن حرفای منو انتقال بدین، چون هیچ بهونهای بابت بد رفتاری با ایشون پذیرفته نمیشه.
کیونگسو که اصلا انتظار همچین تعریفی رو نداشت به شدت متعجب شد و نگاهش به تندی بین بکهیون و سئوک رد و بدل میشد، مثل اینکه اون خدمه هم به اندازهی کیونگسو متعجب شده بود و طوری سر تا پای کیونگسو رو رصد میکرد که انگار از وجودش شک داشت:
-منتظر چی هستی؟ زود باش لباساشو براش بیار.
سئوک که حوصلهی جر و بحث کردن با بکهیون رو نداشت، سر تکون داد و بین جمعیت گم شد تا خودشو به رختکن خدمهها برسونه.
کیونگسو فورا با چشمهای درشت شدهاش به سمت بکهیون برگشت و اون پسر منظور نگاهش رو فهمید:
-اگه برای معرفی کردنت بهشون آسون میگرفتم بعدا مثل یه تیکه اشغال باهات رفتار میکردن، دقیقا طوری که الان با من رفتار میکنن... اونا لایق مهربونی نیستن.
کیونگسو به آرومی نگاهشو گرفت و بیهدف بین دهها خدمهی زن و مردی که مشغول صحبت کردن بودن چرخوند. از اینکه حداقل بکهیون توی اون قصر بود که اینطور مراقبش باشه خوشحال بود و شاید اون تنها نقطهی امید رو توی قلبش روشن میکرد.
نگاه بکهیون روی گروه کوچکی از خدمهها که با شور و شوق مشغول صحبت بودن متوقف شد و از قضا همسر سئوک که چند وقت پیش قرار بود اولین قربانی چانیول باشه، سردستهی اونها بود:
-شبیه یه هیولای بیرحم بود یا یه جادوگر با قد بلند.
بکهیون اخم کرد و دندونهای عقبشو روی هم فشرد. اون زن طوری درمورد اون جادوگر صحبت میکرد که انگار خودش شخصا اونو دیده بود و حالا داشت ازش برای دیگران یه موجود خطرناک میساخت. دستاشو مشت کرد و اگه میتونست همون لحظه مشتش رو تو صورت اون زن فرود میاورد:
-ارباب!!!
صدای آشنای والیا رشتهی افکارش رو پاره کرد و نگاه بکهیون رو سمت خودش کشید. به سر تا پای اون دختر نگاهی انداخت و منتظر موند:
-کاری داشتین که اومدین اینجا؟
لحن محترمانهاش با پوزخندی که سعی در مخفی کردنش داشت به بکهیون منتقل شد و کلافه سر تکون داد:
-کیونگسو، خدمتکار شخصی لرد جونگین.
با معرفی کیونگسو، ابروهای والیا ناگهان بالا پریدن و با نگاه منزجرش اون پسر رو برانداز کرد و هوفی کشید:
-چطور ممکنه ینفر به سن این بچه بتونه جای کانگدا رو توی قلب لرد بگیره؟
بکهیون چشم غرهای به والیا رفت و اون دختر با جمع کردن لبهاش حرفشو خورد.
به کیونگسو که مدام با استرس به اطراف نگاه میکرد و بیرحمانه به جون پوست گوشهی ناخناش افتاده بود نگاه کرد. نمیخواست از همین حالا اینطور باهاش رفتار بشه؛ اما چارهی دیگهای نداشت و نمیتونست از فرمان جونگین سرپیچی کنه:
-جونگین گفت که تمام موارد لازم رو بهش آموزش بدی.
والیا دست به سینه ایستاد و مغرورانه سینهاش رو جلو داد تا نشون بده که از کیونگسو برتره و خواست حرفهای تحقیرآمیزش رو به زبون بیاره که سئوک جلو اومد:
-بیا بگیر...
بکهیون غضبناک نگاهی به والیا و سپس به اون مرد انداخت، اخم بین ابروهاش پررنگتر شد و سئوک تعظیم کوتاهی به کیونگسو کرد:
-بفرمایید.
کیونگسو با شک نگاهی به بکهیون انداخت و وقتی تایید سرش رو دید به آرومی لباسها رو از دستش گرفت.
والیا گلوشو صاف کرد و با لبخند شرورانهای به سمت کیونگسو رفت:
-من والیا هستم دایهی اژدها کوچولوی ارباب، باید بهم احترام بزاری.
خودش رو معرفی کرد و ابرویی برای بکهیون بالا انداخت:
-حالا بیا بریم، خیلی چیزا هست که باید یادت بدم.
و سپس درحالی که میخندید جلوتر از اون حرکت کرد؛ اما قبل از اینکه کیونگسو از اونجا خارج بشه، بکهیون بازوشو بین انگشتاش اسیر کرد و به آرومی کنار گوشش زمزمه کرد:
-اگه برات مشکلی پیش اومد و رفتارهاش عجیب شد بهم بگو، میدونم باهاش چکار کنم.
کیونگسو که بابت دلگرمی بکهیون کورسوی امیدی توی دلش روشن شده بود با لبخند ساختگی سر تکون داد و از اتاق خدمهها خارج شد.
بکهیون نگاهشو از در بسته شده گرفت و به سئوک که هنوز همونجا ایستاده بود داد و اخمی بین ابروهاش نشست:
-به همسرت بگو حواسش به زبونش باشه، شایعه پراکنی اصلا برای موقعیتش خوب نیست... میدونی چی میگم دیگه.
نفس سئوک در سینهاش حبس شد و صورت سرخش نشون از خشمش میداد؛ اما قبل از اینکه جوابی براش آماده کنه، بکهیون از اتاق بیرون رفت و پشت در بستهی اتاق محو شد.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...