Chapter(14)

64 20 15
                                    

نگاهش روی حرکات ظریف و پر از احتیاط پزشک یار که مشغول کوتاه کردن ناخناش بود نشست و برای بار چندم دلش ریخت. لبش رو اسیر دندوناش کرد، انگار فشردن دندوناش ارتباط مستقیمی با کاهش درد داشت.
با حس سوزش مواد ضد عفونی کننده که بین تار و پود پوست خراش برداشته‌اش نفوذ میکرد دستشو ناخودآگاه عقب کشید؛ اما نتونست از بین انگشتای پزشک یار فرار کنه:
-چرا انگشتات اینقدر سردن؟
پسر جوون بی‌مقدمه گفت و بعد از اینکه بکهیون با سکوت جوابشو داد، پوست لطیفش گونه و پیشونیش رو لمس کرد و سرما رو به وضوح زیر پوستش احساس کرد:
-حتی صورتت هم داره یخ میزنه.
نگاه پزشک چو از کتاب توی دستش به سمت بکهیون روونه شد و از پشت عینک مستطیل شکلش به صورت مخفی شده‌ی بکهیون زیر چتری‌هاش نگاه کرد:
-هنوز هم اینطور میشی بکهیون؟؟؟
کمی جدیت چاشنی لحن متعجبش کرد و بلاخره نگاه بکهیون رو به سمت خودش کشید:
-از اون موقع که معاینم کردین، این دومین باره.
کتاب به آرومی روی میز نشونده شد و عینک طلایی رنگش روش قرار گرفت، صندلیش عقل رفت و با کمک دست‌هاش و میز چوبی از جاش بلند شد:
-گفته بودم بهم بگی، نگفته بودم؟
صدای قدم‌های آرومش به سمت بکهیون شنیده شد.
نگاه پزشک یار با تعجب به سمت پزشک چو حرکت کرد و مسیر رفته رو برگشت و بار دیگه به بکهیون نگاه کرد:
-چی شده بکهیون؟ منظور پزشک چو چیه؟
پزشک چو بالای سرش ایستاد، دستشو زیر چونه‌ی بکهیون برد و سرشو بالا گرفت. بجز در نظر گرفتن سرمایی که زیر انگشتاش حرکت میکرد همه چیز عادی بود، البته فعلا:
-بکهیون دو سال پیش به طرز عجیبی بدنش کاملا یخ زد، به حدی که فکر میکردم با یه جنازه سر و کار دارم.
با توضیحاتی که از سمت پزشک چو تو فضای اتاق پیچید سنگینی نگاه پزشک یار رو روی خودش احساس کرد و صورتش از خجالتی که نمیدونست به چه دلیل درونش ریشه زده سرخ شد:
-با کلی وسایل گرمایشی و دمنوش‌ تونستم بدنشو گرم کنم. اون زمان فکر میکردم حالش کاملا خوب شده، ولی الان باز هم برگشته.
پزشک یار همون‌طور که خیره به بکهیون بود پرسید:
-از کی اینطور شدی؟
شونه‌های بکهیون بالا رفتن و بی‌اهمیت جواب داد:
-دو سه روزی میشه.
چونه‌اش از بین انگشتای پزشک چو رها شد و با پشت کردن پزشک، سرش بار دیگه پایین افتاد:
-باید تا قبل از اینکه دوباره اتفاقی برات بیوفته بدنتو گرم نگه داریم، چون نمی‌دونیم که این موضوع ممکنه چقدر خطرناک باشه.
با توصیه‌ی آشنای پزشک چو، رنگ از صورت بکهیون پایین ریخت و اگه امکانش بود مایع کرمی رنگ صورتشو میدید که روی لباساش ریخته:
-باید علتشو پیدا کنیم، اینطور نمیشه.
پیشنهاد ناشیانه‌ی پزشک یار موجب خنده‌ی پیر مرد ریش سفید شد:
-قبلا امتحان کردم، نه به علت رسیدم و نه به درمان قطعی.
سردی انگشتای بکهیون از بین دستای پزشک یار بیرون کشیده شد و دستاش مثل دو قطب ناهمنام آهن ربا به هم رسیدن و پوست کنده شده‌ی گوشه‌ی ناخناش رو به بازی گرفت.
پزشک چو که دوباره پشت میزش جا گرفته بود درحالی که عینکش رو به چشم میزد گفت:
-دوباره سعیمو میکنم، ولی توام باید باهام راه بیای بکهیون.
پس از چند ثانیه سکوت ناراحت کننده‌ای که هردوی اونها میدونستن بکهیون چه عواقبی رو میسنجه، صدای بی‌جونی از طرفش بلند شد:
-میشه بین خودمون بمونه؟
پزشک یار کلافه از بیخیالی اون پسر، چنگی به موهاش کشید و قبل از اینکه با کلماتش به سمت بکهیون هجوم ببره توسط چشم غره‌ی پزشک چو متوقف شد:
-نگران نباش، چیزی نمیگیم.
لحن خشک و در عین حال دلگرم کننده‌ی پزشک چو لبخند محوی مهمون لب‌های بکهیون کرد که مدت زیادی هم دوام نیاورد:
-این موضوع ممکنه باعث بشه که ینفر بمیره...
بکهیون زیر لب زمزمه کرد، انگار که هیچکس بجز خودش اونجا نبود که صداشو بشنوه؛ اما قبل از اینکه بتونه جملشو کامل کنه ناگهان دستش توسط پزشک یار کشیده شد و توجه بکهیون رو به سمت خودش جلب کرد:
-قرار نیست این اتفاق بیوفته.
پزشک یار که از جواب احتمالی آقای چو به بکهیون مطلع بود زودتر از اون پیرمرد گفت تا با حرفاش چراغ کوچک امید بکهیون رو خاموش نکنه.
نفس بکهیون که انگار سالها توی سینه‌اش حبس شده بود با آه کوتاهی از ریه‌هاش بیرون اومد و خیره به سوهانی که به ناخناش کشیده میشد گفت:
-هیونکی! فکر نمیکنم اگه بازم مثل دو سال پیش بشم دووم بیاورم.
پزشک یار با حس خوبی که از جاری شدن اسمش از بین لب‌های بکهیون داشت لبخندشو خورد و بدون اینکه کوچکترین نگاهی به پسر روبروش بندازه جواب داد:
-وقتی دوسال پیش تونستی پس الآنم میتونی، به علاوه پزشک چو گفت که ازش جلوگیری...
-چقدر حرف میزنید.
لحن بیخیالِ همیشگی پزشک چو ساکتش کرد:
-بزارید ببینم چه جوشونده‌ای میتونم براش درست کنم.
هیونکی با حرص سر تکون داد و در سکوت به کارش ادامه داد. دستای بکهیون به آرومی توی موهای مشکی رنگش فرو رفتن و سوزش زخم‌هاشو بخاطر کشیده شدن تار موها بین پوست خراش افتادش نادیده گرفت، سپس لبخند خشکی روی لب‌هاش نشوند و به آرومی زمزمه کرد:
-از دستم ناراحت نباش.
-نیستم
لبخند سرد و معذبی روی لب‌های بکهیون نشست و قبل از اینکه کلمات روی زبونش جاری بشن، در به شدت کوبیده شد و خدمه‌ی جوون و قد بلندی که شخص دیگه‌ای رو روی شونه‌هاش سوار کرده بود داخل اومد و فورا اونو روی تنها تخت خالی اونجا گذاشت، سپس بین نفس‌های سریع و کوتاهش راهی برای حرف زدن باز کرد:
-پزشک چو... اون... اون مرده.
انگار حرفش با مقدار زیادی جریان برق بهشون منتقل شد، چون ثانیه‌‌ی بعد هر سه نفرشون با چشم‌های گشاد شده به جسم سرد روی تخت نگاه کردن.
پزشک چو با شتاب خودشو به تخت مجاور رسوند و نگاه بکهیون به دنبال هیونکی به سمت جنازه‌ی روی تخت هدایت شد.
نگاه پزشک چو رد خشک شده‌ی خونی که از گوش‌های جنازه جاری شده بودن رو دنبال کرد و دو انگشتش جایی نزدیک به شاهرگ گردن جنازه رو لمس کردن. بدنش سرد بود و انگار گوشت تنش زیر پوستش گلوله شده بود که اونطور بدنشو سفت کرده بود.
نگاه متعجبشو به سمت خدمه‌ای که از ترس به خودش می‌لرزید سوق داد و پزشک ‌یار زودتر از اون دهن باز کرد:
-اون کجا بوده؟
خدمه بین جویدن ناخناش فضایی برای نفس کشیدن و حرف زدن باز کرد:
-پشت قصر.
-جلوی در ممنوعه؟
با شنیدن صدای پر از شک آقای چو، دست دیگه‌اش رو بالا برد و سعی کرد ناخن هردو دستشو همزمان توی دهنش جا کنه.
نگاه پزشک چو و هیونکی باهم تلاقی پیدا کرد و با باز شدن دوباره‌ی در نگاهشون قطع شد.
جونگین سراسیمه وارد اتاق شد و چانیول طبق معمول همیشه پشت سرش کشیده شد:
-چه اتفاقی افتاده؟
جونگین بی‌مقدمه پرسید و پزشک چو در حین تعظیم کوتاهی جواب داد:
-قربان، این جنازه جلوی در ممنوعه پیدا شده.
ابروهای جونگین به هم رسیدن و اخم پررنگی بینشون شکل گرفت. نگاهشو به سمت گوش‌های جنازه کشوند و رد خون خشک شده مهر تایید به حرف‌های آقای چو زد. میتونست به یاد بیاره تمام خدمه‌هایی که ازشون برای باز کردن در ممنوعه استفاده کرده بود بعد از خونریزی گوش، خیلی ناگهانی بدنشون سفت شده و بی‌حرکت روی زمین افتادن! درست مثل این جنازه که حالا روبروشون بود.
چشم‌های مشکی و براق جونگین روی خدمه‌ی ترسوی گوشه‌ی اتاق نشست و با یه قدم بلند خودشو بهش رسوند و به یقه‌اش چنگ زد:
-بگو دقیقا چه اتفاقی افتاده؟؟؟
طوری با حرص کلماتش رو به زبون آورد که انگار اون خدمه‌ی بیچاره که حالا سرعت جویدن ناخناش بیشتر شده بود مسئول مرگ اون بود.
چانیول دستای جونگین رو پایین انداخت و بدنشو بین اون دونفر قرار داد:
-اروم باش جونگین.
و سپس به آرومی به سمت پزشک چو حرکتش داد و خودش به سمت خدمه برگشت تا مسالمت‌آمیز باهاش حرف بزنه:
-دیگه چی میدونی؟
نگاه خدمه که هنوز هم روی جونگین و چهره‌ی سرشار از خشمش خشک شده بود به تته پته افتاد:
-یه.. یه زن هم... همراهش... بوده.
چانیول چشم‌هاشو ریز کرد:
-خب؟
خدمه که به سختی از نگاه کردن به چهره‌ی جونگین دل کنده بود دستای خیسشو پایین انداخت و زمزمه کرد:
-میگن از دیشب خودشو توی اتاق خدمه‌ها حبس کرده و بیرون نمیاد.
چانیول با نگاهی که انگار به گنجینه‌ی بزرگی از اطلاعات دست پیدا کرده بود به سمت جونگین برگشت و اون پسر با دریافت نگاهش سر تکون داد:
-اونو بیارین سالن کریستال.
و سپس با لحنی پر از اعتماد و نفس‌هایی که تازه آروم گرفته بودن به سمت پزشک چو برگشت:
-ترتیب جنازشو بده، پزشک چو.
-چشم سرورم
تعظیم کوتاهی کرد و نگاهش بدرقه‌ی راه جونگین شد؛ اما متعجب از اینکه لرد جوان به تنهایی بیرون میرفت، برگشت و به چانیول که خیره به بکهیون و پزشک یار بود نگاهی انداخت.
هیونکی بدون اینکه کسی رو متوجه خودش کنه از چند دقیقه‌‌ی پیش مشغول تمیز کردن بقیه‌ی ناخن‌های بکهیون شده بود و قبل از اینکه بتونه کارشو تموم کنه توسط چانیول به دام افتاد.
لگدی از طرف چانیول روونه‌ی صندلی چوبیش شد و شوکه به سمت اربابش برگشت:
-بلند شو!
نگاه هردو پسر جوون به سمت چانیول کشیده شد. یکی متعجب از رفتار دوست پسر سابقش و دیگری شوکه از دستوری که با بدترین لحن ممکن گرفته بود. زیر نگاه سرد چانیول بی‌اختیار بلند شد و ثانیه‌ی بعد دست چانیول طلبکارانه جلوی دیدش قرار گرفت. نگاه پزشک‌ یار با تردید روی دست‌ پوشیده از دستکش چانیول نشست و چاره‌ای نداشت که ناخونگیر و سوهان رو کف دستای داغش بزاره:
-برو پی کارت.
بعد از دستوری که گرفت، تعظیم کوتاهی کرد و برای کمک کردن به پزشک چو ملحق شد.
چانیول روی صندلی چوبی جا گرفت. دستشو جلو برد و بکهیون بعد از چند ثانیه فکر کردن، دستشو به آرومی روی دستکش چرم چانیول گذاشت و اجازه داد اون پسر به کاراش رسیدگی کنه.
دستای بزرگ چانیول به تندی ناخنای بکهیون رو زیر ناخنگیر میگرفتن و بکهیون برای خفه کردن صدای دردمندش به ناچار لب پایینش رو بین دندوناش اسیر کرد و دست دیگه‌اش اونقدری به گوشه‌ی لباسش چنگ زد كه توجه چانیول رو به سمت خودش کشید:
-چرا نمیگی که درد داره و باید آروم‌تر پیش برم؟
نگاهشون باهم تلاقی پیدا کرد. لب سرخ و خیس بکهیون از دهنش بیرون افتاد و با صداقت جواب داد:
-نمیخوام از اینکه بهم اهمیت دادی منصرف بشی.
چانیول از بالای شونه‌اش نیم نگاهی به دو شخص حاضر در اتاق انداخت و وقتی اون دونفر رو مشغول دید به سمت بکهیون برگشت و تن صداشو پایین آورد:
-تو اصن با کلمه‌‌ی خجالت کشیدن آشنایی داری؟
بکهیون بی فکر به دوطرفه سر تکون داد:
-برای تو که باشه، نه ندارم.
نگاه چانیول به سمت دستای ظریفش کشیده شد و درحالی که با تأسف سر تکون میداد مشغول کارش شد.
بکهیون هوفی کشید و چتری‌هاش بالا پریدن. اینبار حرکت ناخنگیر روی ناخناش مثل قلقلک بود و چانیول نهایت ملایمت رو برای اون پسر به خرج میداد، طوری که انگار اثر هنری کمیابی بود که باید محتاطانه باهاش رفتار میکرد.
پروانه‌های توی دل بکهیون شروع به پرواز کردن و اگه امکانش بود سینه‌اش رو میشکافتن و با نهایت سرعت اطراف پسر قد بلند پرسه میزدن. برای اینکه کنترل لبخندشو بیشتر به دست بگیره نگاهشو تو فضای دلباز اتاق پزشک چو چرخوند و درنهایت روی اون پزشک که با فنجون جوشونده به سمتش میومد متوقف شد. ناشیانه سر تکون داد و ابروهاش بالا پریدن تا بهش یادآوری کنه که در حضور چانیول نباید درمورد بیماریش صحبتی شکل بگیره. پزشک چو به آرومی سر تکون داد و بکهیون خوشحال از اینکه زودتر متوجه اون پزشک شده و جلوش رو گرفته دوباره تمام حواسشو به چانیول داد و حرکات با ظرافتش رو دنبال کرد.
پارچه‌ی سفید رنگی که روی ناخناش کشیده میشد توی دست چانیول خیلی نرم‌تر از وقتی به نظر می‌رسید که هیونکی باهاش کار میکرد.
کم کم بلند شدن حرارت رو از دستکش چرم چانیول احساس کرد که با دستای سردی که چند روز پیش لمس کرده بود کاملا متفاوت بنظر می‌رسید. نفسش رو توی سینه‌اش به دام انداخت و برای مهار احساس سوزش از داغی دست اون پسر، باز به لب‌های بیچاره‌اش هجوم برد. ذهنش مدام به دنبال راهی برای فرار از افکار منفی میگشت و میخواست چیزی برای توجیه کردن گرمای غیرعادی دست چانیول پیدا کنه؛ اما ذهنش تمام نظریه‌ها رو پس میزد و به چیزایی فکر میکرد که نباید سمتشون میرفت.
وقتی که حرارت زیر دستاش به درجه‌ی غیر قابل تحملی رسید، با هین کوچکی دستش از بین دستای بزرگ چانیول بیرون کشیده شد و نگاهش توسط چانیول فورا به دام افتاد. خیره به چشم سرخ شده‌ی چانیول که حالا بیشتر از همیشه میدرخشید ناخواسته اخمی بین ابروهاش نشست و کلمات توی ذهنش رنگ باختن. بکهیون چهره‌ای از چانیول رو دیده بود که انگار خیلی وقت پیش ناپدید شده بود.
لب‌های بکهیون از هم فاصله گرفتن تا یکی از سوالات توی ذهنش رو به زبون بیاره؛ اما چانیول فورا بلند شد و بدون اینکه به بکهیون فرصت بده به سمت پزشک‌ یار برگشت:
-دیگه تموم شد، تمیزکاریش یا خودت.
و سپس بدون اینکه منتظر جوابی از طرف اون پسر باشه با قدم‌های بلند خودشو بیرون از اتاق انداخت.
به یقه‌ی پیراهنش چنگ زد و پایین کشیدش تا راه تنفسش رو باز کنه. قفسه‌ی سینه‌اش به تندی بالا پایین میشد و نفس‌های تند و سریعش فضای اطرافش رو پر کردن.
به اولین راهرویی که جلوی راهش بود پیچید و وقتی هیچکسی رو اطرافش ندید تکیه‌اش رو به دیوار سرد پشتش داد. پلکاش به آرومی چشم سرخ شده‌اش رو پوشوندن و زانوهای سست شده‌اش اونو زمین زد. دست چپش رو به سینه‌اش چسبوند و سرش روی زانوهاش فرود اومد.
گرما و گزگز داغ زیر دستکشش هر لحظه شدیدتر از قبل میشد؛ اما بابت این موضوع عصبانی و ناراحت نبود. به ابروهاش چین داد و دندوناش روی هم فشرده شدن. اگه دردش بیشتر از این ادامه پیدا می‌کرد قطعا دستش همونجا متلاشی میشد و مجبور میشد مابقی عمرشو با یک دست سر کنه.
حالا دیگه حرارت داغ دستش با صورتش برخورد میکرد و این موضوع کم کم داشت باعث نگرانیش میشد؛ اما وقتی به طور ناگهانی تمام دردش فرونشست سرشو به آرومی بالا گرفت و به دیوار پشتش تکیه داد. نفس راحتی کشید و بابت قوی‌تر شدن نیروی درونیش لبخند رضایتمندی مهمون لب‌هاش کرد.
از جاش بلند شد و قدم‌های بلند و سرشار از انرژیش رو برداشت، انگار که فراموش کرده بود چند دقیقه‌ی پیش خبر مرگ یکی از خدمه‌ها توسط در ممنوعه به گوشش رسیده.
پله‌ها رو دوتا یکی طی کرد و قبل از اینکه مقابل مورگن‌های طبقه‌ی دوم قرار بگیره لبخندشو خورد و حالت جدی همیشگیش رو به خودش گرفت. همون‌طور که جلو می‌رفت مورگن‌ها با تعظیم بلندی در سالن کریستال رو به روش باز کردن و بلافاصله یک شئ به طرفش پرتاب شد که البته خطا رفت.
محتاطانه دستشو جلوی صورتش گرفت و وقتی صدای شکستن چیزی درست کنار پاهاش شنیده شد، دستشو پایین انداخت و چهره‌ی سرشار از خشم جونگین اولین چیزی بود که نظرشو جلب کرد:
-نمیخوای حرف بزنی؟
فریاد جونگین گوش‌هاشو خراش داد و زنی که روی دو زانوش نشسته بود دستاشو روی پاهاش مشت کرد و نگاه ملتمسانه‌ای به همسرش که کناری ایستاده بود انداخت، سپس سرشو پایین انداخت و شونه‌هاش دیوانه‌وار شروع به لرزیدن کردن:
-چی... چی بگم لرد؟
صدای اون زن که انگار از اعماق چاه بیرون میومد به سختی به گوش رسید و جونگین رو بیشتر از قبل کلافه کرد:
-بگو اونجا چکار میکردین و چی دیدین؟
سر اون خدمه بیشتر بین شونه‌هاش فرو رفت و موهای مشکی رنگش صورتشو پوشوندن. جونگین کلافه هوفی کشید و تمام تلاششو کرد تا خشمگین‌تر از این نشه:
-سئوک، خودت با روش خودت به همسرت بگو حرف بزنه.
خطاب به مرد خشک و عصا قورت داده‌ای که اونجا بی‌حرکت ایستاده بود غرید و اون مرد بی‌تردید سر تکون داد و با آروم‌ترین لحنی که ازش برمیومد شروع کرد:
-عزیزم!
اون زن با شنیدن صدای نگران و پر استرس همسرش سر بلند کرد و از گوشه‌ چشم نگاهش کرد:
-اونا گفتن که تو رو با اون خدمه دیدن، برام مهم نیست چکار میکردی اونجا، ولی بهم بگو اون چطور مرد.
شنیدن همین جمله از دهن همسرش کافی بود تا پایه‌های مقاومتش شکسته بشن و صدای گریه‌هاش فضای اتاق رو پر کنه. اخم جونگین پررنگ شد:
-داشتیم.. داشتیم باهم حرف می‌زدیم که... که یه صدایی اومد و اون... اون...
-بنال دیگه!
جونگین کلافه فریاد کشید و صدای ضجه‌ی اون زن پایین اومد، انگار که حالا به خودش اومده بود. ساعد دستشو روی چشم‌هاش کشید و بین هق‌هق کردناش گفت:
-اون اطرافو نگاه کرد و بعد ازم پرسید که اون شخصو دیدم یا نه، ولی... ولی من حواسم نبود و فقط لحظه‌ای که... لحظه‌ای که در ممنوعه پشت سرش بسته شد رو دیدم.
گره‌ی اخم‌های جونگین باز شد و قبل از اینکه چیزی بگه، چانیول سوال توی ذهنش رو به زبون آورد:
-پس اون چطور مرد؟
اون زن به سمت چانیول برگشت اما به محض اینکه نگاهش با چشم‌های چانیول تلاقی پیدا کرد بار دیگه بغض به گلوش چنگ زد و سرشو فورا پایین انداخت:
-اون دنبالش رفت و قبل از اینکه درو باز کنه... قبل از اینکه...
تمام صحنه‌ای که دیشب شاهدش بود بار دیگه توی ذهنش تداعی شد و دوباره صدای گریه و ضجه‌های کر کننده‌اش سالن رو پر کرد.
جونگین نگاهی به سئوک انداخت و با چهره‌ی مضحکی بهش اشاره کرد و اون مرد بلافاصله اطاعت کرد. نزدیک رفت و به همسرش کمک کرد تا از روی زمین بلند بشه و سپس به سمت در خروجی همراهیش کرد. صدای گریه‌های اون زن حتی از پشت درهای بسته‌ی سالن هم به گوش می‌رسید و تا اینکه دورتر شد و بار دیگه سکوت مخوفی رو به سالن کریستال برگردوند.
جونگین چند قدم عقب رفت و روی تخت سلطنتیش نشست و نیاز داشت که فقط یکم فکر کنه و دلیل این همه اتفاق ناگواری که اخیرا توی قصر پیش میمومد رو پیدا کنه؛ اما هر سمتی که میرفت در نهایت به در بسته میخورد و ذهنش تمام احتمالات و نظریات رو پس میزد:
-میسپرمش به تو چانیول.
غیر منتظره گفت و چانیول نگاهشو از زمین گرفت و به جونگینی که انگار کشتی‌هاش غرق شده بودن سوق داد و در جواب بهش سر تکون داد:
-اون اطراف نگهبان بزار.
جونگین دستور داد و صدای کانگدا که بخاطر سکوت طولانی مدتش دورگه شده بود به گوش رسید:
-ولی لرد... کسی که تونسته در ممنوعه رو باز کنه، کشتن آدما براش آب خوردنه.
نگاه جونگین و چانیول مثل آهن ربا به سمتش برگشت:
-چطور اینقدر مطمئن راجبه اون حرف میزنی؟
چانیول با شک پرسید و کانگدا مِن و مِن کرد:
-منظورتون چیه ارباب؟ من فقط نظرمو گفتم.
چانیول دهن باز کرد تا جوابشو بده؛ اما قبل از اینکه چیزی بگه جونگین متوقفش کرد:
-کانگدا درست میگه! باید یه فکر دیگه بکنیم.
چانیول با اخم کمرنگی که به وضوح اون پیرمرد رو متهم میکرد نگاهی بهش انداخت و کانگدا نگاهشو فورا گرفت و عرق روی پیشونیشو پاک کرد.
جونگین با حرکت سر به والیا که همراه دنیس توی بغلش روی صندلی گوشه‌ی سالن نشسته بود اشاره کرد. والیا از جاش بلند شد و از روی میز مجلل گوشه‌ی سالن بطری شیشه‌ای شراب مرغوب و مورد علاقه‌ی جونگین رو همراه با جام مخصوصش برداشت‌. سپس با قدم‌های شمرده و پر عشوه‌اش به سمت جونگین رفت و روبروش ایستاد. جام رو به دستش داد و از مشروب توی بطری پرش کرد:
-وقتی حواس جمع میشی خوشم میاد.
جونگین گفت و نگاهشو به سمت والیا کشید و پوزخند منزجری چاشنی نگاهش کرد. قبل از اینکه جام رو بالا بده، دنیس پر زد و روی شونه‌ی جونگین نشست و والیا با عشوه تعظیم کرد و لب‌هاش به لبخند خبیثی کش اومد، سپس تغییر مسیر داد و جایی درست کنار جونگین، صاف و خشک ایستاد. نگاهی به اطراف و دو مرد حاضر در اتاق که هر کدوم گوشه‌ای از سالن توی افکارشون سیر میکرد رو از نظر گذروند، و درست موقعی که جام بین لب‌های جونگین قرار گرفت فرصتی پیدا کرد تا فکرش رو با به زبون آوردن نظراتش آزاد کنه:
-لرد! بنظرتون این اتفاقات بخاطر اون پسری نیست که توی دمور زندانیش کردین؟
سیب گلوی جونگین بالا و پایین رفت و قلوپی از مایع داخل جام رو پایین فرستاد:
-آخه تا قبل از اینکه اون پسر پا به لازاروس بزاره از این اتفاقات شوم نداشتیم.
-درسته سرورم! یکم راجبش فکر کنید.
وقتی صدای کانگدا به گوش‌هاش رسید، جام رو پایین اورد و نگاه خسته‌اش به جلو کشیده شد و پیرمرد رو ملاقات کرد. بدون اینکه زحمت حرف زدن و بحث کردن با اون دونفر رو به خودش بده، با نگاهش مسیر رفته رو برگشت و به جام داخل دستش خیره شد:
-بهتر نیست که از شرش خلاص بشیم؟
با شنیدن صدای والیا و لحن چاپلوسانه‌اش چینی به ابروهاش داد با کشوندن مردمک‌هاش به سمت اون دختر، نگاهشو گیر انداخت، سپس با صدایی که بخاطر سکوت دورگه شده بود زمزمه کرد:
-فکر کردی میتونی با نبود اون فرصتو به دست بگیری؟ چون می‌دونی چقدر شبیه جونسوعه؟
والیا خم شد و درحالی که سعی میکرد با رها کردن نفس‌هاش به گردن جونگین اونو اغوا کنه، کنار گوشش زمزمه کرد:
-سرورم این درست نیست که بهم تهمت بزنید.
جونگین تک خنده‌ی تمسخر آمیزی به حماقت اون دختر زد و گذاشت بخش دفاعی ذهنش ازش محافظت کنه، برای همین با صدای بلند گفت:
-برید بیرون، می‌خوام تنها باشم.
ثانیه‌ی بعد قدم‌های چانیول که انگار تمام مدت منتظر این مسیر بودن به حرکت درومد و پشت سرش کانگدا و سپس والیا آخرین کسی بود که صدای قدم‌هاش به سمت در خروجی شنیده شد…

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now