سرش پایین افتاد و نگاهش به سرامیکهای خونی کف اتاق دوخته شد. مچ دستش با زنجیرهای بلند به سقف نه چندان کوتاه اتاق فریاد بسته شده بود و ضربههای شلاق پی در پی روی کمرش فرود میومدن. از یه جایی به بعد فریادهاش توی گلوش خفه شده بودن و کمرش ضربهای رو احساس نمیکرد. چانیول آدمی بود که همه اونو قوی میدیدن، حتی اگه گاهی اوقات احساس ضعف میکرد فورا نقاب بیتفاوتیش رو بالا میاورد و طوری رفتار میکرد که هیچکس نمیتونست شک کنه، ولی الان خسته بود، نه از زخمهای روی کمرش بلکه از موقعیتی که هر لحظه بیشتر از قبل اون رو توی باتلاق بیانتهای زیر پاهاش غرق میکرد، باتلاقی که میدونست تهش خوشایند نیست، ولی هنوزم از فکر کردن راجبه شب قبل دست نمیکشید، شبی که بدون خوابیدن روی پاهای بکهیون روز شده بود، شبی که احساس میکرد بیشتر از هر زمان دیگهای توی زندگیش به یه موضوع اجازه داده تا توی ذهنش بزرگ بشه، و اون موضوع چیزی جز یه موجود کوچیک دردسر ساز به اسم بکهیون نبود. اون توی چند سالی که بیهوا توی لازاروس بیدار شده بودن حماقتهای زیادی کرده بود، ولی از هیچکدومشون به اندازهی رد قرمزی که با دستهای خودش روی گردن بکهیون به جا گذاشته بود پشیمون نبود، البته اون هیچوقت احساس پشیمونی نمیکرد و در واقع این اولیش بود.
بکهیون شب گذشته رو بهش سر نزده بود و فکر این موضوع که چقدر رنجوندش بیشتر از اینکه ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه عذابش میداد. از وقتی که هویت هیولای درونش رو برای اون پسر اشکار کرده بود، بعد از اون بوسهی لعنتی که پس از سالها روی لبهاش کاشته بود و چشمهای پر از نگرانی که با بقیهی قربانیهاش فرق میکرد، دیگه هیچ چیز براش مثل قبل نبود.
با ضربهی شلاقی که دردناکتر از ضربههای قبل بود یکدفعه سرش رو بالا آورد و فریادش ناخودآگاه از بین لبهاش فرار کرد و افکارش انگار یکدفعه از ذهنش بیرون پریدن و مغزش برای چند لحظه احساس سبکی کرد، ولی طولی نکشید که بار دیگه به سمتش هجوم آوردن. یه درد عمیق بیشتر از جای شلاق روی دلش سنگینی کرد، دردی که باعث شده بود گلوش هم اون سنگینی رو احساس کنه، یه چیزی مثل یه غم که انتها نداشت. چانیول همیشه فکر میکرد با اومدنش به لازاروس تمام احساسات درونیش یه طوری ترکش کردن که مثل پدرش هیچوقت قرار نیست سر و کلشون پیدا بشه، ولی حالا اینجا بود، احساس غم یجایی هول محور قلب سنگیش میچرخید. پس اینطور بود؟ اون احساسی که بکهیون همیشه ازش حرف میزد؟ احساسی که بکهیون رو به ضعیفترین موجود لازاروس تبدیل کرده بود.
صدای باز شدن در آهنی اتاق توی کل اون مکان اکو شد و چانیول از بین موهای خیس از عرقش نگاه کوتاهی انداخت و چشمهاش با امیدواری به دنبال پسر قد کوتاه با موهای شیری گشتن، ولی وقتی پیداش نکرد طوری که انگار بقیهاش مهم نیست اجازه داد پلکهاش روی هم بیوفتن:
-بگو!
صدای جونگین از بین تمام پچ پچهای اطرافش گذر کردن و به گوشهاش رسیدن و پشت بندش صدای کیونگسو بلند شد:
-به دستور لرد جوان، پارک چانیول به... مرگ محکوم شده و فردا صبح طبق قانون از درهی ارواح پایین انداخته میشه.
صدای کیونگسو میلرزید و این اصلا خوشایند نبود، ولی چیزی بود که چانیول از قبل پیش بینیش کرده بود و با تصور حقیقی شدنش لبهای خشکیدهاش به لبخند سردی رنگ گرفت.
صدای پچ پچها از روی شادی بالا رفتن و لبخند چانیول محو شد، بازم قلبش تیر کشید و باز هم فکر بکهیونی که بارها تکههای شکستهی قلبش رو صادقانه توی مشت چانیول گذاشته بود از توی مغزش گذر کرد و در انتهای صف طولانی از افکار منتظر موند تا نوبتش برسه.
وقتی صدای قدمهای جونگین برای خارج شدن از اتاق فریاد شنیده شد، چانیول تمام نیروش رو توی صداش ریخت تا بتونه برای آخرین بار سوتفاهمهای بینشون رو رفع کنه، چون اصلا دلش نمیخواست آخرین خاطرهای که ازش توی ذهن جونگین ساخته میشه اینقدر بیرحم باشه:
-توی تمام این چند سال... حتی فکر... خیانت کردن بهت از ذهنم... نگذشته بود و هیچوقت... خودم نخواستم که... که اونا رو... بکشم.
کیونگسو امیدوارانه نگاهی به جونگین انداخت، چون خوب میتونست درونش رو بخونه:
-مقدمات جشن امشب رو آماده کنید.
با سردترین لحن ممکن زمزمه کرد و از اون جهنم خارج شد.
* * *
صدای موزیک نسبتا ملایمی که از گرامافون گوشهی سالن کریستال توی فضا میپیچید، برای بکهیون سرسام آور ترین صدای توی اون مکان شده بود. انگشتهای کشیدهاش رو دور پایهی باریک جامش فشرد و با حرص ته موندهی مشروبش رو بالا داد.
باورش نمیشد که جونگین به مناسبت کشتن بهترین دوستش جشنی ترتیب داده و خدمههای سرخوش حاضر در مجلس رو به رویاشون رسونده.
قبل از اینکه تصمیم بگیره اون مکان که براش به یه عذاب خالص تبدیل شده بود رو ترک کنه، سئوک مقابلش طرف دیگهی میز جا گرفت:
-بیا باهم بنوشیم... به هرحال دوتامون یه دردو احساس کردیم.
اون روزی که همسر سئوک کشته شد، بکهیون حتی فکرش هم نمیکرد که یه روزی این مرد اینطور مقابلش بشینه و به مشترک بودن دردشون اشاره کنه.
بکهیون با چهرهای که هیچ احساسی رو بروز نمیداد فقط بهش خیره موند:
-عیب نداره، من بهت یاد میدم که چطور با مرگش کنار بیای، هوم؟
و با جام پرش ضربهی آرومی به جام خالی بکهیون که احساس میکرد پایههاش هر آن ممکنه بین فشار انگشتهاش بشکنن زد و سپس یک نفس مایع قرمز رنگ رو به گلوش فرستاد.
بکهیون با حرص ته گرد جام رو به سطح میز کوبید و بیاهمیت به جامی که پایهاش از وسط دو نصف شده سالن رو ترک کرد.
قدمهای نامنظمش رو از پلهها پایین کشید و سعی کرد افکار منفی رو به ذهنش راه نده، ولی اون دقیقا وسط یه خروار از اون افکار منفی بود و حالا کارش از راه ندادنشون یکم سختتر شده بود.
با هرقدمی که به سیاه چاله نزدیکش میکرد قرمزی روی گردنش بیشتر از چند ثانیهی قبل میسوخت تا توجه صاحبش رو به خودش جلب کنه و بهش بفهمونه که نباید دوباره پیش اون پسر برگرده، ولی مگه بکهیون بهش اهمیت میداد تا وقتی که هدایت گر حقیقیش قلب لعنتیش بود!
وقتی به در ورودی سیاه چالهی مرگ که توسط دوتا مورگن نگهبانی میشد رسید، بدون اینکه به وظیفهی اون موجودات عجیب و غریب اهمیت بده راهش رو کشید تا داخل بره، ولی بازوهاش اسیر انگشتهای استخوانی یکی از اون دو مورگنها شد:
-نمیتونی بری داخل.
نگاه بکهیون با برزخی ترین حالت ممکن به سمتش کشیده شد و با اعصاب خرابی به عقب هولش داد و کلیدی که یکدفعه روی زمین افتاد رو برداشت و قبل از اینکه مورگن بعدی مانعش بشه وارد فضای سنگین سیاه چاله شد. تمام سلولهایی که حالا بیشترشون خالی بودن رو از نگاهش گذروند و در نهایت چانیول رو توی یکی از سلولهایی که در کور ترین نقطهی اون مکان بود پیدا کرد. چند ثانیه از پشت میلههای لعنت شدهای که چانیول رو ازش جدا کرده بود بهش خیره شد و سپس کلید رو به در انداخت و با تردید وارد فضای نفس گیر اون سلول شد.
سر چانیول به تندی بالا اومد و بکهیون پوزخند احمقانهای زد:
-منتظرم بودی؟
کنایه آمیز گفت و سر چانیول باز هم پایین افتاد.
نگاهی به فاصلهی کوتاه بینشون انداخت و با چند قدم کوتاه و آروم پرش کرد و جلوی پاهاش نشست:
-فکر میکردم یه هیولای شکست ناپذیری، ولی انگار کاملا اشتباه فکر میکردم.
چانیول بدون اینکه سرشو بالا بیاره با صدایی که انگار از ته چاه شنیده میشد زمزمه کرد:
-این اخرین باریه که میتونی بهم کنایه بزنی... ازش استفاده کن.
بکهیون با حرص دستی به موهای شیری رنگش کشید:
-ولی من نیومدم اینجا که بهت کنایه بزنم، فقط اومدم تا ازت بشنوم که تسلیم نمیشی.
انگشتهاش با بیقراری غیر معمولی راهشون رو به طرف انگشتهای چانیول که لکههای قرمز روشون خشکیده بود رسوند و آروم لمسش کرد:
-که قرار نیست تنهام بزاری.
خجالت زده زمزمه کرد و قلبش از شدت خواستن اون پسر داشت ترک میخورد.
چانیول یکدفعه و طوری که انگار تسلیم شده خودش رو جلو کشید و اجازه داد سرش روی سینهی بکهیون فرود بیاد. دستهای بکهیون هم بدون تردید برای بغل کردنش روی کمر و موهاش کشیده شدن که البته نتیجهاش شد خیس شدن انگشتهاش با مایع قرمز رنگی که کل پیرهن چانیول رو در بر گرفته بود:
-من هیچوقت کنارت نبودم که الان با رفتنم تنها بشی.
به ارومی گفت و لمس انگشتهای بکهیون بین موهاش متوقف شد:
-تو همیشه بودی.
بین موهاش زمزمه کرد و نگاهی به انگشتهای خونیش انداخت:
-توی کوچیک ترین بخش رنگی قلبم به سختی نگهت داشتم.
سر چانیول بالا اومد و بکهیون فرصت کرد که توی چشمهای درشت و مشکی رنگش خیره بشه، اون چشمها تنها چشمهایی بودن که بکهیون میتونست ساعتها بهشون زل بزنه و تمام حرفهای توی دلش رو بیپرده بیرون بریزه. هربار که سعی میکرد از چانیول دلخور بشه اون چشمها کار رو براش سخت میکردن.
نگاهش ناخواسته پایین اومد و روی لبهای رنگ و رو رفتهاش متوقف شد و چانیول با گرفتن خط نگاهش، بدون تردید فاصلهی بین لبهاشون رو پر کرد. دلش میخواست همین یه امشب همهی چیزایی که بینشون گذشته بود رو فراموش کنه.
دستهای بکهیون دور گردنش حلقه شدن و باهاش همراه شد. تقریبا داشت فراموش میکرد که بوسیده شدن لبهاش توسط چانیول چه حسی داره، داشت فراموش میکرد خندههایی رو که بین بوسههاشون گم میشد.
بدون اینکه خودش متوجه بشه مثل چند سال پیش تاج خوش حالت لبهای بکهیون رو مکید و آروم شدن حرکت لبهای بکهیون رو به وضوح احساس کرد. خوب میدونست که بکهیون اهل فراموش کردن نیست و درواقع تمام گذشته رو با جزئیات کامل حفظه.
دستهاش دور کمر ظریف بکهیون محکم شدن و لبهاشون رو به آرومی از هم فاصله داد. باید اعتراف میکرد که حس اون لبهای صورتی حتی یک ذره هم تغییر نکرده.
چشمهای بکهیون حالا برخلاف چند دقیقهی پیش درحال فرار کردن از نگاههاش بودن و چانیول هم مجبورش نکرد که توی چشمهاش نگاه کنه فقط چونهاش رو گرفت و سرش رو به یه سمت کج کرد تا سوختگی روی گردنش رو برانداز کنه:
-نمیخوام راجبش حرف بزنیم.
بکهیون زودتر اعلام کرد و ثانیهی بعد لبهای چانیول به پوست قرمز شدهاش چسبید و بوسهی سبکی روش کاشت و بیاهمیت به چشمهای درشت شدهی بکهیون، دوباره به دیوار سرد پشت سرش تکیه داد:
-تو همیشه با بوسه معذرت خواهی میکنی؟
چانیول شونهای بالا انداخت و بکهیون لبخند احمقانهای زد:
-چند سال پیش هم زخمای روی کمرمو بوسیدی... اون اخرین بوسه بود.
کمی خودش رو جلو کشید و چانیول طوری که انگار این رفتار خیلی طبیعیه بین پاهاش برای بکهیون جا باز کرد و بکهیون اینبار کسی بود که به سینههای چانیول پناه برد.
اونا مدت زمان طولانی رو کنار هم نبودن و صرفا به عنوان دوتا آشنا که یه زمانی رابطهی عاشقانه داشتن به هم نگاه میکردن با این تفاوت که یکیشون هنوز هم دیوانهوار تشنهی رابطهی قبلا بود و اون یکی طوری رفتار میکرد که انگار هیچ چیز بینشون وجود نداشته، ولی حالا که کنار هم بودن، رفتارها و عادتهای قبلا ناخواسته روی حرکاتشون تاثیر میذاشت:
-دیشب چرا نیومدی؟
صدای دو رگهی چانیول یکدفعه کنار گوشش زمزمه شد و این براش مثل یه رویا میموند:
-فکر میکردم میتونم ازت ناراحت باشم.
با صادقانهترین حالت ممکن گفت و انگشتهای چانیول شروع کردن به کشیدن خطوط نامفهوم روی جای زخمهای قدیمی که خیلی وقت بود روی کمرش جا خوش کرده بودن:
-برات واقعا مهم بود که چرا نیومدم؟
با تردید پرسید و حرکت انگشتهای چانیول متوقف شدن. از جوابی که قرار بود بشنوه میترسید، میترسید که برای بار هزارم ناامید بشه:
-آره خب، دیشب نتونستم خوب بخوابم چون چیزی نبود که سرمو بزارم روش.
با لحنی که اصلا جدیت توش حس نمیشد گفت و بکهیون ناخواسته خندش گرفت و پشت بندش صدای خندههای چانیول هم کنار گوشهاش شنیده شد. داشت فراموش میکرد که بیخیالی و زندگی عادی کنار چانیول چه حسی داره، یه زندگی بدون کنایه و احساسات یکطرفه:
-اگه ازت بخوام یه روز باهم بریم کنار تک درخت، میای؟
-اگه تونستیم توی زندگی بعدی همو پیدا کنیم، آره باهات میام.
بکهیون یکدفعه احساس کرد که یه چیزی به گلوش هجوم آورده و باعث شد یه خروار بدبختی و افکاری که چند دقیقهای میشد فراموششون کرده بود باز هم جسارت آوار شدن روی سرش رو پیدا کنن:
-مجبوری اینطور جوابمو بدی؟
با صدایی که به سختی سعی میکرد نلرزه گفت و چانیول یکدفعه چونشو گرفت و سرشو بالا آورد:
-چه خبرته؟ داری گریه میکنی؟
به چشمهای پر شدهی بکهیون نگاه کرد و بکهیون با لجبازی تکونی به سرش داد و نگاهش رو ازش دزدید:
-کاش اینقدر ازت متنفر بودم که منم اون بیرون کنار خدمهها داشتم مشروب میخوردم و میرقصیدم.
-ولی من فکر میکنم که مشروب خورده بودی.
بکهیون با یادآوری بوسهی چند دقیقه پیششون سرشو از روی سینههای چانیول بلند کرد و پوزخند اون پسر اولین ریکشنی بود که دریافت کرد:
-اصلا نمیشه مثل آدم باهات حرف زد.
معترض نالید و خواست از جاش بلند شه که چانیول دستش رو گرفت و نشوندش سر جاش:
-خیلی خب، بشین سر جات.
و قبل از اینکه مطمئن بشه که بکهیون آروم گرفته، سرش رو روی پاش گذاشت که البته نالهی آرومش بخاطر برخورد یکدفعهای زخمهاش به سطح سرد زمین از دهنش بیرون پرید.
بکهیون نگاهش رو از چانیول گرفت و به اطراف چرخوند تا از ریختن اشکهاش جلوگیری کنه. گلوش درد میکرد و عاجزانه از صاحبش میخواست که توی کم کردن دردش بهش کمک کنه، ولی وقتی بکهیون سعی کرد بیشتر مقاومت کنه قطرهی اشکی ناخواسته روی گونهاش لیز خورد و قبل از اینکه چانیول متوجهش بشه فورا پاکش کرد.
فردا باید تمام تلاشش رو برای جلوگیری از اون اتفاق شوم میکرد.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...