Chapter(9)

55 19 6
                                    

به تندی نفس نفس میزد و سینه‌اش می‌سوخت. هرچی بیشتر میدوید به هیچ جایی نمی‌رسید و فقط پاهاش رو خسته‌تر میکرد. عضله‌های رونش تماما گرفته بودن و سوزش زخم‌هایی رو روی انگشتای پاهاش احساس میکرد. تمام بدنش غرق در عرق شده بود و رشته‌های باریک موهاش به پیشونیش چسبیده و حسابی کلافه‌اش میکرد؛ اما در اون موقعیت این موضوع هیچ اهمیت نداشت که بخواد عرق پیشونیش رو بخاطرش پاک کنه.
گرگ و میش صبح بدنش رو به رعشه درمیاورد. هر لحظه ممکن بود کسی به دمور سر بزنه و با دیدن جای خالی کیونگسو، لرد رو از این موضوع مطلع کنه و مورگن‌ها رو به سراغش بفرسته، و چی میشد اگه همه می‌فهمیدن که بکهیون راه فرار رو نشونش داده؟ اونوقت چه بلایی به سرش میومد؟ ولی این موضوع تا زمانی که بکهیون هم مثل بقیه‌ نیروی خاص خودش رو داشت، برای کیونگسو مهم نبود، چون به لطفش میتونست از خودش محافظت کنه. پس اون کسی که حالا بیشتر از همه بی دفاع بود و نیاز به کمک داشت، کسی جز خود کیونگسو نبود.
نفسش به سختی بالا میومد و حسابی خسته شده بود. مه اطرافش رو دربر گرفته بود و به اندازه‌ی قبل دید واضحی نداشت؛ اما میتونست چیزهای مبهمی رو ببینه و یه کلبه رو از یه اژدها یا موجودی که وجودش توی لازاروس ممکن بود طبیعی باشه تشخیص بده. چند بار پشت سر هم پلک زد تا درنهایت تونست چیزی که واقعا جلوش وجود داشت رو ببینه. بعد از اون همه راهی که دویده بود بالاخره به اون کلبه‌ی شوم و نفرین شده رسید و این تنها چیزی بود که تمام خستگیش رو شست و با خودش به دیار باقی برد.
با لبخندی که ناخواسته مهمون لب‌هاش شده بود، آهسته و بدون عجله جلو رفت، انگار که هیچ چیز نمیتونست از این به بعد مانعش بشه.
در چوبی کلبه رو لمس کرد. احساس عجیبی داشت. از حالا حس میکرد دیگه آزاد شده. در رو به سمت داخل هول داد و با صدای جیر جیر بلندی باز شد. ضربان قلبش بالا رفت و چیزی مثل هیجان توی رگ‌هاش جوشید. پاهای سست شده‌اش بدون اراده جلو میرفتن و با هر قدمی که برمی‌داشت سرمای توی کلبه رو بیشتر از قبل احساس میکرد. مه اطرافش حتی تا توی کلبه هم همراهیش کرده بودن و دل از پسر کوتاه قدی که مدت زیادی نمیشد که مهمونشون بود، نمیکندن.
همه جا تاریک بود و تنها جسم شخصی رو در سایه میدید که پشت بهش ایستاده بود، سرد و خشک، با ابهت و آرامش ترسناکی که داشت.
لب‌های کیونگسو ناخواسته به لبخند احمقانه‌ای به روی رویای رهاییش کش اومد و با قدم‌هایی نامیزون خودشو به اون شخص رسوند:
-ببخشید...
با صدایی که انگار از اعماق چاه بیرون میومد سعی در جلب توجه اون شخص داشت و اگه صداش رو نمیشنید بهش حق میداد. بعد از دویدن اون مسیر طولانی اگه به این وضع نمیوفتاد باید تعجب میکرد. با آستین لباسش عرق پیشونیش رو پاک کرد و نفس‌های تند و هیجان زده‌اش رو بیرون فرستاد. قدم‌های سنگینش رو کف چوبی کلبه به سمت اون شخص کشید و دستشو روی شونه‌اش گذاشت و بوی عطر تندش رو زیر بینیش احساس کرد. ثانیه‌ی بعد سر اون شخص به سمتش برگشت و برای لحظه‌ای نیم رخ آشنا و سپس چهره‌ی خشکش همراه با پوزخند به کیونگسو نمایان شد و زیر باریکه‌ی نوری که از پنجره به داخل میتابید، لرد لازاروس با چشم‌هایی خالی از هرگونه احساس، لبخند ترسناکش رو به سمت کیونگسو روانه کرد.
درک موقعیتی که درش قرار گرفته بود برای کیونگسو دشوار شد. چطور جونگین از موقعیتش باخبر شده بود و چطور زودتر از کیونگسو خودشو به اونجا رسونده بود؟ هیچ تصوری از اتفاقات اطرافش نداشت و فقط میدونست که بکهیون بار دیگه بهش حقه زده.
زانوهاش بی‌حس شدن و قلبش مثل تکه سنگی توی سینه‌اش فرو ریخت. دستش از روی شونه‌ی جونگین پایین افتاد؛ اما قبل از اینکه کنار بدنش قرار بگیره به تندی توسط انگشتای جونگین شکار شد.
همون‌طور که با چشم‌های درشت شده‌اش به لرد جوان خیره مونده بود، برای رهایی تقلا کرد، اما هر دفعه حلقه‌ی انگشتاش محکم‌تر میشد و کیونگسو رو به واقعیتی که درش گیر افتاده بود نزدیک‌تر میکرد.
چهره‌ی جونگین دیگه سرد و بی احساس نبود، حالا پر شده بود از شرارت با مقدار زیادی از هیجان و بی‌رحمی. پوزخندش تبدیل به لبخند شیطانی و مرموزی شده بود که کیونگسو تابحال حتی تصورش هم نمیکرد که اون شخص می‌تونه فراتر از وجه عادیش هم بره. صدای آرومی از جونگین بلند شد که کیونگسو متوجهش نشد اما حدس میزد که خنده‌ی تمسخر آمیزش باشه که داره به ریشش میخنده. نگاه ترسناکش خیره به کیونگسو بود و صدای خنده‌اش هرلحظه بلندتر از قبل میشد، انگار که خودش از عمد اینکار رو میکرد. صورتش هر لحظه بیشتر از قبل به پسر ترسیده‌ی مقابلش نزدیک میشد و صدای خنده‌هاش سرِ زندانی بیچاره‌اش رو به درد میاورد، میتونست قسم بخوره که اگه بیشتر از این طول می‌کشید گوش‌هاش خونریزی میکرد؛ اما ناگهان همه چیز عوض شد و دقیقا همون طوری که کیونگسو براش تلاش میکرد پیش رفت. جونگین نمیخندید و مچ دست کیونگسو رها شده بود. نفس‌های گرمش هنوز به صورت کیونگسو سیلی میزد و چشم‌هاش با بی‌احساس‌ ترین حالتی که ازش برمیومد به کیونگسو خیره شده بود، همون‌طور که انتظار می‌رفت با صدای پر از نفرت و انزجارش به حرف اومد:
-فرار کن.
کیونگسو لحظه‌ای مردد به پسر روبروش خیره موند. قلبش دیوانه‌وار خودشو به قفسه‌ی سینه‌اش میکوبید و بدنش بی‌حس‌تر از اونی بود که بخواد باز هم بدوعه، ولی شاید دیگه فرصتی برای فرار پیدا نمی‌کرد؛ اما کجا باید میرفت؟ کجا رو داشت که بره؟
سر جونگین کج شد و بهش پوزخند زد و همونجا بود که کیونگسو خودشو جمع و جور کرد و با قدم‌های نامیزونش درحالی که تلو تلو میخورد و هنوز شوکه بود، برگشت و بی‌توجه به درد عضلاتش به سمت در دوید. چیزی تا رسیدنش به در کلبه باقی نمونده بود و از اینکه پسر پشت سرش حرکتی نمی‌کرد و مانعش نمیشد، لبخند محوی گوشه‌ی لبش کش اومد، اما بدون اینکه فرصتی برای عمیق‌تر کردن لبخند مضحکانه‌اش داشته باشه، صدای قدم‌های بلند جونگین توی فضا پیچید و قبل از اینکه کیونگسو بتونه برگرده و نگاهی به عقب بندازه، دستی چنان محکم روی شونه‌اش نشست که تعادلش رو از دست داد، اما قبل از اینکه بدنش پخش زمین بشه به شدت به دیوار کنارش کوبیده شد و ثانیه‌ی بعد صدای استخوان‌های فکش گوش‌هاش رو آزرد و مزه‌ی خون توی دهنش پیچید. اخماش توی هم رفتن و ناله‌ای از بین لب‌هاش بیرون فرستاد. دست مشت شده‌اش رو برای رهایی چندین بار به دیوار چوبی کلبه کوبید؛ اما جونگین با فشار زیاد سرش رو به دیوار چسبونده بود و از پشت کنار گوشش زمزمه کرد:
-خیلی عجله داری توله.
نفس‌های داغ و حریص جونگین رو بار دیگه توی گردنش احساس کرد و بغض سنگینی از گلوش بالا اومد و قبل از اینکه تلاشی برای فروبردنش کنه، ترکید و قطره‌های درشت اشک روی گونه‌اش لیز خورد:
-درد دا... داره...
جونگین اهمیتی نداد و بجاش موهای کیونگسو رو چنگ زد و سرش رو به عقب کشید. کیونگسو حالا که به سختی سعی میکرد نفس‌هاش رو بیرون بده، تلاش کرد تا دست جونگین رو از پشت سرش بگیره و خودش رو آزاد کنه، ولی بدن اون پسر بیشتر از قبل به کیونگسو نزدیک شد و حالا کاملا باهاش تماس پیدا کرده بود:
-خوا... خواهش میکنم.
بین هق هق‌هاش گفت و تلاشی برای کنترل کردن اشک‌هاش نمی‌کرد:
-میدونی بیشتر از خیانت از چی متنفرم؟
و ثانیه‌ی بعد سردی دست جونگین رو زیر لباسش احساس کرد که از روی شکم و سینه‌اش به آرومی بالا میرفت:
_اینکه احمق فرضم کنن.
کیونگسو حالا به شدت گریه میکرد و صدای هق هقش با صدای خنده‌های هیستیریک جونگین قاطی شده بود. توانایی انجام دادن هیچ کاری رو نداشت و احساس میکرد موهاش هر لحظه قراره کنده بشن. سرمای دست جونگین که حالا از سینه‌هاش گذشته و به گلوش رسید بود، بیشتر از قبل زانوهاش رو سست میکرد:
-ببـ... ببخشید.. ببخشید.
با صدایی که از اعماق چاه بیرون میومد نالید و در جواب فقط انگشتای جونگین دور گلوش تنگ‌تر شدن و نفس کشیدن رو براش سخت کرد. جواب جونگین اینبار با فریاد بلندی که ازش بعید بود روی سرش سنگینی کرد:
-فکر می‌کنی این کافیه؟

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now