گرگ و میش صبح بود و نسیم خنکی که میوزید به آرومی روی گونهی چانیول بوسه میزد و برای آخرین بار باهاش خداحافظی میکرد. برای آخرین بار لبهی درهی ارواح ایستاده بود و روی اون چمنها و زیر آسمون همیشه خاکستری لازاروس سرشو چرخوند و از اون فاصلهی دور به تک درخت روی تپه نگاهی انداخت، و لحظهی بعد پارچهی مشکی رنگی روی چشمهاش قرار گرفت و اون صحنه به عنوان آخرین تصویر توی ذهنش ثبت شد. هیچوقت حتی فکرش هم نمیکرد دلتنگش بشه و بخواد برای چند ثانیهی کوتاه هم که شده اونجا زیر اون تک درخت پیر بشینه.
چند خدمهای که بیشتر از بقیه از چانیول کینه به دل داشتن اونجا جمع شده بودن و با پوزخندهای نفرت انگیزشون چانیول رو هدف تیر نگاهشون قرار داده بودن و صدای پچ پچهایی که هر لحظه بلندتر میشد و البته سردستهاشون سئوک بود کم کم فضای اطراف رو دربر میگرفت و چانیول رو بیشتر از این عصبانی میکرد.
آرنجش توسط مورگنها رها شد و برای چند ثانیه تونست نفس عمیقی بکشه که البته با برخورد ضربهی شدیدی به پشت زانوش تعادلش رو از دست داد و به ناچار زانو زد و اینبار جسم کوچیک کسی نبود که تکیه گاهش بشه و سنگ ریزههایی که توی زانوش فرو رفتن براش ذرهای هم اهمیت نداشت.
پچ پچهای خدمهها و صداهای ذوقزدهای که قرار بود بجای صدای بکهیون آخرین زمزمهها باشن همه چیز رو براش سختتر میکرد و نمیدونست کِی قراره با ضربهی محكمی که توی کمرش کوبیده میشه توی دره بیوفته و حتی نمیدوست که قراره جسمش روی صخرهها سقوط کنه و تیکه پاره بشه یا اینکه مستقیم توی دریا فرود بیاد و ثانیهی بعد دندونای مینوس توی شاهرگش فرو بره.
کیونگسو که انگار روح از بدنش خارج شده بود و لبهاش به سفیدی برف روی کوههای اطراف لازاروس شده بود، با تپش قلب شدیدی که داشت نگاهی به پسر بلندتر کنارش انداخت که دستاش رو پشت بدنش گرفته و بدون هیچ حسی توی چشمهاش به چانیول خیره مونده بود. برای چند لحظه از جونگین ترسید و لرزه به تنش افتاد. اگه اون میتونست با بهترین دوستش همچین کاری کنه پس زندگی کیونگسو هم مثل یه مجسمهی شنی توی دستاش بود و هرلحظه که اراده میکرد میتونست مشتش رو ببنده و کیونگسو رو هم بین دستاش نابود کنه.
قدمی به عقب برداشت و اگه مجبور نبود اون جا وایسه حتما اون صحنه و لازاروس رو ترک میکرد و در نهایت سر از ویلای خانوادگیشون در میاورد، با اینکه از اون خونه متنفر بود؛ اما حالا دیدنش براش آرزو شده بود.
عقبتر رفت و متوجه نشد کِی پشت جونگین پناه گرفته. دستهایی که هرلحظه لرزششون شدیدتر میشد رو به دستای جونگین رسوند؛ اما قبل از اینکه لمسشون کنه متوجه شد که اون انگشتای خوش فرم با بیقراری درحال کندن پوستههای کنار ناخونش هستن. بدون اینکه چیزی بگه بیخیال گرفتن اون دستا شد و وقتی به پیراهن جونگین چنگ زد به وضوح دید که حرکت انگشتاش پشت بدنش متوقف شدن و دستاش رو مشت کرد. شاید اگه میدونست حفظ کردن ظاهر خشکش دربرابر اون خدمهها به عنوان لرد لازاروس چقدر سخته هیچوقت اونطور درموردش قضاوت نمیکرد. جونگین هم قربانی بود. قربانی مقامی که هیچوقت دلش نمیخواست داشته باشه و نمیدونست چی شد که همه اونو به عنوان لرد خطاب کردن.
صدای قدمهای نامنظم و سریعی زمزمههای خندمهها رو کنار زد تا به گوش کیونگسو برسه. فورا برگشت و به محض اینکه با چهرهی رنگ پریده و هراسون بکهیون روبرو شد فرو ریختن چیزی توی قلبش رو احساس کرد.
بکهیون که صبح با حس سرما و جای خالی چانیول بیدار شده بود، قبل از اینکه مغزش بتونه تصمیم دیگهای بگیره راهی که قلبش گفته بود رو در پیش گرفته و با سرعت هرچه تمامتر خودش رو به اونجا رسونده بود. زانوهاش برای لحظهای ایستادن التماس میکردن و سینهاش میسوخت؛ اما مگه چارهی دیگهای هم داشت جز اینکه خودش رو به جونگین برسونه و بتونه اونو از تصمیمش منصرف کنه؟
خدمههایی که سد راهش بودن رو با طعنه کنار زد و از بینشون راهی باز کرد تا خودشو به جونگین برسونه. خدمهها با نگاههایی پر از خشم به سمتش برمیگشتن و بهش بد و بیراه میگفتن، اما در اون لحظه زمزمههایی که هدف بحثشون رو عوض کرده بودن براش بیاهمیت بود تا وقتی که چانیول هنوز لبهی پرتگاه زانو زده بود:
-صبر کن جونگین.
اون پسر به سمت بکهیون چرخید و بدون اینکه چیزی بگه فقط بهش نگاه کرد که چطور نفس نفس زنان جلوش ایستاد و حتی ثانیهای هم برای جا اومدن نفسش صبر نکرد:
-منم.. باید.. مجازات بشم.
بریده بریده گفت و آب دهنشو فرو داد و تبدیل به تیغی شد و از گلوش پایین رفت. چهرهاش توی هم جمع شد و بعد از اینکه هوای اطراف رو برای نفس گرفتن به داخل بلعید گفت:
-من همه چیزو میدونستم!
اخمای جونگین توی هم کشیده شدن و با تردید نگاهی به چانیول انداخت. انگار که صدای بکهیون به گوشش رسیده بود و به همین خاطر سعی کرد بلند بشه؛ اما شخص درشت هیکلی که بالای سرش ایستاده بود روی شونههاش فشار وارد کرد و بار دیگه زمینش زد:
-میدونستم که اون درواقع کسیه که خدمهها رو میکشه.
صدای بکهیون نظر جونگین رو به خودش جلب کرد و دوباره صدای پچ پچ خدمهها بین صدای باد گم شد و فضا در سکوت حیرت انگیزی غرق شد:
-و توی جمع کردن جنازهها بهش کمک میکردم.
دروغی که صراحتا آشکار بود رو به زبون آورد و امیدوارد بود جونگین باورش کنه، چون میدونست که اون هرچند لرد لازاروسه اما با این حال نمیتونه همزمان دونفر از نزدیکترین دوستهاش رو از دست بده و توی قصر تنها بشه، ولی اون پسر بلافاصله پوزخند صداداری زد و کورسوی امید رو توی دل بکهیون خاموش کرد:
-یعنی داری میگی اون هیولای بازنده برای اینکه پای تو گیر نشه خودشو انداخته وسط؟
تمسخر آمیز گفت و درواقع فقط خودش میدونست چقدر بابت این موضوع شک داره و نمیدونست که دلش میخواد حرف بکهیون راست باشه یا دروغ:
-مسخرهترین جوکیه که میتونستی تعریف کنی... فقط میتونستی بیای بهم بگی که میخوای باهاش بمیری، دیگه چرا دروغ میگی.
بکهیون به تندی سر تکون داد و قبل از اینکه چیزی بگه، جونگین به شخص کنار چانیول اشاره کرد تا چشم بندش رو برداره و خودش حرف بکهیون رو تکذیب کنه.
به محض اینکه پارچه از روی چشمهای چانیول کنار رفت چند باری پلک زد برای اینکه تاری دیدش از بین بره. اون پسر احمق بود که میخواست جون خودش رو بخاطر چانیول به خطر بندازه، انگار یادش رفته بود دنیایی که توش زندگی میکنن چقدر برای قلب پاکش بیرحمه. فورا به سختی با دستای بسته از روی زمین بلند شد و به سمتشون. نگاه ملتمس بکهیون زودتر از جونگین گیرش انداخت. نگاهی که بدون حرف زدن ازش میخواست بهش اعتماد کنه و نقشهاش رو خراب نکنه؛ اما چانیول نمیتونست ریسک کنه و از طرفی هم فاش کردن دروغ بکهیون همه چیز رو بدتر میکرد، پس چارهای نداشت جز اینکه مهر تایید روی حرفش بزنه:
-آره... من نخواستم که بهت بگه.
چانیول با تردید گفت و ناگهان سینهی جونگین خالی شد و نفسش پشت قفسه سینهاش حبس شد. پچ پچ خدمههای معترض و خشمگین بالا رفت و این وسط تنها کسی که این موقعیت تا حد قابل توجهی براش سخت بود کیونگسو بود که نمیدونست باید چیکار کنه. احساسی از ترس و نگرانی دست به دست هم داده بودن تا درونش رو آشفته کنن و حالت تهوع شدیدی هرلحظه بیشتر درونش جوونه میزد.
جونگین درحالی که شوکه بود فقط نگاهش رو بین اون دونفر میچرخوند و آرزو میکرد که کاش هیچوقت با این موقعیت روبرو نمیشد، موقعیتی که در اون اشخاص مورد اعتمادش اینطور مقابلش ایستاده بودن و جونگین رو نسبت به تک تک افراد توی قصر بیاعتماد میکردن.
نگاهش درنهایت مردمکهای چانیول رو هدف قرار داد و چانیول برای چندمین بار توی اون چند روز اخیر ضعف رو توی چشمهاش تشخیص داد:
-من فکر میکردم که تو داری کمکم میکنی تا خنجرهایی که توی کمرم فرو رفتن رو بیرون بکشم، ولی در واقع داشتی جا رو برای خنجری که خودت قرار بود از پشت بهم بزنی باز میکردی.
تن صدای آروم جونگین به گوش چانیول رسید و اون پسر رو برای اولین بار از کاری که انجام داده بود قلباً پشیمون کرد.
قدمی به جلو برداشت تا سمتش بره و سوءتفاهماتی که توی ذهنش ایجاد شده بود رو رفع کنه؛ اما جونگین بهش اجازهی حرف زدن نداد و بعد از بشکنی که زد به جایی تلپورت کرد که هیچکس نمیدونست کجاست، هیچکس بجز دنیس که بلافاصله از بین دستای والیا پرید و درنهایت بین درختای سر به فلک کشیدهی جنگل از دیدشون ناپدید شد.
چند ثایهای در سکوت گذشت. انگار که همه توی شوک و بلاتکلیفی بودن؛ اما بعد از چند ثانیه پچ پچهای اعتراضآمیز و پر از خشم خدمهها بالا گرفت و بکهیون رو به خودش آورد. خیره به جای خالی جونگین ناگهان احساس ضعف و سستی توی بدنش که مدام سعی داشت سرکوبش کنه اونو زمین زد و فورا دستاشو تکیهگاهش روی زمین قرار داد. صدای معترض خدمههایی که حالا با دوتا مجرم و یه لرد ضعیف که معلوم نبود به کجا فرار کرده روبه رو بودن بیشتر از هر زمان دیگهای عصبانیتشون سر به فلک کشیده بود. اگه جونگین نمیتونست از پس مجازات کردن اون دونفر بربیاد پس چطور خدمهها میتونستن بهش اعتماد کنن و هنوز به عنوان لرد ازش اطاعت کنن؟
سئوک کسی بود که بیشتر از هرکس دیگهای از اون دونفر متنفر بود، چانیول همسرش رو ازش گرفته بود؛ اما معشوقهی سابق خودش توی قصر راه میرفت و هیچکس جرمی براشون تعیین نمیکرد. خم شد و تکه سنگی از روی زمین برداشت و طوری نشونه گیری کرد که به سر بکهیون بخوره و تمام حرصش رو خالی کنه، ولی بخاطر لرزشهای مداوم دستش از روی خشم، سنگش خطا رفت و درنهایت فقط به شونهی بکهیون خورد و اون پسر حتی توان اینو نداشت که از خودش دفاع کنه:
-فکر نکن همه چیز تموم شده، هرزهی عوضی.
سئوک با تمام وجودش داد زدن و دوتا سنگ دیگه از روی زمین برداشت و لحظهی بعد بقیهی خدمهها هم که منتظر فرصتی بودن باهاش همراه شدن و سنگهای ریز و درشتشون رو به بکهیونی که فقط با بالا گرفتن دستش سعی داشت از خودش دفاع کنه پرتاب کردن.
چانیول که انگار با صدای داد سئوک تازه از سیاهچالهی افکارش بیرون کشیده شده بود بلاخره از خیره شدن به جای خالی جونگین دست برداشت و نگاهش به سمت پسری که اشتباهی سنگ بارون شده بود چرخید. بکهیون توی اون قضایا هیچ دخلی نداشت و حالا بابت دروغی که برای نجات چانیول گفته بود اینطور داشت مجازات میشد و این عادلانه نبود.
نگاهی به طنابی که دور مچش بسته شده بود انداخت و زیر لب لعنتی فرستاد و دستاشو به دهنش نزدیک کرد تا گرهی طناب رو باز کنه، و خوشبختانه خشمی که توی وجودش شکل گرفته بود باعث شد دست چپش داغ بشه و به سوزوندن و سست کردن طناب بهش کمک کنه، و لحظهی بعد وقتی که دستاش رو از اسارت اون طنابا خلاص کرد با قدمهای بلندی خودش رو به بکهیونی که سرش رو بین بازوهاش مخفی کرده بود رسوند و دستش رو سپر بکهیون بالا گرفت و غرید:
-چه گوهی میخورید آشغالا!!
اما خدمهها اهمیتی بهش ندادن و با سنگهاشون ازش استقبال کردن.
کیونگسو که هیچ کاری از دستش برنمیومد فقط صحنهی روبروش رو تماشا میکرد و ناخن شستش رو میجوید. بدون جونگین حالا بیشتر از قبل احساس ناامنی میکرد و نمیدونست باید چیکار کنه وقتی که معلوم نبود خدمهها قراره تا کجا پیش برن، هیچوقت فکرش رو نمیکرد نبود جونگین اوضاع رو ناامنتر از بودنش کنه:
-ولشون کنید، ارزش تلف کردن وقتمونو ندارن.
یکی از خدمهها غرید و بازوی سئوک رو گرفت و به سختی مجبورش کرد تا برگرده و به دنبالش هم بقیه راه افتادن و به سمت قصر حرکت کردن.
وقتی که دیگه سنگی به سمتشون پرتاب نشد، چانیول دستش رو از روی شونههای سرد بکهیون به سمت بازوش حرکت داد و اول خودش و سپس به بکهیون کمک کرد تا انرژی توی پاهاش رو جمع کنه و از روی زمین بلند بشه تا به قصر برگردن. پزشک چو باید وضعیت هردوتاشونو بررسی میکرد و مدتی باید توی اتاقاشون میموندن تا اوضاع قصر بدتر از این نشه.
بکهیون به آرومی بلند شد و درحالی که نفس نفس میزد به چانیول نگاهی انداخت. اگه دستای گرم اون پسر رو دور بازوش احساس نمیکرد باورش نمیشد که هنوز زندهست و کنار گوشش نفس میکشه. نقشهاش عملی شده بود؛ اما به قیمت ناپدید شدن جونگین و متشنج شدن فضای قصر، و این قضیه خوشحالی درونش بابت بودن چانیول رو خنثی میکرد.
نگاهش به کیونگسو که تمام مدت تنها ایستاده و بهشون خیره بود انداخت و تونست ترس رو توی مردمکهای لرزونش ببینه. لبخند ساختگی و کوتاهی زد و کیونگسو به سمتشون قدم برداشت تا همراه با اونها به قصر برگرده.
* * *
هیونکی هوفی کشید بعد از اینکه پیشونی عرق کردهاش رو با ساعدش پاک کرد از پیش چانیول بلند شد:
-تموم شد.
گفت و چانیول به کمک دستاش بدنش رو عقب کشید و به تاج تخت تکیه داد. با حس سوزش کمرش اخماش توی هم رفت و نگاهی به بدن باندپیچی شدهاش انداخت و سپس سرش رو به تاج تخت تکیه داد.
هیونکی روبروی بکهیون که لبهی تخت چانیول نشسته بود ایستاد و بیمقدمه چونهاش رو گرفت و سرش رو کج کرد تا وضعیت گردنش رو چک کنه:
-بنظرم داره بهتر میشه... هنوزم میسوزه؟
بی پروا پرسید و بکهیون بعد از نیم نگاهی که به پلکهای بستهی چانیول انداخت جواب داد و سعی کرد تا حد امکان بیاهمیت نشونش بده:
-نه زیاد.
پزشکیار در تایید حرفش سر تکون داد و بعد از لبخندی که تحویل چهرهی بیروح بکهیون داد دستی توی موهای شیری رنگ اون پسر کشید و بعد از اینکه وسایلش رو جمع کرد از اتاقی که بخاطر وجود چانیول کاملا نیلی شده بود بیرون رفت.
بکهیون خیره شدن به چانیول رو تموم کرد و سرش رو پایین انداخت. دیشب فکر میکرد قراره دیدن چانیول براش تبدیل به آرزو بشه و امروز اون پسر حالش کاملا خوب بود و این قضیه براش باور نکردنی بنظر میرسید. اما با فکر کردن به شوکی که صبح بعد از بیدار شدن بهش دست داده بود کمی عصبانیت به دلش راه افتاد و به آرومی غرید که البته این موضوع حتی ذرهای هم روی رنگ دیوارهای اتاقش اثر نکرد:
-واقعا میخواستی بدون اینکه بیدارم کنی برای همیشه بری؟
چانیول رو خطاب قرار داد؛ اما اون پسر با سکوتش جواب داد و باعث شد نگاه بکهیون از سرامیکهای کف اتاق کنده بشه و بالا بیاد:
-میخواستی برای همیشه توی رویای شیرین دیشب تنهام بزاری، بدون اینکه اهمیت بدی بعدش چه بلایی سرم میاد؟
اینبار بیشتر از قبل معترض بود و اخم کمرنگی بین ابروهاش جا خوش کرد:
-چون میدونستم عین دیوونهها میپری وسط و خودتو توی دردسر میندازی.
صدای چانیول بلاخره از گلوش بالا اومد و جواب بکهیون رو داد. سپس پلکاشو از هم فاصله داد و به پسری که انگار سعی داشت خودشو عصبانی نشون بده نگاه کرد. بکهیون هوفی کشید و مردمکهاش رو تو کاسه چرخوند:
-اگه اینکارو نمیکردم که تو الان اینجا نبودی.
و دوباره سکوت چانیول نشون میداد که دنبال جر و بحث کردن نیست، برای همین بکهیون سرش رو بار دیگه پایین انداخت و صحنههایی از زندگی عادیشون بیرون از لازاروس روی پردهی ذهنش جرقه زد و راه غم رو به دلش باز کرد که البته توی صدا و لحن گرفتهاش به خوبی مشخص بود:
-بیا زنده بمونیم چانیول.
انگشتاش مثل دو قطب ناهمسان آهنربا به هم دیگه رسیدن و شروع به ور رفتن با ناخناش کرد:
-من میخوام برگردم خونه... با تو.
بخش آخر جملهاش رو آرومتر زمزمه کرد و بعد از سکوت چندین بارهی چانیول، آه کوچیکی از بین لبهاش بیرون فرستاد و از تخت پایین اومد:
-پس این قرار نیست اخرین دیوونگیم باشه، برای زنده موندن دوتامون به هر کاری که لازم باشه دست میزنم... این فقط شروعشه.
آخرین حرفش رو خطاب به پسری که پلکهاش دوباره روی هم قرار گرفته بودن گفت و قدمهاش رو برای بیرون رفتن از اون فضای خفه کننده برداشت تا رنگهای نیلی به مشکی تغییر کنن و چانیول بتونه برای چند ساعت به دور از غرغرهای مجسمهی پیر توی سرافینا استراحت کنه.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...