جو سنگینی بر اتاق حاکم بود و چانیول حتی صدای نفسهاش هم کنترل میکرد تا مبادا تمرکز پزشک چو بهم بخوره. دست به سینه گوشهای از اتاق به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و نگاهش لحظهای از پلکهای بستهی بکهیون جدا نمیشد.
افکار منفی تمام فضای ذهنش رو احاطه کرده بودن و تلاشش برای دور ریختن اونها کاملا بیفایده بود، بلاخره سکوت اتاق با صدای هوفی که از سوی پزشک چو شنیده شد شکست و نگاه چانیول از چهرهی رنگ پریدهی بکهیون کنده شد و به دنبال اون پیر مرد کشیده شد.
پتو رو تا روی گردنش بالا کشید و وقتی آخرین وسیلههاش رو توی کیفش چید، از روی صندلی کنار تخت بلند شد. چانیول تکیهاش رو از دیوار گرفت و درحالی که دستاش رو توی جیب شلوارش فرو میبرد به اون پیرمرد نزدیک شد:
-کار من تموم شد، بکهیون هم به زودی بهوش میاد.
پزشک با صدایی که بخاطر سکوت طولانی دورگه شده بود توضیح داد؛ اما این برای چانیول کافی نبود. اون میخواست از تمام چیزی که بکهیون رو به این حال و روز انداخته با خبر بشه و مطمئن بود که پزشک چو همه چیز رو میدونست، برای همین قبل از اینکه اون پیرمرد از اتاق خارج بشه مچ دستش رو چسبید و پزشک چو به ناچار مجبور شد به اون چشمهای درشتی که نمیتونست دربرابرشون دروغ بگه خیره بشه و ثانیهی بعد صدای بم چانیول به گوشهاش رسید:
-چرا یکدفعه اینطوری شد؟ بیدلیل نیست، درست میگم؟
پزشک چو عصبانیت و لرزش صدای چانیول رو که سعی داشت پنهانش کنه توی لحن و نگاهش متوجه میشد؛ اما این دلیل محکمی نبود که بخواد بخاطرش قولی که به بکهیون داده بود رو زیر پا بزاره. نگاهش رو از چانیول گرفت و به نقطهی نامعلومی داد، شاید نگاه نکردن توی چشمهاش و گفتن حرفش کار رو راحتتر میکرد:
-نمیدونم گفتنش درسته یا نه، چون بکهیون نمیخواد کسی راجبش بدونه.
همین جمله کافی بود تا خشمی که چانیول تمام مدت سعی در مخفی کردنش داشت، توی چهرهاش نمایش داده بشه و در کسری از ثانیه اون پیر مرد اسیر نگاههای برزخیش شد:
-الان رازداری تو آخرین چیزیه که این وسط به چشم میاد.
یه تندی گفت و نگاه پزشک چو روی مچ دستش که هر لحظه بیشتر بین انگشتای بزرگ چانیول فشرده میشد پایین اومد و اخم کمرنگی که بین ابروهاش نشست چانیول رو به خودش آورد و فورا دست اون پیر مرد رو رها کرد تا مبادا اون رو از گفتههاش پشیمون كنه.
پزشک چو با بیخیالی دستهاش رو پشت بدنش گرفت:
-خیلی خب!
حالا که تصمیم داشت قولی که به بکهیون داده رو بشکنه میخواست خودش رو قانع کنه که چانیول میتونه توی نجات دادن اون پسر مفید باشه، پس هوفی کشید و به طور خلاصه توضیح داد:
-قبلا باز هم اینطور شده بود، مدام سردش میشد و هرازگاهی بدنش یخ میزد، ولی اون زمان من و هیونکی تونستیم بدنشو گرم نگه داریم، و فکر نمیکردم دوباره به اون وضعیت برگرده چون بنظر میرسید مشکل رفع شده.
توضیحاتش چانیول رو بیشتر از قبل سردرگم کرد و هر لحظه توی ذهنش سوالات زیادی مطرح میشد که برای پرسیدن همشون زمان کافی نداشتن:
-یعنی تو میگی سرمای بدنش غیر عادیه؟
-درسته!
چانیول کلافه چنگی به موهای شرابی رنگش زد و غرید:
-حالا چی؟ فقط بگو درمانش چیه؟
پزشک چو عینک مستطیل شکلش رو روی بینیش بالا داد و با تاسف سر تکون داد:
-من نتونستم هیچ منشایی که باعث تشدید این حس بشه رو توی بدنش پیدا کنم، برای همین درمانی براش نیست تا وقتی که دلیلشو نفهمیدم.
ولی همین جمله کافی بود تا بار دیگه خشم چانیول خودش رو نشون بده:
-منظورت چیه؟؟؟
پزشک چو مردمکهاش رو توی هوا چرخوند و به تندی جواب داد:
-من دارم تمام تلاشمو میکنم و برعکس تو خیلی به بکهیون اهمیت میدم، پس سعی نکن منو آدم بد داستان جلوه بدی.
چانیول دندون قروچهای کرد و مشتش رو فشرد، ولی قبل از اینکه متقابلا بتونه جوابش رو بده پزشک چو به عنوان آخرین جمله گفت:
-تا جایی که میتونی بدنشو گرم نگه دار.
و قدمهاش رو به سمت در خروجی برداشت و قبل از اینکه خارج بشه صدای چانیول اینبار ملایمتر از قبل به گوشش رسید:
-بهش نگو که در این باره بهم گفتی.
پزشک چو بدون اینکه به سمتش برگرده سری تکون داد و ثانیهی بعد اون دونفر رو تنها گذاشت.
به محض بسته شدن در اتاق دستهای چانیول صورتش رو پوشش دادن و تکیهاش رو بار دیگه به دیوار پشتش داد. از خودش و تمام کسایی که رابطشون رو به این وضع انداخته بودن متنفر بود. به سختی نفسش رو از راه بینیش بیرون فرستاد و فکش رو منقبض کرد. حالا چیکار باید میکرد؟ یکدفعه جلو میرفت و میگفت حاضره کل گرمای وجودش رو به اون کله شق بده تا فقط چند سال دیگه زندگی کنه؟ اصلا مگه چارهای دیگهای بجز حماقت کردن داشت؟
وجود چانیول پر از گرما بود، چیزی که بکهیون هیچوقت نداشتش، از همون اول قبل از اینکه قلب چانیول فقط به یه عضو تپندهی بدون استفاده تبدیل بشه، هیچ اثری از گرما توی وجود بکهیون نبود.
صدای نالهی اروم و ضعیفی از سوی بکهیون باعث شد به تندی سرش رو بالا بیاره و نگاهش رو به چهرهی رنگ پریدهی اون پسر بده:
-سرده..
زیر لب زمزمه كرد، ولی چانیول به وضوح شنید و وقتی دیوارهای لعنتی اتاق باز هم رنگ حال بهم زن نیلی رو به خودشون گرفتن فهمید که بکهیون هوشیاریش رو به دست اورده، برای همین بدون تردید جلو رفت و لبهی تخت نشست. حالت چهرهی بکهیون از چند ساعت پیش هیچ تغییری نکرده بود و لرزش خفیفی هم به شونهها و بدنش اضافه شده بود:
-بیداری بکهیون؟
برای اینکه اون پسر رو متوجه خودش کنه پرسید و چشمهای بکهیون برای نگاه کردن به معشوقهاش نیمه باز شد:
-سردمه... چانیول!
با صدایی که حالا کمی واضحتر شده بود گفت و چانیول دستی توی موهای شیری رنگش کشید. براش مهم نبود اگه این کارش یه حماقت محض باشه، چون اون هیچوقت خودش نخواسته بود که بین رابطشون این شکاف عمیق ایجاد بشه.
دستکش چرمش رو به ارومی دراورد و روی زمین انداخت. نمیخواست بکهیون رو با این حالتش بترسونه چون آخرین باری که از اون دست نفرین شده استفاده کرده بود رد قرمزی روی گردن اون پسر به جا گذاشته بود که هنوز هم به سختی خودنمایی میکرد. روش خیمه زد و مردمکهای بکهیون از بین پلکهای نیمه بازش بالا اومدن تا سر از کارش در بیارن، ولی قبل از اینکه بتونه حدسی در این باره بزنه، چانیول لبهاش رو به لبهای بیروح اون پسر رسوند و افکار در هم ریختهاش رو از ذهنش پروند. لبهاش از چیزی که فکر میکرد سردتر بودن و برای چند ثانیه در اینکه میتونه کمکش کنه شک کرد. با کج کردن سرش به یه سمت لبهاش رو از هم فاصله داد و همونطور که حدسش رو میزد انگشتهای سرد بکهیون توی موهای شرابی رنگش فرو رفتن و باهاش همراه شد. پتو رو از روی اون پسر کنار زد و وقتی بدنش به وضوح زیر دستهاش از شدت سرما لرزید بوسهاشون رو عمیقتر کرد و دست چپش راهش رو به زیر پیرهن کرم رنگ بکهیون پیدا کرد تا با لمس پوست حساسش فقط یکم از گرمای وجودش رو با اون پسر سهیم بشه.
با تضاد گرمای غیر معمول دست چانیول با سرمای بدنش قوسی به کمرش داد و لبهاش از اسارت لبهای چانیول ازاد شد. از آخرین باری که اون دستها پوستش رو لمس میکردن زمان زیادی میگذشت برای همین نفس نفس زنان لب پایینش رو که حالا تغییر رنگ داده بودن بین دندونهاش کشید، ولی دست آزاد چانیول چونهاش رو چسبید و بوسهی ریزی که روی لب بالاییش کاشت مقدمهای شد برای شروع بوسهی بعدی.
حرکت دستش تا روی شکم بکهیون کشیده شد و بالا رفت تا به سینههاش برسه، ولی با احساس تپش معصومانهی قلبش لعنتی به خودش فرستاد. چطور میتونست بکهیون رو تا این حد تشنهی خودش کنه؟ مگه بیرحمی و تاریکی تا چه حد توی وجودش ریشه زده بود که بیاهمیت کردن بکهیون رو یکی از سادهترین سرگرمیهاش میدید.
بعد از اینکه مطمئن شد سرمایی زیر انگشتهاش احساس نمیکنه، دستش رو پایین آورد و لبهاشون رو از هم فاصله داد.
پلکهای بکهیون اینبار بخش بیشتری از مردمکهای لرزون صاحبشون رو به هیولای مقابلش نشون دادن و چانیول ناخواسته مسیر نگاهش رو به لبهای خیس بکهیون که سعی میکرد نفس حبس شدهاش رو بیرون بفرسته تغییر داد:
-چرا؟
با همون لبها زمزمه کرد و نگاه چانیول روی چشمهایی که حالا لایهی نازک و براقی روشون کشیده شده بود بالا اومد:
-خودت گفتی که سردته!
درسته! خودش گفته بود، و چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد چانیول سرخود و بیدلیل میبوسدش، پوستش رو نوازش میکنه و چتریهاش رو از روی پیشونیش کنار میزنه.
سری تکون داد و لبش رو از داخل گزید تا از لرزش چونهاش زیر نگاه چانیول جلوگیری کنه:
-اگه بری دوباره سردم میشه.
و ساختگی خندید و اخمهای چانیول بین ابروهاش برگشتن، ولی طولی نکشید که خودش رو کنار بکهیون روی تخت انداخت. نمیخواست بکهیون رو اینطور ببینه، شاید اگه اون پسر سعی میکرد فقط یکم خودخواه باشه و به خودش اهمیت بده چانیول رو کمتر عصبی میکرد:
-چرا توی سرما منتظر کیونگسو موندی؟
با اخمی که هنوزهم بین ابروهاش بود پرسید و بکهیون طوری که انگار تازه یادش اومده هینی کشید و چنگی به موهاش زد:
-اون هنوز برنگشته؟
چانیول هوف کلافهای کشید و احساس کرد دستش یه درجه داغتر شده، ولی با دیدن چشمهای نگران بکهیون نتونست اون عصبانیتش رو توی صداش نشون بده، پس آروم جواب داد:
-احتمالا جونگین نگهش داشته.
بکهیون هوف آرومی کشید و دستهاش از بین موهای بهم ریختهاش به پایین سر خورد. نمیخواست بیشتر از این راجبه اتفاقات پیش اومده سوال بپرسه، چون مطمئن بود که چانیول هم سعی میکنه از دلایل سرمای غیر عادی بدنش سر در بیاره و بکهیون اصلا دلش نمیخواست دربارهاش چیزی بهش بگه. اونوقت اگه چانیول خیلی یهویی سعی میکرد باهاش بهتر رفتار کنه مثل این میموند که از روی ترحم و دلسوزی باشه، ولی اگه بعد از فهمیدنش بازهم طوری رفتار میکرد که انگار بکهیون غیر قابل تحملترین موجود لازاروسه، بهش این باور رو میداد که اون پسر حتی موقع مرگش هم حاضر نیست بهش روی خوش نشون بده.
درحالی که نگاهش روی سقف نیلی رنگ اتاق میچرخید زمزمه کرد:
-دلم میخواد یه نوشیدنی گرم بخورم.
و نگاهش رو به چشمهای دورنگ چانیول داد:
-فکر نمیکنم زمان مناسبی برای خوردن نوشیدنی باشه.
-ولی خوابم نمیاد.
و سر جاش نشست و خودش رو به لبهی تخت رسوند. باورش نمیشد که داره یه فرصت خیلی خوب برای کنار چانیول خوابیدن رو از خودش میگیره.
از تخت پایین اومد و کت گرمی رو که بیشتر مواقع همراه خودش میاورد از روی میز قاپید:
-تو نمیخوای بیای؟
نگاهی به چانیول که هنوزم روی تخت دراز کشیده بود انداخت و بعد از اینکه چند ثانیه به هم خیره موندن، چانیول سرجاش نشست و دستکشش رو از پایین تخت برداشت:
-اگه تنها بری احتمالا خدمهها نمیزارن زنده برگردی.
بکهیون به سردی خندید و منتظر چانیول به لبهی میز تکیه داد. بوسهی چانیول اونقدر هوش از سرش پرونده بود که یادش رفته بود تا قبلش توی چه باتلاق بیانتهایی درحال دست و پا زدن بوده.
وقتی چانیول از جلو حرکت کرد، بکهیون هم تکیهاش رو از میز گرفت و به دنبالش از اتاق خارج شد.
سالن خلوت و نسبتا تاریک بود، و بکهیون به ناچار قدمهاش رو تند کرد تا خودش رو با چانیول هماهنگ کنه. تقریبا یادش رفته بود قدم زدن درکنار اون پسر چقدر میتونه حس خوبی بهش بده و با تصور این موضوع سرش رو پایین انداخت به قدمهاشون که از پلههای مارپیچ پایین میرفتن خیره شد، ولی قبل از اینکه بتونه از اون موقعیت نهایت لذت رو ببره، اون مسیر به سرعت طی شد و خودشون رو جلوی در آشپزخونهی قصر دید:
-هر اتفاقی افتاد ساکت بمون و چیزی نگو.
بدون اینکه به بکهیون نگاه کنه گفت و قبل از اینکه اون پسر بتونه در این باره سوالی بپرسه، در آشپزخونه رو باز کرد و وارد سالن نسبتا بزرگ شد. نگاه تمام خدمهها روی زوج خیانتکار قصر چرخید و قبل از اینکه شروع به پچ پچ کنن چانیول صداش رو بالا برد:
-همتون برید بیرون!
برعکس چیزی که انتظار داشت، نگاه خدمهها بین همدیگه رد و بدل شد و به محض اینکه پچ پچشون بالا رفت چانیول با دو قدم بلند خودش رو به میز بزرگی که از اول تا آخر سالن کشیده شده بود رسوند و محکم روی میز کوبید:
-گوشاتون مشکل پیدا کرده؟ گفتم همتون گمشید بیرون.
بکهیون لبش رو از داخل گزید و به خودش بابت قرار دادن چانیول توی این موقعیت لعنت فرستاد:
-بلند شید بچهها یکم دیگه بمونیم هرزه کوچولوش میزنه زیر گریه.
یکی کنایه آمیز گفت و بعد از اینکه محکم روی میز کوبید از جاش بلند شد، ولی وقتی سر چانیول به سمتش کج شد و نگاه برزخیش سر تا پاش رو برانداز کرد همه سرجاشون نشستن:
-چی گفتی؟
از بین دندونهاش غرید و قبل از اینکه واکنش اون پسر رو ببینه به سمتش حملهور شد و بعد از اینکه یقهاش رو چسبید هولش داد و پشتش روی میز کوبیده شد، و حتی صدای شکسته شدن وسایل روی میز هم ذرهای از خشمش کم نکرد:
-به خودت نگاه کردی؟
روش خم شد و توی صورتش زمزمه کرد:
-چطور یه آشغال مثل تو به خودش جرعت میده که بخواد نظر بده؟
صدای ساییده شدن دندونهاش به وضوح به گوش پسر میرسید و باعث میشد نتونه چشمهاش رو باز کنه و به مروارید قرمز رنگی که از روی خشم میدرخشید نگاه کنه:
-داره داغ میشه، نه؟
با پوزخند خطاب به دست چپش گفت، ولی قبل از اینکه یه جملهی دیگه اضافه کنه دست بکهیون مچش رو چسبید. مطمئن بود که به بکهیون دربارهی اینکه ساکت بمونه گوشزد کرده پس چرا الان مانعش میشد؟
نگاهش روی چشمهای بیحس بکهیون کشیده شد:
-ولش کن چانیول!
مشتش رو از یقهی اون پسر آزاد کرد و بجاش بکهیون ناشیانه یقهاش رو چسبید و کمکش کرد دوباره بایسته. توی چشمهای پسر مقابلش که هنوز هم با نفرت نگاهش میکرد خیره شد و درحالی که یقهی پیرهنش رو مرتب میکرد با سردترین لحن ممکن زمزمه کرد:
-حرف زدن خیلی آسونه!... ولی باید حواست باشه که چی میگی و قراره چه جوابی بگیری.
سرش رو به یه سمت کج کرد تا بتونه نگاههای پسر رو که سعی میکرد ازش فرار کنه گیر بندازه:
-اینکه من همیشه ساکت میمونم به این معنی نیست که نمیتونم اشکتو در بیارم.
پچ پچ خدمهها با چشم غرهی چانیول قطع شد و بکهیون فرصت پیدا کرد تا ادامه بده:
-البته من شجاعتتو تحسین میکنم، ولی سری بعدی سعی کن وقتی توی چشمام نگاه میکنی اون جمله رو یبار دیگه تکرار کنی.
سپس روی شونهاش زد و به در آشپزخونه اشاره کرد، و با فریاد بعدی چانیول همشون از آشپزخونه خارج شدن، بجز سئوک که بازوش بین انگشتهای چانیول اسیر شد:
-تو بمون!... ینفر باید ازمون پذیرایی کنه.
سئوک دندون قروچهای کرد و قدمهاش رو به سمت دیگهی سالن برداشت، و چانیول بعد از اینکه با پوزخندش بدرقهاش کرد به سمت بکهیونی که حالا لبهی میز منتظر نشسته بود برگشت و نزدیک رفت. درسته که اولش بهش گفته بود ساکت بمونه، ولی الان کاملا راضی بود که به حرفش گوش نداده.
دستهاش رو دو طرف بدن بکهیون به لبهی میز ستون کرد و پوزخند زد:
-اگه یکم دیگه به اونجور صحبت کردن ادامه میدادی، میتونستی خیلی راحت قلبمو بدزدی.
این یه شوخی بود، پس چرا قلب بکهیون توی گلوش میتپید؟
لبخند ساختگی زد و جواب داد:
-پس سری بعد ادامهاش میدم.
و ثانیهی بعدی ارتباط چشمیشون با کوبیده شدن دو بطری شیشهای روی میز قطع شد و صدای سئوک توی فضا پیچید:
-فقط همینو داشتیم.
چانیول نگاهی به شیشههای مشروب انداخت و صاف وایساد:
-خیلی خب، میتونی بری!
و سئوک با آخرین نگاهی که به بکهیون انداخت، با قدمهای بلند از اون مکان خارج شد.
وقتی تنها شدن، چانیول بطری شیشهای رو سمت خودشون آورد و کنار بکهیون لبهی میز نشست:
-نوشیدنی گرم بمونه برای یه وقت دیگه.
بکهیون در جواب سری تکون داد و بطری رو از دستش گرفت.* * * *
باد سردی که به داخل میوزید روی پوستش میخزید و مدام راهی پیدا میکرد تا بتونه به بدن اون پسر نفوذ کنه. چند روزی میشد که بخاطر نبود جونگین توی قصر خواب راحتی نداشت؛ اما دیشب که اون پسر رو پیدا کرده بود کنارش به راحتی خوابیده بود، هرچند به یاد نداشت چطور حین صحبتهاشون به خواب رفته. هنوز هم اونقدری خسته بود که توان بلند کردن پلکهای سنگینش رو نداشت و ترجیح میداد فعلا تو اون وضعیت بمونه.
بالا پایین شدن جسمی که پشت سرش بود نشون میداد که جونگین هم هنوز بیدار نشده و میتونست چند دقیقه بیشتر بخوابه؛ اما صداهایی که از بیرون راهشون رو به سمت کیونگسو پیدا کرده بودن توجه اون پسر رو جلب کرده بود و نمیتونست به راحتی پلکهاش رو روی هم نگهداره. یجور صدای قدمهای کوچیک و بزرگ که حالا حسابی توی ذهن کیونگسو رژه میرفت و همین دلیلی بود که پلکهای سنگینش برخلاف خواستهاش بلند شدن.
چند باری پلک زد و وقتی تاری دیدش از بین رفت تونست منظره روبروش رو ببینه. پسر خوشاندامی که لبهی غار به آرومی بین امواج باد بدنش رو به حرکت درمیاورد و دونههای ریز برفی که به آرومی روی موهاش مینشستن زیبایی بیشتری به اون صحنه میبخشید.
کیونگسو که محو نگاه کردن به جونگین شده بود حالا تمام خوابآلودگیش از سرش پریده بود و دلش میخواست تا ابد به اون پسر خیره بشه؛ اما اگه جونگین اونجا درحال رقصیدن بود پس جسمی که کنارش نفس میکشید چی بود؟
سرش رو چرخوند و وقتی اژدهای نوجوانی رو دید که درست پشت سرش خوابیده بود، چشمهاش تا حد امکان گشاد شدن و با هینی که کشید سعی کرد ازش فاصله بگیره؛ اما وقتی با دقت به اطرافش نگاه کرد متوجه شد بین بالهای اون اژدها قرار گرفته و تمام مدت چیزی که به عنوان پتو توی ذهنش نقش بسته بود درواقع بالهای دنیس بودن که از کیونگسو مثل مروارید باارزشی محافظت میکردن.
آب دهنشو از گلوی خشکیدهاش پایین فرستاد و کمی خودش رو جلو کشید تا از حصاری که دنیس دورش کشیده بود خارج بشه؛ اما اون اژدهای نچندان بزرگ بخاطر احساس مسئولیتی که داشت، کیونگسو رو بار دیگه به خودش فشرد و نفسهای داغش رو رها کرد و باعث شد مو به تن کیونگسو سیخ بشه.
نگاهش رو به اطراف چرخوند و بار دیگه روی جونگین متوقف شد؛ اون پسر مثل همیشه روی دو زانوش به نرمی فرود اومد و ثانیهی بعد پلکهاش از هم فاصله گرفتن و نگاهش به کیونگسو و چهرهی ملتمسش افتاد. امیدوار بود جونگین هرچه سریعتر به کمکش بیاد و همینطور هم شد.
اون پسر از روی زمین بلند شد و درحالی که به سمت کیونگسو قدم برمیداشت به آرومی خندید و چشمهای هلالی شکلش پس از مدتها مثل الماس درخشیدن و صدای دورگهاش مثل یه آواز صبحگاهی توی فضای تاریک غار اکو شد:
-میبینم که خوب تونستی با دنیس کنار بیای!
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...