Chapter(27)

53 22 6
                                    

صدای موج‌های کوتاه و بلند دریا که با صدای بارش قطرات ریز بارون همراه شده بود گوش‌هاش رو پر میکرد. درحالی که نگاهش قطرات بارونی رو که روی سطح دریا فرود میومدن دنبال میکرد، ذهنش مدام درحال یادآوری چیزی بود که بکهیون سعی میکرد فراموشش کنه، و وقتی باد تندی برای بار هزارم در اون چند دقیقه به سطح دریا کوبیده شد و سپس به سمتش هجوم آورد با سوزش سوختگی دور گردنش همه چیز مثل فیلم از جلوی دیدش عبور کرد. اخماش توی هم کشیده شد و لب پایینش رو توی دهنش کشید.
سردش بود و مدام خودش رو بابت اینکه همینطوری لب دریا اومده سرزنش میکرد؛ اما انگار دیگه براش مهم نبود اگه تمام بدنش در سرما فرو بره تا جایی که حتی لمس حس گرمی روی بدنش براش تبدیل به رویا بشه:
-بکهیون
صدای آشنای پزشک‌یار صدای باد و بارون رو کنار زد تا به گوش بکهیون برسه. و سپس سایه‌ی مبهمش از پشت سرش نزدیک شد و ثانیه‌ی بعد کت بلندی روی سر و شونه‌های بکهیون انداخت تا از بارون نجاتش بده، و سپس همراه با کیف وسایلش روی تخته سنگ کنارش جا گرفت.
بکهیون نیم نگاهی به پزشک‌یار انداخت و با تکون دادن سرش بابت کتی که حتی ذره‌ای هم گرمش نمیکرد تشکر کرد، هرچند که نیت اون پسر بیشتر براش اهمیت داشت. وقتی که دوباره نگاهش رو به دریا دوخت صدای پزشک‌یار بار دیگه به گوش رسید تا حواسش رو به خودش جلب کنه:
-اینجا چیکار میکنی؟
با اینکه خودش دلیلش رو میدونست اما باز هم از بکهیون پرسید تا شاید بتونه به حرف زدن وادارش کنه و ذهنش رو مشغول نگه داره تا کمتر خودش رو توی اتاقک ذهنش با افکارش زندانی کنه، اما بکهیون فقط با سکوتش جواب داد و پزشک‌یار هوفی کشید. سرش رو کج کرد و نگاهی به گردنش انداخت:
-باز اون هیولای احمق چه بلایی سرت اورده؟
و سپس دستش رو زیر چونه‌ی بکهیون گرفت و سرش رو کج کرد تا بهتر ببینه:
-خیلی میسوزه؟
-نه.
بکهیون بعد از مدت طولانی سکوت، کوتاه جواب داد و اون پسر نزدیک تر شد:
-فقط یکم قرمز شده.
بعد از کمی برانداز کردن جای سوختگی گفت، ولی با وزیدن نسیم بعدی که سعی داشت بدترین وجهش رو به قرمزی روی گردن بکهیون نشون بده به تندی دست پزشک‌یار رو پس زد و سعی کرد موضوع کوچیک و پیش پا افتاده‌ای جلوه‌اش بده:
-چیزی نیست، خودش خوب میشه.
پزشک‌یار از میزان سرکش بودن بکهیون اخم کرد و پماد مخصوص سوختگی رو از توی کیفش بیرون آورد و درحالی که به سمتش خم میشد سعی کرد دلخور بودنش رو از رفتار بکهیون بهش نشون بده:
-ینفر دیگه زده ناقصت کرده، اونوقت بد اخلاقیت برای منه؟
بکهیون تا اون لحظه از طرف مغزش به اندازه کافی سرزنش شده بود و تحمل اینو نداشت که حالا هیونکی رو اینطور از خودش دلخور کنه، برای همین وقتی گردنش توسط اون پسر کج شد به آرومی زمزمه کرد:
-متاسفم.
پزشک‌یار نوک انگشت اشاره‌اش رو که حالا به کمی پماد آغشته شده بود، با احتیاط روی پوست حساس بکهیون مالید. اون واقعا نمیخواست بکهیون راه و بی‌راه از همه معذرت بخواد و فقط لفظی از سر عصبانیت پرونده بود:
-اینو نگفتم که معذرت بخوای.
وقتی برای بار دوم انگشت‌هاش قرمزی روی گردن بکهیون رو لمس دیگه هیچ مکالمه‌ای بینشون شکل نگرفت، گرچه که میدونست بکهیون توی اون لحظه پر از حرف‌های نزده‌ست و دلش میخواست مثل همیشه تنها شنونده‌اش باشه.
دستکش‌های یکبار مصرفش رو همراه با محفظه‌ی شیشه‌ای پماد توی کیفش برگردوند و درست لحظه‌ای که از به حرف اوردن اون پسر ناامید شده بود با صدای بکهیون متوقف شد:
-چرا همیشه گند میزنم؟
بکهیون طوری که انگار با خودش حرف میزد پرسید و درواقع مخاطب حرفش رو خودش قرار داد. هیونکی کیفش رو روی زانوهاش گذاشت و با تمام جدیتی که ازش برمیومد گفت:
-در واقع باید بپرسی که چرا همیشه فکر میکنی خودت مقصری؟
بکهیون بلاخره از خیره شدن به دریایی که حالا آروم شده بود و هوایی که دست از گریه کردن برداشته بود دل کند و به پسر کنارش نگاه کرد. خیلی دلش میخواست بدونه هیونکی چطور همیچن ذهنتی داره وقتی که توی روز روشن همه چیز به اندازه کافی واضح بود:
-تقصیر تو نیست که اون یهو میزنه به سیم اخر و میخواد خفت کنه.
پزشک‌یار گفت و بکهیون بار دیگه با یاداوری اتفاق چند ساعت پیش احساس کرد هوای اطرافش سنگین شده.
نمیخواست چانیول رو مقصر تمام اتفاقات نشون بده و از اینکه توی ذهن هیونکی از چانیول یه هیولای افسار گسیخته ساخته بود بشدت متنفر بود.
به دست‌هاش نگاهی انداخت و تمام انگشت‌های کشیدش رو که یه زمانی قفل انگشت‌های چانیول بودن از نگاه گذروند. چی میشد اگه خودش رو از اون دعوا بیرون میکشید و هیچکدوم از اون اتفاقات نمیوفتادن:
-اگه اون شیشه رو نمیشکوندم، اینطور نمیشد.
به آرومی گفت اما زمزمه‌اش به گوش هیونکی رسید و کلافه جوابش رو داد:
-بیخیال بکهیون! تو فقط از پیش اومدن یسری اتفاق بزرگتر جلوگیری کردی، بعدا میفهمه که چه لطفی در حقش انجام دادی.
سر بکهیون بار دیگه پایین افتاد و سکوت لعنتیش باعث شد ابروهای هیونکی توی هم برن.
دوباره به کیفش چنگ زد و خواست بلند شه که صدای بکهیون اینبار ضعیف‌تر از قبل شنیده شد:
-کجا بردنش؟
پزشک‌یار از میزان اهمیتی که بکهیون حتی توی این موقعیت به چانیول میداد کلافه شد و دستی توی موهاش کشید، اون پسر چطور میتونست حتی زمانی که گردنش زیر انگشت‌های چانیول به این روز افتاده بود تا این حد پیگیر حالش باشه:
-اتاق فریاد، شب هم میره سیاهچاله و فردا باز این روند تکرار میشه تا وقتی که لرد حکم قطعی رو صادر کنه.
به طور خلاصه توضیح داد و شونه‌های بکهیون افتاده شدن و بار دیگه کوله باری از نا امیدی روی کمرش سوار شد. اینکه بابت همه چیز خودش رو مقصر میدونست اصلا درست نبود، ولی از طرفی هم متوقف کردن این موضوع که حالا تبدیل به داغ‌ترین بحث ذهنش شده بود خیلی براش سخت بود:
-چی میشه بنظرت؟
پرسید و هیونکی کلمات بعدیش رو به تندی به زبون آورد:
-همین الانشم خدمه‌ها جلوی سالن کریستال نشستن و از لرد میخوان که زندش نذاره... و اگه خلافشو انجام بده پادشاهیش زیر سوال میره، میدونی که چی میگم.
بکهیون سر تکون داد و حرفش رو تایید کرد. نگاهش بالا اومد و به دریای صاف و آروم روبروش خیره شد. کت پزشک‌یار رو از روی سرش پایین انداخت و دور شونه‌هاش محکمش کرد:
-من خیلی احمقم هیونکی؟
گفت و اخمای پزشک‌یار غلیظ‌‌تر شد:
-چطور؟
-اینکه هنوزم دوستش دارم؟
غیر منتظره پرسید و هیونکی بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با سکوت کلماتش رو کنار هم چید:
-بعضی چیزها واقعا ارزش اینو دارن که خودت رو در دوست داشتنشون غرق کنی.
و وقتی متوجه نگاه خیره‌ی بکهیون روی خودش شد به سمتش برگشت و متقابلا به مردمک‌های مشکی رنگی که نامحسوس میلرزیدن خیره شد:
-و برای تو چانیول اون شخصیه که ارزش جنگیدنو داره... تو ادم باهوشی هستی بکهیون مطمئنا اگه راهت اشتباه بود از خیلی وقت پیش متوجه میشدی، درست میگم؟
بکهیون چیزی نمیگفت و توی ذهنش حرفای هیونکی رو تحلیل میکرد. از طرفی حق با اون بود، بکهیون کسی بود که میتونست مسیر درست رو از غلط تشخیص بده ولی انگار مغزش کناره گیری کرده بود و این کار رو به قلب ساده و کوچیکش سپرده بود و همین باعث میشد بکهیون بهش شک کنه.
پزشک‌یار از جاش بلند شد و شن ریزه‌هایی که به لباسش چسبیده بودن رو تکوند:
-بیا برگردیم... اگه توی این هوا بیرون بمونی، سرمای بدنت تشدید میشه.
بکهیون اهی از بین لبهای رنگ پریده‌اش بیرون فرستاد و درحالی که کت روی شونه‌هاش رو سفت چسبیده بود بلند شد و وقتی لرزه‌ی یکدفعه‌ای به تنش افتاد با ناامیدی سوالی رو پرسید که خودش جوابش رو میدونست:
-بدتر شده، درسته؟
پزشک‌یار کمی سکوت کرد و از سنگ‌های کوچیک و بزرگ عبور کرد، سپس تمام تلاشش رو کرد تا جواب قانع کننده‌ای بهش بده:
-پزشک چو گفت دنبال علتش میگرده، ولی فعلا چیزی دستگیرش نشده... فقط بدنتو گرم نگه دار.
بکهیون که ذره‌ای هم دلگرم نشده بود پشت سرش به راه افتاد. انگار که تازه ذهنش متوجه عمق فاجعه شده بود:
-هیونکی...
به آرومی زمزمه کرد و پزشک‌یار به سمتش برگشت:
-چی میشه اگه دیگه شومینه و اتیش هم بدنمو گرم نکنه؟
لبخند محبت آمیزی روی لبهای هیونکی نقش بست و دستش رو پشت کمر بکهیون کشید و به قدم برداشتن وادارش کرد:
-نمیزارم این اتفاق بیوفته.
با اینکه میدونست شاید حرفاش ذره‌ای هم برای بکهیون امید بخش نباشه؛ اما تنها کاری از پسش برمیومد این بود که نسبت به بیماری ناشناخته‌اش زیادی نگرانش نکنه، حداقل تا وقتی که پزشک چو درمانی براش پیدا نکرده.
* * *
قدم‌هاش رو توی دارسل برمیداشت و مسیر کوتاهی رو مدام طی میکرد و وقتی به ته خط میرسید، مسیر رفته رو دوباره برمیگشت.
کت پشمی جونگین روی دستش بود و وقتی بوی عطر تلخ همیشگی اون پسر رو زیر بینیش حس میکرد مدام تصویری از اون بوسه‌ی لعنتی که دیشب اتفاق افتاده بود توی ذهنش رژه می‌رفت و گونه‌‌هاش در خلوت خودش گل مینداخت.
از دیشب تا الان بدون کوچکترین اشاره‌ای به اون قضیه گذشته بود و کیونگسو داشت به این پی میبرد که جونگین از اون دسته آدم‌هاست که خاطرات مستی‌اش رو به یاد نمیاره. نمیدونست از این به عنوان یه امتیاز یاد کنه یا چیزی که میتونست وجودش رو زیر و رو کنه!؟ از طرفی حالا مطمئن شده بود که بودن در کنار جونگین خطری نیست که تهدیدش کنه، چون حالا میتونست به راحتی و به دور از نگرانی پیشش باشه و بهش اطمینان کنه، ولی احساس میکرد که برای این حد از اعتماد هنوز خیلی زوده.
نگاهش رو به در آرامش خاموش داد. صدای آروم موسیقی از پشت در شنیده میشد و مسیر پاهای کیونگسو رو تغییر داد و به سمت خودش کشید. حس کنجکاوی که حالا به سراسر وجودش چیره شده بود اونو به در اتاق نزدیک کرد و شاید بد نبود که حالا کمی از کارای اون پسر سر درمیارد.
به آرومی در رو به سمت داخل هول داد و وقتی از لای در به داخل نگاه کرد ابروهاش بالا پریدن و با چیزی روبرو شد که به هیچ عنوان حتی حدسش هم نمیزد. تصویر لرد جوان با پیراهن سفید ساده و شلوار پارچه‌ای مشکی که به سبکی پر قو میپرید و بعد از چرخش کوتاهی روی پنجه‌ی پا فرو میومد اونقدری براش جذابیت داشت که متوجه نشد کی کت پشمی‌اش از بین انگشتاش سر خورده.
بی‌اختیار در رو بیشتر باز کرد تا تصویر کامل‌تری ازش داشته باشه. حرکات دستاش به طرز خارق‌العاده‌ای با ریتم آهنگ ملایمی که از صفحه‌ی گرامافون بلند میشد هماهنگی داشت و قوس کمرش وقتی که به عقب خم میشد و دستاش رو به آسمون بلند میکرد برای یه پسر زیادی ظرافت داشت، انگار تصویری از یه فرشته‌ی طرد شده از بهشت بود که برای برگشتن به اونجا التماس میکرد. موهای خیس از عرقش هم روی پیشونیش مثل خودش به رقص درومده بودن و پلک‌های نازکی که چشم‌هاش رو پوشونده بود باعث شد کیونگسو برای لحظه‌ای فراموش کنه که اون شخص لرد جوانه! حالا میتونست منظورش رو از حرفای دیشب که درباره‌ی رقصیدن روی سن میگفت متوجه بشه.
قبل از اینکه بفهمه، موسیقی با افتادن جونگین روی زانوهاش تموم شد و ثانیه‌ی بعد صدای نفس‌های پی در پی‌اش توی سالن خلوت می‌پیچید و شونه‌هاش به تندی بالا و پایین میشد.
کیونگسو لب‌های خشک شده‌اش رو به هم رسوند و دهنی که تمام مدت باز مونده بود رو بست و آب دهنشو فرو داد. تا قبل از اون نمیدونست که جونگین میتونه تا این حد با چیزی در طول روز نشون میداد متفاوت باشه:
-تا کی میخوای به دید زدنم ادامه بدی؟!
صدای جونگین که به گوشش رسید نفسش توی سینه حبس شد. طوری دستپاچه شد که انگار قراره بابت این کارش مجازات بشه. خم شد و کت پشمی رو برداشت و روی دستش انداخت. سپس درحالی که نگاهش رو به سرامیک‌های مشکی کف سالن میداد وارد شد و تا کمر بهش تعظیم کرد:
-میخواستم کت رو برات بیارم.
کیونگسو گفت و سرش رو پایین نگه داشت تا صورت خجالت زده‌اش رو از دید اون پسر پنهان کنه.
صدای قدم‌های جونگین شنیده شد، اما به سمت کیونگسو نیومد و لحظه‌ی بعد صدای موسیقی متفاوتی بار دیگه به گوش رسید. صدای پیانویی که از نظرش آشنا بود ولی تابحال نشنیده بودش. سایه‌ی جونگین روی زمین به سمتش حرکت کرد و به همین خاطر نگاهش با تردید بالا اومد و جونگین رو در یک سانتی متری خودش دید. اون تیله‌های مشکی رنگ و بی‌خطر دقیقا همونایی بودن که دیشب بهش خیره شده بود و قلب کیونگسو رو به تپش مینداخت، تپش‌هایی که دلش نمیخواست به دلایلش فکر کنه.
انگشتاش رو دور مچ کیونگسو حلقه کرد و سپس با یه حرکت اونو به سمت خودش کشید و باعث شد کت پشمی بار دیگه روی زمین بیوفته. کیونگسو که حالا کاملا به جونگین چسبیده بود، معذب دستشو روی سینه‌ی اون پسر گذاشت تا کمی از خودش فاصله‌اش بده؛ اما جونگین به آرومی دست اسیرش رو بالا آورد و روی شونه‌اش نشوند و وقتی دستای جونگین دور کمرش حلقه شدن بدون اینکه کلماتش رو به زبون بیاره کیونگسو رو به رقص دونفره دعوت کرد و انتظار داشت که قبولش کنه.
کیونگسو نیم نگاهی به جونگین انداخت و دوباره نگاهشو دزدید، تردید‌ش رو کنار گذاشت و درحالی که نمیتونست لذت غیر معمولی که درونش جوونه میزد رو انکار کنه سکوت کرد و به جونگین اجازه‌ی حرکت کردن داد.
جونگین قدمی به عقب برداشت و همزمان که کمر کیونگسو رو توی آغوشش گرفته بود اونو به سمت خودش کشید و وادارش کرد تا اون هم یه قدم به سمتش برداره:
-ولی من بلد نیستم.
به آرومی گفت و سرشو به طرفین تکون داد:
-یادت میدم.
و سپس لبخند نرمی پس از مدت‌ها گوشه‌ی لبش نشست و کیونگسو رو وادار کرد تا بدنش رو مثل عروسک خیمه شب بازی به پسر مقابلش بسپاره. اول قدم‌های آرومی که با ریتم ملایم موسیقی جلو و عقب میشد و سپس دست اون پسر ناشیانه شونه‌اش رو چسبید.
کیونگسو برای چند دقیقه احساس کرد جایی بیرون از لازاروسه. جایی بین زمین و آسمون که بدنش به آرومی حرکت میکرد و میدونست که میتونه بدون اینکه لحظه‌ای احساس خطر کنه به اون چشم‌های معصوم و فریبنده‌ی مقابلش خیره بشه، ولی با این حال از نگاه کردن بهش فرار میکرد.
یه دست جونگین کمر کیونگسو رو ترک کرد و به آرومی روی دستش خزید و انگشتاشون رو توی هم قفل کرد.
انگار که کیونگسو احساسات مرده‌اش رو زنده کرده بود و جونگین تصمیم داشت مغزش رو برای چند دقیقه خاموش کنه و فقط به حرفای قلبش گوش بده. انگار که تسلیم همه چیز شده بود و فقط اجازه میداد که اون لحظه رو از دست نده.
فقط به یقه‌ی پیراهن جونگین خیره شده بود و سعی میکرد از نگاه کردن به اون پسر دوری کنه، ولی چشم‌های سرکش جونگین بهش اهمیتی نمی‌داد و خیره به موهای مشکی رنگش منتظر بود تا نگاهش بالا بیاد و بلافاصله اسیرش کنه.
قدم‌هاش با ظرافت به سمتی تغییر مسیر داد و بدن ظریف کیونگسو رو دنبال خودش کشید و سپس با یه حرکت، اون یکی دستش رو هم از دور کمر کیونگسو برداشت و بدن‌هاشون رو از هم فاصله داد. کیونگسو متعجب از حرکت یکدفعه‌ای جونگین، کارش رو متقابلا تکرار کرد و قدمی به عقب برداشت، ولی انگشتای اسیر شده‌اش بین انگشت‌های جونگین مثل یه طناب کشیده شده متوقفش کرد و در یک آن به سمت خودش کشیدش و ماهرانه بدن کیونگسو رو وادار به چرخش کوتاهی کرد، و سپس از پشت به خودش چسبوندش و دست آزادش روی شکم کیونگسو خزید.
پسر کوتاه تر که اصلا انتظار این حرکت رو نداشت سرش رو بلند کرد و اول به دست‌های به هم چفت شده‌اشون و سپس به جونگین که پشت سرش بود نگاه کرد. بلاخره جونگین به هدفش رسید، اون تیله‌های درشت و مشکی رنگ حالا بهش خیره شده بودن و تبدیل به تنها موجود زنده توی قلب مرده‌اش شد:
-فکر میکردم اشتباه متوجه شدم، ولی الانم دقیقا مثل دیشب اروم گرفتی.
و قبل از اینکه کیونگسو بتونه به بوسه‌ی دیشبشون فکر کنه چرخی زد و بار دیگه روبروی پسر کوتاه‌تر قرار گرفت. دیدن گونه‌های سرخ شده‌اش براش مثل یه سرگرمی بود:
-فکر میکردی یادم رفته، نه؟
دستش رو از پهلوی کیونگسو تا روی رون پر اون پسر پایین کشید و شونه‌های کیونگسو بالا اومدن تا صورتش رو مخفی کنن. دست‌های داغ جونگین بدنش رو لمس میکردن و اون کلمات باعث میشدن که دلش بخواد توی اون لحظه زمین دهن باز کنه و جسم کوچیک و خجالت‌زده‌اش رو در خودش ببلعه.
دست جونگین با بی شرمی زیر رون کیونگسو رفت و پای اون پسر رو در راستای پای راستش بالا آورد، سپس دست دیگه‌اش به پشت کمر کیونگسو خزید و پای چپش رو یک قدم جلوتر تکیه‌گاه بدنشون قرار داد و تا جایی که میتونست به کمر کیونگسو قوس داد و روش خم شد؛ اما کیونگسو با وجود اعتمادی که تازگیا نسبت به جونگین شكل گرفته بود، حلقه‌ی دستاش رو دور گردنش محکم کرد و وقتی جونگین کمی بیشتر به کمرش قوس داد، ناخودآگاه سرش به عقب خم شد و به پیراهن جونگین چنگ زد تا از افتادن احتمالیش جلوگیری کنه. نگاه جونگین از پوست سفید گردنش بالا اومد و از سیب گلویی که بالا پایین شد عبور کرد و روی لب‌های نیمه‌باز و حجیمش متوقف شد که نفس‌هاش به آرومی از بینشون بیرون میومد.
ذهنش بوسه‌ی داغی رو به خاطر آورد و لب پایینش رو از داخل گزید و قبل از اینکه چیز دیگه‌ای متوجه بشه، موسیقی به پایان رسید و بلافاصله رون کیونگسو از بین انگشتای جونگین سر خورد و روی زمین تکیه‌گاهش شد.
جونگین درحالی که زیر کمرش رو گرفته بود کمکش کرد تا بایسته. حالا سکوتی که بینشون بود با صدای نفس‌هایی که درهم پیچیده بود خدشه دار میشد. بی هیچ مکالمه‌ای و بدون مزاحمتی فقط خودشون دونفر بودن که به چشم‌های همدیگه خیره شده بودن، انگار توی این دنیا تنها افرادی بودن که نفس میکشیدن و حتی تونسته بودن لازاروس رو هم شیفته‌ی خودشون کنن. یکی پسری که ناشیانه حرکت میکرد و دیگری که تا چند دقیقه‌ قبل ماهرانه سعی میکرد بدن اون پسر رو در خودش حل کنه. احساسات عجیبی که هر لحظه درحال جوونه زدن بود، چیزی بیشتر از ارباب و خدمتکارش و کمتر از اینکه بخوان اسمشو عشق بزارن.

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now