«فلش بک»
انگشتهای ظریفش بین موهای مشکی رنگ پسری که سرشو روی پاهاش گذاشته بود به آرومی حرکت میکرد و هربار که عطر دلنشین همیشگی چانیول رو جلوی بینیش استشمام میکرد ناخواسته لبخند کوچیکی مهمون لبهاش میشد، لبخندی که فقط مختص به اون پسر بود. با اینکه بعد از گذشت چند ساعت هنوز هم یونیفرم مدرسهاش رو به تن داشت و باعث میشد خستگی کلاس درس توی وجودش رخنه کنه؛ اما بودن کنار چانیول و حرف زدن باهاش باعث میشد سروتونین بدنش اونقدری بالا بره که تمام خستگی و نگرانیش رو به دورترین نقطهی ذهنش پرتاب کنه.
نگاهش رو توی اون سکوت دلنشین از موهای مشکی رنگ اون پسر گرفت و برای بار هزارم فضای کوچیک و تاریک خونه درختی رو رصد کرد. هربار که پا به اون مکان میذاشت باورش نمیشد که چانیول تونسته یکبار دیگه اون رو راضی کنه تا چند ساعت رو باهم توی اون فضای خفقان آور سپری کنن، چون هربار که نگاهش به میز چوبی میوفتاد که گوشهی اتاقک با عروسکهای دستدوز و صلیبهایی که سر ته شده بودن تزئین شده بود، و تابلوهایی که هیچوقت معنای اشکال در همی که به تصویر میکشیدن نمیفهمید مو به تنش سیخ میشد.
صدای چانیول تمام افکار مزاحم بکهیون رو کنار زد و حواس اون پسر رو متوجه خودش کرد:
-احتمالا چند ماه دیگه مامانمو میبرم مسافرت، احساس میکنم اخیرا حالش خوب نیست.
حرکتهای ملایم انگشتهای بکهیون بین موهای چانیول متوقف شدن. مثل اینکه چانیول جملهی مناسبی رو برای شکستن سکوت بینشون انتخاب نکرده بود، و خود چانیول هم متوجه این موضوع شد. زیر باریکهی نوری که از پنجره و لابهلای تخته چوبهای روی هم بسته شده اتاقک به داخل میتابید نگاهش رو به بکهیون داد و قبل از اینکه احساس ناراحتیش بیشتر از این توی دلش ریشه بزنه ادامه داد:
-ولی چطور میتونم ازت دور بمونم بکهیونم؟
لحن اغواگرانه و لبخند محوی که گوشهی لبهاش نقش بسته بود تمام تلاش بکهیون رو برای غمگین نشون دادنش بیفایده میذاشت و به سختی تونست لبخندش رو بخوره که البته این موضوع از نگاه خیرهی چانیول دور نموند:
-میتونی همراهمون بیای؟ میدونی که مامانم چقدر دوست داره.
گفت و طوری که انگار لبخند چانیول بهش سرایت کرده، گوشهی لبهای پسر کوتاهتر به لبخند محوی کش اومد و به آرومی سری تکون داد و با لحن معترض اما شیرینش گفت:
-چارهی دیگهای ندارم، چون یه پسری هست که قلبمو دزدیده و منم مجبورم همه جا دنبالش برم.
و لحظهی بعدی صدای خندههاشون فضای کوچیک اطرافشون رو پر کرد و بکهیون با حرص بچگانهای موهای دوست پسرش رو به هم ریخت؛ ولی درست زمانی که فکر میکردن هیچ چیز نمیتونه لحظات خوب بینشون رو ازبین ببره در چوبی خونه درختی به تندی باز شد و وقتی جونگین توی چارچوب در قرار گرفت چانیول طوری که سعی داشت اوضاع رو طبیعی جلوه بده سر جاش نشست. اون دونفر هیچ کار خلافی به غیر از بدون اجازه وارد شدن به مکانی که برای جونگین مقدس بود انجام نداده بودن؛ پس با لحنی که آشفتگیش رو واضحا پوشش میداد گفت:
-امروز خیلی زود اومدی.
جونگین چیزی نگفت و قدمی به داخل برداشت و نگاهش بین چانیول و چهرهی مضطرب بکهیون ردوبدل شد، و اولین چیزی که روی پردهی ذهنش جرقه زد رو به آرومی به زبون آورد:
-باید زودتر میفهمیدم که اینجا رو کردین محل کثافت کاریاتون، انگار فقط من اضافیم.
لحن سرد و خشکش ابروهای چانیول رو درهم کشید و برای رفع سوتفاهماتی که توی ذهن جونگین ریشه زده بود بیتفاوت نسبت به کشیده شدن آستینش توسط بکهیون بلند شد و نزدیکش رفت:
-منظورت دقیقا از کثافت کاری چیه جونگین؟
جونگین نیم نگاهی به بکهیون که پشت سر چانیول ایستاده بود انداخت. اون هیچوقت نمیخواست دربارهی دوستهاش فکرهای مسخره بکنه، ولی حتی با دیدنشون افکارش در کسری از ثانیه پر از افکار منفی میشد و همین افکار اون رو تا مرز جنون میکشوندن و اعصابش رو تحریک میکردن.
به تندی یقهی چانیول رو توی مشتش گرفت و درحالی که دندونای به هم چفت شدهاش رو با حرص روی هم میفشرد با لحن تحقیرآمیزی غرید:
-اگه میخوای با دوست پسرت تنها باشی فقط میتونی بری یه گورستون دیگه.
ابروی چانیول بالا پرید و دستهایی که تا اون لحظه کنار بدنش افتاده بود مشت شدن و بابت تهمتی که بهشون وارد شده بود به سختی سعی میکرد جلوی مشتی رو که برای کوبیده شدن توی صورت جونگین تردید نداشت بگیره، و درست زمانی که بکهیون متوجه منقبض شدن فک چانیول شد فورا جلو رفت و سعی کرد دستهای جونگین رو از یقهی دوست پسرش جدا کنه:
-تمومش کن.
تمام تلاشش رو برای داشتن لحن آرومی که بتونه از دعوای احتمالی بینشون جلوگیری کنه به کار گرفت؛ غافل از اینکه توی ذهن جونگین گناهکارتر از اونی بود که بتونی تاثیری روی اون پسر بذاره. هوفی از بین دندونای جونگین بیرون اومد و لحظهی بعد به تندی یقهی چانیول رو رها کرد و با تمام نیرویی که داشت بکهیون رو هول داد و صداش رو بالا برد:
-تو دهنتو ببند!!
بکهیون جلوی تلو تلو خوردنش رو گرفت و بعد از اینکه تونست تعادلش رو حفظ کنه دوباره سرش رو بالا آورد، ولی انگشت اشارهی جونگین برای متهم کردنش به سمتش گرفته شد:
-همهی این بدبختیها از گور تو بلند میشه.
با قدم بلندی خودشو به بکهیون رسوند و بار دیگه به تندی هولش داد و اینبار اون پسر به شدت به دیوار چوبی پشت سرش کوبیده شد و چهرهاش از دردی که نفسش رو بند آورده بود توی هم جمع شد و صدای جونگین حالا بلندتر و تحقیرآمیزتر از قبل فضای اطراف رو پر کرد:
-خودتو مثل یه هرزه انداختی وسط رفاقت ما و همه چیزو به گند کشیدی.
چانیول که تمام خون بدنش به صورتش هجوم آورده بود به تندی بازوی جونگین رو چسبید و اون پسر رو سمت خودش کرد تا دست از سر بکهیون برداره، و سپس با فاصلهی کمی از صورتش فریاد کشید تا پسری رو که یکدفعه تصمیم گرفته بود تمام ناراحتیش رو بیرون بریزه به خودش بیاد:
-میشه بگی چه مرگت شده؟
جونگین که اون لحظه از شدت عصبانیت قلبش دیوانه وار کوبیده میشد ناباورانه و با چهرهای تمسخرآمیز خیره به چشمهای لبریز از خشم چانیول کلماتش رو تو صورتش کوبید:
-خودت خیلی خوب میدونی که من برای اینجا چقدر ارزش قائلم و با این حال تبدیلش کردی به مکان خودت و اون تولهات.
نفس چانیول توی سینهاش حبس شد و با یه دست به یقهی جونگین چنگ زد و از بین دندونای به هم چفت شدهاش غرید:
-دهنتو ببند.
جونگین لبهاش رو از هم فاصله داد تا بیشتر از چند ثانیهی قبل چانیول رو زیر سنگینی کلماتشله کنه؛ اما اون پسر زودتر از جونگین بهش حملهور شد:
-این خراب شده جاییه که خودت ساختیش و با اون عروسکای مسخره و کتابهایی که اتفاقات توش یه مشت چرت و پرته بهش ارزش دادی و میپرستیش.
حرفهایی که بی پروا از بین لبهاش بیرون میومد مثل تیری توی مغز جونگین فرو میرفت و تا استخوانهاش تیر میکشید. میدونست اگه بیشتر از این پیش بره ممکنه اتفاقات بدتری بینشون بیوفته، ولی قبل از اینکه برای عقب کشیدن تصمیمی بگیره بکهیون جلو اومد و با لحن ملتمسانهاش بازوی چانیول رو گرفت، حالا که نمیتونست تاثیری روی جونگین بزاره شاید چانیول حاضر میشد بهش گوش بده، پس تمام تلاشش رو برای کوتاه اومدن اون پسر کرد:
-بسه چانیول، دیگه ادامه نده.
ولی انگار صداش به گوش چانیول نمیرسد یا شاید هم عمدا نادیده گرفته میشد، چون چانیول به شدت یقیهی جونگین رو رها کرد و اون پسر برای حفظ تعادلش مجبور شد قدمی به عقب برداره، و ثانیهی بعد حرفهای چانیول تندتر از قبل توی صورتش کوبیده شد:
-بزرگ شو جونگین، این چیزا ارزش دعوا کردن ندارن.
وقتی لبهای لرزون جونگین روی هم فشار آوردن حدس زدن مابقی ماجرا و اتفاقاتی که قرار بود بینشون بیوفته براش راحت شد.
بکهیون با اعصاب خرابی خودش رو بین اون دو نفر جا داد و با لحنی که صداقت رو فریاد میزد روبه جونگین کلماتش رو ردیف کرد:
-خیلی خب... من واقعا متاسفم که باعث شدم اینطور بشه، و بابتش ازت معذرت میخوام.
ولی انگار در اون لحظه تبدیل به روحی شده بود که اون دو نفر از بین بدن شیشهایش همدیگه رو با تیر نگاهشون نشونه گرفته بودن و هیچ توجهی بهش نشون نمیدادن.
هوای اطرافشون سنگینتر از قبل شده بود و انگار دیوارهای چوبی بهشون فشار میاوردن تا استخوانهاشون رو له کنن.
چانیول که بخاطر حرفایی که توی گلوش گیر کرده بود احساس خفگی میکرد قبل از اینکه جونگین بتونه از خودش دفاعی کنه بیپروا با حقیقت تلخی بهش ضربه زد:
-بخاطر جونسوعه که اینطور رفتار میکنی؟
ابروهای جونگین توی هم کشیده شدن و چانیول تونست اون نگاه برزخی رو توی دام چشمهای خودش بندازه. سپس با چند قدم بلند زیر نگاه خیرهی اون دونفر به سمت میزی که گوشهی اتاقک چوبی بود قدم برداشت و به یکی از عروسکهای دست دوز جونگین چنگ زد و با نگاه منزجر کنندهاش بهش خیره شد:
-حالا که به گذشته نگاه میکنم، میبینم که تو فقط یه ترسو بودی، یه ترسو که فقط زورش به بکهیون میرسید و فقط بلد بود به جونسو بها بده، یه ترسو که وقتی اون کلبهی متروکه رو توی جنگل پیدا کرد حتی نزدیکشم نشد فقط چون جونسو دیگه هیچوقت برنگشت، یه ترسو که حتی بلد نبود شجاعت چطور نوشته میشه.
صدا و لحن حرف زدن چانیول جونگین رو از شدت عصبانیت تا مرز جنون میکشید و این موضوع به وضوح توی نفسهای ناهمسان و فشرده شد مشتش مشخص بود.
پوزخندی گوشهی لب چانیول نقش بست و عروسک مسخرهای که توی دستش بود رو گوشهای انداخت، و ثانیهی بعد دستهاش زیر میز چوبی کهنه خزید و با تمام محتویاتی که روش چیده شده بود روی زمین انداختش و نفس جونگین توی سینهاش حبس شد. جنبش خون توی رگهاش و هجوم آوردن به سر و صورتش رو به وضوح احساس کرد. شمعهای شکسته شدهاش روی زمین بین خورده شیشهها رژه میرفتن و با برخورد با بدن عروسکهای بیجون از حرکت میایستادن:
-چرا بجای اینکه یقهی ما رو بگیری بساطتو نمیبری توی اون کلبه؟ فقط از دور برات هیجان انگیزه؟
چانیول با بلندترین لحنی که ازش برمیومد فریاد کشید و شونههای بکهیون بالا پریدن؛ اما اون تن صدا با مبهمترین حالت ممکن به گوشهاش رسید، چون حالا صدای ضربان قلبش تنها صدای غالب توی مغزش بود. نگاهش به دنبال دکمهای که به خوبی میدونست که متعلق به یکی از عروسکهاشه کشیده شد و تا وقتی که جلوی کفشش متوقف شد دنبالش کرد و همین موضوع کافی بود تا عصبانیت وجودش مثل یه جرقهی باور نکردنی توی کل بدنش بپیچه.
با قدمهای بلند و محکمش خودش رو به چانیول رسوند و اونقدری محکم به دیوار چوبی پشت سرش کوبیدش که صدای پاره شدن پیراهنش با خرده چوبهای روی دیوار به گوش رسید و اخمهاش توی هم رفت. جونگین به صورت اون پسر نزدیک شد و تمام حرصش رو توی صداش ریخت، دیگه براش مهم نبود که بخواد چیزی از پیکر نیمه جون رفاقتشون رو سر پا نگه داره وقتی که چانیول اونطور روی زخمهاش نمک میپاشید:
-خفه شو پارک چانیول، تو هیچی نمیدونی!
-تو حتی جرعت اینو نداشتی که بری دنبالش بگردی.
چانیول بلافاصله با خندهی تمسخرآمیزی جوابش رو داد و چهرهی جونگین برای لحظهای رنگ ترس و سستی به خودش گرفت و انگشتهاش روی یقهی چانیول شل شد؛ اما فورا به خودش اومد و با حرص یقهی پیراهن چانیول رو بین انگشتهاش چروک کرد و غرید:
-بهت ثابت میکنم که هیچوقت از چیزایی که خودم پیداشون کردم نمیترسم.
و سپس به شدت رهاش کرد و بدون اینکه منتظر جوابی از سمت چانیول بمونه با قدمهای بلندش به سمت در حرکت کرد و بعد از اون چانیول هم به دنبالش راه افتاد:
-آره بهم ثابت کن.
اما تنها کسی که توی اون وضعیت بلاتکلیف مونده بود بکهیونی بود که با چهرهی رنگ پریدهاش نگاهی به فضای بهم ریختهی اتاق انداخت و سپس قدمی به سمت در برداشت:
-وایسید، کدوم گوری میرید.
با صدای لرزونش غرید ولی برای متوقف کردن اون دونفر خیلی دیر شده بود..
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...