«فلش بک»
بدن نیمه جون و سرد اون پسر مثل گل پژمردهای روی زمین افتاده بود و رد خون از بین زخمهای بزرگ روی کمرش سر میخورد و بالا تنهی برهنهاش رو در خون غرق میکرد. عامل اون خونریزی بالهای سفید رنگی بودن که حالا کاملا از بدنش جدا شده بودن، بالهایی که با ورودش به لازاروس بهش تعلق گرفته بود و فکر میکرد میتونه زندگی کردن توی اون دنیای طلسم شده رو براش قابل تحمل کنه.
گرمای اون مایع قرمز رنگ زیر صورتش احساس شد و ثانیهی بعد مزهی آهن توی دهنش پیچید و سمت راست صورتش که روی سرامیکهای سرد قصر قرار گرفته بود غرق در خون شد، و موهای شیریاش رنگ گرفتن.
با هر فوارهی کوچیکی که از جای زخمهای تازهای که به وضوح نبض میزدن بیرون میزد دیدش بیشتر از قبل تار میشد و حتی دیگه توان فریاد کشیدن با لبهای ترک خوردهاش و کمک خواستن از آدمای اطرافش رو نداشت. به هرحال که هیچکدوم از اون آدمها قرار نبود دستش رو به سمتش دراز کنن.
صدای پچ پچ خدمههایی که بعد از اتمام کارشون از اطرافش پراکنده میشدن به گوشش میرسید و حتی کلمهای از اون جملات نفرت انگیز براش واضح نبودن، تنها چیزی که در اون لحظه به وضوح احساسش میکرد نگاههای خیرهی چانیول بود که در گوشهی سالن ایستاده بود و حتی کوچکترین تلاشی برای متوقف کردن خدمههایی که با بیرحمی بالهاش رو کنده بودن نکرده بود.
واقعیت این بود که لازاروس پر از گناه و نفرت بود، پر از آدمهایی که نمیخواستن دیگری رو از خودشون برتر ببینن، آدمهایی که جونگین و چانیول هم شامل میشد و تنها بکهیون بود که توی اون باتلاق بیانتها محکوم شده بود و گناهش صداقت و معصومیت بیحد و مرزش بود، چون وقتی که صادقانه به دنبال معشوقهاش راه افتاد خودش رو وسط جهنمی به اسم لازاروس دید.
انگار با بند نامرئی به چانیول گره خورده بود و در نهایت گمراهی رو به جدایی از معشوقهاش ترجیح داده بود، گمراهی که نتیجهاش سر و کله زدن با آدمهایی بود که دنیاشون با رنگهای تیره و تاریک رنگ آمیزی شده بود و سفیدی بالهای بکهیون چشمهاشون رو آزرده میکرد. شاید توی دنیای دیگه بکهیون میتونست بابت زیباییهای روی کمرش تحسین بشه، دنیایی که کاملا مقابل شر بود، دنیایی پر از خیر و خوبی که بکهیون توش میتونست از ته دلش لبخند بزنه؛ ولی حالا اینجا بود! زیر نگاه بیتفاوت چانیول درحالی که جون میداد و قلب سنگی اون پسر حتی میلی متری جابهجا نمیشد، و اون لحظه دقیقا نقطهای بود که متوجه شد همه چیز از بین رفته، هرچیزی که تمام چند سالی که باهم بودن و بکهیون با احساساتش ساخته بود همراه با بالهاش پخش زمین شده بودن و در نهایت متوجه شد نخ نامرئی بینشون که بکهیون رو به این جهنم تبعید کرده بود از طرف چانیول پاره شده.«پایان فلش بک»
-نمیتونم باورش کنم.
کیونگسو به آرومی زمزمه کرد و بکهیون نگاهش رو از شنهای نرمی که رد پاهاشون روی اونها به جا میموند بالا آورد و به پسری که هنوز هم شوکه بود داد، و سپس طوری که انگار تعریف کردن اون خاطرات کوچکترین تاثیری توی حالش نداشته گفت:
-بیا بریم بشینیم از قدم زدن خسته شدم.
و سپس به کنار دریا و تخته سنگهای ریز و درشت زیر صخره اشاره کرد و جلوتر از کیونگسو قدم تند کرد تا خودش رو به جای همیشگیاش برسونه، و دقیقهی بعد روی تخته سنگی که تمام مدت بهش دل بسته بود جا گرفت. کیونگسو متعجب از اون میزان بیتفاوتی بکهیون جلو رفت و جایی روی یکی از تخته سنگهای کنارش نشست:
-با این حساب تو متعلق به لازاروس نیستی، درست میگم؟
پرسید و بکهیون شونهای بالا انداخت. شاید بکهیون واقعا متعلق به دنیای دیگهای بود، دنیایی که پاکی و خوب بودن بر پلیدی ارجعیت داشت و بکهیون بخاطر قلب معصومش مورد حمله قرار نمیگرفت:
-نمیدونم شاید یجایی باشه که مردمش دوستم داشته باشن، جایی که من قدرت مطلق باشم.
همونطور که دمپای شلوارش رو تا میزد گفت و ثانیهی بعد پاهاش رو به آرومی توی آب سردی که گهگاهی موجهای کوچیکی رو به سمتشون روانه میکرد فرو برد و سپس نگاهش روی سطح غمگین دریای تیره رنگ مقابلش که هیچ نوری رو بازتاب نمیکردن نشست، و نسیم خنک همیشگی که انگار تا اون لحظه منتظر بکهیون بود به سمتش وزید و موهای شیری رنگش رو کنار زد و روی پیشونی سفیدش بوسه کاشت. انگار فقط طبیعت لازاروس بود که از معصومیت بکهیون سو استفاده نمیکرد:
-زیاد میای اینجا؟
کیونگسو که بین دریای افکارش غرق شده بود پرسید و مدام سعی میکرد تصاویری از بکهیون و بالهای کنده شدهاش که روی پردهی ذهنش نقش میبستن رو فراموش کنه که تا حد قابل توجهی بیتاثیر بود.
بکهیون درحالی که با حرکت پاهاش موجهای کوچیکی رو به استقبال موجهای بزرگتر میفرستاد و از صدای دلنشینش لذت میبرد جواب داد:
-آره خب، تنها جاییه که میتونم بیام.
کیونگسو سری در تایید حرف بکهیون تکون داد و نگاهش موجهای کوچیکی که درست زیر پاهاش حرکت میکردن رو تاجایی که با تخته سنگها برخورد میکردن و از بین میرفتن دنبال کرد، و درحالی که توی ذهنش مدام با خودش جر و بحث میکرد با تردید پرسید:
-چطور حست نسبت به چانیول عوض نشد؟
حرکت پاهای بکهیون توی آب متوقف شدن و انگار موج بعدی که روی سطح دریا به سمتشون اومد کوله باری از غم رو همراه با خودش آورد و به دست بکهیون سپرد:
-وقتی داشتن بالهاتو میکندن بجای اینکه به دادت برسه فقط وایساد یه گوشه و نگاهت کرد، چطور میتونی هنوزم دوستش داشته باشی؟
کیونگسو بیتوجه به لحنی که ناخواسته کمی تند شده بود کلماتش رو کنار هم میچید و سپس در سکوتی حاکی از دلهره منتظر جوابی از سمت بکهیون موند؛ ولی قبل از اینکه اون پسر چیزی بگه، جایی نزدیک به پاهای بکهیون حبابهای ریز و درشتی روی سطح آب نظرش رو جلب کرد و ثانیهی بعد همزمان با بیرون اومدن شخصی از زیر آب صدای دخترونهای جوابش رو داد:
-چون اون یه احمقه!
کیونگسو با دیدن پری دریایی که تا شونه از آب بیرون اومده بود و موهای کوتاه و خیسش رو پشت گوش میزد هینی کشید و به سرعت عقب رفت، و همون موقع پشتش با سطح سرد تخته سنگ بزرگتری برخورد کرد و متوقف شد.
نگاه مینوس از پسری که رنگ از چهرهاش پریده بود به سمت چهرهی بیروحتر بکهیون کشیده شد و با لحن تمسخر آمیزی زمزمه کرد:
-دوست جدیدته؟
بکهیون بیتفاوت نسبت به متلکهای مینوس نگاهی به کیونگسو که قفسهی سینهاش به تندی بالا و پایین میشد انداخت و تمام تلاشش رو برای داشتن لحن دلگرم کنندهای به کار گرفت:
-نترس، بهت آسیب نمیزنه!
کیونگسو آب دهنش رو فرو داد و با تردید سر جای اولش برگشت، اما محض احتیاط مواظب بود تا پاهاش از تخته سنگ بیرون نزنه و به همین منظور زانوهاش رو توی بغلش گرفت:
-لازاروس چیز دیگهای هم برای سوپرایز کردنم داره؟
به آرومی زمزمه کرد و به سختی از بین صدای امواج دریا به گوشهای بکهیون رسید و اون پسر رو پس از مدتها به خنده انداخت:
-تازه کجاشو دیدی.
طوری که انگار تمام اتفاقات لازاروس براش قابل پیشبینی شده بودن گفت، و ثانیهی بعد طبق انتظارش پری دریایی دیگهای کنار مینوس سر از آب بیرون آورد و دستی توی هوا پروند:
-حالت چطوره بیون؟
پلکهای کیونگسو با حرص روی هم فشرده شدن و طوری که انگار از دیدن پرههای بین انگشتهای اون پسر حالت تهوع گرفته لبهاش رو از داخل گزید و امیدوار بود وقتی پلکهاش رو از هم فاصله میده اون دو موجود ناپدید شده باشن، اما وقتی چشمهاش رو باز کرد چیزی جز نگاه خیرهی اون دونفر نسیبش نشد:
-اینجا چه خبره بکهیون؟
پرسید و بکهیون که انتظار چنین واکنشی رو داشت شونهای بالا انداخت و توضیح مختصری داد:
-مینوس و مارتیک تنها دوستایی هستن که من توی لازاروس دارم.
ابروهای کیونگسو بخاطر استفاده کردن از لفظ دوست برای اون دو پری دریایی از تعجب بالا پریدن و نگاهش این بار با دقت بیشتری بین اخم غلیظ مینوس و لبخند گشاد مارتیک رد و بدل شد:
-البته نمیدونم که هنوزم هستن یا نه!
لحن جدی بکهیون اخم مینوس رو غلیظتر کرد و نگاه اون دختر به تندی به سمتش کشیده شد و چهرهی خالی از شوخطبعی بکهیون رو هدف تیر نگاهش قرار داد:
-منظورت چیه بیون بکهیون؟
-یادت نمیاد؟ آخرین باری که همو دیدیم تو بهم حمله کردی!
لحن دلخور بکهیون، مینوس رو وادار کرد تا جلوتر بیاد و طبق چیزی که ازش برمیومد صداش رو توی سرش انداخت و با حرص فریاد کشید:
-من فقط میخواستم حساب اون هیولای زشتو کف دستش بزارم، ولی تو خودتو کشیدی وسط.
بکهیون که نمیتونست بیشتر از این از کسی عصبانی باشه اخمهاش رو باز کرد و با لحن آرومی که هنوز کمی دلخوری توش موج میزد گفت:
-معذرت خواهی کردن خیلی راحتتر از اینه که بخوای توضیح بدی و خودتو بیگناه جلوه بدی.
مینوس نفس عمیقی کشید و موهای صاف و مشکی رنگش رو بار دیگه پشت گوشهاش زد و وقتی پرههای پشت گوشش برای کیونگسو نمایان شدن، بار دیگه فقط لبهاش رو از داخل گزید و مو به تنش سیخ شد.
اون دختر که تمام سعیاش رو برای آروم و مهربون نشون دادن خودش به کار میگرفت، دستش رو روی رونهای بکهیون گذاشت و بیاهمیت به نمناک کردن شلوار بکهیون خودش رو بالا کشید و کیونگسو حتی از اون فاصله هم میتونست بوی تند ماهی رو از اون دختر احساس کنه که انگار برای بکهیون کاملا عادی بود:
-خیلی خب، متاسفم بابت اون روز.
با اغواگرانهترین لحنی که ازش برمیومد گفت و وقتی که بکهیون با مهربونی سر تکون داد و لبخندی به اون دختر زد، بار دیگه وجه اصلی خودش رو بیرون ریخت و به تندی کیونگسو رو که به آرومی خودش رو عقب میکشید خطاب حرفش قرار داد و اون پسر رو از حرکتهای نامحسوسش متوقف کرد:
-بگو که این پسره قرار نیست جای منو توی قلبت بگیره.
بکهیون از سرعت تغییر لحن اون دختر بعد از رسیدن به خواستهاش خندید و مارتیک زودتر از اون به حرف اومد:
-تو اصن جایی تو قلبش نداری!
مینوس با حرص دندونهای تیزش رو روی هم فشرد و طوری به سمت برادرش برگشت که انگار میخواست با نگاهش اون پسر رو سوراخ کنه:
-ممنون میشم اگه همون چندتا جملهای هم که بلدیو به زبون نیاری و فقط لال بشی.
مارتیک شونهای بالا انداخت و قبل از اینکه اون دختر بیشتر از این عصبانی بشه چشمک کوتاهی روونهی بکهیون کرد و ثانیهی بعد به زیر آب شیرجه زد و از نظرشون محو شد.
مینوس نگاهش رو از جای خالی برادرش گرفت و با لبخند مصنوعی که سعی داشت خودش رو آروم و معصوم جلوه بده بین اون دو پسر نگاهی رد و بدل کرد و گفت:
-دیگه میرم بکهیون، خوب نیست که پیش دوستت بیشتر از این آبرو ریزی کنیم.
و ثانیهی بعد اون هم به مارتیک پیوست و زیر موجهای دریا ناپدید شد.
بکهیون نفسش رو با هوفی بیرون داد و طوری که انگار تا اون لحظه وجود کیونگسو رو فراموش کرده بود به سمتش برگشت و با دیدن چهرهی رنگ پریده و ابروهایی که همون بالا خشک شده بودن خندید و به آرومی گفت:
-متاسفم.
کیونگسو به سختی تونست حالت چهرهاش رو مثل روز اول کنه و سپس با حرص مردمکهاش رو توی کاسه چرخوند، و طوری که انگار تازه بهش یادآوری شده که توی چه دنیایی زندگی میکنه گفت:
-تقصیر خودمه که هنوز به اینجا عادت نکردم.
اما از طرفی بابت بالا اومدن اون دو پری دریایی میتونست ازشون متشکر باشه، چون باعث شدن ذهنش برای چند دقیقه هرچند کوتاه بیخیال تصاویر ساختگی از اون صحنهی دلخراش بشه و شاید برای بکهیون هم همینطور بود؛ ولی حالا که دوباره تنها شده بودن هردوی اونها ذهنشون به سمت بحثی که داشتن برگشته بود، اما این بار هیچکدوم حاضر نشدن بار دیگه درموردش حرف بزنن و زخمهای قلب بکهیون رو تازه کنن.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...