جلوی در ایستاده بود و بیصبرانه منتظر جونگین بود تا از آرامش خاموش بیرون بیاد. زیر نگاه خیرهی والیا روی پنجهی پاهاش تاب میخورد و اجازه میداد استرس به بدنش غالب بشه.
به محض باز شدن در اتاق، نفس توی سینهاش حبس شد. به تندی پالتوی پشمی همیشگی جونگین رو سمتش گرفت. جونگین متوقف شد و برای چند ثانیه نگاهشو بین چهرهی رنگ پریدهی کیونگسو و پالتو رد و بدل کرد، انتظار همچین چیزی رو نداشت؛ اما میدونست که نباید برای یه تازه وارد سختگیری کنه.
کیونگسو به آرومی نفسشو بیرون میداد و همونطور که دستش توی هوا خشک شده بود فرو رفتن آرنج والیا رو توی پهلوش احساس کرد و بیاراده دستش عقب رفت، ثانیهی بعد زمزمهی والیا کنار گوشش شنیده شد:
-باید بندازیش روی شونههاش احمق به درد نخور.
کیونگسو به تندی سر تکون داد و جلو رفت؛ اما جونگین پسش زد و بیاهمیت بهش راه افتاد:
-اینکه اون کارش رو درست یاد نگرفته تقصیر کسیه که بهش آموزش داده، این یعنی تو نتونستی کاری که ازت خواسته بودم و درست انجام بدی.
و سپس بدون اینکه منتظر جوابی بمونه اون دونفر رو توی اتاق تنها گذاشت و پشت در حموم محو شد.
به محض بسته شدن در، بار دیگه آرنج والیا توی پهلوی کیونگسو فرو رفت و ثانیهی بعد صدای جیغ مانندش گوشهای کیونگسو رو پر کرد:
-وقتی داشتم خوب و بدو بهت میگفتم به چه خری فکر میکردی؟ چرا هیچی توی اون کلهی پوچت فرو نمیره؟ مثل اینکه خیلی خوشت میاد من ضایع بشم!
کیونگسو خیره به زمین بود و با کمال میل حرفهای تحقیر آمیز اون دختر رو میپذیرفت. فقط اگه بیشتر حواسشو جمع میکرد میتونست نتیجهی بهتری بگیره.
والیا که هر لحظه با سکوت کیونگسو عصبانیتش تشدید میشد، بعد از اینکه نگاه تنفرآمیزی بهش انداخت قدمهاشو روی زمین کوبید و از اتاق خارج شد. حالا کیونگسو بار دیگه توی اون اتاق مجلل تنها مونده بود، حتی تنهاتر از دفعهی قبل. حالا حتی دنیس هم توی اتاق نبود که البته از این بابت شکرگذار بود.
نگاهشو به اطراف چرخوند و بعد از اینکه صدای آب از حموم بلند شد با احتیاط قدمهاش رو برداشت تا اینبار با خیال راحت نسبت به اون اتاق خالی کنجکاوی کنه.
با پیراهن اتو شده و کفشهای چرم تمیزش راحت نبود و با خودش احساس غریبی میکرد. صدای قدمهاش توی سکوت اتاق اکو مینداخت و نفسشو توی سینه حبس میکرد.
همه چیز اونجا براش جالب بود، از مجسمههای تزیینی که گوشههای اتاق بودن تا تابلوهای عجیب و غریبی که اشکال نامفهومی روشون دیده میشد، اما چیزی که بیشتر از همه توجه کیونگسو رو جلب کرد شئ بلندی بود که با پارچهی سفید رنگی پوشیده شده بود.
جلو رفت و با قلبی که هر لحظه سریعتر از قبل کوبیده میشد دستهای لرزونش رو جلو برد. با لمس اون پارچهی سرد، بدنش مور مور شد. گوشهی اونو بالا زد و با دیدن آیینهی قدی نفسشو بیرون فرستاد. اون همه هیجانی که داشت برای یه آیینه زیادی بود. تک خندهای کرد و قبل از اینکه پارچه رو پایین بندازه، سایههایی رو پشت سرش دید و بعد از واضح شدنش حسابی جا خورد:
-ما... مامان..
تصویر مادر و پدرش اونقدر واضح دیده میشد که برای چند ثانیه فراموش کرد کجاست و چند وقته که خانوادهاش رو ندیده. به تندی برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت. درست مثل چند دقیقه قبل تنها بود. عضو کوچک تپندهاش جایی سمت چپ سینهاش بی قراری میکرد و چیزی نمونده بود تا تسلیم بغض توی گلوش بشه.
صدای آب از توی حموم قطع شد و کیونگسو فورا پارچه رو روی آیینه کشید و به محض اینکه چند قدمی ازش فاصله گرفت، جونگین درحالی که موهاش رو با حوله خشک میکرد بین چهارچوب قرار گرفت. نیم نگاهی به کیونگسو که حسابی مضطرب به نظر میرسید انداخت و بیاهمیت نسبت بهش سمت میز رفت، حولهاش رو گوشهای انداخت و روی صندلی نشست.
آیینهای که بنظر عادی میومد روبروش قرار داشت و خبر نداشت که انعکاس چهرهاش توسط جونگین هدف گرفته شده و صدای جونگین رشتهی افکارشو پاره کرد و اونو به اتاق برگردوند:
-بیا اینجا.
کیونگسو به سمتش قدم برداشت و درست پشت سرش ایستاد و مردمکهاش تمام تلاششون رو میکردن تا باهاش چشم تو چشم نشن؛ اما در نهایت تسلیم شد و اجازه داد چشمهاش اسیر اون نگاه بشه:
-بیا جلو!!
جونگین گفت و کیونگسو در سکوت قدمی برداشت. جلوش قرار گرفت و بلافاصله دستش توسط جونگین کشیده شد و قبل از اینکه خودش متوجه موقعیت بشه روی پاهای اون نشست و فورا سر جونگین روی سینهاش فرود اومد. از شدت شوکی که بهش وارد شده بود قلبش به تندی کوبیده میشد و میدونست که جونگین صداشو میشنوه.
دستای جونگین دور کمرش حلقه شد و طوری که انگار مکان امنشو پیدا کرده پلکهای نازکش رو روی هم گذاشت و برای چند ثانیه اجازه داد صدای ضربان قلب کیونگسو مثل موسیقی مورد علاقهاش توی گوشهاش بپیچه و هر دفعه که نفسهای گرمش از تار و پود نازک اون پیراهن عبور میکرد و پوست کیونگسو رو نوازش میکرد، بدنش مور مور میشد و دلش میخواست پسش بزنه؛ اما برای نجات جونش هم که بود نمیتونست همچین کاری بکنه:
-این لباسا رو دوست ندارم، بوی اونو نمیده!
صدای زمزمهوار جونگین همونطور که سرش پایین بود به گوش رسید و کیونگسو جوابش رو با سکوت داد:
-دیگه اینا رو نپوش.
-ولی این درست نیست.
جونگین سرشو بالا گرفت و همونطور که دستاش دور کمر کیونگسو حلقه شده بود با چشمهای خستهاش بهش خیره شد:
-این یه دستوره!
کیونگسو چیزی نگفت و توی ذهنش بین دوراهی گیر افتاده بود؛ اما وقتی جونگین اونطور دستور داده بود مگه میتونست ازش سرپیچی کنه؟!
* * *
از خیره شدن به بکهیون داخل آیینه دست کشید و مابقی کِرِم روی انگشتش رو روی صورتش مالید. موهای شیری رنگش رو روی پیشونیش مرتب کرد و از جلوی آیینه بلند شد. از روزی که به دنبال هیولای داخل قصر رفته بود و در نهایت چانیول رو پیدا کرده بود یه لحظه هم نمیتونست درست و حسابی بخوابه و به کارهاش اعتماد کنه. بکهیون خیلی خوب میدونست که چانیول کاری رو انجام نمیده که به ضررش باشه یا هیچ دلیلی پشتش نباشه، ولی چرا الان ترسیده بود؟ چرا نمیتونست آروم بشینه یه گوشه تا چانیول به خودش بیاد و تصمیم بگیره ماجرا رو براش توضیح بده؟
جلوی پنجره متوقف شد. آسمون لازاروس مثل همیشه تیره و تار بود. هیچ اثری از افتاب صبحگاهی دیده نمیشد و فقط ساعت کهنه و قدیمی بود که نشون میداد یه صبح دیگه هم از راه رسیده، صبحی که برای بکهیون با بقیهی ساعات روز هیچ فرقی نداشت.
لبهاش رو روی هم فشرد و بار دیگه بوسهی گرم اون پسر رو یادآور شد. هیچوقت فکرش رو نمیکردم که اولین بوسهاشون بعد از چندین سال بخاطر ساکت کردنش باشه، یه باج گیری که بتونه دهنش رو دربارهی موضوع چانیول بسته نگه داره. اگه قلب بکهیون میتونست فقط یکم معنی عزت نفس رو درک کنه اون روز باید چانیول رو زودتر پس میزد. نگاهش رو از آسمون رنگ پریده کند و قدمهاش رو به خارج از اتاق برداشت. باز هم یه روز دیگه توی لازاروس شروع شده بود تا بکهیون رو عذاب بده.
قدمهاش رو از پلهها پایین کشوند، ولی طنابی که معلوم نبود سرش به کجا ختم میشه به میلهی طرحدار پلهی مارپیچ گره داده شده بود و برای چند ثانیه قلب بکهیون رو از حالت عادی خارج کرد.
با تردیدی که چاشنی ترسش شده بود خودش رو جلو کشید و پایین نردهها رو نگاه کرد، ولی طولی نکشید که با هین بلندی عقب برگشت و دستش رو روی دهنش کوبید. زانوهاش طبق معمول سست شده بودن و پیچش عمیق چیزی رو توی دلش احساس کرد. الان وقتش نبود نباید تا این حد با دیدن جنازهای که حلق آویز شده بود شوکه میشد. نگاهی به اطرافش انداخت قصر ساکت بود و همونطور که انتظار میرفت هنوز هیچکس متوجه قربانی جدید نشده بود. پس بدون معطلی دستش رو به نردهها چوبی گرفت و با هر مصیبتی که بود پلهها رو تا دو طبقه پایین طی کرد.
وقتی دختری که از طبقه سوم آویزون شده بود رو از پشت دید قدمهاش رو آروم کرد. لباس خدمهها رو به تن داشت و حدس این موضوع کار سختی نبود چون انگار چانیول فقط روی خدمهها تمرکز داشت. به آرومی جلوش قرار گرفت و بعد از تشخیص دادن چهرهاش با ترس چند قدم به عقب برداشت. اون روزی که همسر سئوک رو درحال شایعه پراکنی دیده بود به خوبی میتونست حدس بزنه که قربانی بعدی چانیول اون زنه و ترس از این موضوع از همون روز همراهش بود.
باید یه کاری میکرد، ولی پنهان کردن یه جنازه اونم وقتی که هر لحظه ممکن بود یک نفر سر برسه غیر ممکن بود، اما مدام این فکر توی ذهن خستهاش پرسه میزد و قلبش راضی به متهم شدن چانیول نمیشد. برای چند لحظه روی تصمیمش مصمم شد اما قبل از اینکه زانوهاش یاری کنن متوجه یه چیزی شد، شی کوچکی که توی مشت بیجون اون زن میدرخشید. قلبش با آخرین سرعت شروع به تپش کرد و نزدیکتر رفت. قبل از اینکه دستهای یخ زده و کبودش رو لمس کنه صدای جیغ یکی از خدمهها از پشت سرش توی سالن قصر اکو انداخت. مثل یه فراخوان بود که میتونست در عرض چند ثانیه کل قصر رو از این موضوع مطلع کنه. خودش رو جمع و جور کرد و خطاب به اون خدمه غرید:
-معطل چی هستی؟ برو بقیه رو خبر کن.
دختر فورا از روی زمین بلند شد و بکهیون رو با جنازهی حلق آویز شده تنها گذاشت. نگاهی به اطراف انداخت و بدون معطلی شی رو که به سختی توی دستش مونده بود بیرون اورد. یه دکمهای
مشکی رنگ بود با رگههای طلایی. خوب براندازش کرد، مطمئن بود که اونو قبلا روی لباس چانیول دیده.
با تصور این موضوع که کسی دیگهای به غیر از بکهیون پیداش میکرد قلبش فروریخت و تمام خون بدنش به صورتش هجوم آورد. با صدای همهمهای که ناگهانی از توی پلههای مارپیچ و اطرافش شنیده شد، به خودش اومد و دکمه رو توی جیب شلوارش فرو کرد. دستش رو توی موهاش کشید و درست زمانی که اطرافش شلوغ شد و همهمهها غیر طبیعی بالا گرفته بود، قدمهای سستش رو سمت پلهها برداشت.
هیچ تصوری از نبود چانیول و کاری که باید میکرد نداشت، فقط پلهها رو با نهایت سرعت طی میکرد و توجهی به جیغ و داد خدمهها نشون نمیداد. دهنش خشک شده بود و سینهاش میسوخت، دلش میخواست کلی گریه کنه و تا جایی که میتونه از این مکان و آدمهاش فاصله بگیره. بالاخره اون راه کوتاه رو که توی اون لحظه طولانی شده بود طی کرد و وقتی مطمئن شد که هیچکس توی سالن نیست در اتاق چانیول وایساد و بیمقدمه در زد، ولی طبق ندایی که از ناکجا آباد از قبل بهش گفته بود هیچ صدایی نشنید برای همین داخل رفت. دیدن چانیول که با لبخند ابلهانهاش چشم قرمز رنگش رو داخل آیینه برانداز میکرد کافی بود تا عصبانیتش به بالاترین حد خودش برسه:
-معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
با تندترین لحنی که میتونست گفت، ولی برخلاف انتظارش چانیول با لبخندی که حالا محو شده بود به سمتش برگشت. چشم قرمزش بیشتر از هر زمان دیگهای میدرخشید، دستکش همیشگیش رو به دست نداشت و هالههای قرمز رنگ طراف دستش غیر طبیعی به نظر میرسید:
-چانیول! حالت خوبه؟
چانیول اخمی تحویلش داد و خواست دست آتشینش رو برای پیدا کردن دلیل نگاههای خیرهی بکهیون روی صورتش بکشه ولی بکهیون زودتر جلو رفت و ساعد دستش رو چسبید:
-حواست هست که داری چکار میکنی؟
ساعدش رو بی توجه به تقلاهای چانیول حکمتر چسبید و بعد از اینکه دستکش مشکی رنگش رو جلوی آیینه پیدا کرد فورا برش داشت و با هر مصیبتی که بود دست پرحرارتش رو باهاش پوشش داد و طولی نکشید که توسط چانیول پس زده شد:
-چرا عین بچهها باهام رفتار میکنی؟
بکهیون با اخمی که از روی عصبانیت بین ابروهاش جا خشک کرده بود خندید:
-چون عین بچهها میخواستی دستت رو که آهن هم ذوب میکنه روی صورتت بکشی.
چانیول چنگی به موهاش زد و پشت کرد، ولی این موضوع باعث نشد که بکهیون بیخیالش بشه:
-یه جوری رفتار میکنی انگار همین دیروز توی لازاروس چشم باز کردی و به دستت عادت نداری.
کمی جلوتر رفت و اضافه کرد:
-چرا با زن سئوک اینکار رو کردی؟
بلند داد زد و چانیول هم بدون اینکه سمتش برگرده صداش رو بالا برد:
-تو کارام دخالت نکن!
بکهیون تک خندهای کرد و بدون اهمیت دادن به چشمهای غیر عادی چانیول توی دیدش قرار گرفت و یقهی پیرهن مشکی رنگش رو چسبید. به دنبال جای خالی دکمه داخل جیبش پیراهن چانیول رو رصد کرد و در نهایت پیداش کرد:
-این چیه؟ دکمهی پیرهنت کجاست؟
چانیول نگاه برزخیش رو از چهره بکهیون گرفت و به جای خالی دکمه داد. چند لحظه بهش خیره شد، ولی قبل از اینکه دلیل نبودش رو پیدا کنه بکهیون با گرفتن چونهاش سرش رو بالا آورد و دکمه توی دستش رو جلوی چشمهاش گرفت:
-توی دست شاهکار جدیدت بود
اخم بین ابروهای چانیول غلیظتر شد و نگاهش رو بین دکمه و چهره عصبی بکهیون چرخوند:
-میدونی اگه ینفر به غیر از من میدیدش چی میشد؟
چانیول دستی توی موهاش کشید و روی صندلی پشت میز فرود اومد:
-پیدات میکردن و برخلاف گفتههات غذای مینوس میشدی!
اینکه اون پسر هیچ واکنشی به غیر از خیره شدن به یه نقطه نشون نمیداد باعث میشد به روند اوضاع شک کنه. امکان نداشت اون پسر با چشم غیر عادیش اینطور آروم بگیره:
-صدامو میشنوی اصلا؟
خواست چونهاش رو بگیره و سرش رو بالا بیاره، ولی قبل از اینکه حتی اقدام به این کار کنه، چانیول در بیدفاعترین حالت ممکن با دستهاش صورتش رو پوشوند. سکوت لعنتی تصمیم خودش رو گرفته بود که تمام اون لحظه رو باعث بشه قلب بکهیون تپیدن رو فراموش کنه. چند لحظه در سکوت و با نفسهای بلند چانیول گذشت، ولی ثانیه بد آغوش بکهیون برای بغل کردن هیولای بیرحمی که قلبش رو بهش باخته بود باز شد. دستش رو دور شونههای پهنش حکم کرد و با بیقراری روی کمرش کشید:
-متاسفم!
سر چانیول بالا اومد و باعث شد بکهیون کمی ازش فاصله بگیره:
-برای چی؟
چشمش در مقابل نگاه بکهیون درخشندگیش رو از دست داد و چشمهای بکهیون از تعجب گرد شدن، ولی قبل از اینکه بتونه سوالی در این مورد بپرسه چانیول با لحنی که بکهیون احساس میکرد به حالت قبل برگشته دوباره حرفش رو تکرار کرد:
-دقیقا به چه دلیل کوفتی متاسفی بکهیون؟
دستهای بکهیون روی شونههای چانیول خشک شدن:
-خودخواه باش یکم! حالیته که چه کار مهمی در حقم کردی؟
لحن تندش بکهیون رو شوکه کرد. دقیقا منظور چانیول چی بود؟ یعنی انتظار داشت بکهیون از این موضوع سو استفاده کنه و چیزهایی ازش بخواد که تمام این چند سال نداشته؟ یچیزی مثل پاداش!
چانیول دست بکهیون رو از روی شونهاش پایین آورد و دکمه رو از توی مشتش بیرون کشید:
-بگو در ازاش چی میخوای؟
چند لحظه توی چشمهای بکهیون که تمام عصبانیتش فروکش کرده بود و فقط ناراحتی رو میشد دید خیره شد:
-یه جورایی قابل حدسه
نگاهش رو پایین آورد و روی لبهای خوش حالت بکهیون متوقف شد:
-نگو که نمیخوایش!
بکهیون به تلخی خندید در واقع این موضوع نه تنها براش پاداش به حساب نمیاومد بلکه میتونست آخرین تیر رو توی زانوهای ناتوانش بزنه و خردش کنه. سعی کرد به لبخندش چاشنی بدجنس بودن اضافه کنه، ولی حقیقت این بود که بکهیون برای این کار ساخته نشده بود:
-نمیخوام!!
ابروهای چانیول بالا پریدن:
-اینو هر وقت که بخوام میتونم ازت بگیرم، چون به هرحال من چیزی رو میدونم که تمام آدمهای اون بیرون دنبالشن و تو نیاز داری که گاهی اوقات دهنمو ببندی.
چانیول به حماقتش خندید، دروغ بود اگه میگفت از این بکهیون خوشش نمیاد:
-ولی الان به عنوان کسی که جونتو نجات داد میخوام که دلیل کاراتو بهم بگی... کل ماجرا رو!!
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...