Chapter(26)

53 17 8
                                    

قصر در آرامش بود و بخاطر دستگیری چانیول همه چیز به روال قبل برگشته بود، همه چیز بجز جونگین که حالا کوله باری از غم رو روی دوشش حمل میکرد و با پایین فرستادن مشروب سعی در آروم کردن خودش داشت.
جام خالی رو روی میز کوبید و دستشو به سمت بطری شیشه‌ای برد تا بار دیگه جامش رو پر کنه. کیونگسو فقط گوشه‌ای ایستاده بود و خیره به جونگینی که مست بود حالا دیگه شمارش تعداد دفعاتی که جامش رو پر کرده از دستش خارج شده بود. میدونست که باید جلوی اونو بگیره؛ اما از طرفی هم آخرین خاطره‌اش از زمانی که جونگین مست بود بهش می‌گفت که نباید وجودش رو توی سالن کریستال به جونگین یادآوری کنه.
جونگین جامی که پر شده بود رو جلوی صورتش گرفت و نگاهی به انعکاس خودش توی اون مایع انداخت، سپس اخمی کرد و بی‌مقدمه یک نفس سر کشیدش و سیب گلوی برجسته‌اش زیر نگاه کیونگسو بالا و پایین شد. دستشو به یقه‌ی لباسش کشید و برای اینکه هوا رو توی اون فضای گرم راحت‌تر به ریه‌هاش بکشه، دوتا دکمه‌ی لباسشو باز کرد و باعث شد نگاه کیونگسو از روی گلوش سر بخوره و روی ترقوه‌های خیس از عرقش بشینه.
کیونگسو دهنش رو که نمیدونست دقیقا کی باز شده، بست و بزاقشو پایین فرستاد تا گلوی خشکیده‌اش رو تر کنه، سپس خط نگاهشو از قفسه‌ی سینه‌ی جونگین بالا کشید و وقتی رد باریکی از شراب رو که از چونه‌اش می‌چکید با آستینش پاک کرد، كیونگسو ناخودآگاه زبونشو روی لب‌هاش سر داد. کیونگسو هیچوقت راجبه گرایشش کنجکاو نشده بود و همیشه بخاطر سخت گیری والدینش سرش توی کتاباش بود و با کسی ارتباط عاشقانه برقرار نمیکرد، برای همین حتی به این موضوع فکر هم نکرده بود، ولی حالا حرکات و بدن بی‌نقص پسر مقابلش چیزی نبود که بتونه به سادگی از کنارش گذر کنه.
وقتی متوجه نگاه خیره‌ای روی خودش شد چشم‌هاش بی‌اراده به دنبال مردمک‌های براق جونگین کشیده شدن و اون چشم‌های نیمه باز که به قرمزی میزد تیر آخر رو توی زانوهاش پرتاب کرد.
جونگین نگاه بی‌تفاوتش رو از کیونگسو گرفت و به محض اینکه مردمک‌هاش سمت دیگه‌ای رو هدف گرفت، دوباره آخرین چهره‌ای که از چانیول دیده بود مثل فیلم از جلوی دیدش رد شد و بار دیگه غم سنگینی مستی‌اش رو شکافت و به ذهنش نفوذ کرد. به تندی سر تکون داد تا از فکر خیانت کسی که مثل عضوی از خانواده‌اش بود بیرون بیاد، سپس خم شد و جام خالی توی دستشو روی میز کوبید و اینبار به بطری که تا نیمه پر بود چنگ زد:
-بسه دیگه!
بی‌اختیار از بین لب‌های کیونگسو بیرون پرید و بعد از اینکه نگاه بی‌حس جونگین چشم‌هاش رو هدف گرفت، نفسش رو توی سینه‌اش حبس کرد و بریده بریده توضیح داد:
-اخه این که دردیو دوا نمیکنه... فقط... فقط باعث میشه بدنتم اسیب ببینه.
دست و پا شکسته کلماتش رو به زبون میاورد؛ اما جونگین همچنان بدون اینکه حرفی بزنه بی‌توجه به نصیحت کیونگسو لبه‌ی بطری رو به لب‌هاش رسوند و جرعه‌ای پایین فرستاد و نوشیدنی مثل تیغ از توی گلوش رد شد و سوزش لذت بخشی رو براش ایجاد کرد.
به پشتی تخت سلطنتیش تکیه داد و کیونگسو که از حس نادیده گرفته شدن خجالت زده بود پای راستشو روی زمین ضرب گرفت و ظاهراً صدای ضربات پاش جونگین رو اذیت میکرد.
جونگین نگاهی به پای کیونگسو و سپس چهره‌ی سرخ شده‌اش انداخت و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد نالید:
-بیا اینجا.
کیونگسو فورا سرش رو بالا گرفت و با ابروهایی که از زیر چتری‌هاش بالا پریده بودن به جونگین خیره شد. صدای جونگین اونقدر ضعیف به گوش‌هاش رسیده بود که شک داشت درست شنیده باشه.
جونگین توی جاش تکونی خورد و به فضای خالی که کنار خودش روی تخت سلطنتیش ایجاد شده بود اشاره کرد. کیونگسو نگاهشو بین جونگین و جایی که براش باز شده بود رد و بدل کرد. میدونست که باید پیشنهادش رو رد کنه و جون خودش رو نجات بده؛ اما مگه می‌تونست زیر نگاه سوراخ کننده‌ی جونگین جای دیگه‌ای بره؟
با تردید قدم برداشت و به سمتش رفت. طی کردن اون پنج قدم به اندازه‌ی پنج سال براش طول کشید و با هر قدمی که برمیداشت انگار هوا سنگین میشد و نفس کشیدن رو براش سخت میکرد، انگار که هوای اطراف جونگین گرم‌تر از بقیه‌ی جاها بود.
وقتی کاملا نزدیکش شد، آب دهنش رو فرو داد و قبل از اینکه حرکتی کنه، دست جونگین مچ کیونگسو رو چسبید:
-یه نشستن که اینقدر مقدمه چینی نمیخواد.
لحن جدیش با لرزش خفیفی که ته صداش بود خدشه دار میشد و کیونگسو چاره‌ای نداشت جز اینکه به آرومی توی فضای خالی کنار جونگین جا بگیره. سر جونگین به سمتش برگشت و به سختی بطری شراب مرغوب رو به دهن کیونگسو نزدیک کرد:
-بخور!
کیونگسو با تردید نگاهی به چشم‌های قرمز و خمار جونگین انداخت و سپس به آرومی سرش رو به طرفین تکون داد:
-نه من... معمولا از این چیزا نمیخورم.
جونگین کمی مکث کرد و نگاهش رو بین مردمک‌های کیونگسو چرخوند و توی دلش به اون پسر و اعتمادی که نمیتونست به این سادگی‌ها جلبش کنه حق داد. بطری رو یه نفس سر داد و تمومش کرد، سپس خم شد و دستشو به دنبال بطری دیگه‌ای دراز کرد که دست کیونگسو فورا روی ساعدش نشست و مانعش شد. برگشت و با اخم کمرنگی به اون پسر نگاه کرد؛ اما توی اون چشم‌های معصومی که سرشار از صداقت بودن هیچگونه بی ادبی دیده نمیشد و واضح بود که فقط بخاطر خوده جونگین جلوشو گرفته.
جونگین به آرومی سر تکون داد:
-خیلی خب... دیگه نمیخورم.
گفت و به پشتی صندلیش تکیه داد تا چند ثانیه به چشم‌هاش استراحت بده.
کیونگسو نگاهشو از پسر کنارش گرفت و تو فضای سالن چرخوند. میتونست قسم بخوره که هیچ موقع به اندازه‌ی الان احساس معذب بودن نکرده. صدای نفس‌های بلند و نامنظم و البته کند جونگین شنیده میشد و کیونگسو نمیتونست نگرانی درونش رو برای اون پسر سرکوب کنه.
احساس حرکت چیزی روی قسمت داخلی رونش، کیونگسو رو از اعماق افکار در همش بیرون کشید و نگاهش به حرکت ظریف انگشت‌های جونگین روی پاهاش افتاد. حس قلقلکی که پشت بند رد انگشت جونگین میموند حس عجیبی براش داشت و مو به تنش سیخ میکرد؛ اما با این حال نمی‌خواست مانع جونگین بشه، نه اینکه نمی‌خواست! بلکه نمیتونست که از این کار منعش کنه:
-فکر نمیکردم اینقدر دردناک باشه.
جونگین با صدای دورگه‌اش گفت و حرکت انگشتش روی پای کیونگسو متوقف شد. کیونگسو که انتظار جملات بیشتری رو داشت از سکوت جونگین متعجب شد و نگاهش کرد. سرش پایین بود و در نگاه اول فکر کرد خوابیده؛ اما درست وقتی که سرش رو بالا گرفت و با مردمک‌های براق و لرزونش مواجه شد، لب‌هاش رو از هم فاصله داد تا چیزی برای آروم کردنش بگه؛ اما جونگین زودتر از اون شروع کرد:
-میدونی بیشتر از خیانت از چی میترسم؟
کیونگسو حرفشو خورد و خیره به جونگین منتظر موند:
-از خودم.
جونگین به سوال خودش جواب داد و نفس داغش رو با هوفی از بین لب‌هاش بیرون فرستاد:
-من توی کمترین زمان با ارزش‌ترین آدمای زندگیمو از خودم دور کردم و حتی تا چند وقت پیش میخواستم بکشمشون.
صداش خسته بنظر می‌رسید و لحن آرومش طوری بود که انگار هر لحظه قرار بود بیهوش بشه. نگاهش رو از کیونگسو گرفت و به انگشت‌های بی‌حرکتش روی رون کیونگسو خیره موند:
-من کی‌ام؟
طوری که انگار داشت با خودش حرف میزد پرسید و خودش رو به عنوان لرد جوان بیشتر از قبل زیر سوال برد:
-جونگین؟... جونگینی که تمام رویاهاش به رقصیدن روی سن ختم میشد؟... کسی که یه زمان تنها ترسش از تاریکی و موجودات ترسناک بود، اما همیشه سعی میکرد همه چیز رو پشت نقاب غرورش مخفی کنه؟
تک خنده‌ی تلخ و بی‌جونی سر داد و نگاهش روونه‌ی نیم رخ کیونگسو که به دست جونگین روی پاش خیره موند بود شد:
-حالا چی؟ مکان امنش شده تاریکی و موجودات ترسناکی که ازش محافظت میکنن... تو بودی نمیترسیدی؟
کیونگسو نگاهش رو به جونگین داد. رنجی که اون لحظه متحمل میشد رو میتونست توی صدای گرفته‌اش متوجه بشه، طوری بنظر می‌رسید که انگار بخاطر حرف‌هایی که توی گلوش گیر کرده بود داشت خفه میشد. کلمات اون پسر هر بار بیشتر از ثانیه‌ی قبل متعجبش میکردن.
دست جونگین روی صورتش نشست و در اون لحظه نمیدونست که دقیقا صورت خودش داغ‌تره یا دست مردونه‌ی جونگین. دستش با ظرافت تمام گونه‌ی گل انداخته‌ی کیونگسو رو طوری نوازش میکرد که انگار داشت به یه اثر هنری دست میزد. موهای به هم ریخته‌ی کیونگسو رو با نوازش سستی کنار زد و صورتش رو قاب گرفت، و لب‌هاش بی‌اختیار به سمت لب‌های کیونگسو کشیده شدن؛ اما قبل از اینکه موفق به لمس لب‌های اون پسر بشه، دستای کیونگسو روی سینه‌اش نشست و سرش رو عقب کشید.
جونگین متوقف شد و نگاهش از لب‌های کیونگسو بالا کشیده شد تا چشم‌هایی که سعی داشت ازش فرار کنه رو گیر بندازه. اونقدری انرژی توی بدنش نبود که بخواد به زور کارش رو انجام بده؛ اما از طرفی هم مشکل اصلی کیونگسو با بوسیده شدن نبود، فقط ترس و تردید غیر معمولی بهش هجوم اورده بود و نمیدونست بعدش قراره چه اتفاقی براش بیوفته، اینکه قلب درمونده و ذهن خسته‌اش چه واکنشی قراره به این موضوع نشون بدن.
ولی دیدن جونگین در اون لحظه قلبش رو به تپش‌های نامنظم مینداخت و نفس کشیدن رو براش سخت میکرد، شاید باید سختگیری و رفتار محافظه کارانه‌اش رو کنار میزاشت، حداقل برای امشب.
درست وقتی که نور امید توی سینه‌ی جونگین خاموش شده بود، قبل از اینکه دل از خیره شدن به چشم‌های خوش فرم کیونگسو بکنه، احساس کرد دستای اون پسر کنار رفتن و راه رو برای پیش رفتنش باز کرد.
جونگین بی‌تردید فاصله بین لب‌هاشون رو با بوسه‌ی آرومی پر کرد و با حرکت ملایم لب‌هاش به کیونگسو نشون میداد که هنوز انسانیت درونش کاملا از بین نرفته. حس لطافت لب‌های کیونگسو هر لحظه بیشتر از چند ثانیه قبل میشد و بی‌قرارش میکرد و عطشش برای بوسیدن اون لب‌ها بیشتر میشد، حس عجیبی که حتی موقع بوسیدن جونسو بهش دست نداده بود! چیزی نگذشت که صدای نفس‌هاشون که با ناله‌های لذت بخشی درآمیخته بود فضا رو پر کرد و برخورد نفس‌های داغشون به همدیگه اونها رو برای شکوندن مرز‌های بینشون ترغیب میکرد.
همه چیز برای کیونگسو هر لحظه عجیب‌ و گیج کننده‌تر میشد، انگار جونگین بحث ترسیدن از خودش رو پیش کشیده بود چون میدونست که بعدش قراره چه اتفاقی بیوفته، که قراره کیونگسو توی این نقطه از خودش بترسه، از لذتی که توی بوسیده شدن لب‌هاش توسط لرد جوان بود، از ترسی که حالا جاش رو به آرامش داده بود، چیزی که حتی یکبار هم از محدوده‌ی ذهن کیونگسو عبور نکرده بود.
* * *
جلوتر از بقیه ایستاده بود و در ممنوعه‌ی روبروش رو با جزئیات از نظر می‌گذروند. باز شدن اون در براش تنها چیز غیر ممکن بود؛ اما وقتی چانیول تونسته بود بازش کنه حتما راهی براش وجود داشت.
برگشت و به چانیول که یک قدم عقب‌تر ایستاده بود اشاره کرد و پرسید:
-بگو چطور بازش کنم.
چانیول نگاهشو بین بکیهون و دوتا مورگنی که برای محافظت همراهشون اومده بودن نگاهی انداخت و بعد از اینکه چشم‌هاشو با کلافگی تو هوا چرخوند قدم برداشت تا در رو باز کنه؛ اما جونگین متوقفش کرد:
-خودم میخوام بازش میکنم.
جونگین برای اینکه مطمئن بشه چانیول کلکی سوار نمیکنه گفت و اون پسر خلاصه جواب داد:
-فقط دستگیره رو بچرخون.
جونگین کمی مکث کرد و سپس خیره به در روبروش ابلهانه خندید و روی پاشنه‌ی پا به سمتش چرخید:
-تو بهم گفتی که خیانتی رخ نداده، ولی الان داری میگی به دستگیره‌‌ای دست بزنم که باعث مرگ خیلیا شده؟
چانیول با قاطعیت سر تکون داد و همونطور که با نگاه بی‌حسش به اون پسر خیره بود گفت:
-تو، من و حتی بکهیون... میتونیم بازش کنیم.
جونگین ابرویی بالا انداخت و به بکهیون که تا اون لحظه ساکت بود نگاهی انداخت. اگه همه چیز همونطوری بود که چانیول میگفت پس بکهیون هم میتونست بازش کنه، و برای اینکه به صحت حرف چانیول پی ببره گفت:
-خیلی خب... بیا با بکهیون امتحانش کنیم.
چشم‌های بکهیون گشاد شدن و برای چند لحظه خارج شدن روح از نوک انگشتای سردش رو احساس کرد. همونطور که نفسش توی سینه حبس شده بود نگاهشو بین دو پسر بلندتر از خودش رد و بدل کرد و وقتی نگاهش به چانیول افتاد، اون پسر به آرومی سرش رو تکون داد تا بهش اطمینان خاطر بده؛ اما ذره‌ای هم روی بکهیون اثر نداشت:
-بیا بازش کن.
جونگین بار دیگه گفت و سعی کرد اشتیاق درونش رو بابت باز شدن در مخفی نگه داره.
بکهیون قدم‌های سستش رو برداشت و با قلبی که هرلحظه شدیدتر از قبل کوبیده میشد نزدیک رفت. باورش نمیشد که با پای خودش داره به سمت مرگ قدم برمیداره، اون لحظه تنها زمانی بود که به چانیول اعتمادی نداشت و فقط میخواست که از اونجا دور بشه؛ اما انگار اختیار پاهاش دست خودش نبود و خیلی زود به در نزدیک شد. نفس عمیقی کشید و دستشو بالا آورد و به محض اینکه پوست نازکش با دستگیره برخورد کرد، شوک عجیبی مثل جریان برقی که با درد همراه بود از رگ‌های دستش به سراسر بدنش منتقل شد و درنهایت به قلبش رسید، انگار چیزی به درونش چنگ زد و وقتی دیگه نتونست اون درد رو تحمل کنه، زانوهاش سست شدن و قبل از اینکه روی زمین بیوفته، دستش رو تکیه گاه بدنش روی در کوبید.
درحالی که نفس نفس میزد و چشم‌هاش از اشک پر شده بود به زمین خیره موند.
نفس جونگین با دیدن وضع آشفته‌ی بکهیون توی سینه‌اش حبس شد و درحالی که به در بسته خیره بود خطاب به چانیول غرید:
-منو احمق فرض کردی چانیول؟
پسر قد بلند هوفی کشید و دست به سینه ایستاد:
-این شوک طبیعیه... منم اولین بار اینطور شدم. نباید تا زمانی که در باز میشه دستتو برداری.
جمله‌ی دومش رو خطاب به بکهیون گفت و اون پسر با چشم‌های پر شده‌اش ناباورانه بهش نگاه کرد:
-مگه نشنیدی چی گفت؟
صدای معترض جونگین گوش‌هاشو پر کرد و چاره‌ای جز بلند شدن نداشت. دستش هنوز درد میکرد و بدنش یخ زده بود. به هیچ عنوان حاضر نبود یبار دیگه لمسش کنه؛ اما مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم داشت؟ وقتی بار دیگه برای باز کردنش تلاش کرد، اخم‌های جونگین توی هم کشیده شدن و از اعماق قلبش آرزو میکرد تا اون در لعنتی باز بشه و حرف‌های چانیول دروغ نباشن، و در نهایت همینطور هم شد. در با صدای تقه‌ای باز شد بکهیون هوای اطرافش رو به داخل بلعید و به تندی عقب رفت. دستش به شدت میلرزید و گوش‌هاش سوت میکشیدن.
قدمی به عقب برداشت و ناباورانه به دری که بعد از مدت‌ها باز شده بود نگاه کرد و با دیدن فضای داخل اون اتاق، چشم‌هاش تا حد ممکن گشاد شد و قلبش توی سینه‌اش فرو ریخت.
جونگین از کنار بکهیون رد شد و بقیه هم پشت سرش حرکت کردن و بعد از دوتا پله‌ای که پشت سر گذاشت به فضایی شبیه به غار رسید، سقفش کوتاه بود و فقط چراغ کم نوری روشنایی رو تامین میکرد. میزهای کوتاه و بلند که سطحشون با یسری خرت و پرت پر شده بود. گلدون‌هایی با گل‌های پژمرده، یه قفسه‌ی بزرگ پر از کتاب‌های کهنه و قدیمی و در نهایت نگاهش روی شیشه‌ای که توی فرو رفتگی دیوار جا گرفته بود متوقف شد. اخماش توی هم کشیده شد و با تردید بهش نزدیک شد. چیزی شبیه قلب یه انسان که توی مایع غلیظی شناور بود:
-این دیگه چه کوفتیه؟
طوری که انگار با خودش حرف میزد پرسید و تمام تلاشش رو کرد تا چانیول رو بیشتر از این توی ذهنش محکوم نکنه:
-من راجبه اون چیزی نمی‌دونم.
صدای چانیول از پشت سرش شنیده شد و جونگین با اخم غلیظی به سمتش برگشت و غرید:
-این قلب لعنت شده‌ی یه انسانه چانیول! چطور ممکنه وقتی هر روز اینجایی چیزی راجبش ندونی!!
به چهره‌ی بی‌حس چانیول نگاه کرد و ادامه داد:
-واقعا فکر کردی حرفاتو باور میکنم؟
چانیول کلافه هوفی کشید و جونگین بی‌اهمیت به حرف چانیول از اونجا فاصله گرفت:
-چرا فکر می‌کنی برام مهمه؟ به هرحال چیزیو که میخواستی بهت گفتم.
جونگین بی‌اهمیت به حرف‌های چانیول به سمت نزدیک‌ترین میزی که اون اطراف بود و سطحش با شیشه‌های کوچیک و بزرگ پوشیده شده بود رفت. نگاهش از شیشه‌های خالی و اونایی که نیمه پر بودن گذر کرد و درنهایت روی شیشه‌ای که با مایع بنفش رنگ پر شده بود متوقف شد:
-پس با اینا نیروتو زیاد میکنی؟
چانیول کلافه چنگی به موهاش زد:
-در واقع برمیگردونم، زیاد نمیکنم.
جونگین انگشتاشو بی‌تردید دور بدنه‌ی سرد جسم شیشه‌ای حلقه کرد:
-دهنتو ببند به اندازه‌ی کافی دروغ شنیدم.
مایع داخل شیشه تهدیدوار تکونی خورد و باعث شد چانیول برای جلوگیری از ریختنش حالت دفاعی به خودش بگیره و جونگین از این حالتش تمسخرامیز خندید، ولی این موضوع اصلا خنده دار نبود، اون شیشه و مایع توش جون چانیول رو نجات داده بود و تموم نشدن مدت زمانی که ساحره براش تعیین کرده مثل این بود که تمام کارهاش بی‌فایده باشه.
لبه‌ی تنگ شیشه رو به بینیش نزدیک کرد و بعد از اینکه بوش کرد، با احتیاط یک قطره از اون مایع رو پشت دستش ریخت، ولی تا خواست بهش زبون بزنه چانیول مچش رو چسبید:
-ممکنه عوارض داشته باشه.
توی اون لحظه اصلا به این فکر نکرد که اگه مزه‌اش زیر زبون جونگین بره ممکنه هیچی ازش برای خودش باقی نمونه، بلکه تنها چیزی که صادقانه بهش فکر کرد این بود که ممکنه تاثیرات منفی روی جونگین داشته باشه.
جونگین بدون اینکه دستش رو از جلوی دهنش پایین بیاره یا منصرف بشه گوشه‌ی لبش رو با حالت تمسخر آمیزی بالا داد:
-برای جنابعالی نداره، پس قرار نیست برای منم داشته باشه.
هیچکس به اندازه‌ی جونگین توی اون لحظه دلش نمیخواست حرف‌های چانیول رو باور کنه، ولی حقیقت این بود که دیگه نمیتونست بهش اعتماد کنه:
-چرا نمیفهمی جونگین؟ این فقط متناسب با نیروی من درست شده... ممکنه برای تو عوارض داشته باشه.
چانیول صداش رو توی سرش انداخت و ثانیه‌ی بعد با هول شدید جونگین چند قدم به عقب پرت شد:
-دستاشو ببندین!
درحالی که توی چشم‌های دو رنگ چانیول که بیشتر از هر زمان دیگه‌ای رنگ حقیقت گرفته بودن نگاه میکرد با صدای بلند دستور داد، ولی قبل از اینکه مورگن‌ها قدمی به سمتش بردارن چانیول فاصله‌ی بینشون رو با یه قدم بلند پر کرد و به یقه‌اش چنگ زد:
-تو هیچوقت بهم اعتماد نداشتی جونگین... هیچوقت نمی‌خواستی به سازم برقصی، ولی الان خوردن این کوفتی که ماله منه می‌تونه همه چیزو تغییر بده.
توی صورتش با حرص از بین دندون‌هاش غرید و جونگین شیشه رو کنار گرفت تا مایع داخلش که حالا توانایی پدید اوردن یه جنگ داخلی رو داشت نریزه:
-من کسی نیستم که قراره به سازت می‌رقصه هیولای عوضی.
با بیخیالی که فقط ظاهری بود گفت و دندون‌های چانیول بیشتر از قبل بهم فشار اوردن:
-این قرارمون نبود کیم جونگین، گفتی اینجا رو بهت نشون بدم تا بتونی حرفامو باور کنی، ولی تو بهم دروغ گفتی.
-مثل تو که تمام مدت بهم دروغ گفتی.
این یه واقعیت بود که چانیول نمیتونست انکارش کنه و هر بار به تلخی توی صورتش کوبیده میشد که یه هیولای دروغگوعه، ولی اون فقط میخواست زندگی کنه، تقصیر خودش نبود دست تقدیر باهاش روی دنده‌ی لج افتاده بود تا ضعیفش کنه و در نهایت از صحنه‌ی سیاه لازاروس یجوری حذفش کنه که یادآوریش برای هیچکس خوشایند نباشه.
نگاهش رو از نگاه جونگین دزدید و وقتی دوباره خواست نگاهش کنه و سرش داد بکشه، با صدای بلند بکهیون یکه خورد:
-دوتاتون خفه شید.
شیشه‌ی لعنتی که باعث این جدال بین بهترین ادمای زندگیش شده بود رو از دست ازاد جونگین قاپید.
خوب میدونست که تقریبا همه‌ چیز چانیول به اون مایع بنفش رنگ گره خورده، ولی با بی‌اعتنایی روی زمین کوبیدش و نفس نفس زنان غرید:
-چرا باید بخاطر این اشغال تا این حد پیش برید؟
اونقدر عصبی بود که نفهمید دست‌های چانیول چطور از یقه‌ی جونگین به پایین سر خورد. برای خودش هم نابود کردن چیزی که چانیول چندین هفته، ماه یا حتی سال براش زمان گذاشته بود اصلا کار اسونی نبود، ولی اگه انجامش نمیداد قطعا ینفرشون توی همین خراب شده به دست اون یکی میمرد یا شاید جونگین بعد از خوردنش تبدیل به یه هیولا میشد و کلی احتمال دیگه که اهمیتشون از اون شیشه‌ی لعنتی بیشتر بود:
-چـ... چه غلطی کردی!
نگاهش از روی خورده شیشه‌ها بالا اومد و قبل از اینکه بتونه نگاه عصبی دوتا پسر مقابلش رو ببینه، دست‌های چانیول گردنش رو چسبیدن و با فشاری که بهش وارد کرد چشم‌های بکهیون از درد بسته شدن و به مچش چنگ زد. حرارت دستش رو حتی از روی دستکش هم روی پوست حساس گردنش احساس میکرد:
-چا... چانـ...
ضربه‌ی ارومی حواله‌ی مچ دست چانیول کرد و با اینکه صدای ضعیفش از گلوش خارج شد، ولی حرفش نصفه موند.
کجای راه رو اشتباه کرده بود؟ چانیول همینطور هم نیروی بدنیش اونقدر قوی بود که بدون دراوردن اون دستکش هم میتونست پوست ینفر رو زیر انگشت‌هاش ذوب کنه، پس چرا بیشتر میخواست؟
درست لحظه‌ای که احساس کرد تمام انرژیش تحلیل رفته صدای نامفهوم مورگن‌ها شنیده شد و سایه‌ی چانیول از روش کنار رفت.
قبل از اینکه بتونه نفس بگیره دو زانو روی زمین افتاد. اگرچه سنگینی دور گردنش برداشته شده بود، ولی اون سنگینی حالا پایین‌تر رفته بود، یجایی روی سینه‌ی سمت چپش، جایی که مطمئن نبود قلب خسته‌اش هنوز هم میتپه یا نه.

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now