Chapter(4)

81 29 33
                                    

مثل همیشه آسمونِ لازاروس دلگیر بود و خبری از پرتوهای خورشید نبود. باد خنکی که می‌وزید با گرمای بدن چانیول کاملا در تضاد بود و بهش عادت داشت. درخت‌های بلند همه جای جنگل رو پوشش داده بودن و چانیول هم علاقه‌ای نداشت که توی جنگل، در لا به لای درخت‌ها گشت بزنه و با جونورهای عجیب و غریب هم صحبت بشه. بالای تپه‌ای که تنها یه تک درخت روش قرار داشت نشسته بود و به تنه‌ی پهن درخت پیر و سال خورده تکیه داده بود. چمن‌های نسبتا بلند با وزش باد با نظم خاصی به رقص در میومدن و ساق پای چانیول رو نوازش میکردن.
با نگاهی سرشار از بی‌تفاوتی به منظره‌ی روبروش خیره مونده بود. حتی از اون فاصله هم میتونست تاریکی و شرارتش رو احساس کنه. همه چیز دقیقا برخلاف خواسته‌اش بود، تیره و تار و بدون هیچ نور امیدی برای رهایی از این درد. انگار که لازاروس علاقه‌ی یک طرفه‌ای به اونها داشت و تمام راه‌های فرار رو، به روشون بسته بود. تنها کاری که میتونست انجام بده این بود که هر از گاهی روی تپه، در تنهایی خودش بشینه و اجازه بده افکار تاریک ذهنش اون رو به عمیق‌ترین نقطه‌ی خودش ببرن و بازیچه‌‌ی دستشون کنن.
از آخرین باری که به این تپه اومده بود زمان زیادی میگذشت، اما میتونست خاطرات بچگیشو با جونگین و بکهیون به یاد بیاره؛ پسر بچه‌هایی که چیزی از مشکلات دنیا سرشون نمیشد و تمام فکر و ذکرشون بازیگوشی و رویاپردازی برای اینده بود، ولی حالا هر سه‌تای اونا توی دردسر بزرگی افتاده بودن؛ درست مثل اینکه چاه عمیق و تاریکی روبروشون بوده و اونا با اینکه میدونستن که با نزدیک شدن بهش، به درونش کشیده میشن، ولی حس کنجکاوی بچه‌گانه‌اشون اونا رو توی دام انداخت، دامی که هم لذت بخش بود و هم غیر قابل تحمل.
تکیه‌اش رو از تنه‌ی درخت گرفت و نگاه خیره‌اش رو از قصر روبروش به درخت پشت سرش داد. پوزخند تمسخرآمیزی روی لب‌هاش نشست. دستشو بالا آورد و انگشتای کشیده و مردونه‌اش رو روی یکسری حروف کنده کاری شده و فرو رفتگی‌های عمیق و سطحی کشید. اگه میتونست، بلافاصله رشته‌ی فکری رو که حامل خاطرات گذشته بود، از ذهنش خارج میکرد و جایی در اعماق اقیانوس پرت میداد تا دیگه هیچوقت بهش یادآوری نشن. براش عجیب بود، درخت سالخورده‌ی لعنت شده چطور هنوز هم همراهشون بود؟ شاید یکی از ویژگی‌های لازاروس این بود که آزار دهنده‌ ترین بخش‌های زندگی رو باهاشون همراه میکرد.
چقدر قبلا این عشق براش شیرین و دوست داشتنی بود، اونقدری که نمیتونست با هیچ چیز مقایسه‌اش کنه. لذت وصف ناپذیری که داشت، تا عمق وجود چانیول رو روشن و گرم میکرد؛ اما به مرور زمان کمرنگ و کمرنگ‌تر، و در نهایت کاملا ناپدید شده بود. خیلی وقت بود که هیچگونه محبتی از طرف بکهیون، قلب سنگیش رو نرم نمیکرد، به طوری که اگر چندین سال پیش ینفر از ناکجا آباد ظاهر میشد و بهش میگفت که بعدها پایه‌های مقاومت این عشق فرو میریزه و از بین میره، عمرا اگه باورش میشد.

«فلش بک»

در یک روز بهاری، وقتی که خورشید هنوز هم پرتو‌هاش رو از لابه‌لای ابرها به زمین میتابید، قلب بکهیون در آرامش کامل به سر میبرد و بیخیال نسبت به همه چیز، بین پاهای باز چانیول در زیر سایه‌ی تک درخت پیر جا گرفته و به سینه‌اش تکیه داده بود.
سکوت آرامش بخشی فضای اطراف رو در بر گرفته بود و تنها صدایی که شنیده میشد، صدای جیک جیک پرنده‌ها بود، پرنده‌هایی که نمی‌دونستن روزی درخت پیر اسیر دنیایی سنگ‌دل میشه و شاخه‌های خشکیده‌اش دیگه توان پناه دادن به اونا رو نداره.
وقتایی که بکهیون به آرومی بهش لم میداد و چانیول رو به عنوان تکیه گاهش انتخاب میکرد، تنها کاری که میتونست انجام بده خیره شدن به اجزای صورتش و زیر نظر گرفتن کار‌هاش بود. موهای مشکی رنگ اون پسر، پرتوهای نارنجی رنگ خورشیدِ درحال غروب رو منعکس میکرد و هربار با وزش باد به رقص در میومدن و توی صورتش پخش میشدن. این دقیقا همون چیزی بود که چانیول از تمام زندگیش میخواست، پسر هفده ساله‌ای که هیچی از مسائل دنیا سرش نمیشد و بین بازوهاش آروم می‌گرفت.
چانیول تکه سنگ نوک تیزی رو از کنار تنه‌ی درخت برداشت و با دقت چیزی رو روی تنه‌ی درخت نوشت. بکهیون با حس تکون خوردن چانیول، فورا سرش رو بالا گرفت و با چشم‌هایی که در نگاه چانیول برق زدن، نوشته‌ رو زیر لب زمزمه کرد:
-تو یه تیکه از آسمان آبی منی..
و بعد از متوجه شدن منظورش، گونه‌هاش قرمز شدن و سرش رو پایین انداخت، ولی طولی نکشید که چانیول زیر گوشش زمزمه کرد:
-فکر میکنی تا کی میتونی دوستم داشته باشی؟
بکهیون تک خنده‌ای به شوخی مسخره‌ی چانیول کرد:
-من از خودم مطمئنم پارک چانیول.
و سپس تکیه‌اش رو از چانیول گرفت و کاملا به سمتش برگشت. دستشو روی رون‌ چانیول کشید و صورتش رو نزدیک‌تر برد:
-ولی فکر کنم اینجا ینفر هست که به احساساتش شک کرده.
خطاب به چانیول گفت و قبل از اینکه کلمه‌ای از بین لبهای نیمه باز چانیول خارج بشه، بوسه‌ی سبکی روی لبهاش کاشت و بدون اینکه اجازه‌ی صحبت کردن رو به اون پسر بده، روی لب‌های خوش فرمش زمزمه کرد:
-هنوز خیلی چیزا مونده که قراره باهات تجربه‌اش کنم یول.
لحن اغواگرانه‌ی بکهیون باعث میشد قلبش بیشتر از قبل برای بوسیدن لب‌هاش بی‌قراری کنه، برای همین بدون معطلی دستش رو پشت گردن بکهیون محکم کرد و بوسه‌اشون رو از سر گرفت. نفس‌های بکهیون تند و کوتاه شد و خودش رو به چانیول نزدیک‌تر کرد. بدن ظریفش با کشیده شدن دست‌های چانیول روی کمرش، لرزه‌ی کوچکی کرد و دلش بیشتر میخواست، یچیزی بیشتر از بوسه و لمس‌های کوتاه.
چانیول متوقف شد و در فاصله‌ی چند سانتی متری از صورت بکهیون زمزمه کرد:
-بکهیونی دقیقا چی میخواد؟
و سپس بوسه‌ی ریزی گوشه‌ی لب بکهیون زد و به نگاه شیطنت آمیز پسر سرکش روبروش خیره شد:
-هوم؟!
-خودت که خوب می‌دونی.
چانیول سری تکون داد و دستش رو از روی کمر بکهیون پایین کشید و به باسن اون پسر چنگی زد. بکهیون خودش رو بالاتر کشید و لبش رو از داخل به دندون گرفت، ولی پسر قد بلند بار دیگه دستشو بالا آورد و روی کمرش متوقف شد:
-چند ماه دیگه صبر کن به محض اینکه هیجده سالت بشه بهت میدمش.
بکهیون که انتظار همچین جوابی رو داشت، لب پایینش رو آویزون کرد و لحن معترضی به خودش گرفت:
-‌الان این هشت ماه کجا رو قراره بگیره؟
-تو که نمیخوای از اعتماد مامانت سو استفاده کنیم؟
بکهیون خندید و دستشو بین موهای مشکی رنگ چانیول کشید:
-یعنی بعد از هشت ماه، سو استفاده به حساب نمیاد؟
چانیول شمرده شمرده گفت:
-وقتی به سن قانونی برسی دیگه نیاز نیست بخاطرش از کسی اجازه بگیری یا برای مخفی کردن رازت احساس نگرانی و ترس کنی.
-من بچه نیستم چانیول.
-دوباره شروع نکن بکهیونی، فقط بهم اعتماد کن.
سر بکهیون روی سینه‌ی چانیول فرود اومد و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت تا چهره‌اش رو که حالت نگرانی به خودش گرفته بود از اون پسر مخفی کنه:
-اگه باهم انجامش ندیم، تو ترکم میکنی؟
-معلومه که نه.
-ولی ممکن نیست چانیول، این بخشی از یه رابطه‌اس. گاهی دو طرف باید نیازهای جنسیشون رو با همدیگه برطرف کنن، مگه نه؟
چانیول به آرومی خندید و درحالی که سعی میکرد نگرانی بکهیون رو از بین ببره گفت:
-وایسا ببینم، اینا رو کی بهت گفته؟
چطور باید بهش میگفت که هر روز از همکلاسی‌هاش برای محکم‌تر کردن رابطه‌اش سوال میپرسه تا چانیول رو سال‌های بیشتری در کنار خودش نگه داره:
-خب می‌دونی بعضی وقتا باید برای نگه داشتن رابطه‌امون تلاش کنم.
-یعنی تو فکر کردی اگه باهات نخوابم ممکنه تنهات بزارم یا دیگه دوست نداشته باشم؟
بکهیون نفسش رو از بین لب‌هاش بیرون فرستاد و جواب داد:
-نگه داشتن یه رابطه‌ی بدون سکس کار سختیه، نه؟
-بعضی وقتا حس میکنم تو هنوز منو نشناختی بکهیون.
و سپس دستشو تسلی بخش روی کمر بکهیون کشید:
-اگه میخواستم میتونستم همون روزای اول باهات انجامش بدم و بره پی کارش، ولی...
-ولی گفتی که باید هیجده سالم بشه.
بکهیون حرفش رو ادامه داد و چانیول هم تایید کرد:
-درسته.
-پس فقط هشت ماه.
حالا که دیگه نگرانی در لحنش نبود، با خیال آسوده سرشو بالا اورد و به چشم‌های براق چانیول خیره شد:
-در جریانی که بحث‌های جالب‌تر از سکس هم هست که راجبش حرف بزنیم؟
به آرومی خندید و برای نشون دادن احساسات عمیقش به اون پسر، صورت بکهیون رو با دستاش قاب گرفت به آرومی لب‌هاش رو بوسید.

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now