Chapter(17)

45 20 7
                                    

وسط اتاق ایستاده بود و درحالی که قفسه‌ی سینه‌اش به تندی بالا و پایین میشد فضای دمور رو از نظر گذروند و درنهایت روی در نیمه باز حموم متوقف شد. چه کاری از دستش برمیومد اگه کیونگسو رو اونجا هم پیدا نمیکرد؟
در حموم رو به شدت به هم کوبید و وقتی یه جفت چشم متعجب رو روی خودش پیدا کرد، نفسشو به راحتی بیرون داد و بدن سست شده‌اش رو که هر لحظه امکان داشت نقش زمین بشه به چهارچوب در تکیه داد.
کیونگسو که توی وان خالی نشسته بود و زانوهاش رو توی بغلش جمع کرده بود، نگاهشو از چهره‌ای که نگرانی و اضطراب به وضوح توش دیده میشد گرفت و به سرامیک‌های سفید داد:
-نگرانم شدی؟
کیونگسو گفت و لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشست و جونگین رو متعجب کرد. باید یچیزی میگفت، اما چطور باید رفتارشو توجیه میکرد درحالی که حتی خودش هم جوابی براش نداشت:
-یادت نمیاد؟ خودت گفتی ازم خوشت اومده.
سکوت جونگین بار دیگه کیونگسو رو به حرف آورد و با شنیدن چیزی که انتظارشو نداشت ترس به وجودش راه پیدا کرد. ترس از موضوعی که خودش هنوز نپذیرفته بودش، ولی انگار به کیونگسو انتقالش داده بود.
به سختی افکار در همش رو جمع و جور کرد و بعد از اینکه تکیه‌اش رو از چهارچوب کند به سمت کیونگسو قدم برداشت و باعث شد اون پسر آرامش توی صداشو از دست بده:
-گفتی... گفتی دلت میخواد بازیم بدی.
سپس نگاهش رو از پوزخندی که گوشه‌ی لب جونگین نشسته بود گرفت و به جلو خم شد، دستاشو لبه‌ی وان گذاشت و سرشو روشون قرار داد:
-میترسیدی بلایی سر خودم آورده باشم و اسباب بازیتو از دست داده باشی؟
جونگین زیر نگاه خیره‌ی کیونگسو بهش نزدیک شد و به آرومی لبه‌ی وان نشست و همراه باهاش نگاه اون پسر به بالای سرش کشیده شد و بار دیگه چشم‌ه‍ای جونگین رو از زیر موهای عرق کردش پیدا کرد:
-این اولین باره که اینقدر داری پر حرفی میکنی، نمیترسی؟
لحن جونگین سرد بود، اما ضعف نامحسوسی که پشتش قایم شده بود به وضوح انتقال پیدا میکرد و ترس کیونگسو رو فرو میریخت:
-دیگه هیچی برام مهم نیست.
-برات مهم نیست اگه هیچوقت نتونی دنیایی که قبلا توش زندگی میکردی رو ببینی؟
جونگین فورا جواب داد و برخلاف ظاهر محکمی که از کیونگسو میدید، قطره‌ی اشکی توی چشم‌هاش درخشید و بی‌اراده روی گونه‌‌اش لیز خورد، ولی اجازه نداد جونگین بیشتر از این بهش نگاه کنه و فورا با آستین‌های پیراهنش پاکش کرد.
نگاه جونگین از موهای مشکی رنگ و نامرتب اون پسر به سمت شونه‌هاش سُر خورد و با دیدن سفیدی پوست کیونگسو زیر پیراهن نازکش، دستش بی‌اختیار به سمتش حرکت کرد:
-باهام راه بیا، اینجا برای یکی مثل تو امن نیست.
گفت و به محض اینکه انگشتش روی کتف کیونگسو نشست، بدنش به آرومی لرزید و حرفش رو برای چند لحظه خورد.
جونگین بی‌اهمیت به واکنش‌های کیونگسو، انگشتشو تا روی پهلوش پایین اورد سپس از بدنش فاصله‌اش داد و با فاصله‌ی چند میلی متری از پیراهن کیونگسو حرکت‌های فرضیش رو تا روی بازوهاش ادامه داد:
-اگه نیام چی میشه؟
لحن مظلومانه‌اش تعادل جونگین رو بهم زد و بار دیگه انگشتش با بدن کیونگسو برخورد کرد. چطور میتونست انقدر حرفه‌ای قلب ینفر رو به رحم بیاره؟:
-زندگیت همینطور ادامه پیدا میکنه تا وقتی که بمیری.
-مثل کسی که قبل از من توی این اتاق زندگی میکرد؟
جونگین متوقف شد و نگاهش به سمت چشم‌های کیونگسو که تازه از روی بازوهاش گرفته شده بود سر خورد. بازهم یکی دیگه پیدا شده بود تا جونگین رو با قضاوت‌های ناعادلانه‌اش متهم کنه:
-تو هیچی راجبه اون نمیدونی.
لحن جونگین ناگهان تغییر کرد و باعث شد کیونگسو کمی ازش فاصله بگیره. خودشو گوشه‌ی وان کشید و بار دیگه تیکه داد:
-وقتی اینقدر ازش بیزاری که لباساشو دادی بشورن، پس حتما اونم یکی مثل من بوده.
به آرومی زمزمه کرد و نگاه جونگین رو از جای خالیش به سمت خود واقعیش کشید:
-درسته! یکی بود عین تو.
کمی مکث کرد و خودشو به سمت کیونگسو کشید تا فاصله‌ای که بینشون افتاده بود رو پر کنه:
-اونم مثل تو یه کله شق بود که به هیچی اهمیت نمیداد.
نگاهش روی تک تک اجزای اون چهره‌ی آشنا حرکت کرد و زمزمه‌هاش به گوش رسید:
-ولی بعدش مجبور شد که اهمیت بده.
-مُرده؟
از سوال ناگهانی کیونگسو جا خورد و برای همین سوال رو با سوال جواب داد:
-چرا میپرسی؟
-میخوام ببینم چه بلایی قراره سرم بیاد.
جونگین پلک‌هاشو روی هم فشرد و نفسشو با کلافگی بیرون داد:
-اره، مُرده!
کیونگسو با بغضی که به گلوش چنگ مینداخت سر تکون داد و طوری که انگار با خودش حرف میزد زمزمه کرد:
-میدونستم.
و سپس برای جلوگیری از ریزش اشک‌هاش چشم‌هاشو بست و سرشو به لبه‌ی وان تکیه داد:
-تو کشتیش، نه؟
کنایه آمیز پرسید و مردمک‌هاش پشت پلک‌های بسته‌اش به دنبال جونگین گشت و وقتی چیزی جز سکوت نسیبش نشد، با استرس و پشیمونی آب دهنشو فرو داد و حرکت سیب گلوش تمام توجه جونگین رو جلب کرد:
-اگه... اگه باهات راه بیام، چی میشه؟
با لکنت گفت و روشنی پشت پلک‌هاش با قرار گرفتن سایه‌ی جونگین تیره شد:
-امتحانش کن.
لحن وسوسه آمیز جونگین کیونگسو رو وادار کرد تا پلک‌هاشو باز کنه و وقتی جونگین رو در چند سانتی متری خودش دید حسابی متعجب شد. تا خواست خودشو بالا بکشه، جونگین دستای ستون شده‌‌اش رو دو طرف لبه‌ی وان خم کم و بهش نزدیک شد. کیونگسو هم به ناچار سرشو بین شونه‌هاش فرو برد تا بینشون فضایی برای نفس کشیدن باز کنه:
-از... از ریسک کردن خوشم نمیاد... اهل معامله هم نیستم.
ترس توی صداش به وضوح احساس شد و نگاهش خیره به چشم‌هایی بود که صورتش رو برانداز میکرد:
-جدن؟ ولی من عاشق معاملم.
لحن آرومش بیشتر از قبل کیونگسو رو میترسوند. وقتی چشم‌های جونگین نگاه خیره‌ی کیونگسو رو گیر انداخت فورا به طرف دیگه‌ای نگاه کرد و اولین چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد:
-خوابم میاد.
جونگین تک خنده‌ی بیجونی کرد و تمسخر آمیز پرسید:
-پس چرا از اولش اومدی نشستی اینجا؟
کیونگسو نگاهشو که بی‌هدف توی فضا حرکت میکرد گرفت و زیر چشمی نگاه خجالت زده‌ای به جونگین انداخت:
-چون یه احمقم که ازت میترسه.
-حتی الان؟
جونگین با ملایمترین لحنی که ازش برمیومد پرسید، اما کیونگسو بیرحمانه جواب داد:
-چه فرقی داره، الان یا چند شب پیش.
بلاخره از نگاه کردن به اجزای صورت کیونگسو دل کند و سرشو پایین انداخت:
-خیلی خب، تصمیمتو بگیر.
سپس دستاشو از لبه‌ی وان برداشت و به عقب برگشت. کیونگسو خودشو بالا کشید تا با نگاهش جونگین رو بدرقه کنه:
-میتونی به اینطور زندگی کردن ادامه بدی یا اینکه ریسک کنی و باهام راه بیای.
بدون اینکه برگرده گفت و از اونجا خارج شد. صدای بسته شدن در اتاق بیشتر از قبل احساس تنهایی به‍ش داد و حتی نمیدونست چرا بابت بیرون کردن جونگین به بهانه‌ی خوابیدن پشیمون شده.
* * *
کارد و چنگال بین مشتش فشرده شدن و با کلافگی روی میز رهاشون کرد. نگاه میخکوب جونگین از جنازه‌ی خشک شده‌ی مورگنی که روی زمین افتاده بود کنده شد و پلک‌هاش روی هم قرار گرفت.
شقیقه‌اش رو با کلافگی فشرد و صدای ساییده شدن دندون‌هاش تا گوش‌های چانیول و بکهیون که دو طرف میز نشسته بودن رسید:
-چطور فهمیدین؟
صدای جونگین که بخاطر سکوتش دورگه شده بود توی فضا پیچید و یکی از مورگن‌هایی که جنازه رو اورده بود، تا کمر خم شد و چشم‌های ورقلمبیده و زردش به سمت کنگدا چرخید:
-کانگدا گفت یه سر به در ممنوعه بزنیم.
صدای ضعیف و خس خس مانندش به گوش رسید و بعد از اینکه نگاه عصبی کانگدا گیرش انداخت، زردی چشم‌هاش فورا به زمین دوخته شد.
جونگین به آرومی نگاهی به چانیول و بکهیون انداخت و چشم‌های درشت شده‌اشون رو از سمت کانگدا دزدید و به خودش جلب کرد.
نفسش رو توی سینه‌اش حبس کرد و دستش از روی شقیقه‌اش پایین افتاد و دستور داد:
-خیلی خب، جنازشو ببرید بیرون.
هردو مورگن بدون چون و چرا و حرف اضافه فورا جلو اومدن و جنازه‌ی وسط سالن رو برداشتن و بدون لحظه‌ای تردید اون مکان رو ترک کردن.
جونگین که اشتهاش کاملا کور شده بود به استیک برش خورده‌ی جلوش خیره شد. نگاه بکهیون کنجکاوانه روی حرکت انگشتای کانگدا و کندن پوست گوشه‌ی ناخناش میچرخید. همه‌اشون به نحوی متعجب و ترسیده بودن، انگار که یه حقیقت تلخ اون وسط شکل گرفته بود که هر کدومشون بدون اینکه موضوع رو به طور کامل متوجه شده باشن به هم نگاه میکردن و منتظر فرصتی بودن تا سوالات توی ذهنشونو روی میز بریزن، و چانیول کسی بود که اون جو رو به سادگی از بین برد:
-حالا باید چکار کنیم؟
تمام نگاه‌ها به سمتش چرخیدن، ولی جونگین تنها کسی بود که بی‌حرکت به بشقاب جلوش خیره مونده بود و طوری که انگار صدای چانیول رو نشنیده سوال خودش رو به زبون آورد:
-چطور فهمیدی که ممکنه ینفر اونجا مرده باشه... کانگدا؟
خطاب به پیرمردی که چند قدم عقب‌ترش ایستاده بود پرسید و کانگدا از لحن سردش به مِن و مِن افتاد. با اینکه نمیتونست چهره‌ی اونو ببینه اما از نگاه تأسف بار بکهیون و اخم‌های چانیول میتونست متوجه یسری چیزا بشه:
-به علاوه! دیشب توی راهروها چه غلطی میکردی؟
حرف‌های مورگن‌ها به نوعی دیدش رو باز کرده بود و جریان دیشب رو بهش یادآوری کرد:
-اونطور که فکر میکنید نیست لرد جوان.
صدای کانگدا با لرزش خفیفی از پشت سر شنیده شد و نگاه بکهیون که درست روبروی جونگین نشسته بود بین اون دونفر چرخید.
ابروهای جونگین در هم کشیده شدن و کلافه هوفی کشید:
-جواب سوالمو بده.
کانگدا فورا تعظیم کوتاهی کرد و با چند قدم سریع خودشو به جونگین رسوند و توی دیدش قرار گرفت:
-قربان من فقط نگران اوضاع بودم... میخواستم... میخواستم مطمئنم بشم که همه چیز مرتبه.
جونگین با خونسردی قلوپی از نوشیدنیش رو پایین فرستاد و گلوی خشکیده‌اش رو تر کرد:
-دور و بر سرافینا میخواستی اینو بفهمی؟
و سپس با خونسردی نگاهی به دو پسر روبروش انداخت. ابروهای چانیول بالا پریدن و اخمی که مدت‌ها بین ابروهاش جا خوش کرده بود باز شد. بکهیون برای چند لحظه احساس کرد که بزاق دهنش توی گلوش  پریده و بعد از چند سرفه‌ی کوتاه مثل بقیه خیره به کانگدا منتظر توضیحات بیشتر موند:
-سرافینا؟ من... من...
کانگدا که سعی داشت از نگاه سوراخ کننده‌ی چانیول فرار کنه بی‌هدف روی میز چشم میچرخوند و عینک مستطیل شکلشو بالا داد؛ اما قبل از اینکه بتونه کلماتشو کنار هم بچینه و به زبون بیاره چانیول به تندی پرسید:
-تو اونجا چکار میکردی؟
ابروهای جونگین بالا پریدن و نگاهش سمت چانیول کشیده شد:
-مگه تو توی اتاقت نبودی؟
و سپس پوزخندی چاشنی کنایه‌اش کرد و لب‌های چانیول با متوجه شدن منظورش به خنده‌ی عصبی کش اومد. کلافه از متهم شدنش دستی به موهای شرابی رنگش کشید و به تندی غرید:
-نه! نبودم.
جونگین دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد و سوال بعدیش رو با اعتماد به نفس بیشتری به زبون آورد:
-چرا اونوقت؟
-جونگین فکر نمیکنی یکم زیادی حساس شدی؟
بکهیون با عصبانیت وسط حرفش پرید؛ اما دست چانیول بالا اومد و ساکتش کرد. نگاهش بین چانیول و جونگین که به هم خیره مونده بودن رد و بدل شد و به آرومی نفسشو بیرون فرستاد. اصلا دلش نمی‌خواست توی رابطه‌اشون شک و تردید بیوفته. درسته که خودش خیلی وقت پیش از سمت اون دو نفر ترد شده بود، ولی دیگه نمیتونست شكر آب شدن رابطه‌ی جونگین و چانیول رو تحمل کنه:
-حالم خوش نبود، باید هوا میخوردم.
چانیول که از قضاوت‌های جونگین عصبانی شده بود، شمرده شمرده جواب داد تا ابهامی از بین کلماتش شکل نگیره.
جونگین نیم نگاهی به کانگدا که حالا قطرات عرق به وضوح از روی پیشونیش سر میخورد انداخت و تهدید آمیز گفت:
-فعلا برو بیرون کانگدا، اگه اینجا بمونی تضمین نمیکنم که بتونم ببخشمت.
کانگدا کسی بود که جونگین بیشتر از چشم‌هاش بهش اعتماد داشت و حالا نمیتونست به شک‌هاش رنگ حقیقت ببخشه، پس منطقی بود که نخواد جلوی چشم‌هاش باشه:
-ولی سرورم من کاری نکردم که...
-گفتم برو بیرون.
با صدایی که بلندتر از قبل شده بود روی تمام کلماتش تاکید کرد و همین موضوع باعث شد كانگدا بعد از تعظیم بلندی به سمت در خروجی بره و در نهایت با بستن در سالن سکوت رو بار دیگه به سالن برگردونه.
جونگین بی‌تفاوت برشی از استیکشو توی دهنش گذاشت و بلاخره سنگینی نگاه خیره‌ی چانیول ازش گرفته شد.
قلب بکهیون بابت جو سنگین بینشون توی گلوش میتپید و زیر چشمی به چانیول نگاه كرد. اون پسر طوری به بشقابش زل زده بود و كارد رو توی مشتش می‌فشرد که انگار فقط یکم مونده بود تا به استیک بیچاره حمله‌ور بشه. رگهای گردنش برجسته شده بودن و لب‌هاشو روی هم فشار میداد تا مبادا از روی عصبانیت چیزی بگه که بازهم از جانب جونگین بهش تهمت وارد بشه:
-برای در ممنوعه نگهبان بزار چانیول.
جونگین گفت و چانیول که تا اون لحظه منتظر بهانه بود، به جامش چنگ زد و ته مونده‌ی مشروبش رو یک نفس سر کشید، سپس جام خالی رو محکم روی میز کوبید و به تندی از جاش بلند شد:
-به کسی که بیشتر از همه بهش اعتماد داری بگو انجامش بده.
و قدم‌هایی که انگار منتظر طی کردن اون مسیر بودن رو به سرعت برداشت و قبل از اینکه بکهیون فرصت کنه و جلوش رو بگیره، در سالن به هم کوبیده شد و نگاه خیره‌اش رو قطع کرد. به تندی سمت جونگین برگشت:
-واقعا نیاز بود تا این حد پیش بری؟
جونگین بی‌تفاوت به غذا خوردنش ادامه داد و بکهیون کلافه هوفی کشید:
-چقدر احمقم که هر سری فکر میکنم حرفام برات مهمن.
سپس از پشت میز بلند شد و با قدم‌های سریع خودشو به راهرو رسوند و در نهایت چانیول رو روی پله‌ها پیدا کرد.
نزدیکش شد و با تردید به حرف اومد:
-چانیول، وایسا.
برخلاف چیزی که انتظار داشت، چانیول متوقف شد. با اینکه سمتش برنگشت، ولی همین موضوع کوچک بکهیون رو امیدوار کرد. بدون معطلی پله‌های باقی مونده رو طی کرد و توی دیدش قرار گرفت:
-میدونی که عادت همیشگیشه، دلخور نشو.
نگاه چانیول پایین کشیده شد و چشم‌های بکهیون رو به سردی ملاقات کرد. بی‌تفاوت نگاهش رو ازش گرفت اما قبل از اینکه قدمی برداره دست بکهیون روی شونه اش نشست و متوقفش کرد:
-میگم... سر حرفت هستی؟ میتونم بیام پیشت؟
بعد از کمی مکث و طوری که انگار توی ذهنش با خودش دودوتا چهارتا میکرد، اخم‌هاشو از هم باز کرد:
-اره، میتونی.
سپس تکونی به شونه‌اش داد و بعد از اینکه دست بکهیون پایین افتاد به راهش ادامه داد. لبخند محوی ناخواسته روی لب‌هاش کش اومد و تا زمانی که چانیول توی پیچ راهرو از دیدش خارج شد بدرقه‌اش کرد.
* * *
نگاهش روی نوشته‌ی بالای در نشست، «سرافینا». گلوشو با سرفه‌ی کوتاهی صاف کرد و دستی به موها و لباس‌هاش کشید تا مطمئن بشه همه چیز مرتبه. قلب بی‌قرارش به تندی کوبیده میشد و برای بودن در کنار چانیول لحظه‌ای آروم و قرار نداشت.
میدونست که قرار نیست کاری به جز گرفتن دستای هم انجام بدن، ولی برای بکهیونی که حتی به یواشکی نگاه کردن چانیول توی خواب هم راضی بود، این موضوع زیاده روی به حساب میومد.
لب‌هاش مدام بی‌اراده کش میومدن و به سختی میتونست لبخند هیجان زده‌اش رو مخفی کنه. این اولین بار بود که بعد از مدت‌ها واقعا احساس خوشحالی میکرد و تمام نگرانی‌هاش رو به نیستی سپرده بود.
بار دیگه لبشو از داخل گزید تا چهره‌ی جدی به خودش بگیره و وقتی مطمئن شد که همه چیز مرتبه به آرومی در زد. بدون اینکه منتظر تایید چانیول بمونه دستگیره رو چرخوند و به داخل اتاق سرک کشید.
نگاهش روی تخت و سپس پشت میز کشیده شد؛ اما هیچ پسر قد بلند مو شرابی اون اطراف ندید. شونه‌هاش پایین افتادن و حقیقت تلخی که مدت‌ها در اعماق وجودش مخفی كرده بود بار دیگه بالا اومد تا بهش سیلی بزنه؛ اما قبل از اینکه موفق بشه، صدای گرفته‌ی پیرمردی به گوش رسید:
-چانیول رفته!
نگاه بکهیون به سمت مجسمه‌ای که روی تاقچه‌ی پنجره نشسته بود و پاهای آویزونش رو تاب میداد کشیده شد:
-کجا؟
با تردید پرسید و ته دلش بابت جوابی که قرار بود بشنوه خالی شد.
خدای آتش به چهره‌ی درهم و لحن ناامیدش خندید و دستی به ریش‌های سنگیش کشید:
-چرا کشتیات غرق شد یهو؟ رفته دریای سیاه، بهم گفت اگه اومدی بگم بری پیشش.
نفس حبس شده‌ی بکهیون توی فضای اطرافش به آرومی خالی شد و بدون اینکه جوابی به اون مجسمه بده از اتاق خارج شد و صدای فریاد خدای آتش که انگار از بی‌ادبیش شکایت میکرد پشت در سرافینا خفه شد.
به قدم‌هاش سرعت بخشید و پله‌ها رو دوتا یکی پایین رفت، اونقدر سریع که متوجه نشد چطور سه طبقه رو پایین اومده، ولی مطمئن بود که همه‌اش بخاطر قدرت احساساتشه پس زیاد بهش توجهی نکرد و به تندی به سمت دریای سیاه دوید.

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now