𝐒𝟒-𝟐🧧

144 34 0
                                        

Part 2

موهای بلندش رو مرتب پشت کمرش انداخت و لباس قرمز رنگ ابریشمی نفیسش که طرح اژدها روش خودنمایی میکرد و نشون میداد اون متعلق به امپراتور این کشوره رو تو تنش مرتب کرد و با ورود قامت مرد اول چین سرش رو پایین گرفت تا ادای احترام کنه و وقتی سرش رو بالا برد لب های خط شده و چشم های دلخورش توجه نگاه تیزبین مرد رو گرفت.

- خوش آمدگویی دل پسندی تقدیمم نمیکنی؟!

ییفان با خنده و ابروهای بالا رفته پرسید و بدون اینکه به اخم های پسر توجهی کنه دستش رو دور شونه اش حلقه کرد و برای لحظه ای به لب های جمع شده اش خیره شد.

- چرا امشب هم اینجایین؟!

جونمیون سعی کرد با لحنی که دل آزار نباشه دلیل صورت گرفته اش رو به زبون بیاره و با این حال لب های ییفان که به تعجب باز شد چیز دیگه ای میگفت.

- شب های شما باید متعلق به خونواده و همسرانتون باشه نه کسی مثل من...من یه معشوقه دروغینم ولی رفت و آمد های شما داره همه توجه ها رو سمت من جلب میکنه...دوستی ما به جای خودشه ولی محبتتون باید نصیب ملکه اتون باشه و شما...

- بسه!!! یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم تصمیم های منو زیر سوال ببری جونمیون!!!

لب های پسر جوون با لحن محکم امپراتور به هم دوخته شد و وقتی گرمای دست ییفان از روی شونه اش برداشته شد نگاهش بالا اومد و لب هاش برای عذر خواهی باز نشد . ییفان بدون حرفی خسته از روز طولانی و طاقت فرساش قسمت بالایی هانفوش رو از بدنش بیرون آورد و روی تخت جونمیون انداخت و متوجه چشم های گرد شده پسرک نشد.

- امشب رو اینجا میمونین؟!!!

با سوال جونمیون لبخندی روی چهره مرد قد بلند نشست و با جا گرفتن روی تخت راحت پسرک به کنارش اشاره کرد.

- دلم برای هم صحبتی با تو تنگ شده...چرا نمیشینی؟!

جونمیون این بار رام شده جلو رفت و بنا بر عادت قدیمیش کنار ییفان نشست و کتابی که چند روزی بود مشغول خوندنش شده بود رو بین دست هاش گرفت و به مرد بزرگتر نشون داد.

- کتاب جدیدی میخونی؟!

ییفان پرسید و چونه اش رو روی شونه معشوق زیباش گذاشت و برای لحظه ای دوباره محو مو هایی بلندی که روی صورتش پخش شده بود و تار های کوچیکی روی گونه های توپرش ریخته بود شد . افکاری که درباره دوست کودکیش پشت پلک هاش نقش میبست یک وحشت عجیب تو دلش راه انداخته بود و همزمان امپراتور خودش رو بابت اینکه انقدر کنار اون پسر بی طاقت شده سرزنش میکرد.

- خب فکر کنم از مزیت معشوقه هاتون دسترسی به کتابخونه سلطنتیه

جونمیون با خنده زیباش گفت و لبخند به صورت امپراتورش هم سرایت کرد.

- خب پس از عنوان جدیدت راضی ای

- سرورم!!!

با چشم های گرد اعتراض کرد و صدای خنده گرم و شیرین امپراتورش رو شنید.

- ییفان...

چند بار پلک زد و بعد به چشم های کشیده مرد قد بلند خیره شد و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.

- از وقتی به ولیعهدی رسیدم دیگه اونطوری صدام نکردی...ییفان صدام بزن

دست بزرگ ییفان کتاب رو از بین انگشت هاش بیرون کشید و به گوشه ای انداخته شد و جونمیون کم شدن فاصله اش با ییفان رو حس کرد . مدتی بود نشونه هایی عجیب از ییفان میدید که نمیدونست باید چطوری تعبیر بشن . بارها پادشاه رو با چشم هایی خمار و خیره به صورتش به دام انداخته بود و رفتار های دست پاچه اش برای اشراف زاده جوون شیرین بود ولی گاهی از فکر به اون تیله های مشکی پراحساس گونه هاش رنگ میگرفت و شب ها رو سردرگم از رفتار های امپراتور به خواب میرفت.
این بار هم اتفاق مشابهی افتاد ولی چشم های ییفان فراری نشد و روی لب های سرخ رنگ جونمیون پایین اومد و سیبک گلوی پسرک بالا پایین شد و حسی شبیه پوچی بین پاهاش جریان پیدا کرد . انگشت های گرم ییفان روی صورتش بالا پایین شد و امپراتور همزمان با بسته شدن چشم هاش بدون اینکه به افکارش اجازه پیشروی بده جلو رفت تا خواسته دلش رو برای یک بار هم که شده بین لب هاش بکشه . حتی اگر بوسیدن دوست کودکیش ممنوعه به شمار میومد لذت چشیدن اون گلبرگ های لطیف کار خودش رو کرده بود. سیراب شدن با یک بار کام گرفتن وعده ای بود که ییفان به خودش داده بود. ولی وقتی نرمی لب های پسرک ازش فاصله گرفت خودش رو بابت وعده اندکش ملامت کرد و قبل از شنیدن هر گونه شکایتی دوباره لب های جونمیون رو با لب های خودش مهر کرد.

ᴮʸ ᵐᵃʳˢʰᵐᵃˡˡᵒʷ
#scenario
#historical

𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜Where stories live. Discover now