𝐒𝟏𝟎-𝟒👼

199 45 20
                                    

Part 4

مات شده به خرابکاری‌ جلوی چشم‌هاش خیره موند. تموم تزئینات قسمت اصلیِ سالن به طرز فجیعی خراب شده بودن. ریسمان‌هایی که جونمیون با حساسیت تموم آویزون کرده بود روی زمین افتاده بودن و برج شامپاین روی میز هم کاملا خرد شده بود و تیکه‌های شیشه همه جا پیدا می‌شد. انگار یه بمب وسط سالن مراسم خورده بود و خبری از مسبب اصلیش هم نبود.

- اینا کار کــــی بوده؟!

با صدای داد بلند و عصبی مدیر جوون همه قدمی عقب رفتن. جونمیون اون روز به حد کافی بخاطر فشار کارهاش عصبی بود و حالا این دردسر به بار اومده کاملا دیوونه‌اش کرده بود. صورت سرخ و رگ های براومده شقیقه‌اش باعث میشد همه فقط با یه نگاه پر از ترس به همدیگه نگاه کنن و کسی جرئت حرف زدن نداشته باشه.

- چرا کسی چیزی نمی‌گه؟!

غرید و با ندیدن جواب دلخواهش از بقیه نگاه عصبیش رو به سمت سوهیون چرخوند و دختر بیچاره رو از جا پروند.

- نمیدونیم...ما وقتی وارد سالن شدیم همه چیز اینجوری بود

- یعنی چی؟! اینجا ترکیده...یکی باید اینجا بوده باشه

باز جواب تند امگا لب‌های بقیه رو به هم دوخت. انگار واقعا کسی نمی‌دونست مسبب خراب شدن همه زحماتشون کیه و این بیشتر جونمیون رو عصبی می‌کرد. نفس عمیقی کشید و دوباره به سمت قسمت خراب شده برگشت که متوجه چیز غیرعادی‌ای زیر سفره پارچه‌ای میز شد و وقتی بیشتر دقت کرد تونست قسمتی از کفش بچگونه‌ای رو ببینه. چرا به این فکر نکرده بود همه‌ی اینا فقط از دست یه بچه برمیاد؟!
با گرفتن انگشتش جلوی لب‌هاش صدای همهمه‌ی افراد حاضر توی سالن کم کم پایین اومد و جونمیون با ریز کردن چشم‌هاش جلو رفت و وقتی جلوی میز ایستاد خم شد و توی یک حرکت پارچه سفید رنگ رو بالا داد و بچه کوچولویی که اون زیر قائم شده بود و به حرف‌هاشون گوش میکرد رو ترسوند. چشم‌های مشکیش دو دو می‌زد و همزمان با جمع شدن توی خودش لب‌هاش به پایین متمایل شد.

- فکر کنم پیداش کردیم

با لحن جدی‌ای لب زد و با پایین رفتن نگاهش متوجه قیچی کوچولویی که دست بچه بود شد. حالا بریده شدن ریسمان‌ها منطقی‌تر بنظر میومد.

- بیا بیرون

جونمیون عاشق بچه‌ها بود. عموما توی هر تایمی اونا رو می‌دید سریع باهاشون دوست می‌شد ولی توی اون لحظه انقدر عصبانی بود که امکان نداشت روحیه‌ی لطیفش خودش رو نشون بده. پسر کوچیک اول کمی سر جاش موند و وقتی توی هم رفتن بیش تر اخم‌های مرد ترسناک بالا سرش رو دید سرش رو به چپ و راست تکون داد. نمی‌خواست بیرون بیاد تا اون آجوشی دعواش کنه.

- مامان بابات کجان؟!

جونمیون که متوجه شد اون بچه قرار نیست به حرفش گوش کنه با زدن دست‌هاش به سینه حالت جدی‌تری به خودش گرفت ولی با این حال این روش هم نتیجه‌ای نداد و پسرک فقط بیشتر توی خودش جمع شد.

𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜Where stories live. Discover now