𝐒𝟏𝟒-𝟖☘

102 30 36
                                    

- ببین کی اینجاست

چشم بند از دور سرش باز نشده بود که تونست صدایی که حالا دیگه به تنش لرز می‌انداخت رو بشنوه. قامت سهون روی بدنش سایه انداخته بود و چشم‌های امگا وقتی بالا رفت تونست پوزخند پررنگ چهره آلفا رو ببینه. توی زیرزمین نم‌داری به صندلی بسته شده بود و جز چند تا چراغ نیمه سوخته و وسایلی که نمی‌تونست حدس بزنه چی هستن چیز دیگه‌ای نمی‌دید. تنها کسایی که اونجا بودن سهون و دو سه تا آلفای غول پیکر بودن که می‌شناختشون. به حماقتش لعنت فرستاد. نباید ییفان رو راضی می‌کرد به سفرش بره.

- حرومزاده... منو آوردی اینجا که چی بشه؟!

با عصبانیت لب زد و اخمی بین ابروهاش نشوند. شجاعت چیزی بود که بیشتر از هر لحظه داشت ازش ساطع می‌شد و همین باعث شد پوزخند سهون وا بره. تصور می‌کرد امگا شروع به گریه و زاری کنه.

- با توام!!!

- هششش... این لب‌ها به جای حرف زدن می‌تونن کارای دیگه‌ای بکنن

انگشت آلفا لب پایینش رو لمس کرد و جونمیون خیلی زود سرش رو عقب کشید تا بیشتر ازون منزجر نشه. اگه توی حالت عادی بود احتمالا زبونش به سقف دهنش چسبیده بود ولی وجود اون بچه شجاعش کرده بود. هر چند جونمیون می‌دونست شاید اگه خطری اون بچه رو که حالا علت برق توی چشم‌های ییفان بود رو تهدید کنه شاید انقدر شجاع نمونه.

- خب... زندگی با ثروت وو ییفان چطوره؟!

سهون همونطور که روی صندلی چوبی‌ رو به روش می‌نشست زمزمه کرد و با یادآوری چیزی تکخندی زد.

- البته ثروتی که از ما دزدیده

- دزدیده؟! فقط هر چیزی که مال پدرش بود رو پس گرفت... انگار هنوز بدجور حقارت بیرون شدن از عمارت اذیتت می‌کنه

جونمیون لحظه‌ای برای دفاع از جفتش صبر نکرد. از منجلاب خانواده وو با خبر بود و گفته‌های ییفان مطمئنش کرده بودن که اون لعنتی‌ها اگه لازم باشه به افراد خانواده خودشون هم رحم نمی‌کنن.

- حقارت؟! حداقل اونی که راضی شد امگای دوم شدن رو برای نجات جون بی‌ارزشش بپذیره نباید این چیزا رو به من بگه!!!

- من امگای اصلی ییفانم...

جمله‌ای که جونمیون فکر می‌کرد سهون رو تا مرز انفجار پیش ببره ابروهای آلفا رو بالا برد. سهون برای چند لحظه گیج از چیزی که شنیده بود پلک زد و بعد خیلی ناگهانی و دیوانه وار شروع به خندیدن کرد. تا اون لحظه‌ فکر می‌کرد ییفان قرار نیست اونقدرا هم برای از دست دادن اون احمق ناراحت بشه ولی حالا علاوه بر زجر دادن اون امگا که به این روز کشونده بودشون، می‌تونست خیلی خوب انتقامش رو از ییفان بگیره.

- اوه پسر... جذاب‌تر شد که...

به بادیگارد‌ کنارش با سر اشاره کرد تا اون پسر جوون رو داخل بیاره و همونطور که با لذت اشک گوشه چشمش رو که به خاطر خنده زیاد بود رو پاک می‌کرد جلو رفت تا مارکی که ییفان روی گردن امگاش گذاشته بود رو لمس کنه.

𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜Where stories live. Discover now