𝐒𝟏𝟒-𝟒☘

97 34 10
                                    

Part 4

- خوب به خاطر دارم بهت گفتم از ییفان دور بمونی

عصای مشکی رنگش رو که فقط من بابِ به رخ کشیدن قدرتش به دست می‌گرفت رو گوشه‌ای گذاشت و با صدای ترسناکی زمزمه کرد. جونمیون می‌دونست اون لحظه‌ باید ساکت بمونه و فقط رایحه تلخ آلفا رو تحمل کنه. دلش پیچ می‌خورد و دست‌هاش یخ کرده بود و با اینحال وقتی جیه‌هونگ سیگار گرون قیمتش رو از کتش بیرون کشید و با اشاره کوتاه انگشتش بهش اشاره کرد بدن امگا ناخودآگاه جلو رفت تا سیگار رو براش روشن کنه.

- نمیتونم سرزنشت کنم... ییفان راه میره و آب از دهن بقیه گرگ‌های اینجا سرازیر می‌شه...

اولین پک رو به سیگارش زد و همزمان با بیرون دادن دودش زمزمه کرد. چشم‌های جونمیون به زمین دوخته شده بود و امگا با جویدن پشت هم لب پایینش داشت گوشت حساس لبش رو پاره می‌‌رد.

- ولی چی باعث شد پیش خودت فکر کنی شانس اینو داری با ییفان جفت بشی؟!

چشم‌های امگا این دفعه با یک ضرب بالا اومد. فکر کرده بود؟! فکر کردن فقط برای یک لحظه‌اش بود. جونمیون تو همون مدت کوتاه هر لحظه که تنها می‌شد رویاپردازی می‌کرد. وسط تصویر‌هایی که پشت پلک‌هاش نقش می‌بست، دقیقا همون لحظه که لب‌های آلفای کهربایی رو روی لب‌های خودش تصور می‌کرد لبخند می‌زد و مثل دیوونه‌ها هر جمله کوتاهی از سمت ییفان که نشونه‌ای از محبت داشت رو بارها تو ذهنش تکرار می‌کرد و شونه‌های خودش رو وقتی توی باغ‌های انگور قدم می‌زد با تصور بازوهای گرم الفا بغل می‌گرفت. چقدر احمقانه تصور می‌کرد شاید ارباب وو مقابل علاقه‌اش کوتاه بیاد و بذاره برای داشتن ییفان قدمی به جلو برداره.

- من همچین گستاخی‌ای نکردم

- دروغگو!!

صدای عصبی ارباب وو خفه‌اش کرد. لب‌های خشکش به هم بسته شد. هیچوقت پیش نیومده بود اون آلفا با این لحن باهاش صحبت کنه و جوری بهش خیره بشه که انگار کسی که رو به روشه فقط یه غریبه است. تاریکی چشم‌های ترسناک اربابش از بین دود سیگار هم دیده می‌شد.

- دوستش داری؟!

این بار آلفا با لحن آرومی پرسید و همونطور که با انگشت خاکستر سیگارش رو می‌ریخت نگاهش رو روی صورت امگا بالا آورد. جونمیون کلمه‌ای به زبون نیاورد. سرش رو تکون نداد ولی تلاشی هم برای تکذیب اون سوال نکرد. امگای شیرین اون خونه به شخص اشتباهی دل باخته بود و جیه‌هونگ قرار نبود بذاره این اتفاق جلوتر از این بره.

- پنج سال پیش که پدر معتاد و کثیفت رو تو چین دیدم، دقیقا همون موقع که غیرقانونی داشتین همونجاها زندگی می‌کردین فقط یه پسر شونزده ساله بدبخت بودی که دغدغه هر روزش پیدا کردن یه وعده غذا از پس موند‌ه‌ها بود... زیادی شانس میاوردی یکی دلش به حال سن کوچیکت می‌سوخت و بهت پول می‌داد که اونم پدر دائم الخمرت ازت میقاپید...

𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜Where stories live. Discover now