Part 8
بدن کرختش رو بالا کشید و نگهبان عمارت به محض شناختنش جلو اومد و با دیدن رنگ پریده امگا متوجه حال ناخوشایندش شد.- قربان...این موقع شب اینجا چیکار میکنید؟!
آلفای نگهبان با نگرانی پرسید و جونمیون بعد از نگاه زیرچشمی به مرد قد بلند بیتوجه به چیزی که شنیده بود بدن بیجونش رو با پاهای ضعیفش سمت درب عمارت کشید و صدای قدمهای آلفای پشت سرش که به دنبالش میومد رو شنید.
- میخواید دکتر رو خبر کنم؟! خوب بنظر نمیاید
آلفا باز نگرانیش رو ابراز کرد و مثل دفعه قبل جوابی نگرفت. پیش نمیومد امگای جوون این اطراف پیداش بشه و بودنش اون موقع شب برای خدمتگزارهای شب بیدار عمارت عجیب بود.
- دکتر خبر نکن...خوبم...
جونمیون با رسیدن به در ورودی عمارت آروم زمزمه کرد و بعد از تعظیم نگهبان با فشردن مشتهاش وارد اون عمارت نفرین شده شد. عمارتی که بقیه حسرت لحظهای زندگی در اون رو داشتن ولی تموم چیزی که اون عمارت و آدمهاش برای امگای سلطنتی به ارمغان آورده بود فقط تاریکی و سرنوشت شوم بود. روی فرش قرمز غنیمتی زیر پاش قدم گذاشت و باز تموم خاطرات کودکیش توی سرسرای بزرگ عمارت با آلفایی که حالا توی قلبش هیچ جایگاهی نداشت جلوی نگاهش به تصویر کشیده شد. به یادش میومد هاجون همیشه هواش رو داشت و تو تموم بازیهای کودکانهاشون با زیرکی خودش رو توی تیم جونمیون جا میداد تا امگای کوچیک رو بین همخون هاشون تنها نذاره.
پوزخند تلخی زد. حالا فقط خون توی رگهاشون بود که اونها رو به هم متصل نگه میداشت. با لرزش دوباره موبایلش نفسش رو بیرون داد و بدون اینکه به مخاطب تماس نگاهی بندازه تماس رو جواب داد و صدای عربده جونگین توی گوشش پخش شد.
- چرا جواب نمیدی؟! از نگرانی مردم!!
با شنیدن صدای لرزون امگا پوزخندی زد.
- فکر میکردی بلایی سر خودم میارم؟!
پرسید و سکوت یکباره جونگین حدسش رو به یقین تبدیل کرد.
- جونمیون...
- نگران نباش... قرار نیست به بدنی که بچه آلفام رو نگه میداره آسیب بزنم...فقط دیگه حوصله مکالمه تکراریمون رو نداشتم
با صدای آرومی زمزمه کرد و انگشت های یخ زدهاش رو روی قسمتی که میدونست توله کوچیکش رو قراره داشته باشه گذاشت و متوجه نم گرفتن دوباره چشمهاش شد.
- تمومش کن جون...تو باید اون بچه رو سقط کنی!! چرا نمیفهمی؟!
جونگین حرصی فریاد زد و سهون که با وجود رفتار بیادبانه جونمیون دیگه دخالتی نمیکرد با نگرانی به مکالمه اون دو نفر گوش میداد و دست امگاش رو برای آروم کردن جونگین بین انگشتهاش فشار میداد.
- اون بچه منه...
- دلیل مقاومتت این نیست...تو میخوای نگهش داری چون اون نطفه متعلق به آلفاییه که دوسش داری و تو نمیتونی منو فریب بدی کیم جونمیون...
- ولی...من نمیتونم...نمیتونم از دستش بدم
بغض امگا به آرومی شکست و جونگین متوجه لرزش صدای ضعیفش شد و متقابلا لبهاش با ناراحتی جمع شد.
- ولی آخر این راه یه کابوسه...اونا یه بلایی سرت میارن و اون بچه...اون گناهی نکرده که قربانی خودخواهیهای تو و احساسات احمقانهات به آلفایی بشه که حالا معلوم نیست کجاست تا آرومت کنه...اون لیاقت نداره بچه تو رو داشته باشه...خودت رو جمع و جور کن
جونمیون همونطور که با گذاشتن دستش روی لبهاش سعی میکرد صدای هق هقهای دردناکش رو بالا نبره سرش رو بالا پایین کرد. همه اینها رو میدونست و با این وجود جونگین قرار نبود جواب دیگه ای بگیره. امگا تصمیم خودش رو گرفته بود.
- نمیذارم بلایی سرش بیارن...
با صدای خش داری زمزمه کرد و بدون اینکه منتظر جوابی بمونه به تماسش پایان داد. توی اون لحظه احساسات مختلفی احاطهاش کرده بودن و نبود آلفاش بیشتر از همیشه آشفتهاش کرده بود و تموم چیزی که برای آروم شدن لازم داشت شونههای ییفان برای گریه کردن بود. فقط برای یکبار دیگه، لمون کوچولو صدا شدن از سمت آلفاش رو میخواست. آلفایی که خودش طردش کرده بود و خاموش شدن نگاهش رو به چشم دیده بود. امگای درونش که حالا با توله در حال رشدش داشت به آرومی پیوند میخورد بیشتر از همیشه برای آلفای لعنتیش بیقراری میکرد.
- آپا مراقبته
نامطمئن زمزمه کرد و دوباره روی شکم صافش دستی کشید و بعد از مکث کوتاهی ایندفعه محکم سمت اتاقی که راه حل مشکلش اونجا بود قدم برداشت. قرار نبود بچهای که بارها با ییفان مجسمش کرده بود رو با دستهای خودش از بین ببره و بخاطر قوانینی که بهش تحمیل شده بود عقب نشینی کنه. با مکث کوتاهی در زد و منتظر موند تا قامت آشنا و بلند آلفا ، توی چهارچوب در نمایان بشه.
- جونمیون؟!
هاجون با باز کردن در همونطور که از دیدن امگای مورد علاقهاش اون تایم از شب شوکه شده بود با لبهای باز شده پرسید و با نشنیدن جوابی جلو اومد و روی شونه ظریف جونمیون دست کشید.
- چیزی شده؟!
با نگرانی از دیدن ناگهانی جونمیون زمزمه کرد و متوجه حال دگرگون امگا شد . بعد از چند لحظه چشمهای لرزون امگا بالا اومد و جونمیون با بستن پلکهاش تردید رو کنار گذاشت و به تنها طنابی که میتونست ازون وضعیت نجاتش بده چنگ انداخت.- لطفا باهام بخواب هاجونا
لینک ناشناسم🐱💕
ᴮʸ ᵐᵃʳˢʰᵐᵃˡˡᵒʷ
#scenario
#omegaverse
YOU ARE READING
𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜
Fanfiction𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜[𝚋𝚢 𝚖𝚊𝚛𝚜𝚑𝚖𝚊𝚕𝚕𝚘𝚠] سناریوهایی که شاید یه روز نوشته بشن🍷 هر گونه کپی ممنوع🚫 توضیحات: سناریوهای اینجا فقط تیکههایی از کل داستان هستند که من تصمیم به نوشتنشون گرفتم❤ پس ممکنه پرش زمانی به وفور دیده بشه و هیچ...