🍒𝐒𝟑-𝟐🍒

130 33 4
                                    

Part 2

با تعجب به آلفا که تموم شکلات ها و شیرینی هاش رو بسته بندی میکرد خیره شد و وقتی سرش رو چرخوند تونست خیلی دیگه از مواد غذایی دیگه ای که روی زمین آشپزخونه جا گرفته بود رو ببینه. کریس به طرز عجیبی هر مواد غذایی که جونمیون میتونست بگه عاشقشونه رو بسته بندی کرده بود و یه گوشه گذاشته بود . جوری که انگار قرار بود دور ریخته بشن.

- اینجا...چه خبره؟!

گیج گردنش رو مالید و کریس بعد از انداختن نیم نگاهی به امگای گیلاسی بسته آخر رو هم کنار گذاشت و به شکلات های کمی که روی میز براش گذاشته بود اشاره کرد.

-صبح بخیر!!! دکتر گفت نباید زیاده روی کنی و یه سری مواد غذایی هم برات ممنوع کرده...درباره شکلات و شیرینی همون تعدادی که برات گذاشتم کافیه...فقط میتونی هر چقدر دلت خواست بستنی بخوری...میدونم چقدر اذیت میشی

با مهربونی جمله آخرش رو لب زد و به چهره رنگ پریده جونمیون خیره شد . تهوع صبحگاهی امگا رو دیوونه کرده بود و کریس میتونست همین حالا هم گیج بودنش رو تشخیص بده . حتما باز بدخوابش کرده بود .

- درد داری؟!

- تو نمیتونی برای بدنم تصمیم بگیری!!!

امگا بدون اینکه توجهی به سوالش بکنه عصبی داد زد و کریس هم متقابلا اخمی روی صورتش نشوند.  میخواست با سلامتیش بازی کنه یا واقعا درک این موضوع براش سخت بود؟!

- بدنت؟! وقتی تصمیم گرفتی بچه منو داشته باشی اون دیگه فقط بدن تو نیست کیم جونمیون!!! اونی که داره تو بدنت رشد میکنه قراره رنگ روزای خاکستری من باشه و فکرشم نکن بذارم با لجبازی های بچگونه ات کوچکترین بلایی سرش بیاری!!!

نمیخواست با توجه به حساس شدن روحیه امگا تو این دوره زیاد باهاش بداخلاقی کنه ولی جونمیون هر دفعه خوب بلد بود روی کدوم قضیه دست بذاره تا آلفا رو به جوش بیاره.

چشم های گرد شده امگا کم کم نم گرفت و نفهمید کی مچ دستش بین انگشت های آلفا قفل شد و به دنبالش سمت بین بَگی(bean bag) که تازگی خریده بود کشیده شد و لحظه بعد با نشستن تو بغل کریس گرگ حساسش که به شدت حرف های آلفا روش تاثیر گذاشته بود کمی آروم گرفت ولی گونه های هلویی و تپلش با اشک خیس شده بود.

-تو...تو که گفته بودی نمیخوایش...

با بغض گفت و کریس بعد از فشردن جونمیون به خودش آهی کشید و شروع به ماساژ دادن پشت امگا کرد . حدس میزد درد داشته باشه.

- نه وقتی که فهمیدم تصمیمت جدیه...فکر میکردم همه اون حرف ها نمایشه و فقط چون ازم متنفری میخوای اذیتم کنی...فکر میکردم خودت کم میاری و...

لبش رو گزید و جمله اش رو ادامه نداد . از حرف هاش پشیمون بود . هر وقت که جونمیون رو میدید چطور اذیت میشه و تحمل میکنه گرگ خودش هم زجر میکشید .با اینکه وضعیتش شاید اونقدر برای بچه داشتن مناسب و عالی نبود ولی مرد قد بلند تموم تلاشش رو میکرد تا بتونه پدر خوبی از آب دربیاد.
انگشت های بلندش رو روی صورت رنگ پریده امگا که حالا چشم های روی هم رفته اش و نفس های آرومش نشون میداد خوابش برده نوازش وار حرکت داد. بدنش کم کم داشت تپل تر میشد و هر بار نگاهش به شکم امگا که به صورت کیوتی کمی برآمده شده بود میفتاد برای دیدن اون هسته گیلاس ذوق زده میشد و میدونست قراره بدجور دیوونه اش بشه و کمکش کنه قدم های کوچولوش رو برداره . فقط یه چیزی این وسط آزار دهنده بود . کریس نمیدونست باید امگایی که تو بغلش آروم گرفته بود رو تو تصوراتش جا بده یا نه؟!

ᴮʸ ᵐᵃʳˢʰᵐᵃˡˡᵒʷ
#scenario
#omegaverse

𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜Donde viven las historias. Descúbrelo ahora