𝐒𝟏𝟑-𝟑🦷📚

84 32 4
                                    

Part 3
- چرا اومدی اینجا؟!

با دیدنِ قامت بلندِ ییفان که جلوی قفسه‌ی کتابخونه‌اش راه می‌رفت و تک به تک کتاب‌های ارزشمندِ جونمیون رو با دقت نگاه می‌کرد اخم‌هاش توی هم رفت.

- کتابخونه‌ی خیلی قشنگی داری... داره حسودیم میشه

استادِ جوون با بیرون کشیدنِ یکی از کتاب‌هایی که تا به حال نخونده بود مشغولِ ورق زدنش شد و با سکوتِ کوتاهِ جونمیون حدس زد که حضورش اصلا بابِ میلِ جونمیون نبوده. مثل همیشه.

- دیگه اینجا نیا

- این یکی رو نمی‌تونم قول بدم

ییفان بدونِ هیچ فکری جواب داد و این بار مقابلِ پررویی بیش از حدش جوابی از جونمیون نگرفت و همین باعث شد تا سرش رو بالا بگیره تا دلیلِ اینکه نتونسته بود این بار اون مرد رو عصبی کنه رو بفهمه.

- امروز با هانا کجا رفته بودین؟!

ابروهای ییفان با این سوال بالا پرید. پس واسه همین از کتابخونه بیرونش نکرده بود تا درباره‌ی حالِ دخترش بپرسه.

- بیمارستان

با فکرِ احمقانه‌ای که مطمئن بود می‌تونه باهاش بیشتر خوش بگذرونه به سمتِ قفسه‌ی کتابخونه چرخید و لبخندِ پنهونی و شیطنت آمیزش رو راحت روی صورتش آورد.

- چه اتفاقی براش افتاده؟!

جونمیون که اصلا از فکرش هم نمی‌گذشت حالِ نامساعد دخترش به حدی بد شده باشه که پاش به بیمارستان باز شده با نگرانی چند قدمی رو جلو رفت. فکر می‌کرد فقط یه کسلی ساده باشه.

- تستِ کیتِ بارداریش دو تا خط رو نشون می‌داد...

ییفان با دیوثیِ تمام زمزمه کرد و قبل ازینکه حتی بتونه واکنشِ بعدی جونمیون رو پیش بینی کنه دست‌های قوی مرد یقه‌ی پیراهنش رو به پایین کشید و بدنِ استادِ جوون جوری به قفسه‌ی کتاب‌ها کوبیده شد که آهی از بین لب‌های ییفان فرار کرد و برای یک لحظه ییفان باز خودش رو بابتِ اینکه روی حساسیتِ جونمیون دست گذاشته سرزنش کرد. فقط یه لحظه.

- تو چه غلطی کردی؟!

- هیچ اتفاقی نیفتاده... اون نگاهِ ترسناک رو بهم نده

به سرعت جواب داد تا خودش رو خیلی سریع از مهلکه نجات بده. این دفعه دیگه بهونه‌ای برای کبودیِ جدید واسه دانشجوهاش نداشت و اگه دوباره با اون سر و وضع دانشگاه می‌رفت مطمئنا دفعه‌ی بعد درباره‌ی جربزه نداشتنش شایعه می‌شد. گرچه که از واقعیت هم همچین دور نبود چون ییفان ابدا شهامت نداشت حتی به درگیری فیزیکی با اون مرد فکر کنه.

- آخرش میمیرم

مشت‌های جونمیون از دور یقه‌اش شل شد و پدرِ جوون با راحت شدن خیالش از بابت اینکه دخترِ کوچیکش باردار نیست نفسش رو بیرون داد. فکر اینکه هانا توی اون سن بخواد همه‌ی سختی‌ها و مسئولیت پذیری‌های که خودش باهاشون دست و پنجه نرم کرده بود رو تجربه کنه در آنی، اونقدری دیوونه‌اش کرد که بخواد همون لحظه ییفان رو تا جا داره بزنه. که یه روز حتما اینکارو می‌کرد.
اونقدری از بابتِ اینکه هیچ خبری از هیچ بچه‌ای در کار نیست خوشحال بود که یادش رفت دست‌هاش رو از یقه‌ی ییفان کنار بزنه و همون چند لحظه به ییفان این فرصت رو داد از اون نزدیکی‌ای که برای اولین بار نصیبش شده بود نهایت استفاده رو برای دیدنِ جزئیاتِ قشنگِ صورتِ مرد ببره.

𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜Donde viven las historias. Descúbrelo ahora