𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜[𝚋𝚢 𝚖𝚊𝚛𝚜𝚑𝚖𝚊𝚕𝚕𝚘𝚠]
سناریوهایی که شاید یه روز نوشته بشن🍷
هر گونه کپی ممنوع🚫
توضیحات: سناریوهای اینجا فقط تیکههایی از کل داستان هستند که من تصمیم به نوشتنشون گرفتم❤ پس ممکنه پرش زمانی به وفور دیده بشه و هیچ...
Ups! Ten obraz nie jest zgodny z naszymi wytycznymi. Aby kontynuować, spróbuj go usunąć lub użyć innego.
همه چیز همونجوری پیش رفته بود که جونمیون براش برنامه ریزی کرده بود. گل آرایی، سرو نوشیدنیها و فضای خونه ویلاییای که برای همسر رئیسش آماده شده بود به شکل خوبی طراحی و برنامهریزی شده بود و فضای بیرونی ویلا هم به شکل خیره کنندهای میدرخشید .دقیقا همونطوری که از کارِ امگای جوون انتظار میرفت و لبخند رئیسش و حال خوب همسرش هم نشون میداد جونمیون ترکونده. اداره همچین تولد بزرگی اونقدری روی تنش خستگی نشونده بود که حتی رضایت و لبخند مهمونهای جمع نمیتونست مثل قبل سر حالش بیاره. تنها چیزی که امگای جوون توی اون حالت نیاز داشت حس سنگینی یه وون کوچولوی غرق خوابش رو قفسه سینهاش بود که با توجه به مهمونی طولانی خانوم اوه اصلا امکان پذیر نمیومد. هنوز باید میموند و به همه چیز نظارت میکرد.
- کارت خیلی خوب بود جونمیون... فکر نمیکردم از پسش بربیای...اون زن افادهای خیلی وسواس داره
با قرار گرفتن سوهیون، دوست تپل و بامزهاش، اونم در حالی که با دهن پر ازش تعریف میکرد و یه مافین اضافه توی دستش داشت لبخند خستهای زد.
- فکر کنم گفته بودی توی رژیمی
با چشم به مافین توی دست سوهیون اشاره کرد و خیلی زود لبهای دختر که از شنیدن حقیقت بیزار بود به سمت پایین رفت.
- همش تقصیر توعه که همه چیز رو انقدر خوشمزه انتخاب میکنی... ببینم... نمیخوای ریلکس کنی؟!
با پیشنهاد سوهیون کمی لبهاش رو جمع کرد. خیلی وقت بود بخاطر دختر کوچولوش به الکل لب نزده بود و نوشیدنیهای خوش رنگ و لعابی که توی دست بقیه مهمونها میدید به هوس انداخته بودنش و جونمیون تنها میتونست لبهاش رو زبون بزنه. بعنوان یه پدر باید مثل همیشه به خیلی از خواستههاش دست رد میزد.
- بدم نمیاد... ولی یه وون...
- اگه بهونهات اینه باید بگم اونی گفت خوابوندتش!! امشب رو واسه خودت باش...انقدر سختش نکن
سوهیون که انگار این جملهها رو از حفظ بود چشمهاش رو چرخوند و بدون اینکه اجازه بده دوستش بیشتر از اون خودش رو از تفریحات گذشتهاش محروم کنه دست جونمیون رو به سمت بار وسط باغ کشوند و امگا هم ایندفعه مقاومت زیادی از خودش نشون نداد و گذاشت تا سوهیون قدمهای خستهاش رو به سمت جایی که میخواست بکشونه. ولی اعتماد به دختر بتا اصلا فکر خوبی نبود و چند لحظهای بیشتر از فکر جونمیون نگذشته بود که بخاطر سرعت قدمهای سوهیون توی شلوغی جمعیت خیلی محکم با سر به جثه بزرگی که مثل یه مجسمه اون وسط دست به کمر ایستاده بود خورد و در کسری از ثانیه بخاطر درد بینیش، صورتش توی هم رفت و دستهاش بیاراده برای نیفتادن به پیراهن شخص جلوش مشت شد.