Part 2
این فکر احمقانه که اگه اون دو نفر بیخ گوشِ خودش باشن خیلی بهتر ازینکه هانای عزیزش رو بفرسته خونهی اون حشریِ بی عار دقیقا چطوری به مغزش خطور کرده بود؟! از تصمیمش به شدت پشیمون بود و بالا رفتن نالهها و صداهایِ ننگینی که به وضوح به گوشش میرسید بهش میفهموند دیگه برای پشیمونی خیلی دیر شده.
لحظه به لحظه صورتش از خشم و خجالت سرختر میشد و تنها کاری که پدرِ جوون تونست برای نجاتِ ذهنش انجام بده ترک کردنِ اونجا بود. اصلا دلش نمیخواست برای لحظهای چیزی که داشت میشنید رو پشت پلکهاش به تصویر بکشه چون احتمالِ اینکه بعد از چهل سال زندگیِ آبرومندانه به قتلِ یه استاد بالا رتبهی دانشگاه متهم بشه زیاد بود. اصلا انتظار نداشت وقتی این ساعت از روز به خونه میاد با همچین مسئلهی شرمگینی رو به رو بشه. وو ییفانِ لعنتی ساعت هشت صبح روز تعطیل هم قرار نبود دست از سرِ جونمیون برداره.
با حرص پشت میزِ صبحونهای که با ذوق برای خودش و دخترش آماده کرده بود نشست و این بار بدونِ هیچ اشتهایی مشغولِ خوردنِ پورهی کدو تنبلِ مورد علاقهی هانا شد و سایهای از غم صورتش رو پوشوند. اصلا یادش نمیومد دقیقا کی رابطهی دوست داشتنیشون از ریشه خشک شد و هانای عزیزش مثل یه غریبه باهاش رفتار میکرد؟!
آهی از غم از بین لبهای مرد فرار کرد و جونمیون دلزده عقب کشید و دیگه به صبحونهاش لب نزد. حتی فکر به وان نایت داغِ دیشبش هم انگار دیگه هیچ جوره نمیتونست حس و حالِ خوبی که داشت رو بهش برگردونه.
با شنیدنِ صدای قدمهایی که متعلق به یه مرد بودن خیلی سریع برای نشون دادنِ بیخیالیش تبلتِ روی میز رو به دست گرفت و سعی کرد توی ریلکسترین حالت ممکن خودش رو مشغول چک کردن اخبارِ اون روز نشون بده.- اوه آبو-نیم... فکر میکردیم دیگه تا امشب برنمیگردین
مثلِ همیشه این ییفان بود که برای شروعِ بحث جدید قدم به جلو برداشت و گوشه چشمِ عصبیِ جونمیون رو به جون خرید. مردِ پشت میز نگاهی زیر چشمی و با اخم بهش انداخت و با دیدنِ بالا تنهی برهنه و موهای نم دارِ ییفان که مشخص بود از حموم بیرون اومده چشمهاش خیلی واضح با حرص روی هم فشرده شد و همین برای لبخند آوردن به لبهای ییفان کافی بود. اذیتِ کردنِ اون مرد براش به یه سرگرمیِ بشدت بامزه تبدیل شده بود و استادِ جوون بعد از رسیدن به هدفش برای توی هم بردن اخمهای جونمیون همون سمتها گوشهای رو برای نشستن انتخاب میکرد و از جویده شدن لبهای پدرِ جوون و غر غرهایِ زیرلبیای که فکر میکرد کسی نمیبینه لذت میبرد. این بار دقیقا مقابلِ جونمیون پشتِ میز صبحونه نشست و دید چطوری نگاهِ تیزبینِ مرد وقتی پورهی کدو تنبلی که مشخص بود برای هانا اماده کرده رو مزه کرد گلوله بارونش کرد. جونمیون برایِ نتوپیدن به ییفان زیادی صبور نبود و مرد جوونتر مطمئن بود هر لحظه امکان داره مشتِ جونمیون مثل هفتهی گذشته زیر چشمش بشینه. در کمالِ تعجب جونمیون فقط به نفس عمیقی راضی شد و ییفان حدس زد کبودیِ کم رنگِ کنار چشمش دوباره عذاب وجدانِ مردِ زیبا رو فعال کرده. هرچند مرد بزرگتر قرار نبود هشدار دادنش رو هم کنار بذاره.
STAI LEGGENDO
𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜
Fanfiction𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜[𝚋𝚢 𝚖𝚊𝚛𝚜𝚑𝚖𝚊𝚕𝚕𝚘𝚠] سناریوهایی که شاید یه روز نوشته بشن🍷 هر گونه کپی ممنوع🚫 توضیحات: سناریوهای اینجا فقط تیکههایی از کل داستان هستند که من تصمیم به نوشتنشون گرفتم❤ پس ممکنه پرش زمانی به وفور دیده بشه و هیچ...