𝐒𝟏𝟎-𝟐👼

111 38 5
                                    

Part 2

خسته از روز کاری سختش که هنوز هم به پایان نرسیده بود روی فرش اتاق بازی‌ای که برای بچه‌های رئیسش ساخته شده بود کنار دختر کوچولوی خوشگلش که سخت مشغول بازی با عروسک‌های دور و برش بود نشست و با دلتنگی موهای فر یه وون رو بوسید.

- امروز با دوستات بازی کردی یه وونا؟!

از دخترش که هنوز بهش بی‌توجه بود پرسید و یکی از عروسک‌های کنار یه وون رو برداشت. تا اونجا که یادش میومد خدمتکار خونه اشاره کرده بود که بچه‌های آقای هان هر دو پسرن. پس چرا انقدر عروسک بین اونهمه ماشین اسباب بازی و وسایل دیگه توی اتاقشون بود؟!

- چی دارم میگم؟! عروسک که فقط مال دخترا نیست...

بعد از چند ثانیه خیره به عروسک توی دستش زمزمه کرد و با لب‌های آویزون به سمت یه وون برگشت. دخترش کم کم داشت به یکسالگی نزدیک میشد و جونمیون اصلا از سرعت زمان راضی نبود. کاش یه وون همینقدر کوچولو می‌موند تا امگا حسابی از کودکیش لذت ببره.

- هی وروجک؟! با توام!!

کمی سرش رو جلو برد و بینی فندقی یه وون رو خیلی آروم بین دو تا انگشتش فشرد تا بالاخره جوابی ازون پرنسس کوچولو بگیره ولی یه وون با درد آروم بینیش سرش رو عقب برد و همزمان با توی هم رفتن صورتش دستش رو روی بینی دردناکش گذاشت و جونمیون رو با حرکت بامزه‌اش خندوند.

- چرا به آپا توجهی نمیکنی؟! هوم؟!

بدن کوچولوی یه وون رو با یه حرکت توی بغل گرفت و لب‌هاش رو با دلخوری آویزون کرد و خوشبختانه یه وون این بار با تغییر بامزه‌ی صورت پدرش نگاه کنجکاوش رو بالا گرفت و بعد از چند لحظه با گرفتن پیراهن جونمیون سعی کرد روی پاهای لرزونش بایسته و انگشت کوچولوش رو روی لب‌های پدرش فشار بده.

- بگو آپا...آ...پا...

جونمیون با لبخندی جمله هر روزش رو با ناامیدی تکرار کرد تا شاید چیزی بشنوه. برخلاف همیشه این بار یه وون با شنیدن اون کلمه کمی مکث کرد و بعد از چند لحظه چشم‌های مشکیش با کلمه‌ای که پدرش زمزمه کرده بود به سمت در اتاق چرخید.

- ببینم... دنبال کسی می‌گردی؟!

با تعجب از یه وون پرسید و بعد از اینکه به سمت در نگاه کوتاهی انداخت دستش رو روی کمر دخترش بالا پایین کرد.

- نکنه گرسنه‌ای؟! هوم؟!

- آ...آ...پ...ا...

با شنیدن آوا و حروفی که خیلی غیرمنتظره  از بین لب‌های کوچیک یه وون بیرون اومد چشم‌هاش با ناباوری به حالت گرد دراومد. امکان نداشت درست شنیده باشه. یه وون همین الان صداش کرده بود؟!

- چی؟! چی گفتی؟! یه بار دیگه بگو

با لبخند بزرگی پرسید و بدنش حتی با شوق کمی نیم‌خیز شد.

𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜Où les histoires vivent. Découvrez maintenant