𝐒𝟏𝟑-𝟓🦷📚

125 31 5
                                    

Part 5

کلافه از رفتارِ جونمیون که همچنان ازش فرار می‌کرد اخم جذابی بین ابروهاش شکل گرفت‌ و از توی آینه‌ی بزرگِ روی دیوار نگاهی به مردِ جوون که مشغول خوردن قهوه‌اش بود و اخبارِ روز رو با تبلتش چک می‌کرد انداخت. دبگه خبری از کتابخونه اومدنش نبود و ییفان اگه زیادی شانس میاورد خیلی یهویی گیرش می‌انداخت که اونم فقط در حد چند لحظه دیدنِ صورتِ قرمز و خجالت زده‌اش بود. ولی وقتایی که هانا اون سمت‌ها پرسه می‌زد جونمیون به طور عجیبی با دیده شدن مشکلی نداشت و ییفان حدس می‌زد دلیلِ این رفتار چیه. پدرِ جوون قصد داشت با حضورِ هانا خودش رو بابتِ کاری که انجام داده بود تنبیه کنه و بودنِ دخترش رو به خودش یادآوری کنه. در واقع مثل نیشگون زدن عمل می‌کرد و انگاری تا اونجا هم بد پیش نرفته بود. ولی ییفان نمی‌دونست تا کی باید اون رفتار سرسخت قراره ادامه داشته باشه. جونمیون خواسته یا ناخواسته باید از اتفاقِ بینشون رو پشت سر می‌ذاشت.

- چرا انقدر با کراواتت ور میری؟!

هانا گیج از کلافگیِ دوست پسرش با کراواتی که هنوز بسته نشده بود زمزمه کرد و همون جمله باعث شد جرقه‌‌ای توی ذهن ییفان بخوره و استادِ جوون بدونِ اینکه معطل کنه به سمت هانا چرخید و دخترک رو به سمت خودش کشید.

- تظاهر کن بلد نیستی و به بابات بگو بیاد برام ببندتش

با آروم ترین صدای ممکن گفت و دوباره زیر چشمی از توی آینه به جونمیون که سرش رو پایین انداخته بود و متوجه رفتار اون دو نفر نبود نگاهی کرد.

- چ-چی؟!

هانا چشم‌هاب درشتش رو گرد کرد و چند باری گیج از رفتارِ ییفان پلک زد. اخیرا خیلی پیش میومد ییفان برای جلبِ توجه پدرش دست به هر کاری بزنه.

- سعی داری تو دلش جا باز کنی؟!

با نیشخندی پرسید و نگاهِ شیطونی به مرد قد بلند که انگار حوصله‌ی مزه پرونی اون روز هانا رو نداشت انداخت و بعد از چند لحظه صداش رو صاف کرد تا نقشه‌ای که ییفان می‌خواد رو اجرا کنه.

- من بلد نیستم... میگم آپا بیاد کراواتت رو ببنده

با صدای بلند، تا جایی که مطمئن باشه پدرش از اون سمتِ سالن می‌شنوه گفت و ییفان که چشم‌هاش رو از روی مردی که پشتِ تبلتِ بزرگش قائم شده بود برنمی‌داشت تکون خوردنِ یهویی جونمیون رو دید و راضی از ریکشنی که دیده بود پوزخندی زد. بالاخره اون پریِ دندون رو گیر انداخته بود.

- آپا... میشه لطفا کراوات ییفان رو ببندی؟!

هانا با صدای بلند پدرش رو صدا زد و جونمیون که فهمیده بود گیر افتاده بعد از بیرون دادنِ نفسش اونم پنهونی بالاخره سرش رو بالا گرفت تا با دخترش چشم تو چشم بشه. امیدوار بود مظلومیتی که توی چشم‌هاش ریخته هانا رو متوجه این بکنه که نمی‌خواد اون کارو انجام بده.

𝙺𝚛𝚒𝚜𝚑𝚘 𝚜𝚌𝚎𝚗𝚊𝚛𝚒𝚘𝚜Where stories live. Discover now