دوباره یه لباس دیگه...که باید به تن میکرد و لذت های جناب نخست وزیر ارضا میشد...
براش اهمیتی نداشت که لباس های منتخب اون مرد رو به تن کنه...
این چیز های دیگه کم اهمیت ترین ها بودند و نمیتونست تمام ذهنش رو از مزخرفات مروبطه به این رابطه پر کنه...
منتظر بود ...دوباره داخل همون اتاق بزرگ...راه میرفت و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد...
منتظر بود که در رو باز کنه بیاد داخل مثل همیشه نگاه خیره ای بهش بندازه و مشغول باز کردن کراواتش بشه...
اما با تقه ای که به در خورد اخمی کرد...سریع اون روبدرشامبر زرشکی رو برداشت و پوشید و با محکم کردن کمر ساتنش اجازه ی ورود داد
__جیمین شی؟
__بله..
__جناب نخست وزیر میخوان که تشریف بیارین پایین...
__پایین؟چرا...مگه...
__فعلا نمیان بالا...بهتره عجله کنید..
لحن تند بادیگارد استرسی به تنش انداخت...نگاه منتظرش نشون میداد که قرار نیست بهش اجازه ی تعویض لباس بده...
پس راه افتاد و از پله ها پایین رفت...پشت سر اون مرد قدم برمیداشت تا اینکه در شیشه ای رو باز کرد و وارد حیاط پشتی ویلا شد...
خواست اعتراض کنه که با دیدن اون صحنه مغزش دستور ایست داد...
و خشک شده همونجا ایستاد...
یه پسر جوون با صورت خونی و کبود...با لباس های پاره شده روی زمین افتاده بود...سه تا از بادیگارد های نخست وزیر بالای سرش ایستاده بودند و اون مرد...خونسرد روی صندلی نشسته بود...پا روی پا انداخته و سیگار میکشید...
نمیدونست چه خبره...هر چیزی که بود دلش نمیخواست اینجا بایسته و به اون منظره نگاه کنه...میخواست برگرده به همون اتاق و بین فضای تخت و دیوار پنهان بشه...
اما نه اجازه داشت نه حسی داخل پاهای یخ زدش که بدنش رو تکون بده...
با صدا و لحن تمسخر آمیز جونگکوک مردمک هاش از روی بدن اون پسر به روی نخست وزیر نشست...
__پاشو لینو...یه چرخ بزن و دوباره نظرمو جلب کن...

YOU ARE READING
BLONDE
Romance𝑩𝑳𝑶𝑵𝑫𝑬💔(فول شده💜) . . . #𝑴𝒊𝒏𝒊🍦 . خلاصه: وقتی تو دریای سیاه و کثیف کی پاپ غرق میشد برای رسیدن به ارزو های محاله همیشگیش...تن داد به تمام آزار های جسمی و روحی...چون چیزی برای از دست دادن نداشت... ولی کاش اون شب به اون مهمونی نمیرفت...و رو...