حفره های سیاه
چشماشو که میبست خواب با شنل بلند سیاهش به خلاء دعوتش میکرد اما حرکت مداوم براش روی پلک هاش باعث میشد پلکاشو باز کنه و دوباره به اون تصویر به شدت تکراری روبه روش خیره بشه...
اونقدر خسته کننده بود که دلش میخواست پس بزنه اون دست رو از روی صورتش...
میل شدیدش برای پس زدن میکاپ آرتیستش با هر دقیقه ای که میگذشت بیشتر میشد...
خسته بود...خسته از کار بی وقفه...اجرا و رقصی که تمومی نداشت و آرزو میکرد کاش...
کاش رهاش میکردند تا میتونست گوشه ی همین اتاق تو خودش جمع بشه و کمی بخوابه...
مگه یه بدن چقدر کشش داشت...چقدر میتونست تحمل کنه...
مهمونی مهمی بود...و میکاپ آرتیستش داشت براش سنگ تموم میزاشت...و جیمین با خودش فکر کرد...هر مهمونی که اون مرد داخلش حضور داشته باشه مهمه...
احساس میکرد به صندلی چسبیده...درد پایین تنه و کمرش داشت غیر قابل تحمل میشد...
و وقتی میکاپ آرتیست گفت تمومه انگار دنیارو بهش دادن...با درد بدی بلند شد...دوتا ازون مسکن قوی انداخت و با یه لیوان آب قورت داد...
اینکه معدش اذیت بشه بهتر از این بود که استخوان های بدنش از درد نبض بزنن...
تازه اون موقع بود که نگاهی به آینه انداخت...دستاش رو روی کنسول جلوی آینه گذاشت و کمی خم شد...
گریم شده بود...یه میکاپ بی نقص و غلیظ...
همونطور که به تصویر زیبای رو به روش خیره بود لب زد...__زیاده روی کردی سوها...
__عالی شدی جیمیناه...امشب همه محوت میشن...از جمله نخست وزیر...
با حرفش سریع سمتش برگشت دخترک با دیدن نگاه تیز جیمین معذب لبخندی زد و بعد از تعظیم کوتاهی بیرون رفت...
دستی به گردنش کشید و دوباره نگاهش سمت آینه کشیده شد...چشماش که با لنز های آبی به رنگ اقیانوس های توو انیمه ها دراومده بود...به خاطر مدل سایه ی تیره رنگش چشماش خمار شده بود...و لبای سرخش...
لبای سرخی که همرنگ یاقوت های اون گردنبندی بودن که باید دور گردنش مینشست...
و موهای بلوندش که با فر هالیوودی مثل آبشاری از طلا یک سمت صورتش رو گرفته بود...
یقه ی باز پیرهن ابریشم زرشکیش رو مرتب کرد و اون گردنبند رو برداشت و دور گردنش بست...
اونقدر زیبا بود که نگاه هر زن و مردی رو به دنبال خودش بکشه...و این زیبایی چه دستاوردی براش داشت؟؟جز درد و درد و درد...
نگاهی به ورق ریتالین روی میز کرد و سمتش رفت...
نباید با فاصله ی کمی از اون مسکن ها همچین قرصی رو مصرف میکرد...اما هیچ چیز براش مهم نبود...خیلی خوشحال میشد اگر کارش به بیمارستان میکشید...
ورق خم شده ی قرص رو داخل سطل آشغال پرت کرد و با ته مونده ی آب داخل لیوان اون دو تا قرص سفید رو وارد بدنش کرد...دیگه خبری از بادیگارد های سنگی نخست وزیر نبود...
قرار بود با بادیگارد های خودش...با ماشین کمپانی به اون هتل بره...
بدون اینکه قدم تند کنه...بدون اینکه لمس خشن اون ادمارو حس کنه...
تمام طول راه چشماشو بسته بود...تا شاید کمی از اضطراب لحظه هاش کم بشه...
ولی وقتی چشماشو میبست...یکدفعه غرق میشد توو سیاهی که آروم آروم جسم و روحشو در بر میگرفت...
و جمله ای که با صدای آشنایی داخل ذهنش تکرار میشد...
YOU ARE READING
BLONDE
Romance𝑩𝑳𝑶𝑵𝑫𝑬💔 . . تایم آپ: جمعه ها . . #𝑴𝒊𝒏𝒊🍦 . خلاصه: وقتی توو دریای سیاه و کثیف کی پاپ غرق میشی برای رسیدن به ارزو های محاله همیشگیت...تن میدی به تمام آزار های جسمی و روحی...چون چیزی برای از دست دادن نداری... ولی کاش اون شب به اون مهمونی نمی...