Part 8

461 88 11
                                    





نگاهش به تیپ ساده و مونوکرومش بود...
وقتی نمیدونست کجا میره...دلیلی نداشت چیز خاصی بپوشه...دلش میخواست آخر هفته رو به حال خودش باش...اما اون مرد دست از سرش برنمیداشت...
با حس سنگینی نگاهی سر بلند کرد اون بادیگاردی که رانندگی میکرد، نگاهشو ازش گرفت...قبلا دیده بودتش...چند وقتی نبود...قبلا هم چند بار مچش رو حین نگاه کردن گرفه بود...حس بدی ازش میگرفت...

__کجا میریم؟

__عمارت جناب نخست وزیر...

__عمارت؟

با سوالش اون یکی جوابش رو داد

__عمارتی که چند هفته پیش اونجا بودید...

با حرفش تازه به یاد آورد...آهی کشید که دوباره چشم های خیره ی اون مرد رو از داخل آینه دید...

__مشکلی هست؟

پوزخندی که روی لباش نشست از نگاهش هم کثیف تر بود

__شما میخوایین مشکلی باشه؟

لحن گستاخانه اش باعث میشد کل حرصی داخل وجودش بود رو سرش خالی کنه اما نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه...



*************************************

نگاهش روی مار سیاهی بود که دور دستش میپیچد و خودش رو بالا میکشید...
مار سیاه کوچیکی که برای درمان به یه کلینیک دامپزشکی فرستاده بودتش...اما قرار نبود زیاد زنده بمونه...
اسمش رو خودش انتخاب کرده بود...مثل اون دو تا ماهی داخل آکواریوم...
لیزی...به خاطر بیماریش کم حرکت میکرد...و بیشتر یه جا دور خودش جمع میشد...


سرانگشتش رو روی سرش کشید...نمیدونست چه حسی داره...فقط میدونست این مار بیشتر از خیلی از انسان ها لیاقت زندگی داره...
با صدای باز شدن در...بلند شد و سمت نرده های شیشه رفت...

اون ماشین رو تماشا میکرد که متوقف شد...دری که باز شد و پسرک مو طلایی با یه ست هودی و جاگر کرم رنگ ازش پیاده شد...
با این لباس ها سنش کمتر هم به نظر میرسید...نگاهی به لیزی انداخت و ابرویی بالا داد...

__کرم هم بهش میاد...



دنبال اون بادیگارد راه افتاد...وقتی پیاده شد...یاد اون گلخونه و آکواریومی افتاد که حالا یکیش رو داخل خونه ی خودش داره...
شاید اجازه بده دوباره بهشون سر بزنه...
شاید بتونه جاهای دیگه ای رو که ندیده بود ببینه...و دوباره تو اون کتابخونه قدم بزنه...
با باز شدن اون در شیشه ای جلو رفت...میدیدتش که ایستاده بود و سیگار میکشید...
نزدیکتر که رفت تازه متوجه اون موجود سیاه که دور دستش پیچیده بود شد...

__سلام...


با شنیدن صداش...چند لحظه چشماشو بست...دو روز منتظر مونده بود تا دوباره این صدا رو بشنوه...
برگشت و نیم نگاهی بهش انداخت

__بیا اینجا....



نگاهش به اون مار بود...سعی کرد زیاد نزدیکش نشه...و همین قیافه اش باعث شد نخست وزیر جلو بره...و دستش رو بالا بگیره...

__اسمش لیزیه...باهاش اشنا شو...

__نه

با هر قدمش جیمین تند تند عقب میرفت...ابرویی بالا داد...

__میترسی؟

BLONDEWhere stories live. Discover now