Part 4

199 42 7
                                    

  





راه میرفت...
لبخند میزد...
کار میکرد...
آدمای آشنای زیادی از جلوی چشماش رد میشدند...به نت ها نگاه میکرد...
به آکورد ها گوش میسپرد...صدای پیانو...خط به خط ترانه مینوشت...
روی آلبوم و سینگلی که میخواست سریع تر حاضرش کنه کار میکرد...
ساختمون چند ساله ای که با طرح قدم هاش آشنا بود...آدم هایی که چندین سال باهاشون کار کرده بود...
امروز های کپی شدش از روی دیروز هاش...
هیچ تغییری نبود...آسمون همون آسمون بود...نیمه ابری...تیک تاک ساعت مثل قبل بی توجه  میگذشت...
اما...
تنها تصویر حک شده توو ذهنش گلبرگ های صورتی و سفیدی بود که صبح دیروز به دستش رسیده بودند...




گل گرفتن براش خوشایند بود...
چیزی که باعث میشد برای یه ساعت پر بشه از حس خوب...
وبعد از یه ساعت...خوشحالی از روی قلبش محو میشد و تنها چیزی که میموند...دسته گل رها شده داخل گلدون بود...
که هر از گاه، نگاهی بهش میفتاد...
زمان میگذشت و روز به روز گل ها ی داخل گلدون محو میشدند...و عاقبتشون به ته سطل زباله میرسید...
چه سرنوشت مضحکی...
نمیتونست کاری برای افکار نگرانش بکنه...نگران بود...
برای گل هایی که قرار بود خشک بشن و دور ریخته بشن...نگران بود برای شروع مکالمه ای که قرار بود با کلمات پر استرس تموم بشن...نگران بود...نگران دراز شدن دستی به سمتش و مدتی که دستش رو باید داخل دست یه دوست نگه میداشت...
نگران بود برای تشکری که باید میکرد وسکوت محض بعدش...
اضطراب مثل توموری بدخیم داخل وجودش پخش شده بود و باعث میشد دنیاش بلرزه...




نگران بود...نگران آینده ی نه چندان دور و رو در رو شدن با اون مرد...
نگران آینده ی دوری که بیش از حد تکراری به نظر میرسید...
غرق شده در حسرت گذشته، ته چاه سیاهی که مجبور بود ازش بالا بره...دلهره ی آینده رو داشت...
ظلمی که به جسمش میکرد باعث عذاب وجدانش میشد و روحش رو درگیر میکرد و مغزی که سیاه چاله ی افکار بی سر و ته بود باعث میشد بخواد با یه ویال که دوز بالای هیدروژن پراکسید داخلش بود و یه سرنگ خودش رو خلاص کنه...
ایست قلبی و تمام...
ایده هایی که برای خودکشی داشت بیشتر از ایده هاش برای کانسپت ها و آهنگایی بود که میخواست بسازه...
نگران بود...
و حالا نگران دسته گلی که روی کانتر خونه اش داخل گلدون گذاشته بود و فرستنده ی ناشناس آشنایی که بیش از حد ناشناخته بود...
فرستنده ی ناشناسی که از بالای اون چاه عمیق تماشا میکردتش و دستی برای کمک دراز نمیکرد...




شاید لذت میبرد...از تقلای بی فایده اش...
و شاید این چاه یکی از سازه های خودش بود...یه تله...تا طعمه ی مورد علاقه اش رو داخلش زندانی کنه...
یه سیرک کوچیک راه بندازه و به اسیری نگاه کنه که جایی نداره که بره...
هر از گاهی یه جعبه ی کادو به طرفش پرت کنه...یه کادوی گرون قیمت...
مثل جواهری درخشان که دور گردنش بسته میشد...با دستایی که انقدر به دیواره های این چاه چنگ زدن که خونی و زخم شدند...
مثل یه لبخند دروغین...
باید لذت میبرد؟
از چی؟
از انتخاب شدن توسط اون شکارچی؟
برای غرق شدن داخل موفقیت و پول...
وقتی روحش از پمپاژ اضطراب داخل رگاش میلرزه؟
یا وقتی مغزش از افکار بی سر و ته که داخل هم میپیچند به سمت انفجار میره...


ولی هنوز به فکر اون گل ها بود...
پیونی های سفید و صورتی...
پیونی های سفیدی که نماد پاکی و عذر خواهی و شرم بودند
و پیونی های صورتی که سمبل عشقی طولانی و ماندگار...
درسته تمام هیستوری سرچش پر شده بود از این گل...اونقدر که بوی خوشش زیر بینیش میزد...
و فکری منطقی و نومیدانه بهش یاداوری میکرد که بی دلیل و بدون قصد بوده...
و مغزش تحلیل گرش بهش میگفت...
نخست وزیر یه گلخونه داره که منبع آرامششه...پس...
گیج میشد و گیج میشد...
و نمیتونست به جواب برسه...شناخت اون مرد همین بود...هزارتویی از معما ها و در های بسته...
که هر چقدر تلاش میکرد آخرش به سردرد میرسید...



و اون سردرد همراهیش میکرد...مثل یه دوست...
داخل استدیو...موقع ضبط...داخل کافه تریا...روی صحنه ی ضبط موزیک ویدیوش...
و تمام روز...
حتی شدتش با دیدن اون پیام دستوری روی گوشی مخفی گرون قیمتش بیشتر شده بود...
و پناه برد به ناجی همیشگیش...
مسکن های قوی...
دو روز پیش ترکش کرده بود و حالا دوباره دعوت شده بود به شبی تکراری و پر استرس...
با فکر دسته گلی که بجا مونده بود...
روی اون صندلی چوبی که برای ست فیلمبرداری ساخته شده بود نشست تا کمی استراحت کنه...
لیوان آیس لاته اش رو از یکی از استف گرفت و با لبخند تشکر کرد...
نگاهش به ساعت بود...



با صدای کارگردان و دیدن علامتش بلند شد و تعظیمی کرد...همونطور که درمورد صحنه توضیح میداد و یکی از فیلمبردار هاش ازش فیلم میگرفت، سمت رختکن میرفت...
باید برای پشت صحنه ویدیو هایی ضبط میکرد...انگار که هیچ وقت در امان نبود...
موهاشو کنار زد و با لبخند بی نقصی احساساتش رو نسبت به موزیک و موزیک ویدیو بیان میکرد...
و با آخرین جمله با دستش قلبی درست کرد و دست تکون داد که فلیمبردار ضبط رو متوقف کرد...نفس راحتی کشید و وارد اتاق شد...

BLONDEWhere stories live. Discover now