Part 15

587 88 18
                                    

آهنگ لالایی جیمین داخل چنل :

https://t.me/lollipopmini

***************************

میتونست قسم بخوره عجیب ترین شبی بود که تا به حال تجربه کرده...
حتی عجیب تر از شب هایی که از شدت تنهایی با جایزه هایی که برده بود
خلوت میکرد...و تنها صدای خودش بود که برهم زننده ی سکوت محض خونه بود...

عجیب تر از صحبت با ماهی های رنگارنگ داخل آکواریومش...
و شکایت و غر زدن برای اون ها...اولین بار بود که حس میکرد کسی رو داره که مطمئنا درکش میکنه و اولین بار بود که کسی رو انقدر محکم و در عین حال انقدر شکسته میدید...
اولین بار بود که خالصانه و از ته قلب نوازش میکرد...تار های سیاهی که لایق نوازش بودند...
و نوازش نشده بودند...

اولین بار بود که با تموم وجود گوش میداد به اون تن صدای گرمی که...
تا به حال از اعماق قلب شنیده نشده بود...
و اولین بار بود که حس میکرد...کوه رو پشت سرش رو...که حالا در آغوش خودش داره...

اولین بار بود که مکان امنش تبدیل شده بود به یه دنیای کوچیک که فقط دو نفر داخلش وجود داشتند...
دو نفری که از بعضی جهات بسیار شبیه هم بودند...
هر کلمه که از بین اون لب ها بیرون میومد...غم و تعجب زیادی رو روی صورتش به جا میگذاشت...
خاطره ای که به گفته ی خودش کوچکترین و بی اهمیت ترین بود اما...

ترس و وحشت زیادی رو همراه خودش داشت...
نمیتونست تصور کنه که یه بچه ی هفت ساله چطور همچین اتفاق تلخ و ترسناکی رو تحمل کرده...
نمیتونست شدت اضطرابی که قلب اون بچه رو به لرزه در آورده رو درک کنه...
و این آغاز همه ی دلایلی بود که نخست وزیر رو ساخته...
و کم اهمیت ترین ترومایی که با خودش حمل میکرد...

وقتی اون بوسه به نرم ترین شکل ممکن تموم شد...دوباره سرش روی پاهای جیمین قرار گرفت...
به سقف خیره شد و چیزی نگفت و تنها خواستار نوازش های آرامشبخشی بود که بدون منت نسیب موهاش میشد...
سکوت سنگینی که اذیت کننده نبود...معذبش نمیکرد...
عجیب بود...
دو ساعت...سکوتی که دو ساعت طول کشید و بعد...
رفت...

بدون هیچ حرفی...فقط با یه خداحافظی آروم...
داخل تاریکی شب محو شد...
و اون همونجا نشست...روی همون کاناپه...
انقدر نشست و خیره موند به دیوار روبهرو که همونجا خوابش برد...و صبح از سرزمین رویا برگشت...

آماده شد و برای انجام کار هاش به کمپانی رفت...و کل روزش به نوشتن لیریک گذشت...
ترانه هایی که همه ی اون ها ردی از تاریکی یه مرد درونشون بود...
کاغذ هایی که لکه های سیاهی از شب ...سفیدیشون رو مختل میکرد...

و در آخر پرت شدند در انتهای کشو و به تاریکی پیوستند...
روز هاش با کار میگذشت...بدون پیامی...
پر از یاد نخست وزیر و اون شب عجیب...
و سر خط تماتم کار هایی که انجام میداد با محو شدگی افکارش در مورد اون مرد به پایان میرسید...
کلافه دستی به پیشونیش کشید و ته مونده ی قهوه شو با یه آرامبخش سرکشید و کاپشنی که روی شونه هاش افتاده بود و به خودش نزدیک کرد...
همه در تلاش بودند زودتر صحنه رو برای فیلمبرداری موزیک ویدیو آماده کنند...

BLONDEWhere stories live. Discover now